قل کل یعمل علی شاکلته :)
چند شب پیش، وقتی میخواستم دخترا رو بخوابونم، لیلای ۴ ساله، چند تا کتاب آورد، گفت بخون. منم با حوصله تک تکشون رو خوندم. بعد که چراغ رو خاموش کردم، فاطمه زهرا تازه یادش افتاده بود که میخواد کتاب بخونه.
فاطمه زهرا اعتراض کرد و گفت چراغ رو روشن کن. گفتم مامان دیگه دیر شده.
گفت: نه! پس چرا واسه لیلا کتاب خوندی؟ (این "پس چرا" هم شده ورد زبونش!)
گفتم مامان خب چون اون بیشعوره... (و منظورم این بود که بچه است و نمیفهمه. اما انقدر خوابالو بودم که نفهمیدم چی گفتم.)
یهو لیلا زد زیر گریه و پا کوبید زمین و داد میزد "من بیشعور نیستم"
هر چقدر من خواستم کارو درستش کنم، نشد که نشد!
شاید باور نکنید اما تا چند شب بعدش هم همچنان موقع خواب یادش میافتاد که من بهش گفته بودم بیشعور!
بارها در طول روز بهش میگفتم، براش تاکید میکردم که: "مامان تو خیلی خانومی! خیلی باشعوری!"
ولی همچنان شبها با حالت ناراحتی و دلخوری و اعتراض میگفت: تو به من گفتی بیشعور!
دیگه امشب بهش گفتم: مامانجان، من میخواستم بگم هر کسی چراغ رو روشن کنه و اجازه نده چراغ رو خاموش کنیم، اون بیشعوره! منظورم این بود آبجی فاطمهزهرا بیشعوره، نه تو!
و تایید گرفتم از آبجیش: "مگه نه، فاطمهزهرا؟؟؟"
و خلاصه اینطوری و با بدبختی! از دل این بچه ۴ ساله، ناراحتیش رو درآوردم!
🤧😁😁👌
گردن گیری اون بچه >>>>>>