صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

قل کل یعمل علی شاکلته :)

شنبه, ۹ شهریور ۱۴۰۴، ۰۱:۰۰ ق.ظ

چند شب پیش، وقتی می‌خواستم دخترا رو بخوابونم، لیلای ۴ ساله، چند تا کتاب آورد، گفت بخون. منم با حوصله تک تکشون رو خوندم. بعد که چراغ رو خاموش کردم، فاطمه زهرا تازه یادش افتاده بود که می‌خواد کتاب بخونه.

فاطمه زهرا اعتراض کرد و گفت چراغ رو روشن کن. گفتم مامان دیگه دیر شده.
گفت: نه! 
پس چرا واسه لیلا کتاب خوندی؟ (این "پس چرا" هم شده ورد زبونش!)

گفتم مامان خب چون اون بیشعوره‌... (‌و منظورم این بود که بچه است و نمی‌فهمه. اما انقدر خوابالو بودم که نفهمیدم چی گفتم.)
یهو لیلا زد زیر گریه و پا کوبید زمین و داد می‌زد "من بیشعور نیستم"
هر چقدر من خواستم کارو درستش کنم، نشد که نشد!
شاید باور نکنید اما تا چند شب بعدش هم همچنان موقع خواب یادش می‌افتاد که من بهش گفته بودم بیشعور!
بارها در طول روز بهش می‌گفتم، براش تاکید می‌کردم که: "مامان تو خیلی خانومی! خیلی باشعوری!"
ولی همچنان شب‌ها با حالت ناراحتی و دلخوری و اعتراض می‌گفت: تو به من گفتی بیشعور!
دیگه امشب بهش گفتم: مامان‌جان، من می‌خواستم بگم هر کسی چراغ رو روشن کنه و اجازه نده چراغ رو خاموش کنیم، اون بیشعوره! منظورم این بود آبجی فاطمه‌زهرا بی‌شعوره، نه تو!
و تایید گرفتم از آبجیش: "مگه نه، فاطمه‌زهرا؟؟؟"
و خلاصه اینطوری و با بدبختی! از دل این بچه ۴ ساله، ناراحتیش رو درآوردم!

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴/۰۶/۰۹
نـــرگــــس

نظرات  (۱)

🤧😁😁👌

 

گردن گیری اون بچه >>>>>>

پاسخ:
🤕🤕🤕

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">