صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷۳۲ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

راننده‌ای که ما رو رسوند نجف، پسر واقعا خوبی بود. حتی وقتی تصادف کرد، آروم و مودب رفتار کرد. آخرش ازش تشکر کردم به خاطر رانندگی خوبش. در جواب گفت: خادم.. خادم...
حدودا بیست دقیقه قبل از اذان صبح رسیدیم نجف. من تو ماشین نتونستم بخوابم. یه مقدار کمر و گردنم در معرض آسیب هستند و تو ماشین، هیچ‌وقت نمی‌تونم واقعا استراحت کنم. به علاوه فهمیدم چقدر گرسنه‌ام هست. چون اصلا شام درست حسابی نخورده بودم.
رسیدیم گیت بازرسی. چه گیت شلوغی! شلوغی گیت‌های بازرسی حرم‌ها در ایران، معمولا یک سوم یا حتی کمتر از شلوغی این گیت بود. فشرده و تنگ. آقا مصطفی با لیلا و زینب که تو چرخ‌‌دستی بودند، بدون بازرسی رد شدند. من و فاطمه‌زهرا رفتیم تو صف. این اولین گیت بود و تاب‌آوریم خیلی بالا بود. بیست دقیقه تو فشار جمعیت و گرما و ... ولی همش دلم برای همسر می‌سوخت که لابد کلی منتظرمون مونده. همین هم بود. وقتی از گیت خارج شدیم؛ همسر کلی ناراحت بود که چرا گوشیم رو با خودم نبرده بودم...
گفتم: حالا حالِ خودت رو به هم نزن. رسیدیم حرم!
و دوباره شلوغی.
من وقتی یه دور بچه‌ها رو برده بودم دستشویی، وضو گرفته بودم. ولی اصلا جا برای سوزن انداختن نبود که من یه گوشه نماز بخونم.
با سختی یه جایی پیدا کردیم. رو به روی دو تا خانواده که از خستگی یه گوشه غش کرده بودند. مثل بقیه. مثل همه‌ی اونایی که اونجا بودند. من نمازم رو خوندم. اما فاطمه‌زهرا وضو نداشت. باباش گفت زودتر برید فاطمه‌زهرا وضو بگیره که برگردید و پیش وسایل بمونید تا من و امیر(برادرشوهرم) هم نماز بخونیم.
فاطمه‌‌زهرا خیلی براش سخت بود. خوابش می‌اومد شدید. ولی دستشویی همون بغل بود. وقتی وضوش رو گرفت، کلی قربون صدقه‌اش رفتم. به خدا گفتم: خدایا به این دخترم هر چی که می‌خواد تو دنیا، بده.
برگشتیم. ایستاد به نماز. یه خانوم از همون دو تا خانواده‌ای که گفتم، گوشی‌اش رو در آورد و از فاطمه‌زهرا عکس گرفت. شوهرش گفت: خانومم معلم کلاس سومه. داره از این سفر یه کلیپ درست می‌کنه برای بچه‌های مدرسه‌اش...
حالش رو خریدار بودم. از خستگی نا نداشت ولی هدفش رو فراموش نکرده بود.
شما هم قبول دارید این صحنه‌ها از همون چیزای حال‌خوب‌کن هستند؟ :)
تا همه‌مون نماز بخونیم یه کوچولو طول کشید. من نشستم زمین. یهو دل‌درد گرفتم. میدونستم به خاطر گرسنگیه. همسر هم فهمید. گفت: زود میریم اون‌طرف غذا می‌گیریم...

حتما می‌دونید که نجف خیلی کوچیک هست. غذا اونجا زیاد نیست. موکب زیاد نیست. باید افتاد تو مسیر مشایه. وگرنه برای غذا، ممکنه مجبور بشید برید رستوران. رستوران‌های اطراف حرم هم عموما خیابونی و خیلی خوشمزه و تر و تمیز نیستند.
حالا تو اون وضعیت که امیدی نداشتم به اینکه غذای خوبی بخوریم، سر برگردوندم اون اطراف. دیدم نبش بازار روی یه تابلوی سرخ‌رنگ نوشته: دهین الکرار ۹۷
به همسر گفتم برم دهین بخرم؟
بهم پول داد. چشم‌هام قلبی شد: وای، من عاشق خرید کردن تو کشور خارجی‌ام :)
از اون موقعیت‌ها بود که صد سال یه بار پیش میاد. تنهایی رفتم سمت مغازه. ولی چون باید از محدوده حرم خارج میشدم، از خادم‌ها پرسیدم میشه برم دهین بخرم و بعد بدون بازرسی برگردم؟ آقای خادم با کلی احترام و محبت گفت که آره مشکلی نیست و اهلا و سهلا.
نیم‌کیلو دهین الکرار ۹۷ شد ۵ دینار. بسته‌بندی‌اش خیلی شیک بود.
برگشتم پیش همسر و بچه‌ها. بسته دهین رو باز کردم. همون یکی دو بند انگشتی که خوردم؛ دل دردم رفع شد. بازم شگفت‌انگیز نیست؟
با این وجود جلوی ورودی صحن فاطمه‌زهرا سلام الله علیها رفتیم، یه فلافل بی‌خودی هم خوردیم و بعد (من و بچه‌ها با هم و همسر و داداشش هم با هم) وارد صحن شدیم که بریم بخوابیم. من چون خسته بودم، تقریبا همه وسایل رو سپردم دست همسر تا ببره، به جز چند قلم چیز کوچیک که ریختم‌شون تو پلاستیک دهین الکرار ۹۷.
گیت ساعت ۶ صبح خلوت بود. پرنده پر نمی‌زد. وارد شدیم و با سختی مسیر صحن رو پیدا کردیم. باید یه پله‌برقی می‌رفتیم پایین، می‌رسیدیم به وضوخونه و ورودی صحن. البته برای صحن، بازم باید چند تا پله می‌رفتیم پایین. اما اگر می‌خواستیم بریم دستشویی، باید یه پله‌برقی بسیار طولانی دیگه هم پایین می‌رفتیم. حالا تصور کنید که این مسیرها چقدر طولانی و زمان‌بر هستند...
طبیعتا قبل از خواب، باید می‌رفتیم دستشویی که رفتیم. برگشتنی روی پله‌برقی مسیر برگشت بودیم که ریحانه دوستم رو در پله‌برقی مسیر رفت دیدم. گفتم: ریحانه خودتی؟ :)
ریحانه و دخترش برگشتند بالا و دیدنشون خیلی کیف داد. ازش پرسیدم تو صحن جا هست؟ گفت اصلا جا نیست... می‌گفت این حجم از شلوغی تمام صحن‌ها بی‌سابقه است...
و همین من رو به این بصیرت رسوند که اگر بریم داخل دیگه عملا هیچ‌کاری نمی‌تونیم انجام بدیم. پس همین الان مسواک‌مون رو بزنیم. چهارتایی تو وضوخونه (که گفتم قبل از پلکان صحن اصلی بود) مسواک زدیم و بعد رفتیم پایین.
کفش‌هامون رو گذاشتیم توی جاکفشی که به شکل عجیبی خلوت بود و بعد وارد صحنی شدیم که به طرز وحشتناک و عجیبی شلوغ بود.
صحنه جالبی بود. یه پهنه وسیع، پر از آدم، دراز به دراز. مردم همینطوری رو سنگ‌ سفت خوابیده بودند. یه خواب عمیق. حتی بعضا دست و پاشون تو مسیر بود و کسایی که داشتند از مسیر رد می‌شدند؛ بهشون می‌خوردند اما خوابشون انقدر عمیق بود که بیدار نمی‌شدند.
خبری از بالش و پتویی که همسر گفته بود هم نبود. حالا من تو پلاستیک دهین الکرار ۹۷ چی داشتم؟
۱- بلوز و شلوار مشکی‌ام ۲- کتاب چگونه سکولار نباشیم ۳- بسته دهین ۴- پاوربانک ۵- چادر نمازم ۶- مسواک‌‌ها و بند و بساطشون و تمام! باید با همینا بساط خواب خودم و بچه‌ها رو اوکی می‌کردم.
تا آخر صحن هم رفتیم. جا نبود که نبود. داشتم عصبی میشدم. تو دلم توسلی کردم و گفتم: بچه‌ها چند تا صلوات بفرستید تا جا برامون پیدا بشه. لیلا که از بدو ورودمون خوشحال و شاد، شلنگ‌تخته می‌انداخت، با اشاره فاطمه‌زهرا، با همون زبون معصومش شروع کرد به صلوات فرستادن.
و جا پیدا شد. یه تیکه از صحن، بدون فرش و بدون زائر بود. سنگ‌هاش ما رو به سمت خودش فراخوند. رسیدیم و دیدیم چقدر آشغال ریز ریخته اون‌جا. یه خانم خادم‌یار اونجا بود. جاروش رو گرفتم و اونجا رو تمیز کردم. دیگه شد مالِ خودِ خودمون. چادر نمازم رو باز کردم. دو لا انداختمش رو زمین.
چادر فاطمه‌زهرا شد بالشت خودش. زینب دورِ چادر مشکی تاکرده من، روسری فاطمه‌زهرا رو پیچوند و شد بالشتش. شلوار مشکی زاپاسم رو هم دادم لیلا. بلوز زاپاس و روسری خودم هم شد بالشت من. به ترتیب قد (مثل دالتون‌ها) دراز کشیدیم روی چادر نمازم که یک‌چهارم دایره بود. بعد هم ۶ ساعت تخت خوابیدیم. روی سنگ سفت. بدون رو انداز. یه خواب عمیق. مستضعفی‌تر از خیلی‌های دیگه.
نزدیک اذان ظهر بیدار شدیم. با تعجب متوجه شدم که حتی با وجود نداشتن بالشت خوب، گردن‌درد ندارم. یه ذره زمان برد تا لود بشم. بچه‌ها باید ناهار می‌خوردند و حتی یه چیکه آب هم نخورده بودند. بعد از شور و مشورت پیامکی با همسر، تصمیمم این شد که وسایلمون رو کلهم اجمعین جمع کنم و از صحن خارج بشیم. بریم دستشویی. بعد بریم ناهار. این وسط دیدم میخک‌جان در وبلاگ پیام گذاشته که الموت لیزید الزمان بگید و ...
با خودم می‌گفتم: خواهر نیستی ببینی من چقدر باید انرژی بذارم برای خواب و خوراک و دستشویی که دیگه حال هیچ کار اضافی‌ای ندارم. احساس پیری کردم.
حالا از صحن خارج شدیم. رسیدیم کنار جاکفشی. دیدیم فقط دمپایی لیلا و کفش فاطمه‌زهرا سرِ جاش هست. زینب زد زیر گریه که "من چیکار کنم؟" آرومش کردم و گفتم پیداش می‌‌کنیم. نگران نباش. منم کفش ندارم.
اما بعد از یکی دو دقیقه؛ کفش من تو یه قفسه دیگه پیدا شد اما مالِ زینب نه.
بچه‌ام انقدر غصه می‌خورد و اشک می‌ریخت که دلم می‌خواست فقط اون احمقی که دمپایی بچه‌ام رو برداشته بود پیداش کنم...
به زینب گفتم: مامان نگران نباش. پیدا نشه هم، من تو رو بغل می‌کنم.
یه ذره آروم‌تر شد. کلی گشتیم. کلی سوره حمد خوندم که پیدا بشه. نشد که نشد. لیلا کلافه گفت: مامان بغلش کن بریم.
دیگه ناچار وسایل رو دادم فاطمه‌زهرا و لیلا، خودم هم زینب رو بغل کردم و از پله‌ها بالا رفتیم و از پله‌برقی پایین رفتیم تا رسیدیم به دستشویی. غلغله بود. زینب رو راضی کردم نزدیک پله‌برقی، کنار وسایل بمونه تا اون دوتا رو ببرم دستشویی و بعدش زینب رو با دمپایی لیلا ببرم دستشویی.
به زور راضی شد. چون دخترای من استرس جدایی از والدین، مخصوصا خودم رو دارند.
وقتی برگشتیم پیش زینب، دیدم ریز ریز و هق‌هق داشته گریه می‌کرده. قربونش برم رو بردم دستشویی. باید هزار بار بهش بگم من بدون تو می‌میرم. پس چرا گریه می‌کنی آخه؟
بعد چهارتایی رفتیم وضوخونه و اونجا بچه‌ها چند دقیقه‌ای پاهاشون رو زیر آب گرفتند. از مرز مهران به صورت خودکار یاد گرفتند که توی گرما، باید حسابی پوست‌ دست و صورت‌شون رو خیس کنند تا گرمشون نشه.
بعد دوباره زینب رو بغل کردم و رفتیم بالا، سر قرار با بابای بچه‌ها. مصطفی با یه پلاستیک آب خنک از چند دقیقه قبل منتظرمون بود. گفتم: مصطفی جان تو فرشته نجات مایی... مثل همیشه!

نمازمون رو خوندیم. بعد همسر رفت یه دمپایی جدید برای زینب خرید. بعد هم یه ناهار بی‌خودی خوردیم. از سرِ میز رستوران تازه فهمیدم چقدر خسته‌ام. سرم رو همونجا گذاشتم روی میز. البته نه خودِ میز. آقامصطفی، وقتی رفت برای زینب دمپایی بخره، یه کیف کوچولو برام خرید که گوشیم رو بذارم توش. سرم رو گذاشتم روی اون...
برگشتیم پایین که بریم صحن. این‌بار گیت یه جوری شلوغ بود که از فرق سر تا نوک پا عرق ریختم. دو تا پلاستیک دستم بود. یکی وسایل؛ یکی آب. تو اون شلوغی حتی نمی‌تونستم دستم رو بالا بیارم و عرق صورتم رو خشک کنم. لیلا و زینب رو که با باباشون فرستاده بودم. چون گیت مردونه خلوت بود. من بودم و فاطمه‌زهرا. بهش گفتم: ببین فاطمه! از همین چیزای اربعین بدم میاد. حالا بازم بگو سال بعد بیاییم کربلا! :/ کلی سرش غر زدم؛ اونم با لبخند تحملم کرد. بعد از نیم ساعت که رسیدیم به مامور بازرسی، سرِ اونا هم غر زدم که سریع باشید و مردم مردند و هوا گرمه و انقدر مسخره مردم رو نگردید! خادم‌ها یه تلنگر خوردند ولی وقتی عربی لهجه حرف می‌زدند من نمیفهمیدم. البته میدونستم حرف حسابشون چیه. بالاخره بحث امنیتی هست و شوخی نیست اما باید مراعات مردم رو هم می‌کردند...
وقتی رسیدیم اونور، با بچه‌ها اول رفتیم دستشویی. بعد رفتیم صحن. این‌بار شلوغ‌تر شده بود. باز هم توی دلم متوسل شدم به امیرالمومنین. یه جای خیلی کوچیک کنار یه خانمی که دو تا دختر همسن زینب و لیلا داشت دیدم. فقط جایِ دراز کشیدن من بود. چند دقیقه بعد؛ زینب گفت جیش دارم. به زور لای چشمم رو باز کردم و گفتم امکان نداره‌. صبر کن بیدار که شدم میریم.
جا انقدر تنگ بود که لیلا و زینب مدام تو پک و پهلوی من بودند. با دخترای اون خانم هم یه ذره جیک جیک می‌کردند ولی باز هم زینب چند بار من رو به خاطر جیش بیدار کرد و جواب من همون بود. آخرش گفتم با فاطمه‌زهرا برو. شاید ندونید؛ فاطمه‌زهرا در بحث دستشویی لیلا شده عصای دست من. خیلی وقت‌ها که من حال ندارم، خوابم یا کار دارم، فاطمه‌زهرا، لیلا رو دستشویی می‌بره. و واقعا انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده!
حالا در این دو بار که در صحن جا پیدا کردیم، ما تهِ صحن جا گیرمون اومد. از این‌ور تا اونور صحن با اون شلوغی شاید ۵ دقیقه پیاده باید می‌رفتند. هر بار دستشویی رفتن و برگشتن هم در عمل زیرِ ۲۵ دقیقه نمیشد. بعد از ده دقیقه برگشتند. زینب گریه می‌کرد. فاطمه‌زهرا شاکی بود که وقتی رسیدیم دمِ در صحن، زینب گفت: من با تو نمیام. فقط با مامان میرم دستشویی.
زینب با هق‌هق، گفت: فینم رو بگیر.
بغلش کردم. گفتم: بیا پیشم بخواب.
و خوابید. یک ساعت سرش روی بازوم بود و دوتایی خوابیدیم. ساعت ۶ عصر که بیدار شدیم، فهمیدم فاطمه‌زهرا خودش لیلا رو برده دستشویی و آورده! این بچه فوق‌العاده است!
کم‌کم جمع کردیم که دوباره بریم دستشویی و کلا از نجف خداحافظی کنیم بریم.
اما بذارید یه نکته مهم در مورد صحن فاطمه‌زهرا بگم. این رو من نمی‌دونستم. در حین صحبت با مامانِ اون دو تا دختر کوچولو متوجه شدم. این‌که وقت اذان و نماز، خادم‌ها (حتی خادم‌های مرد) میان بخش زنونه. همه رو بیدار می‌کنند تا صف‌های نماز تشکیل بشه برای نماز جماعت. درِ صحن رو هم قفل می‌کنند :/
و اگر دقت کرده باشید، من هر سه وعده نماز رو، بیرون از صحن بودم. وگرنه با وضعیت بچه‌داری؛ مدیریت بچه‌ها با اون حجم شلوغی؛ کار واقعا شاقی هست.
از روایت جز به جز بقیه‌ش خودداری می‌کنم. فقط این بخش‌ها رو دوست دارم بنویسم.
رفتیم بالا و روی پل‌های صحن که منظره گنبد امیرالمومنین رو دارند، ایستادیم عکس گرفتیم. عکسِ شهیدمون رو هم برده بودیم و روی پل چسبوندیم. تمام‌ عکس‌هامون با حضور شهید شد...
یه چیز جالب این شد که همسر گفت: وایسا ازت عکس تکی بگیرم. من فاطمه‌زهرا رو صدا زدم که بیاد کنارم. عکسمون دوتایی شد.
بعد زینب و لیلا هم پا کوبیدند که ما هم عکس تکی می‌خواهیم! یعنی همون عکس دوتایی با مامان.
و اینجوری شد که من صاحبِ چند تا عکس کم‌نظیر با دخترا با منظره حرم امیرالمومنین شدم.
زیارت امین‌الله خوندیم و در دلم تجدید عهد و آرزویی با حضرت پدر کردم...
راه افتادیم به سمت گاراژ. یه جا بود که غذای حرم یا همون غذای حضرتی می‌دادند. غذاشون هم لوبیا پلو بود و معلوم بود آشپز ایرانی داشت. خیلی چسبید...
سوار ماشین شدیم به سمت کاظمین. یک حسینیه و ساعت یک صبح رسیدیم.
دو سه ساعت بعد کاروان دوستانمون هم رسیدند. ولی متاسفانه دیگه حوصله روایت ماوقع رو ندارم. البته ماوقعی هم در کار نیست. از نظر من، هر چی هست، خستگی هست و خستگی... گرما و کرختی.
سفر اربعین رو خیلی‌ها زیباتر از من می‌بینند. کاش اون‌ها روایت می‌کردند.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۴ ، ۱۲:۵۵
نـــرگــــس

صبح سه‌شنبه ما قرار بود حرکت کنیم ولی تا همسر بره ارزهایی که خریده بود رو تحویل بگیره، دیر شد و حدود ساعت ۱۱ ظهر راه افتادیم.
اینم بگم امسال، برادرشوهر ۲۰ ساله‌ام هم با ما اومده سفر. بنده خدا تمام مسیری ‌که در ایران در ماشین نشسته بودیم؛ صندلی عقب پیش بچه‌ها بود. دیوانه‌اش کردند ولی نجیبانه هیچی نمی‌گفت. ما هم گاهی می‌گفتیم: انقدر عمو رو اذیت نکنید! دیگه هیچ‌وقت باهامون نمیادها!
منم شب قبل کم خوابیده بودم و خوابم می‌اومد. اما هرچقدر تلاش می‌کردم بخوابم، نمی‌تونستم. انقدر بچه‌ها سر و صدا می‌کردند.
یه بار وقتی بچه‌ها خیلی اذیت کردند؛ تهدید کردم: بچه‌ها اصلا من همینجا بروجرد می‌مونم؛ شماها تنها برید کربلا.
آقامصطفی سریع خطاب به بچه‌ها گفت: بچه‌ها! خطر! زنگِ خطر! خیلی اذیت کنید مامان میگه می‌مونم بروجرد و نمیاد‌ها!
و کلا تا یه جایی از این حربه استفاده کردم ولی از یه جایی به بعد شمشیرم از برندگی‌اش افتاد.
خلاصه رسیدیم بروجرد و خونه خاله‌ام اینا غذا خوردیم و یه کوچولو خستگی در کردیم (من بیشتر اختلاط کردم با خاله‌ام و عارفه به جای استراحت) و آقاجان‌ مامان‌زهرا رو دیدیم و ساعت ۷ راه افتادیم به سمت مهران.
جاده‌ها خیلی شلوغ بود. تازه ما از یه راه فرعی انداختیم به سمت ایلام. تارگتمون این بود که شام رو بریم "شباب" کباب بزنیم ولی "نشان" زده بود ساعت ۱ شب می‌رسیم اونجا. از ساعت ۱۰ شب هم من گشنه‌ام بود. تا ۱۱ هم تحمل کردم ولی دیگه داشتم دچار خلسه میشدم. این خلسه من؛ یه حالتی بود، همراه با غُرهای وحشتناک. غُرهایی مثل: "وای! کی می‌رسیم یعنی؟ من طاقتش رو ندارم! تا از مرز رد بشیم من می‌میرم! وای! همش باید فشار تحمل کنم! وای! چقدر قراره بی‌خوابی و خستگی بکشم!؟ وای! من نمی‌تونم... خیلی سخته‌‌... کاش نمی‌اومدم..."
و اینم اضافه کنم که خستگی‌های اون خونه‌تکونی هنوز در جونم بود. مچ تا نوک انگشتای دستم؛ از درد جیغ می‌کشیدند. کفِ پام فریاد می‌کشید و می‌گفت: تو رو خدا این جوراب‌های کوفتی رو از من جدا کنید!
همسر گفت بریم این موکب‌ها ببینیم چی دارن.
گفتم: اسم موکب که میاد من حالم بد میشه.
چرا؟ حتما تصوری ندارید از یه زن وقتی میره تو یه موکب، با سه تا بچه؛ ممکنه با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کنه. بهتره نگم چون احتمالا اونقدر خوش‌شانس هستید که تجربه‌اش نکنید...
یه موکب وایستادیم؛ غذاشون تموم شده بود. برای همین همسر اولین کبابی‌ای که دید وایساد. و محض دلخوشی ما گفت: حالا رسیدیم شباب هم دو سیخ چنجه می‌زنیم؛ باشه؟
خوشحال و خجسته رفتیم نشستیم تو یکی از سکوهایی که تو فضای باز گذاشته بودند و با پارتیشن محصورش کرده بودند.
تازه اونجا متوجه شدم چقدر دلم برای دخترام تنگ شده بوده و از صبح ندیده بودمشون. زینب به شدت خوابش می‌اومد. یه ذره هم تا غذا رو بیارن طول کشید.
مامانم و بابام از صبح چند بار بهمون زنگ زده بودند و مدام وضعیت‌مون رو چک می‌کردند و توصیه می‌کردند خودمون رو خسته نکنیم.
منتظر بودیم که کباب‌ها رو بیارن که دوباره مامانم زنگ زد. توصیه‌ها رو تکرار کرد و گفت: وایسید تو راه و استراحت کنید تا سفر راحتی داشته باشید. با راحتی برید، با راحتی برسید...
گفتم: مامان خواهشا هی نگو راحت، راحت! کدوم راحتی؟ هنوز نرسیدیم به مرز من جونم در اومده، دارم می‌میرم! کدوم راحتی آخه؟ آخه کدوم آدم عاقلی با ماشین میره اروپا؟ با سه تا بچه! تو این گرما!
بابام یهو صداش اومد: راست میگه خانم. هی نگو راحت. کِی این سفر راحت میشه!؟
آقا مصطفی تا اینجای مکالمه پیشم نبود. رفته بود پیگیری کباب‌ها رو بکنه. به اینجا که رسیدیم، اومد نشست و خبر نداشت من چقدر زاری کردم.
گفت: به مامانت بگو من خیلی خوشحال و با نشاط و با اشتیاقم. بگو تا اینجای سفر خیلی خوب و راحت بودیم...
منم گفتم: مامان! آقا مصطفی میگه بهت بگم خیلی ...
مامانم از خنده ریسه می‌رفت :)
اینجا ناگهان معجزه شد. واقعا اباعبدالله نظر کرد به ما. به ذهن بابا و مامان رسید که بهمون بگن بریم خونه پسردایی بابا. پسردایی بابا خونه‌شون ایلام هست و خیلی مهمون‌نواز و مهربون هستند. این‌که مسافر اربعین هم بره خونه‌شون واقعا خوشحال میشن. ولی خب من که روم نمیشد خودم هماهنگ کنم. بابا و مامان پیشنهاد دادند و ما سریع قبول کردیم. بابا با پسردایی هماهنگ کرد و به محض اینکه خیالم راحت شد که قرار نیست یکسره بریم مرز و بعدش هم نجف؛ اولش یک‌سری خنده عصبی کردم، بعدش هم دردِ دستم قطع شد. شگفت‌انگیز نیست؟ :/

دم‌دمای اذان صبح رسیدیم خونه‌شون و واقعا خدا و امام حسین رحم کردند به جوانی من. چون از ساعت ۱۲ تا ۳ صبح، لیلا روی دستا و تو بغل من خوابیده بود و یک ساعت آخر مسیر، داشتم به فنای الهی می‌رسیدم.
اما از مهمون‌نوازی پسردایی و خانومش نگم. لاگژرییِس... خونه‌شون هم خیلی بزرگ بود، هم خیلی شیک. بی‌اغراق حتی از هتل هیلتون هم بهم بیشتر چسبید. صبحانه و ناهار پیش‌شون بودیم و بچه‌هامون کلی با هم بازی کردند. البته همبازی بودن لیلا و زینب با محمدحسین و زهرا که دو به دو با همدیگه همسن بودند (۶ و ۴ ساله)، به شدت برای من گرون تموم شد. چون عصر اصلا نذاشتند من بخوابم :/ با تبلت داشتند بازی چهارنفره استیک‌من‌پارتی می‌کردند و چنان بلند بلند و هیجانی در مورد برد و باختهاشون بازی و کل‌‌کل می‌کردند که خدا می‌دونه. با انواع و اقسام صداهای سرخپوستی و جیغ و داد یه ترکیب سمی ساخته بودند که من هرچی به خودم فشار آوردم، نتونستم بخوابم :/ دلهره گرفته بودم که با این وضع بچه‌داری و بی‌خوابی و خستگی چطوری می‌خوام بقیه مسیر رو دوام بیارم؟
هر چی بود، عصر راه افتادیم به سمت مهران و خدا رو شکر جاده بسیار خلوت بود. مداحی‌های نوستالژیک پارسال‌مون رو هم پیدا کردیم: (۱- بیچاره‌ام کرده کربلا (امین قدیم غیر استدیویی) ۲- هرکس یه شب جمعه بین الحرمین باشه ۳- خواب می‌بینم یه شب جمعه با سینه‌زن‌هات... (سید مهدی حسینی))
ولی دروغ چرا... استرس... من رو رها نمی‌کرد. مخصوصا به خاطر گرما و گرمازدگی بچه‌ها. چون زینب خونه پسردایی که بودیم یه مقدار استفراغ کرد و علائم سرماخوردگی نشون داد. چون روز قبل، تمام مسیر کولر روشن بود و بچه سردش شده بود. طفلکم...
همینطور که جاده به سمت مهران رو می‌رفتیم و آسمون نارنجی بود، یه غمی توی دلم سنگینی می‌کرد. کتاب "چگونه سکولار نباشیم" رو هم خیرِ سرم آورده بودم که مطالعه کنم :/ مداحی‌ها اون فضای نوستالژی دینی که تیلور میگه رو برام تداعی می‌کرد و از خودم سوال می‌کردم، من واقعا چه نسبتی با دینداری واقعی دارم؟ 
همش مشغول مباحثه علمی بودم با خودم. گهگاه هم یاد سختی سفر ‌کاروان اسرای کربلا و حضرت زینب می‌افتادم و تو دلم می‌گفتم: آخه چطور تحمل کردند؟ تو این سفر آدم میگه فقط جونِ سالم به در ببرم، بسه. چقدر سختی کشیدند... هیییعی...
وقتی که رسیدیم مهران، بادِ داغ وحشتناکی می‌وزید. میگن دمای مهران در روز به پنجاه درجه میرسه. در یک پارکینگ خصوصی ماشین رو پارک کردیم... سوار تاکسی شدیم... از پل زائر رد شدیم...
 از تاکسی پیاده شدیم...

نگم از وقتی که پیاده شدیم، دیگه غم‌هام تموم شد.
و تمام گیت‌ها رو با خوشحالی رد کردیم. بدونِ نگرانی.
و دیگه تموم شد، اون حالِ نارضایتی من.
دیگه رسیدم به همون بخش‌های سفر که بعضی‌ها برای ترغیب بقیه به سفر اربعین تعریف‌‌شون می‌کنند.
الان یه ونِ دربست گرفتیم به سمت نجف. بچه‌ها داخل ون، قایم‌باشک بازی می‌کردند. مامانم زنگ زد و گفت: ما که هم سفر با شما رو از دست دادیم. هم سفر با رضا‌اینا. مخصوصا بودن پیش شما و بچه‌ها رو... هرچند انقدر بی‌خاصیت شدم که اگر هم بودم کاری نمی‌تونستم براتون بکنم.
مامانم چند روزه مریض شده. بهش گفتم: مامان این چه حرفیه. تو باید بیای که لذت ببری. نه اینکه برای ما کاری کنی.
حالا نشستیم توی این ون که وای‌فای رایگان داره و راننده‌اش تقریبا همسن برادرشوهرمه. سیگاری نیست و خیلی خوش‌اخلاقه خدا رو شکر. منم دارم خاطرات سفر رو می‌نویسم. این خاطراتی که امید نداشتم بتونم بنویسم‌شون. اما انقدر حالم رو به راه هست که نوشتمشون.
فاطمه‌زهرا میگه: مامان یه سوال، حالا خوشحالی که اومدی یا نه؟
خنده‌ام میگیره. میگم: خوشحالم. خیلی خوشحالم.

۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۰۷
نـــرگــــس

بهمن_اسفند ۱۴۰۲ که رفتیم زیارت عتبات؛ وقتی برگشتیم؛ دیدم مامانم فرش‌های خونه‌مون رو داده قالی‌شویی و با خانم کمکی‌اش، یک یا دو یا چند روزی مشغول تمیزکاری خونه‌مون بودند. منتها به گفته خودشون، خونه‌‌ام تمیز بود. ولی خب خیلی جاها هم اثر زحماتشون مشهود بود.

از چهارشنبه قبل که فرش‌ها رو دادیم قالیشویی، من انگار نذر کردم که خونه‌ام رو تا قبل از سفر اربعین مثل دسته‌گل کنم.

شنبه که فرش‌ها ساعت ۱۲ ظهر اومد، خودم و فاطمه‌زهرا پهن‌شون کردیم. قبلش هم آرک‌های گچبری رو دستمال کشیده بودم. همینطور قفسه‌های کتابخونه رو. تا شب همینجوری کار و برنامه پشت‌بند هم بود. شب کمر درد گرفتم. فاطمه‌زهرا هم می‌گفت که کمرش درد می‌کنه.

فردا صبح‌ تا ظهر یک‌شنبه هم کل ستون فقراتم گرفتگی داشت. ولی با هر سختی‌ای بود رفتیم دورهمی دوستان مدرسه فاطمه‌زهرا. در واقع انقدر نیاز به استراحت داشتم که تو دلم یکریز می‌گفتم غلط کردم اما چون از هفته قبل بنا شده بود من به بچه‌ها آموزش گلدوزی بدم، مجبور بودم برم. دو ساعت اونجا با بچه‌ها گلدوزی کردیم. فاطمه‌زهرا از اون روز، افتاده رو دورِ گلدوزی و عشقش اینه که رزعنکبوتی بدوزه.

امروز (دوشنبه) هم بعد از صبحانه، تمیزکاری بالای کمدهای اتاق خواب در دستورکار قرار گرفت. اونجا پر از وسایل گلدوزی و خیاطی و بافتنی و خرت و پرت‌ بود. منم از وقتی اومدیم این خونه، این قسمت رو دستمال نکشیده بودم. برای همین یک میلیمتر خاک رو کل سطح نشسته بود.
آقامصطفی هم باید ماشین رو از صافکار تحویل می‌گرفت و به مکانیک و جلوبندی‌ساز میداد. یه ختم هم می‌رفت. بعدش هم کارواش که کلا این کارها تا شب طول کشید و اصلا نتونست کمکم بده.

علاوه بر گردگیری کمدها و طبقه‌بندی وسایل هنری، هرجا که دستم رسید رو دستمال کشیدم. مثلا کلید پریزها. بعدش خودم جارو زدم. لباس شستم و اتو کردم و جمع کردم و یه دنیا وسیله جا به جا کردم. گاز رو تمیز کردم و برای خواهش دل خودم، یه ذره حلوا هم درست کردم.

حالا این مطلب رو در حالی می‌نویسم که لهِ له هستم. شایدم مُردم ولی خبر ندارم.

نسیم یه بار بهم گفته بود: خدا رحم کرده تو به جز خانه‌داری، مشغولیت‌های دیگه‌ای هم داری. وگرنه با این دقت‌هایی که داری، از اون زن‌های خانه‌دار وسواسی میشدی.

حالا کِی بخوابم؟ فردا باید راه بیافتیم بریم. هنوز ساک‌ها رو نبستیم :/
الان داریم میریم خداحافظی‌های قبل از سفر :)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۱۸
نـــرگــــس

خب وقتی سه سالم بود، ما رفتیم بوسنی هرزگوین. ولی مامانم یادش میره با خودش کتاب ببره. این بود که اون سال‌ها هرچی داستان تعریف می‌کرد، از خودش می‌گفت. قصه حضرت سلیمان و بلقیس مامانم، هنوزم توی ذهنم یک فیلم زنده و رنگی و پرتحرکه. اونم من که اون سال‌ها عاشق باربی و پرنسس‌ها بودم :) بعدها که بهش گفتم، یادش نمی‌اومد. گاهی والدین نمی‌دونند بعضی از کارهاشون چه اثر عمیقی روی ذهن و روان بچه‌شون میذاره.
دو شب پیش، زینب پا می‌کوبید روی زمین که برام تعریف کن حضرت رقیه چطور مرده.
گفتم نمرده، شهید شده.
بعد هرچی براش می‌گفتم، جزئیات بیشتری می‌خواست و این وسط لیلا هم سوالات دیگه‌ای مطرح می‌کرد و زینب که طاقت یه لحظه وقفه در روایت رو نداشت، گریه‌اش گرفت. می‌گفت نه، اونجا چطوری شد، کجا شهید شد، کی دفنش کرد و از این دست سوالات. فهمیدم باباش یه بار براش تعریف کرده و الان نیاز پیدا کرده که دوباره این روایت سوزناک رو بشنوه.
آخه این روزها خواهرا خیلی سرودها و نوحه‌های مربوط به حضرت رقیه رو با هم می‌خوندند توی خونه.
به همسر میگم: ببین این بچه‌ها چقدر نیاز دارند باباشون براشون قصه بگه؟ خب بگو دیگه!
میگه: باشه عزیزم. ثبت شد. گذاشتم تو اولویت‌هام.
آخه چرا من باید بگم تا بذاری تو اولویت آخه! :/
.
امروز عصر بچه‌ها رو بردم خونه مامانم تا تو محوطه مجتمع مسکونی‌شون بازی کنند. خودمم رفتم پیش یکی از دوستام. دوستم دندونش درد می‌کرد و سردرد شده بود. کلی غصه‌اش رو خوردم. ولی سعی کردم حال و هواش عوض بشه.
امروز در دیدار با این دوستم، از خودم بدم اومد. دوستم از بعد از ازدواجش، حسرت به دل یه قم؛ یا مشهد یا کربلا مونده. قسمتش نشده. اما اربعین رو شوهرش اصلا قبول نداره... مخصوصا با زن و بچه.
از خودم بدم اومد که انقدر ناله می‌کنم نمی‌خوام بیام سفر کربلا اربعین. ولی هستند کسانی که آرزوی این سفرهای زورکی من رو دارند. چقدر ناشکر و بی‌ادبم.
از این ناراحت‌ترم که می‌دونم این ابراز تاسفی که برای خودم می‌کنم، هیچ دوامی نداره. خیلی زود برمی‌گردم نقطه صفر. تنظیمات کارخانه.
.
بابا مامانم چند هفته پیش، رفته بودند پیش دکتر روانشناسی که من می‌رفتم پیشش. این آقای دکتر، با یکی از دوستانم، دوست هستند. بعد از جلسه مشاوره والدینم، به دوستم گفته بود که نرگس خیلی شبیه باباش هست.
امروز بعد از اینکه کارم با اون دوستم تموم شد، برگشتم خونه بابام‌اینا و برای اینکه سر صحبت رو با والدینم باز کنم، جمله دکتر رو نقل کردم.
مامان یه چیزی گفت با این مضمون که: لابد خوشحالی که نگفته شبیه مامانتی؟
جدی و مودب گفتم: نه! شاید اگر ده سال پیش بود خوشحال میشدم (مامان پقی زد زیر خنده) ولی الان اگر دکتر تو روی خودم این حرف رو زده بود، بهش می‌گفتم که هم شبیه مامانم هستم هم بابام. یعنی چی که خیلی شبیه یکی‌شونم!؟ (واقعا جالبه که در جلسات مشاوره خودم، دکتر معتقد بود که احتمال زیاد، من همون مسیر والدگری مامانم رو طی می‌کنم با همون اشتباهات :/ حالا چی شد؟ شبیه بابام شدم یهو :/ )
بابا مثل همیشه هیچ واکنشی نشون نداد. گفتم بابا یعنی خوشحال نشدید که من شبیه‌تون هستم؟ یه چیزی بگید خب!
بابا خیلی نگاهش رو می‌دزدید و مشغول کندن دکمه شلوارش و نخ کردن سوزن و این کارها بود. من ازش گرفتم و کار رو انجام دادم که بالاخره بابا کمی صحبت کرد. البته بعد از دکمه، نوبت اتو زدن شلوار و پیرهنش رسید که من پیرهن رو یه کم سوزوندم و التماس کردم که بابا، لطفا کت شلوار و پیرهن‌هات رو بیار خونه‌ خودم تا با اتوبخار اتو کنم. چون این اتوها می‌سوزونه. (در اینجا، مامانم از خوشحالی پر درآورد!)

برگردیم به موضوع. تهش این شد که بابا معتقد بود، دلیل اینکه خوشحالی خاصی رو احساس نمی‌کنه اینه که بچه نباید شبیه بابا مامانش بشه. بلکه باید از اونا بهتر باشه. (باباهای نخبه آخه شما چرا اینطوری هستید! :/ )
مامان گفت: عزیزم تو چند وقت دیگه دکترات رو هم میگیری و ...
گفتم: هیچ ***ی نمیشم. (جالبه که اینجا فحش دادن به خود، منجر به تذکر اخلاقی مامان به من نشد!)
مامان ادامه داد: و چند وقت دیگه میگن چقدر پدر و مادر صالحه شبیهش هستند!
داشتم قاطی می‌کردم. گفتم: آخه مامان بچه شبیه والدینش میشه! نه والدین شبیه بچه! (یه چیزی بگید بگنجه!)
کمی بعد از این مسیر گفت و گو به این سمت منحرف شد که من گفتم: برام دعا کنید من پولدار شم.
بابا گفت: یعنی فکر کردی مامانت برات دعا نمی‌کنه؟
مامان گفت: فکر می‌کنی من براتون دعا نمی‌کنم؟
گفتم: نه، دعا برای عاقبت به خیری رو نمی‌گم. دعا برای پول رو میگم.
بابا گفت: شاید خیرت تو این نباشه.
گفتم: خب دعا کنید هم پولدار بشم هم عاقبت به خیر. پولداری و عاقبت به خیریم با هم باشند. بله؛ بعضی‌ها پولدار میشن دین‌شون رو از دست میدن، روابطشون رو از دست میدن... شما نگران نباشید. من باگِ خودم رو پیدا کردم. ما الان دعای بابا مامان مصطفی رو داریم. فقط مونده دعای شما.
بابا گفت: به هر حال اگر خیرت توی این باشه؛ نیازی به این دعای ما نیست.
زار زدم: شما برای بچه‌ی چهارم و پنجم من دعا می‌کنید ولی به این که می‌رسید دعا نمی‌کنید. یعنی الان خیر شما تو این بوده که پولدار بشید و من نه؟ خیر ما اینه که هر ماه n میلیون بدیم اجاره خونه؟
گفت: اولا من پولدار نیستم بعدم خب اگه من مستاجر بودم حقوقم اصلا نمی‌رسید ته ماه.
گفتم: خب شوهر منم داره چند شیفت کار می‌کنه که برسونه! بچه‌هاش تو شبانه روز درست حسابی نمی‌بیننش. خیر ما اینه؟
درست در این نقطه؛ بابا و مامان، بحث رو به سمت رضایت والدین از فرزند منحرف کردند و گفتند چرا در این چند روز از داداش کوچیکه‌ام سراغی نگرفتم و از این رفتارهای من دلگیرند و چرا مهر و محبت ندارم و داداشم باید از کی محبت ببینه و توجه کردن رو یاد بگیره و ...
هی شنیدم و شنیدم. آخرش پاشدم با زاری گفتم: من ازتون خواستم برام دعا کنید پولدار شم. استجابتش هم که با شما نیست ولی از همینم دریغ می‌کنید و درس اخلاق میدید و میگید تو محبت نداری و ... خب محبت رو از کجا ببینم یه دعا برای من نمی‌کنید!
عررر!
اذان شد.
مامان گفت: حالا هر کی می‌خواد پولدار بشه؛ نماز اول وقت بخونه.
لیلا آویزونم بود. بهش گفتم: مامان برو اونور که من نمازهام اول وقت نیست که پولدار نمیشم.
.
چند دقیقه بعد از نماز جماعت خانوادگی، یه ور دیگه هال نشسته بودیم‌. مامان داشت نافله می‌خوند که بابا گفت: من به دلم صابون زده بودم که امسال مامانت با دوستاش میره اربعین، منم از طریق العلما میرم. ولی انگار پشیمون شده...
توی دلم گفتم: رحمت بهت آقای دکتر! که از فرط شباهت دقیقا حال من و بابام شبیه همدیگه است.
به بابا گفتم: خب از شما بهتر کی رو داره؟ از شما راه بلدتر! زبان‌دان‌تر!
بابا گفت: وسایلش رو هم یه نفر دیگه براش می‌کشه :)
گفتم: بله! اشتباه‌ترین تصمیم این بود که با دوستاش بره.
مامان سلام نمازش رو داد. گفت: عمه چهارمی و عمه پنجمیت رو هم میگم ببریم. اصلا من میگم کاش یه هیئت فامیلی تشکیل میدادیم، این جوون‌ها، این خواهرزاده‌هات... اینا رو هم می‌تونستیم ببریم. نه؟ چطوره؟(*)
گفتم: مامان از من نپرس. من دوست داشتم با بابا یه تیم بشم و برم طریق العلما. منتها بابا هیچکی رو تو تیمش راه نمیده. شما هم یه تیم شو با دامادت. ایده‌هات عین دامادته.
ایشش.

پ.ن: این مطلب رو برای همسر خوندم. آخه افتخار نمیده خودش بخونه. من خودم باید براش بخونم. به اون (*) که رسیدم، گفت: آره! خوبه که! بگو اونام با ما بیان. همشون بیان اصلا!

من هیچ. من نگاه.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۳ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۲۱
نـــرگــــس

چهار از هفت. چهار کلاف از هفت کلاف صدگرمی لیزایِ باتیکم رو بافتم. دیگه وقت بافتن آستین‌هاش رسیده. ولی احتمالا کلاف کم میارم. رفتم تو نت ببینم عین کلافم رو پیدا می‌کنم، که نکردم. دو تا کلافِ عنابی خریدم که لبه آستین‌ها و پایین لباس رو با اون رنگ ببافم. دو میل چهل سانتی هم برای آستین‌ها باید می‌خریدم و حالا باید صبر کنم تا اونا برسند. در نتیجه فعلا سرگرمیم رو از دست دادم. شاید باید درس بخونم یا ورزش کنم یا یه کار دیگه ولی سفرِ اربعین پیشِ رو، تمام برنامه‌هام رو دچار وقفه می‌کنه. برای همین انگیزه‌ام رو از دست دادم...
از طرفی هم این تابستون اصلا تابستون نشد. امتحانات که هفته اول و دوم شهریور قراره برگزار بشه، تعطیلات رو با یک استرس ملو همراه کرده. یعنی چی قراره بشه؟ من که میگم شهریور دوباره جنگ میشه.
خدایا، من اصلا حوصله خودمم ندارم...
خدایا، میشه یه هفته بچه‌هام برن یه جای دیگه، من نفس بکشم؟
خداوند متعال فرمود: اجیب دعوه الداع اذا دعان...


بی‌بچه، اپیزود اول)
هفته پیش، جمعه با جمعی از فامیل رفتیم جاده هراز؛ پلِ قلط و درّه زمان. خدا رحم کرد تونستیم یه جای دنج برای در امان موندن چشم‌ها و اذهان‌مون از حملات فرهنگی ناجوانمردانه یه عده پیدا کنیم وگرنه کوفت‌مون میشد.
برگشتنی، رضا داداشم گفت که اجازه بدیم زینب و لیلا برن تو ماشینش تا پسرش که هم‌سن لیلاست تنها نمونه و بی‌قراری 
نکنه.

ما هم گفتیم باشه. وقتی رسیدیم اتوبان یاسینی، ما خواستیم بچه‌ها رو برگردونیم ولی رضا فاطمه‌زهرا رو هم با خودش برد!
رسیدیم خونه، مصطفی رفت سراغ کارهای بی‌پایان و همیشگیش. به جاش عارفه اومد خونه‌مون و منم مشغول ترتمیز کردن خونه شدم.
یه بسته پفک بود که من قایمش کرده بودم کسی چیز مضر نخوره، عارفه برش داشت تا بخوریم. یه قسمت از عشق ابدی رو هم گذاشت که ببینیم و نگم از مضر اندر تهوع. ولی ایشون خودش خوابش برد و اصلا برنامه رو ندید. فقط من بودم که کبریت گذاشته بودم لای پلکام و در همون حین که می‌دونستم دارم به شخصیتم خیانت می‌کنم، می‌خواستم ببینم این مزخرفات به کجا می‌رسه.
قرار بود بچه‌ها شام بخورن و بعدش رضا برگردونه‌شون. ولی با اصرار رضا و خانومش، بچه‌ها رو نگه‌داشتند که شب هم بخوابند اونجا.
منم با خودم گفتم عیبی نداره بالاخره باید تجربه کنند و رضا و خانومش هم خیلی امن و مهربون هستند.
خلاصه اون شب، اولین شبی بود که من بعد از مدت‌ها یک خواب عمیق رو تجربه کردم. بدون نگرانی از اینکه نصفه‌شب کدوم بچه دستشوییش می‌گیره! واقعا شب رویایی‌ای بود.
فردا صبح زود بیدار شدم رفتم مواد لازم برای کوکی کاکائویی رو خریدم و یه سری چیزها هم که از قبل تو خونه داشتیم برداشتم و رفتم خونه زن‌داداشم.
ایشون هم قرمه‌سبزی گذاشته بود و بعد از ناهار، کوکی‌های فوق حرفه‌ای رو درست کردیم و تا شب هم موندیم.
به زهرا می‌گفتم: باور کن این حد از علافی خودم در تصورم نمی‌گنجید.


بی‌بچه، اپیزود دوم)
به آقا مصطفی گفته بودم قبل از سفر اربعین باید فرش‌ها شسته بشن. خیلی کثیف شدن. کلِ خونه هم باید ترتمیز بشه. والسلام.
ایشون هم قول پنج‌شنبه رو به من داده بود.
ولی چهارشنبه صبح وقتی برای تکمیل پرونده مدرسه دخترا رفت آموزش پرورش ناحیه و برگشت خونه، یه نون هم خریده بود و گفت بعد از صبحانه می‌خوام زنگ بزنم قالیشویی.
و این کار رو کرد و هنوز سفره صبحانه جمع نشده بود، وانت قالیشویی رسید دم در خونه‌مون.
بعد از اینکه همسر قورباغه‌اش رو قورت داد، من تازه با قورباغه خودم مواجه شدم.
مصطفی هم گفت بچه‌ها رو بفرستیم خونه مامانش‌اینا تا من بتونم بی‌دردسر به پروژه تمیزکاری بپردازم و ایشون هم بتونند برن سرِ کار! (برنامه‌ریزی‌هاش واقعا حرف نداره!)
خلاصه بچه‌ها ساعت یک و نیم رفتند. من چند دقیقه بعد یاعلی گفتم و پاشدم و شروع کردم به تطهیر زمین. چون شلنگ نداشتیم، من همش آب می‌ریختم، جمع می‌کردم، آب می‌ریختم جمع می‌کردم. اونم به روش ژاپنی.
یک ساعت بعد، برق رفت. یخچال و فریزر رو خالی کردم و دو تا شمع وارمری گذاشتم داخلش تا برفک‌ها آب بشن.
از ساعت ۳ تا ۵، تمام کفِ خونه به استثنای اتاق خودمون که فرش‌ش رو نداده بودیم، آب ریختم و جمع کردم و دستمال کشیدم و یخچال فریزر رو تمیز کردم و وسایل رو توش برگردوندم و کفِ آشپرخونه مخصوصا زیر گاز رو برق انداختم و هود رو تمیز کردم.
این وسط ناهار هم خوردم.
وقتی برق اومد موکت اتاق دخترا رو جارو کشیدم‌ و کشو لباس‌هاشون رو مرتب کردم. اون روز چهار دور ماشین لباس‌شویی شست و من پهن کردم. دو تا موکت کوچولو هم تو حموم شستم. کار‌های ریزه میزه هم زیاد بودند کلا.
اون شب بچه‌ها رو خانواده شوهرم خیلی دیر برگردوندند. همینطوری که منتظر بودم؛ یک ساعت هم بافتنی بافتم.
فرداش تمام عضله‌هام گرفته بود ولی با این حال، تمام لباس‌های روی بند رو جمع کردم و مرتب گذاشتم تو کشوها. شب هم رفتیم خرید کفش اربعین برای بچه‌ها.
و امروز دیگه واقعا مریض هم شدم. وقتی مصطفی کمکم نمی‌کنه همین میشه دیگه. بایدم مریض بشم. تازه خودش نمی‌دونه ولی من باهاش قهرم. یه قهرِ ملو.
این بود دو اپیزود از زندگی من، بدون حضور بچه‌ها در خانه.

پ.ن: در اپیزود دوم یادم رفت بگم...

اون روز چقدر کار کرده بودم! ولی برعکس شب‌های دیگه که ساعت ۱۱ به بعد، دوست دارم مغزم رو بکوبم تو دیوار و متلاشیش کنم؛ ساعت ۱۲ شب هم همچنان انرژی داشتم! یعنی اصلا خسته نبودم انگار. یکی از دلایل مهمش این بود که اون روز، خونه کاملا ساکت بود و سه تا بچه مدام در حال حرف زدن و شلوغ کردن و مامان مامان گفتن و زیاد کردن صدای شبکه پویا نبودند :)

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۷
نـــرگــــس

امشب واقعا ساعت ۱۲ و نیم می‌خواستم بخوابم. زینب و لیلا هم خوابیده بودند، فقط فاطمه‌زهرا بیدار بود. همسر هم بیرون بود. رفته بود آردهایی که از سوپری خریده بود و من کیفیت‌شون رو نپسندیده بودم با تاید ماشین عوض کنه.
فاطمه‌زهرا اصرار داشت که خودم رو با گوشی مشغول کنم تا اون خوابش ببره.
گفتم نمیشه و برو بخواب تا بابات نیومده دوست دارم خوابیده باشم چون وقتی میاد؛ خواب منم دچار اخلال می‌کنه.
گفت باشه و رفت تو رخت‌خوابش.
دلم طاقت نیاورد و رفتم بالا سرش برای خداحافظی و بوس قبل خواب.
گفتم: خیلی بهت افتخار می‌کنم. قشنگِ مامان! مشنگ مامان... قربونت برم...
و صورتش و بازوش رو بوس کردم و داشتیم می‌خندیدیم که چشمم به زینب افتاد.
لحن صدام عوض شد. جدی‌طور گفتم: مامان با زینب مهربون باش.
_ مهربونم.
_ بیشتر. اگر الان نتونی دوستش داشته باشی، باور کن، بهت قول میدم که در آینده هیچ بچه‌ای رو نمی‌تونی دوست داشته باشی.
_ولی من الان خیلی از بچه‌ها رو دوست دارم.
_ اینجوری نمی‌مونه. مهم اینه که بتونی همون داداش یا آبجی یکی دو سال کوچیک‌تر از خودت رو دوست داشته باشی. اونا همونایی هستند که ماها دوستشون نداریم.
با ناله گفت:  آخه اذیتم می‌کنه.
گفتم: می‌دونم. زینب خیلی جفتک می‌پرونه ولی باید کمکش کنیم. دقیقا همون موقعی که جفتک می‌پرونه، تو باید با چشمای قلب‌قلبی نگاش کنی تا شفا پیدا کنه. زینب باید شفا پیدا کنه.
خنده‌اش گرفت به این واژه شفا.
ادامه دادم: نباید سرش داد بزنی. بغلش کن. بوسش کن. من خیلی تلاش کردم تا بعضی از چیزا رو براش درست کنم.‌ بهتر شده؛ ولی تو هم باید کمک کنی. باهاش ملایم‌تر باش. وقتی بدونی که منظوری نداره، راحت خودت رو کنترل می‌کنی. مثل اون روز که موعود (برادرزاده‌ام) از روی رخت‌خواب‌ها لیز خورد و سرش محکم خورد به سرم. خیلی درد گرفت. ولی موعود سریع گفت: ببخشید عمه.
خنده‌مون گرفت به با ادبی موعود...
_ تو چیکار کردی؟
_ هیچی بهش نگفتم. آخه حواسش نبود.
_لیلا هم همینجوریه. مثلا اگر یه کاری کنه که دستم درد بگیره، زود میگه ببشید آجی. بعدم دستم رو بوس می‌کنه. ولی زینب اصلا اینجوری نیست. چرا اینقدر اذیت می‌کنه؟
_ مامان بهت که گفتم. وقتی تو کوچولو بودی و می‌رفتی خونه همسایه پایینی تا با دختراشون بازی کنی و زینب دنبالت می اومد؛ اون باباشون عین ابلیس بود. زینب رو می‌ترسوند. این بچه از اون موقع ترس افتاد به جونش. ترس از حرف زدن. ترس از بغل شدن. ترس از بوسیده شدن.
_ تو که گفتی چون زود از شیر گرفتیش اینطوری شده؟!
_ نه؛ زینب چون بچه راحتی بود تونستم زود از شیر بگیرمش. وگرنه نمیشد. تربیت بچه‌ها از همون موقعی که توی شکم مادرشون هستند شروع میشه. شماها همه‌تون توی شکم من بودید. چطور ممکنه یکی‌تون انقدر متفاوت بشه؟ همه‌تون آروم و مهربون بودید.
_ خب چرا با من می‌اومد پایین؟
_ چون تو براش مثل یه مامان کوچولویی. چون دلش می‌خواست پیشت باشه. حالا ما باید کمکش کنیم ترس‌هاش رو بذاره کنار. بغلش کن، بهش بگو آبجی زینب.
_ نمی‌تونم. یه جوریه...
_ فقط تا مهر. 
_ دو مااااه!
_ کمتر از دو ماهه..
_ اگر بهش بگم آبجی زینب، صورتش رو اینجوری (یه وری) می‌کنه.
_ آره. اون باور نمی‌کنه. رو ترش می‌کنه و می‌خواد از بغلت بیرون بیاد ولی باید انقدر این کار رو انجام بدی که باور کنه.
_ باور نمی‌کنه.
_ بالاخره باور می‌کنه. فرض کن من یه بچه‌ای بودم که از بچگی مامان و بابام بهم گفته باشن بی‌ادبم. حالا میرم مدرسه و مودب به خانم معلم سلام می‌کنم. اون میگه: به به چه بچه با ادبی! ولی من رو ترش می‌کنم و تو دلم میگم: ایش! من بی‌ادبم. ولی اگر خیلی زیاد بهم بگن با ادب، بالاخره باور می‌کنم.
_ ولی خیلی سخته.
_ آره، چون این حرفا رو یه آدم قدرتمند باید به آدم بزنه. تو برای زینب خیلی قوی هستی. تو می‌تونی این کار رو انجام بدی. ما یه خانواده‌ایم. مگه نه؟ حالا، زهرا (دوستش) برای زینب قوی نیست. ولی زهرا برای نرگس خواهرش خیلی قویه. ندیدی چطور با هم دعوا می‌کنند؟
_ آره...
_ یادت نره؛ زینب اولین خواهرت هست که وقتی نیاز به کمک پیدا کنی؛ می‌تونه بیاد کمکت.
_مثلا کی نیاز به کمک پیدا می‌کنم؟
_ بهت میگم ولی اگر از دستش بدی؛ خواهر برادرای بعدیت هم ممکنه از دست برن. چون همه‌شون از روی دست همدیگه نگاه می‌کنند. ولی الان می‌تونی کمکش کنی تا اونم قوی بشه و تیم قوی‌تون رو بسازید. یه گروه قوی.
_باشه.
_ زینب خیلی ماهه. ولی تو مثل خورشیدی. بی‌دریغ بهش بتاب تا اونم بدرخشه. بعد می‌بینی که از درخشش، تو رو هم روشن می‌کنه...
همینطور که نازش می‌کردم گفتم: فاطمه‌زهرا اگر زینب شفا پیدا کنه، تا وقتی زینب زنده‌ است، برای تو ثواب می‌نویسند.
چشماش برق زد.
بغلش کردم. بغلم کرد. بوسیدمش و بوسیدم.
_ یادت نره. اگر زینب شفا پیدا کنه، تا وقتی زنده است برات...
_ برام ثواب می‌نویسند.
_شب به خیر.

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۳۴
نـــرگــــس

این مطلب ادامه مطلب قبل هست.


خلافِ تصمیمم مبنی بر زود خوابیدن، بازم سه صبح خوابیدم. انقدر که ملتزمم به نیایش سحر.

۸ و نیم صبح قرار بود مامان بیاد سراغم. ۸ و ۴۰ دقیقه شد دیدم خبری ازش نیست. زنگ پشت زنگ به خونه و گوشیش. بازم جواب نداد. ۸ و ۵۰ دقیقه زنگ زدم به بابام. بابا جواب داد. پرسیدم بابا مامان خوابه؟ گفت: آره. بعد صدای خواب‌آلود مامان از پشت تلفن اومد: نه! بگو بیدارم.
خلاصه خودم رفتم سراغش. بنده خدا این چند روز انقدر کار داشته، خیلی کسری خواب داشته. تو ماشین منتظرش بودم و سرم تو گوشی. سرم رو که بلند کردم دیدم با یه لبخند جذاب داره به سمتم میاد. قشنگ معلوم بود جیگرش داره حال میاد از اینکه دخترش رو تو مشتش گرفته.


خلاصه رفتیم و تو راه داشتیم در مورد اشعه ماورا بنفشی که میگن این روزا خطرش جدیه حرف می‌زدیم. من گفتم: آخه کی کلاس می‌ذاره تو این روزا؟ کی این دو روز از خونه بیرون میاد....
که همون لحظه از کنارِ یه خانم سرلخت رد شدیم. یعنی حتی کلاه هم نمی‌ذارن رو سرشون از ترس اشعه! جل الخالق!
ضمنا از نظر مامان این حرفا همش دروغ دَوَنگ بود که نمی‌دونم چی بشه... قضیه رو تئوری توطئه‌ای تفسیر می‌کرد.
رسیدیم و ماشین رو پارک کردم. کیفم رو که برداشتم، مامان بافتنی‌ام رو دید.
گفت: بافتنی‌ات رو هم آوردی!؟ می‌خوای اونجا هم ببافی؟
گفتم: آره دیگه مامان. پس چیکار کنم؟ باید ببافم دیگه.
گفت: صالحه خواهشا نیارش بیرون. تو کلاس میگن حتی ذکر هم نگید. حتی تسبیح هم دست نگیرید. همه حواستون رو بدید به صحبت‌های خانم فلانی.
گفتم: مامان همه این توانایی رو ندارن ولی من وقتی بافتنی می‌بافم هم می‌تونم حواسم رو جمع صحبت‌های طرف مقابلم کنم. نگران نباش.
همینطور که از جلوی مغازه‌ها تا کنار امامزاده داشتیم پیاده می‌رفتیم ادامه دادم: فقط مصطفی گفته ده و نیم خونه باشم. دیشب با هزار مصیبت راضیش کردم بمونه خونه تا من بیام جلسه. مامان باید زود پاشیم.
گفت: داشتم فکر می‌کردم مصطفی کیه! (انگار چند تا مصطفی داریم! :/ البته دایی مصطفام هم هست ولی آخه...)
گفتم: مامان انتظار داری توی ذهنم و همه‌جا بهش بگم آقامصطفی؟ یا چطوره بگم ارباب مصطفی امر کرده ۱۰ و نیم خونه باشم!
گفت: نه، ولی جالب نیست. من بابات رو هیچ‌وقت بدون آقا صدا نزدم.
گفتم: خب اینجوری دوست داشتی دیگه. سلیقه‌ است. بعدم مگه اون همیشه اسم من رو با پسوند پیشوند می‌بره؟


هیچی، رسیدیم و دیدیم ساعت ۹ و بیست و اندی دقیقه است و خانم‌ها هنوز دارن زیارت عاشورا می‌خونند. نگو انقدر همه دیر رسیدن به کلاس که دیر شروع شده. نشستیم یه گوشه با مامان. منم بافتنی رو در آوردم و شروع به کار کردم.
خانم جلسه‌ای که اومد؛ یه پنج دقیقه‌ای همون اول کار، خانم‌ها رو دعوا کرد که چرا دیر اومدید؟ چرا نظم ندارید و ... (قشنگ عینِ ناظم‌ها!)
بعد ۱۰ دقیقه‌‌‌ای از خوابی که مدیر اجرایی جلساتشون هفته قبل دیده بود، گفت. خانم مدیر اجرایی می‌خواسته فردای اون شب، به خانم جلسه‌ای زنگ بزنه و درخواست کنه که یه مدت کار رو تحویل بده. چون خیلی فشار متحمل میشده.
اما خواب می‌بینه محل کلاس‌هاشون همون صحن حرم امام‌ رضا علیه السلام هست و مدرس کلاس، حضرت آقا هستند. خانم مدیر اجرایی به حضرت آقا عرضه می‌کنند که خسته شدم و می‌خوام کار رو تحویل بدم.
ایشون می‌فرمایند: الان وقت خسته شدن نیست. وقت جا زدن نیست. باید پر قدرت ادامه بدید.
خلاصه خانم جلسه‌ای کلی با آب و تاب گفت که ما این خواب رو برای بزرگترین عالم (به گفته خودشون بعد از حضرت آقا البته! یعنی کی می‌تونه باشه؟؟؟) تعریف کردیم و ایشون گفتند: شما حتی نمی‌دونید چه خوابی دیده شده!!!!
نکته: خانم جلسه‌ای اسم اون عالم بزرگ رو نگفت.
نکته ۲: تقریبا در هر جلسه، خانم جلسه‌ای یه ماجرایی حول و حوش خواب‌ها و رویاهای صادقه‌شون تعریف می‌کنه که این قضیه اصلا سلیقه من نیست.


ادامه مباحث:
خانم جلسه‌ای از مباحث قبل نتیجه‌گیری کردند: خانم‌ها! انقدر نسبت به من انکار و اکراه نداشته باشید. دیدید که در این خواب، استاد کلاس من نبودم. امام زمان عنایت دارند به این کلاس. خانم‌ها! نیایید بعد از کلاس هی از من سوال بپرسید. من بعد از کلاس فشار روم زیاده، غلط غلوط بهتون جواب میدم. خانم‌ها! فکر نکنید اگر این مباحث رو می‌شنوید و براتون تو زندگی مشکل و رنج ایجاد میشه، به خاطر مباحث این کلاس هست. خداوند می‌فرماید ما قطعا شما رو فی کَبَد خلق کردیم. فکر نکنید مشکلاتتون به خاطر حرف‌های منه. خداوند این حرف‌ها رو تبدیل به مشکل و رنج میکنه و به شما برمی‌گردونه تا رشد کنید... (چه کلاسِ پرچالشی که نیومدنش بهتر از اومدنشه!)
بعد ادامه دادند: در ایام جنگ، خانم‌ها خیلی برای من پیام دادند که ما نگران جان حضرت آقا هستیم و ... خانم‌ها اگر واقعا نگران هستید، این پیام‌ها کافی نیست. باید حاضر باشید از جان و مال و آبرو مایه بذارید و بگید من همه‌ی زندگیم و وجودم رو حاضرم بذارم فقط برای اینکه رهبر این پرچم رو تحویل آقا امام زمان بده...
نکته: یه کوچولو ادبیات ایشون با من فرق داشت ولی کلیت بحث این بود.
نکته ۲: مشکل اینجاست که خانم جلسه‌ای در مورد مسئولیت‌های اجتماعی‌ زن‌ها خیلی حرف نمی‌زنه وگرنه بر منکرش لعنت. همه اینا حرف حسابه. فقط معلوم نیست شاگردهای کلاسش با چه کارهایی می‌تونند صداقتشون رو اثبات کنند!


ادامه مباحث:
خانم‌ها "شکر" فقط به الحمدلله گفتن نیست. من دیدم تو کلاس‌های دیگه، میگن هر روز شکرگزاری کنید ولی این شکرگزاری از سمع و بصر و قلب فرد جاری نمیشه! اون فرد چشم و گوش و زبان خودش رو به زندگیش باز نمی‌کنه که ببینه مشکلات زندگیش از کجاست.
بعد دچار مشکل و رنج میشه، بهش میگن بازم شکر کنید. شکر می‌کنه اما بازم مشکلش بزرگتر میشه. بازم شکر می‌کنه، بازم بدتر میشه، بازم شکر می‌کنه، بازم بدتر میشه. تا اینکه میرسه به مرحله‌ای که دیگه سلامتی‌ش می‌خواد از دست بره، طاقتش سر میاد. میگه خدایا این دیگه چی بود؟ چرا من؟ چرا اینجوری. فلذا اینطوری شکر کردن‌ها به درد نمی‌خوره...
نکته: این بخش هم همش حرف حساب بود. ولی خودتون این بخش رو با بخش بعدی مقایسه کنید.


ادامه مباحث:
خانم‌ها، ولایت همسرانتون خیلی مهمه. هر وقت با همسرتون به مشکل بر خوردید، اون یه چیزی گفت، شما یه چیزی گفتید، حرف خودتون رو رها کنید، به شوهرتون چشم بگید. کلاً هرجا به اختلاف برخوردید، حرف، حرفِ شوهرتون باشه. هرجا شوهرتون ازتون ناراحت شد، اختلاف شد، بگید غلط کردم. نگید هم اشتباه کردم. بگید غلط کردم. (خدا شاهده!!! عین اینا رو گفت!) دخترِ من وقتی ازدواج کرد، بهش همین حرف رو زدم. اونم در ظاهر یه چیزی از من فهمید و همین کار رو هم می‌کرد و می‌گفت غلط کردم ولی چون از تهِ دلش نبود، یه روز دیدم اشکان اومد [شکایت] (اشکان دامادش :)) ) فهمیدم این دخترم فقط زبانی می‌گفته غلط کردم.
بعضی از خانم‌ها میگن شوهرامون کتک‌مون می‌زنند. خب من که نمیگم شوهرتون کتک‌تون بزنه! اصلا زن چرا باید کتک بخوره؟ ولی حالا یه فحشی هم بهتون داد. یه بد و بیراهی هم گفت. عیب نداره. صبر کنید. مگه چی میشه! اینا قراره رشد‌تون بده.
نکته: من می‌دونم خانم جلسه‌ای منظور بدی نداره. ولی نمی‌فهمم چرا مباحث ولایت ایشون، از مردها یه سری طاغوت کوچولو می‌سازه. خب به زن‌ها یاد بدید قشنگ ببینن دردِ شوهراشون چیه و مرهم بذارن روش. نه اینکه تحمل کنند! کتک نخورید ولی فحش عیبی نداره چه صیغه‌ایه؟ :/
کی گفته در هر شرایطی زن به شوهرش بگه چشم؟ خب زن و شوهر اگر ادعای ولایی بودنشون میشه که نباید تو دعواها نفسانیت‌شون رو ملاک قرار بدن. باید ببینند خدا چی میگه! قرآن چی میگه!
آیه والمومنون و المومنات بعضهم اولیاء بعض، صریحا ولایت برخی مردان بر بعضی مردان و زنان و بر عکس ولایت برخی زنان بر برخی مردان و زنان رو اثبات می‌کنه. فقط طریقه اعمال ولایت زن در خانواده با اعمال ولایت مرد متفاوته.
دیگه زیاده عرضی نیست.


آخرش رو هم بگم: همون ساعت ۱۰ و نیم که صحبت‌های خانم‌جلسه‌ای تموم شد پاشدیم، ۱۱ رسیدم خونه. سه ساعت هم خوابیدم که کسری خواب لنتی‌م رو جبران کنم. ضمنا این رو بگم که همه این مطالب رو حین بافتنی بافتن به خاطر سپردم و براتون نوشتم. حال کردید؟ :))


پ.ن: وقتی خانم جلسه‌ای داشت می‌گفت: "ببینید اگر با جوان‌ِ خودتون مدام چالش دارید، یه نگاه به خودتون کنید؛ سمع و بصر‌تون رو به سمت خودتون بچرخونید" نگاه کردم به مامان که ببینم واکنشش چیه. دیدم داره چرت می‌زنه.
شانس من همیشه همین‌جوریه :|

۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۱۸:۱۷
نـــرگــــس

مامان پنج روز روضه گرفت که چهارشنبه روز آخر بود و تمام شد.
روز اول روضه مامان، یه عالم آرد بو دادم ولی چون هنوز سوزنم روی بافتنی‌ام گیر کرده بود، نرسیدم حلوا رو بپزم.
با هر ضرب و زوری بود دخترا رو آماده کردم و رفتیم مراسم. دیدم مامانم سویق رو با شربت حلوا مخلوط کرده و تبدیلش کرده به کاچیِ خانم‌ حسینی‌‌پَز!
فرداش یه سینی ترحلوا درست کردم ولی جمعیت خانوما بیشتر شده بود و استرس داشتم نرسه به همه.
من و عارفه و نازنین و حدیث پیش هم نشسته بودیم.
فاطمه‌زهرا رو صدا کردم و گفتم: مامان بیا حلوا رو پخش کن.
فاط‌فاط وقتی شروع می‌کنه به تعارف کردن حلوا، یهو می‌رسه به سه تا خانوم که کنار هم نشسته بودند. اولی‌شون، یه ذره برمی‌داره و می‌ذاره تو دهنش. انگار که اصلا توقع نداشت مزه‌اش رو بپسنده.
یهو به فاطمه‌زهرا میگه بده بازم بردارم. و تواصی میکنه به دوستاش: بردارید! بردارید! پلاستیک تو کیف‌تون دارید؟ بردارید ببرید خونه! خیلی خوشمزه‌ است!
من و عارفه و نازنین و حدیث داشتیم می‌ترکیدیم از خنده. در عین حال داشتم حرص هم می‌خوردم که چرا فقط فکر خودتونید! جمعیت رو نمی‌بینید مگه؟
اینجور خانم‌ها، همونایی هستند که من تو سفر اربعین می‌خوام از دست کارهاشون دیوانه بشم.
فرداش حلوای هویج درست کردم. این بار دو کیلو خالص در دو سینی. با دخترا با ماسوره رز و برگ روش زدیم و سلفون کشیدیم و مرتب و تمیز راهی خونه مامان شدیم.
بافتنی‌ام رو هم برده بودم. تو مجلس نشسته بودیم یه گوشه و داشتیم با عارفه فک می‌زدیم.
هر کدوم از خانم‌های مجلس که اهل کمک دادن هستند، وقتی به من می‌رسند و نگاهشون بهم می‌افته، یه "چه دخترِ بی‌عاری!" تهِ نگاه‌شون هست ولی من اهمیتی نمیدم.
کی می‌فهمه سه تا بچه رو چیتان پیتان کنی و مرتب بیاری مجلس روضه یعنی چی؟ تازه کی؟ منِ کم بنیه. انتظار دارن تمام مدت مشغول پذیرایی و چای ریختن و ..‌. باشم. در حالی که قبل از روضه و بعد از روضه هم بالاخره یه عالم کار باید بکنم.
اما بعضی‌هاشون بی‌خیال نمیشن و خلاصه هر بار تیکه کنایه‌های متنوعی رو می‌شنوم.
چه باک! مامان به همین اومدنِ من راضی‌ه!
مراسم که تموم شد، مامانم با یه سینی چای اومد بالا سرم.
چهره‌اش خسته بود. گفت: چای می‌خوری؟
کپ کردم. هیچ وقت این کار رو نکرده بود!
هیچ‌ وقت اینجوری بهم عزت نذاشته بود. خیلی مشکوک بود.
از ترسم گفتم: نه!
با یه حالت آه کشیدن گفت: خدا خیرت بده!
با خودم گفتم: صد در صد از دستم ناراحت شده که دارم بافتنی می‌بافم تو این شلم شوربای آخرِ مجلس.
همه که رفتند، تو آشپزخونه ازش پرسیدم: مامان ازم ناراحتی؟
گفت: نه عزیزم! تو خیلی زحمت کشیدی دخترم... (به خاطر حلواها!) ان شاءالله حاجت روا شی و ...
یعنی تو دلم قند آب شد.
فرداش سرِ یه ماجرایی بی‌اعصاب بودم. دخترا رو فرستادم روضه و خودم رفتم شاه عبدالعظیم زیارت. با خودم گفتم مامان سینی دومِ حلوای هویج رو امروز پخش می‌کنه دیگه.
از زیارت برگشتم و دیدم نه!!! نگهش داشته برای فردا!
گفتم خو چرا! من برای فردا می‌خواستم یه حلوای دیگه بپزم :)
گفت نمی‌خواد زحمت بکشی.
ولی فرداش هم حلوای عربی درست کردم و بردیم. همونجوری شیک و خوشگل.
بعد از مراسم، در گعده خانم‌ها می‌شنیدم رسپی حلوای عربی داره رد و بدل میشه :))
البته ناگفته نمونه که مامان خودش در این پنج روز، یه روز آش داد، یه روز الویه و دو روز هم کاچی مخصوص خودش رو، یه روز هم یه نفر دیگه حلوا درست کرده بود... خلاصه تصور نکنید که من شق‌القمر کردم. کارِ منم جزء کوچکی از مجلس بود.
حالا مراسم روز پنجم هم تموم شده. مامان خوشحال و راضی نشست روی مبل. من هم بافتنی رو برداشتم رفتم یه گوشه خونه. مامان صدام زد و گفت بیام پیشش بشینم.
رفتم پیشش.
گفت استاد فلانی میگه هر وقت دیدید موفق شدید به کار خوبی، سجده شکر کنید.
و همون لحظه نشست روی زمین و سجده کرد.
بعد دوباره کنارم روی مبل نشست و شروع کرد به صحبت. شاید باورتون نشه اما در مورد تربیت دخترا!
گفت بچه‌های این دوره زمونه دیگه حرف‌گوش‌کن نیستند و باید مراقب بود با چه کسایی نشست و برخاست می‌کنند و ...
گفتم: الان منظورت فاطمه‌زهراست؟
گفت: آره...
نفس عمیقی کشیدم و برای بار چندم خدا رو شکر کردم که دست‌هام مشغول بافتنی هست وگرنه این حجم از ریلکسی ممکن نبود.
گفتم: مامان نگران نباش.
گفت: خانم فلانی (خانم جلسه‌ای و مرادِ اعظم!) واجب کرده به خانم‌های کلاسش که باید با دختراشون بیان کلاس. 
اصلا وضعیت ادب همه‌ی دخترا به فنا رفته. برای همین خانم فلانی گفته یا با دخترای نوجوان و جوان‌تون بیایید یا دیگه خودتون هم نیایید. برای همین کلاس خانم فلانی پر از دختر نوجوان و جوان شده. واقعا عالی نیست صالحه جان؟ (هنوزم بهم میگه صالحه!)

گفتم: خیلی عالیه مامان.
بی‌مقدمه گفت: میگم میای با هم بریم جلسه خانم فلانی؟
و من مثل یه بزغاله رام، سریع گفتم: آره مامان.
و بعدش خودم رو کنترل کردم که مامان متوجه لبخند مسخره‌ام نشه. با یه لبخند ملایم چهره‌ام رو مهربون کردم.
اون لحظه توی دلم این بود: من که کار زیادی ندارم. چی بهتر از خوشحالی و آرامش مامان.
هرچند آخرین باری که خانم جلسه‌ای اعظم رو دیدیم؛ انقدر از لحن صحبت کردنش با مامانم بدم اومد که خدا می‌دونه.
خیلی ناراحت شدم برای مامان. آخه یه جوری باهاش صحبت کرد انگار مامانم بچه دبستانیه: خانم حسینی تکلیف شما اینه که مدام استغفار کنید. اینو به همه اطلاع بدید و بگید تکلیف‌تون اینه!
:/
بعدا که داشتم این ماجرا رو برای دوستام توی هیئت شب تعریف می‌کردم، جملات خانم جلسه‌ای رو عیناً با تقلید صدا براشون ادا در آوردم. بهشون گفتم: بچه‌ها، من نمی‌دونم کِی به سطح استاندارد فرزند خلف و سر به راه و صالحِ مامانم می‌رسم اما می‌خوام وقتی شهید شدم، مامانم نگه این دختر اصلا معلوم نیست آخرتش چه خبره و اصلا معلوم نیست شهید شده باشه یا نه. می‌خوام حسابی دلش برای شهادت من آب بشه :)) بگه که این دخترم خیلی خوب و مهربون بود و باهام می‌اومد کلاس خانم فلانی.
یکی از رفقا گفت: این صالحه فقط به فکر اینه که کلاس‌هاش که شروع شد، مامانم با طیبِ خاطر دختراش رو نگه‌داره.
گفتم: نه به خدا! فقط یه ترم مونده. یعنی ۱۶ هفته. یعنی ۳۲ نصفه روز! اصلا شاید لازم نشه از مامانم کمک بگیرم. چی میگید شما؟
یکی دیگه از رفقا گفت: نمیشه نری؟ آخه کی ساعت ۸ و نیم پا میشه بره جلسه؟ :)) بچه‌ها رو هم می‌بری؟
گفتم: اصلا راه نداره نرم. ولی آخه مگه خرم که بچه‌ها رو ببرم؟ من اگه می‌تونستم بچه‌هام رو هشت صبح بلند کنم خب با خودم می‌بردمشون دانشگاه! :) همین الان هم مامانم پیامک داده: سلام گلبرگم، پس فردا میای کلاس بیام سراغت؟(پس‌فردا نه یعنی فردایِ فردا. بلکه بنابراین فردا منظور مامان بود.)
یادم نمیاد آخرین باری که مامان بهم گفته گلبرگ کی بوده! معلومه خیلی براش عزیز شدم دوباره. برای همین جواب دادم: بله مامان. سعی میکنم شب زود بخوابم که بتونم بیام.
مجموعا، موقع تعریف این ماجراها برای بچه‌ها غش غش خنده بودیم به خدا!
حالا هم دارم زود می‌خوابم که برم جلسه مرادِ اعظم محبوب :) دعا کنید برام :)

پ.ن: متن برای ۶ ساعت قبل هست.

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۳ مرداد ۰۴ ، ۰۶:۵۱
نـــرگــــس

از زمانی که محمود کریمی روی ملودی ای ایرانِ محمد نوری، ای میهن خدایی خوند، نمی‌تونم دست از این فکر بکشم که حضرت آقا هم لابد ای‌ ایران نوری رو دوست داشته...

ختم کلام شد "ای ایران بخوانِ" شب عاشورا در حسینیه امام خمینی. 

همه فهمیدند یا مطمئن شدند که حضرت آقا بین ایران و اسلام، قائل به دوئیت نیست.

برای من که هیچ‌وقت این دو از هم جدا معنا نشدند. 


اولین دفعاتی که ای ایران رو شنیدم، مطمئنم در غربت بودم. خردسال بودم. ایران نبودیم. مادرم از هر نوع موسیقی گریزان بود، از ترس گناهش. پدرم اما دوست داشت. گزیده می‌شنید و گاهی دوست داشت خودش بخونه. اما این طبعش با بی‌ذوقی مادر کور شد‌.
ایران نبودیم و ایران ریشه بود. دنبال ریشه‌هام می‌گشتم. جایی که تمام تبارم اونجا منتظرم بودند. در هر موقعیتی که این نوای دوست داشتنی، این ملودی مثل لالایی به گوشم می‌خورد، انگار دلم پر می‌کشید برای ایرانی که با یک قانون نانوشته، شنیدن فریاد عشق بهش هم ممنوع شده بود.
در کرخه تا راین حاتمی‌کیا، یک صحنه هست که رزمنده قصه بعد از بازیافتن بینایی‌ش، صحنه‌های تشییع پیکر حضرت امام رو برای اولین بار می‌بینه. به تلویزیون چنگ می‌کشه و حالش بد میشه...
من همیشه سر این سکانس های های گریه می‌کنم.
بیست دو بهمن‌هایی که ایران نبودیم، دلم می‌خواست به تلویزیون چنگ بزنم. شبحِ مه‌آلودِ خاکستری خیابون انقلاب رو لمس کنم و کنار بزنم. اون شبح‌ها، شاخه‌های درخت‌های بی‌برگ بودند که از من خوش‌شانس‌تر بودند.
محرم‌ها که می‌رسید، هم برای امام حسین و علی‌اکبرش گریه می‌کردم و هم برای ایران نبودنم و سیرِ دل هیئت نرفتنم.
اینا حسرت‌های چند‌ساله من بود. چیزهایی که می‌دونستم آدم‌های غربت نکشیده، حرمان نچشیده، هیچ درکی ازش ندارند.
وطن یعنی ریشه.
برای همه‌ی آدم‌ها، اگر وطن‌شون آباد باشه، زادگاه و ریشه‌هاشون ارجح به بقیه زمین‌های خداست.
موهبت بزرگی هست برای همه‌ی آدم‌ها، اگر وطن‌شون، حکومت و حاکمانی داشته باشه، همسو با جهانبینی و دین و آیین‌شون.
اما اگر نبود؟
ایران، مهدِ آدم‌های بزرگی هست.
آدم‌های بسیار زیاد و بزرگی که باور داشتند اگر سرزمین‌مون آباد نیست و آزاد نیست و به رنگ خدا نیست، باید براش خون بدیم.
نه اینکه فقط زنده بمونیم و زندگی کنیم.
چند تا کشور دیگه توی دنیا، از این آدم‌ها داشتند؟
بعضی از کشورها، با تک و توک آدم حسابی‌هاشون قدرت‌های بزرگی شدند. ولی در همون جبهه باطل و دنیای سکولار.
برای گنده شدن در نظام باطل، کار سختی نیست... همه چیز فراهمه. چهار تا آدم با همت کافیه.
اما برای ساختن جبهه حق، انسان‌ها لازمه. فراوان انسان‌ها... با ایمان و بلند همت، استوار مثل کوه، شجاع‌دل و صبور.
و ایران از این انسان‌ها بسیار داشته و تقدیم راه حق کرده و هنوز دارد و خواهد داشت.
اینایی که گفتم، از نظر خودم، وارونه کردن داستانِ عشقِ به وطن هست.
عشقِ به وطن ابتدا به وجود میاد و ما رو درگیر خودش می‌کنه یا ما عشق به وطن رو می‌سازیم؟
ما عشقِ به وطن رو می‌سازیم و وطن رو مقدس می‌کنیم.
ما انسا‌ن‌های یک وطن، با آرمان و عقیده و تلاش‌هامون، وطن رو به خاطر مقدساتمون، مقدس می‌کنیم.
جای خوشحالی داره از نظر من. گرچه به دنیا آمدن در ایران یعنی لقمه حاضر و آماده؛ اما این حرف‌ها یعنی حتی اگر در آمریکا به دنیا آمده باشیم، می‌تونیم مالکوم ایکس باشیم.
باید با ایمان و اراده ایستاد روی خاکی که اون‌جا ریشه‌ات هست و با باطل بجنگی.
بله! گاهی هم باید مهاجرت کرد.
اما اگر هیچ کشوری در دنیا نمی‌تونست پذیرای ما باشه، خاکی که ریشه‌مون اونجا بوده؛ ارزش مبارزه و خون دادن و مردن به پاش رو داره. درست مثل فلسطین. مثل غزه.

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۰۱ مرداد ۰۴ ، ۰۲:۱۴
نـــرگــــس

به مصطفی گفتم بیا فیلم ببینیم تا اذان بیدار بمونیم لااقل.
Flipped رو گذاشتم...
آقااا از همون دقایق اول فیلم خواب‌آلود شد.
نیمه فیلم هم خوابش برد :|
شبی هم که رژیم جعلی حمله کرد، شاید نیم ساعت از فیلم جنگجوی درون رو دیده بودیم که خوابش برد.
بعدش هم با اعتماد به نفس میگه فیلمه جذاب نبود!
لعنت بر من اگر دوباره باهاش فیلم ببینم.


مهمونی بودیم و مثل همیشه من و بچه‌ها خودمون رفته بودیم و مصطفی نرسیده بود!
(واقعا با این حجم از طاقت دوری از شوهر و استقلال عملِ من، باید مصطفی نظامی میشد!)
بابام پرسید: نرگس جان، آقامصطفی کجاست؟
وقتی این سوال رو ازم می‌پرسند، خون خونم رو می‌خوره. مگه آخه من اختیاردارش هستم؟ مگه به من میگه که از من می‌پرسید؟
جواب دادم: نمی‌دونم! داماد خودتونه...
بابام هنگ کرد بنده خدا.
مامان گفت: عه! این چه جوابیه صالحه؟
گفتم: چه میدونم... مگه به من میگه کجا میره؟ هربار یه جاست!
بابا گفت: این دومین باری هست که امروز این جمله رو می‌شنوم. صبح تو دادگاه وقتی از قاضی پرسیدم آقای قاضی، آیا این آقا دوباره می‌ره درخواست تجدیدنظر بده و فلان، قاضیه گفت نمی‌دونم، داماد خودتونه!

(چه داماد آشغالی هم هست بدبختانه!)
گفتم: الهی بمیرم. از دوماد هیچی درنمیاد... ایییش! خدا بهم رحم کنه قراره خدا سه تا دوماد به من بده...
مامان: واقعا که صالحه! این چه حرفیه!


مهدی داداش کوچیکه‌ام، بالاخره داره میره سربازی. خوشحالم. خیلی زیاد. قراره مرد بشه. پسر باید بره سربازی. اونم همون ۱۸ سالگی. قبل از اینکه با معافیت‌ها و کسری مختلف از سربازیش هیچی نمونه :/


خداوند انگار مردها رو آفرید که یین و یانگ خلقت تکمیل بشه. یعنی به نظرم از خداوند لطیف و رحیم و رحمان و ... آفرینش زن، بیشتر برمی‌اومد تا مرد. انگار! (خاک بر سرم چه مزخرفاتی نوشتم :)) )
آفرینش مرد، اون وجه جدیدِ خلقتِ خداوند بود. وجهی که برای ملائکه جدید بود و یفسد فیها و یسفک الدماء رو معنا می‌داد. وگرنه چرا آفرینش حوا انقدر واکنش برانگیز نبود؟ (فاجعه مع الصلوات)
ولی به نظرم می‌تونم در مورد این چند جمله خزعبلی که نوشتم یک ساعت سخنرانی ببافم.


چرا این به ذهنم رسید؟ چون وقتی به شهدا فکر می‌کنم، به نظرم میاد اینا جمع اضداد اشداء علی الکفار و رحماء بینهم رو تونستند معنا بدن فلذا شهید شدند. زمختی مردونه‌شون رو یه جهت درست دادند، روح‌شون رو هم لطافت و جهت دادند.
ولی زن‌ها چی؟
به عکس شهدا که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم شهادت منِ زن، شبیه اونا نیست.
چون اشداء علی الکفار زن‌ها الان فرزندآوری هست و همینطور تکالیفی که خودشون می‌فهمند تکلیفشون هست. پس خیلی نباید فانتزی شهادت مردونه برای خودم ببافم.

(خدایا چقدر بافتم آخه! منو آدم کن فقططط)


گفتم تکالیفی ‌که خودِ زن‌ها برای خودشون تشخیص میدن...
یه سری از آقایون فعال فرهنگی به بهانه کار فرهنگی، عاشق فعال کردن زن‌ها در ‌کارهای فرهنگی هستند. اونم کدوم کارها؟ همون کارهایی که تشخیص خودِ حضرات فعال فرهنگی هست. زن‌ها برای این جماعت، فقط ابزار هستند. پله هستند. درجه دو هستند. ضعیفه ناقص العقل هستند.
تهوع می‌گیرم. چی می‌فهمید از دنیای زن‌ها؟ 

پ.ن: چند سال دیگه؛ از نوشتن چنین مطالبی از خودم خجالت میکشم...‌مطمئنم. اُف بر من.

پ.ن ۲: اینا همش واسه اینه که هی دارم بافتنی می‌بافم. روی مغزم اثر گذاشته. عارفه یه بار بهم عتاب کرد: اَی صالحه! اون آشششغالو بذار کنار!

متاسفانه آبجیم همیشه در وجوهِ اجتماعی از من داناتر بوده و هست.

۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۲۶ تیر ۰۴ ، ۰۴:۲۵
نـــرگــــس

حواسم هست به مطلب قبلی امتیاز مثبت ندادید. عیبی نداره... این مطلب تلافی امتیاز ندادن‌تون :)


داشتم ظرف‌ها رو میشستم. نوبت قابلمه مشکیه شد. من از اولِ ازدواجم تا الان، سه دست قابلمه خریدم. یه سرویس بنفش که مال جهیزیه بود. یه دستِ کامل قابلمه مسی که چند سال بعد با پس‌اندازم خریدم. یه دست هم صورتی که بعد از استهلاک بنفش‌ها ابتیاع شد. تک و توک غیر اینا چیزی خریدم.
یکیش هم همین قابلمه مشکی از برند کارال بود که یکی دو سال بعد از ازدواجم خریدمش.
ماجرا این بود که نسیم سرویس قابلمه جهازش کارال بود.
کارال هم خیلی گرون بود.
چون یه خوبی مهم داشت. میشد تهش قاشق زد و سیم کشید ولی قابلیت نچسب شدن هم داشت.
من اون زمان اصلا پول نداشتم. بی‌پول بودم به معنی دقیقِ کلمه.
نمی‌دونم چطور یه ذره پول اومد دستم. از شرکت به صورت مجازی یک قابلمه کوچیک ۴ نفره سفارش دادم.
چند روز بعد، از شرکت زنگ زدند بهم که: خانم فلانی؛ چرا یه شیرجوشِ کارال رو هم به سفارشتون اضافه نمی‌کنید که تو قرعه کشی‌مون شرکت داده بشید؟
گفتم: خیلی ممنون خانم. نیازی ندارم.
این در حالی بود که من واقعا پول نداشتم وگرنه شیرجوش نداشتم :) و لازم هم داشتم و جالبه که هنوزم نخریدم.
خانمه خیلی خجسته‌طور و پرشور ادامه داد: خانم فلانی آیا می‌دونید که قرعه‌کشی ما، n سفر به استانبول ترکیه و یک سفر به پاریس فرانسه است؟
خیلی جدی جواب دادم: بله. می‌دونستم اما گفتم که نه! من خودم پاریس رفتم قبلا.
بعد خانمه هول شد: عه! خب ترکیه چی؟ چی میگم اصلا؟! پاریس رفتید حتما ترکیه هم رفتید دیگه...
و کلی عذرخواهی کرد و خداحافظی.
الان که به این خاطره فکر می‌کنم، از خنده می‌خوام بمیرم ولی هنوزم برام جالبه که زنه چطور با خودش فکر نکرد، این که پاریس رفته، چرا انقدر گداست که پولِ یه شیرجوش رو نداره؟ :)))
گرچه پاریس رفتن من واقعیت داشت اما واقعیت دقیق‌تر اینه که ما دو پروازه بودیم و از پاریس فقط فرودگاه شارل‌دوگل رو دیدم :)
ولی واقعا اون پرواز، خیلی برجسته بود.
چند وقت پیش، توی یه ابرگروه مجازی در پیامرسان بله؛ که همه در مورد فیلم و سریال صحبت می‌کنند، بحث افتاده بود که کی، کدوم سلبریتی‌ها رو دیده.
من نوشتم: تو پرواز تهران پاریس، محمدرضا شریفی‌نیا.
ملت کف و خون قاطی کرده بودند :) نوشتند تو خودت سلبریتی هستی :))
ولی بعدش نوشتم: دیدنِ سلبریتی، فقط دیدارِ حضرت آقا...
و بچه‌ها تصدیق کردند و پیامم رو قلبی کردند و ایموجی چشمای اشکی بود که تو گروه سرازیر شد و بعدش هم فضا معنوی و شهدایی شد.
اینا رو براتون نوشتم تا علاوه بر اینکه اظهار فضل‌های دنیویم رو براتون کامل کنم، ضمنا بگم که:
بلاگرها هم در بهترین حالت دقیقا همینجوری زندگیشون رو براتون روایت می‌کنند :)
تا درس بعدی؛ خدانگهدار.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۴ ۲۴ تیر ۰۴ ، ۱۹:۱۴
نـــرگــــس

لطفا این مطلب رو زود بخونید، مطلب بعدی منتظره! :/


یه سکانسی تو ارمغان تاریکی هست، سارا دو شبانه روز نخوابیده تا یه شال‌گردن بافتنی‌ برای مجید ببافه و بهش هدیه بده. بعد مجید از طرف سازمان ماموریت گرفته که از سارا جدا بشه. واسه همین سارا رو می‌بره یه رستوران گرونِ باکلاس تا اونجا قضیه رو بهش بگه و خاتمه (همون کات). ولی وقت محبت بی‌ریا و خالص سارا رو می‌بینه، اصلا دلش نمیاد و نمی‌تونه حرفش رو بزنه.
فقط من نمی‌دونم چرا وقتی دارم برای خودم بلوز بافتنی می‌بافم، با هیجان این سکانس رو برای مصطفی تعریف می‌کنم؟ چرا؟ اونم وقتی مصطفی هم درخواست داده برای شال گردن! :/
به مصطفی میگم: دعا کن همون‌طور که خدا کِرمِ بافتنی رو بهم داده، جنبه‌اش رو هم بده! :)
باز مامان این جمله‌ قصارم رو که شنید، یهو برگشت سمتم و گفت: چی گفتی!؟
آخه یه بند دارم می‌بافم! :/ چه وضعشه!
به همه هم میگم معلومه که این بافتنی برای خودمه. یه خودشیفته جز برای خودش، برای چه کسِ دیگه‌ای می‌بافه آخههه! :/
من اگر شهید نشم، یکی به خاطر خودشیفتگیم هست، یکی هم واسه اینکه  وقتی سالاد شیرازی رو آبغوره نمک می‌زنم و حسابی هم می‌زنم و می‌ریزم تو پیاله‌ها، برای خودم پُر و پیمون می‌ریزم و تهش هم هرچی آبغوره می‌مونه؛ خودم می‌خورم :))

عارفه اومده تهران. بهش میگم دلم برات یه ذره شده بود! همه‌ش به یادت بودم... (متاسفانه در طول سال تحصیلی انقدر بدبختی دارم که نمی‌تونم به دلتنگیم برای عارفه فکر کنم.)
بعد میگم نمی‌دونی چقدر جات خالی بود. داشتم می‌ترکیدم با یکی فیلم ببینم و بتونم بزنم رو توقف، در مورد صحنه‌های فیلم باهاش حرف بزنم (خنده و گریه قاطی کردم در این لحظات)
بعد دقیقا اونم همین احساس رو داشت! (چشمای قلبی و اشکی!)
گفت چند روز پیش، با داداشش‌اینا داشتن فیلم می‌‌دیدن، هرچی خواهش و اصرار کرده که بزن رو توقف، قبول نکرده! :/
فلذا من تنها کسی هستم که عارفه می‌تونه با خیال راحت و با دل خوش پیشش فیلم ببینه. خدا رو شکر :) بهش میگم بیا دوباره Flipped رو ببینیم. میگه پایه‌ام بدجوری! :))

مامانم داشت پیش عارفه اینا، از خانم همسایه‌مون می‌گفت که از قضا، دوستی قدیمی‌ای با خانم شهید ایزدی، حاج رمضان داشتند. این رو گفتم که بگم مامان اصلا عادت نداره در مورد در و همسایه پیش بقیه حرف بزنه. اما از بس ذهنش درگیر این همسایه‌مون شده بود؛ اینم گفت که دختر کوچیکه خانم همسایه در خارج زایمان کرده بنده خدا...
من گفتم: خوش به حالِ خانم فلانی شده! حالا دیگه مجبور نیست بره برای نگه‌داری از دخترش و نوزادش و ... یه نوه کمتر! بهتر! :)))
مامان یهو بهم براق شد: یعنی چی؟ تو اصلا می‌دونی بنده خدا الان چه حالی داره!؟

این گذشت.
فرداش خونه مامان‌بزرگ رفته بودیم. من داشتم بافتنی می‌بافتم. مامان بزرگ هم رفته بود بیرون قدم بزنه. مامان داشت به عمه‌ام می‌گفت: من نگرانِ اینم که خونه مادر(بزرگ) اینقدر نزدیک شماست، برای شما زحمت زیادی داره... بهتون فشار میاد... بهتون سخت می‌گذره...
هرچی عمه‌ام می‌گفت نه! ما خوبیم و برامون مشکلی نیست و مادر همه‌ی کارهاش رو خودش می‌کنه... بازم مامانم حرفای خودش رو تکرار می‌کرد چون متاسفانه معتقده که دختر و مادر نباید خیلی نزدیک هم باشند و معمولا حریم‌ها رعایت نمیشه و چه و چه.

و خدا رو شکر من داشتم بافتنی می‌بافتم و خنده خبیثانه‌ام رو در همون حال می‌زدم. حوصله نداشتم به مامان گیر بدم و بگم بلاخره دور یا نزدیک؟ زحمت یا رحمت؟ احساس مادر به دختر فقط وجود داره یا احساس دختر به مادر هم هست؟ وااالللااا!

مامان بابام رفتند پیش روانشناس که ببینند در مورد داداش کوچیکه‌ام باید چه تدابیری کنند. دکتر بهشون گفته تمرین کنید با هم پینگ‌پونگی صحبت کنید. یعنی یه جمله مامان، یه جمله بابا.
بابام که اصلا راضی نبود. می‌گفت دکتره اصلا نتونست ما رو درک کنه. آخه این چیزا چه ربطی به مسائل ما داره :)))
حالا امروز، وسطِ مکالمه خانوادگی تو خونه مامان‌بزرگ، مامانم باز بهم گیر داد، نمی‌دونم سرِ چی بود.
پاس‌کاری کردم سمتِ بابا. گفتم: بابا ببینید مامان چی میگه! هیچی نمیگید چرا؟ با مامان پینگ پونگ بازی کنید. مامان پینگ، شما پونگ :))))
بابام چی بگه خوبه؟ میگه: مامانت دوست داره با تو پینگ پونگ بازی کنه، نه من! :))))

بعله! این یکی از دلایل مشکلات من با مامانمه. اگر بابام با مامانم پینگ پونگ بازی می‌کرد من میشدم؛ نخودی. ولی الان جورِ بابا و دو تا داداشم رو هم من می‌کشم. زیباست. نه؟ :)

یه چیز بامزه دیگه: مامانم داشت یکی از عمه‌هام رو نصیحت می‌کرد که تدبیر کنه و روابطش با مامان‌بزرگم رو بهبود بده‌.

عمه میگفت: آخه بهش میگم غذا تلخ شده. نمیگه درسته، تلخ شده، میگه نه! اصلا تلخ نیست.

:)))

مامان: خب نمی‌خوردی! مجبور نبودی!

من: می‌رفتی بیرون به یه بهانه‌ای، ساندویچ می‌زدی برمی‌گشتی :)

عمه: نه! آخه اصرار داشت که تلخ نیست. یا مثلا هوا گرمه، بهش میگم گرمه؛ کولر رو بزن، میگه گرم نیست.

مامان: باهاش وارد بحث نشو طیبه جان. شاید مادر واقعا گرمش نیست.

من: چیزی عجیبی نیست عمه. ما هم تو خونه مامان‌اینا همین داستان رو داریم. بعدم چه توقعی داری آخه؟ مگه مامان بزرگ فلسفه خونده تو دانشگاه؟

مامان خندید و مهربون ادامه داد: آره عزیزم. بحث نکن...

من: عاقا!!! اصلا با هیچ مادری نباید وارد بحث شد :))

(انقدر این تیکه‌ام خوب و دلنشین بود که مامان هم حال کرد!)

من: عمه، همه‌ی مامان‌ها این جوری‌اند عزیزم. خودِ من برای دخترام شیطان رجیم هستم. واسه همینه که اونا با تحمل کردن من اینقدر فرشته شدند!

پ.ن: بدانید و آگاه باشید که مامان‌ها هستند تا طعم آتش رو همین دنیا به بچه‌هاشون بچشونند تا اونا بهشتی بشن. برای همینه که بهشت زیر پای مادران است :)

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ تیر ۰۴ ، ۰۱:۰۴
نـــرگــــس

من ننویسم کسی ازم سراغی نمیگیره، نه؟ (فقط یه ذره حساس شدم بعد از دیدنِ این سریال...) مگه نمیدونید من یک وراجِ تمام عیارم؟ حتما می‌دونستید و دوستام این رو بهتر از شما می‌دونند چون بندگان خدا همیشه مجبورند تحملم کنند. این چند روز هم که ننوشتم، چون دستم بند بوده...

نمیدونم کِی این روالِ منحوس تا صبح بیدار موندن رو کنار می‌ذارم و موفق می‌شم سرِ شب بخوابم :(


دو روز و دو شب شده که دنگم گرفت و نشستم کلِ قسمت‌های ارمغان تاریکی رو دیدم. حالم؟ داغونم... خرابم... رومانتیک‌ترین سریال دنیاست و من موندم اگر هالیوود مثلا می‌خواست شبیهش رو بسازه چه غلطی می‌خواست بکنه؟ اونا که اصلا معنی عشق رو نمی‌فهمند...

رفته بودم بروجرد، با عارفه تا اذان صبح سینمایی می‌دیدیم. یکی از فیلمایی که دیدیم هم Flipped بود. عارفه برای بار هزارم این فیلم رو می‌دید. سرِ هر صحنه‌ی قابل توجهی (که تقریبا همه‌اش همین خصوصیت رو داشت) می‌زد روی توقف و چند جمله در موردش حرف می‌زد. بعد از چند بار گفت: از این کارم که بدت نمیاد؟ گفتم: نه! عارفه من عاشقِ این کارِتم!

الانم انقدر در حالِ ترکیدن نبودم اگر کسی بود که باهاش بشینم کل قسمت‌های ارمغان تاریکی رو دوباره و چندباره می‌دیدم و بعدش هی می‌زدم روی دکمه توقف و وراجی‌های من رو تاب می‌آورد... دلم می‌خواست یکی بود در مورد بازی معرکه بازیگرا و فیلمنامه محشر و کارگردانی خفن سریال باهاش حرف می‌زدم. (تو دلم دارم زااار می‌زنم الان) (مخصوصا باید سرِ دیالوگهای شهین تسلیمی و شوهر و پسرش هی میزدیم روی توقف و قاه قاه می‌خندیدیم.)

خوش‌بختانه فاطمه‌زهرا داره بزرگ میشه و من کم‌کم دارم مامانِ یه نوجوان میشم، مخصوصا یه دختر... آخه دختر عشقِ زندگیه... گرچه از نظر خودم خیلی زودتر از انتظار به این دوران رسیدم، اما از نظر فاطمه‌زهرا من الان یه مامانِ مامان‌بزرگ هستم. به این معنا که چون سه روزه دارم یه بند بافتنی می‌بافم، مثل مامان‌بزرگ‌‌ها، پس مامانِ مامان‌بزرگ هستم.

همش فکر می‌کنم چه شخصیت مزخرف حرص‌درآری هستم. اگر بلاگر میشدم، احتمالا جذب ممبرم افتضاح بود. الانم دخترام فرشته‌اند که من رو تحمل می‌کنند. واقعا فرشته‌اند...

فعلا یه کلاف از هفت تا کلافم رو بافتم. یعنی یک‌هفتمِ کار. می‌خوام بلوزم تا جایی که میشه گلِ گشاد باشه. توش گم بشم. آستین‌هاش هم انقدر بلند باشه که بتونم انگشتام رو هم باهاش گرم کنم. عقده‌ای هم نیستم :)

در همین هیر و ویر، نخِ مخصوصِ بخارا دوزی هم سفارش دادم. می‌خوام چند تا کوسنِ اصیلِ نفیس طرح بزنم. خیالاتی هم نیستم :))

البته هنوز از دوره حلواها که راضیه دوستم (آشپزی ضیافت رو اگر نمیشناسید نیم عمرتون بر فناست) برگزار کرده، چند تا حلوا رو نپختم. دلتون نخواد، تا الان حلوا عربی و ترحلوا درست کردم. دیگه می‌خوام کد بانو بشم :))

بعضی‌ها ازم می‌پرسند چطور می‌رسی این همه کار رو بکنی؟ بذارید اینجوری جواب بدم: چند روز پیش، یکی از دوستان قدیمی‌ام رو دیدم. قدیمی که میگم یعنی از اونا که عطرِ نوستالژی برام دارند. همونا که روزها و سال‌های اول ازدواج که آشوب بودم، آرومم می‌کردند. شاید خودشون هم ندونند احساس من بهشون چقدر نابه، ولی خوشحالی نرم و نازکِ من توی دنیا اینه که وقتی دوستام من رو می‌بینند، میگن از دیدنت عمیقا خوشحال میشیم... خب متقابله البته. بعضی از دوستام، اولین تصمیمات خودشون یا اولین خبرها رو به من میدن... این نمی‌دونم اسمش چیه... چون من یک وراجم و همه‌چیزم رو همه می‌دونند اما اینکه دوستام من رو محرم اسرار خودشون می‌دونند، نفسم رو تو سینه حبس می‌کنه. اگر رازش رو می‌خواهید بدونید، بهتون میگم: همیشه سعی می‌کنم انرژی مثبت بهشون بدم. همیشه وقتی بهم خبرای خوب رو میدن، بغلشون می‌کنم، تشویقشون می‌کنم که کارهاشون رو جلو ببرند. و دروغ چرا، از دیدنشون سیر نمیشم...

این‌بار وقتی دوست قدیمی‌ام ازم پرسید: چطور می‌رسی؟ گفتم: می‌بینی که! من مادر خوبی نیستم :) این دوستم ازم چند سالی بزرگتره. روزهایی که من خودم رو تو آینه نمی‌دیدم، او می‌دید و می‌فهمید. ‌گفت: فاطمه‌زهرا رو تو بزرگ نکردی... گفتم: آره... مامانم، شوهرم، نسیم... اگر نبودند، من نمی‌تونستم سطح دو رو تموم کنم. البته فقط 4 ترم باقی مونده بود ولی خیلی سخت بود با یک بچه و اواخرش هم که زینب تو راه بود... اونا فاطمه‌زهرا رو بیرون می‌بردند یا نگه‌می‌داشتند...

اینکه دوستام من رو با همه‌ی نقص‌هام می‌بینند و دوستم دارند، برام آرامش‌بخشه. اینکه درس و تحصیلم اونا رو برای ادامه تحصیل قلقلک میده، همزمان با خوشحالی، حسِ نگرانی بهم دست میده.

بگذریم.

امروز صبح، یه اتفاق خوب افتاد. یه اتفاقِ آرامش‌بخش. اینکه به احتمال قوی، کارِ ثبت‌نامِ دخترا توی مدرسه نزدیک خونه‌مون درست میشه. چون فاطمه‌زهرا میره کلاس چهارم، باید براش تو کلاس‌های پایه جا باز می‌شد. و خدا خیلی لطف کرد، با وجودِ اینکه نزدیک ده نفر جلوی اسمِ فاطمه‌زهرا بودند، اما به خاطرِ زینبِ کلاس اولی، فاطمه‌زهرا هم رفت توی اولویت. والبته، صدالبته، اینکه مامانم واسطه شد، شاید تاثیرِ جدی‌تر و مهم‌تری داشت. یکی از معاونین مدرسه، دوستِ مامان هست. تقریبا بی‌اغراق، مامانم توی محله، معروف هست. چون هم سادات هست و هم خیلی مراسم روضه می‌گیره و با هر خانم فعالی در منطقه، یه لینک و ارتباطی داره. توی یک گروه، پیام میده فردا مراسم دارم، الی ماشاءالله خانم میان مراسمش. خلاصه که همه هم من رو به اسم مامان می‌شناسن. من دخترِ خانم حسینی هستم :)) مخلصِ شما :))

خلاصه این دخترِ خانم حسینی بودن هم داستانی هست برای من. مخصوصا در مراسم‌های خونگی مامان... همه من رو میشناسن، اما من باید به خودم فشار بیارم که یادم بیاد هر کس فامیلیش چی بود. حتی یه مدت بابا رو هم به فامیلی حسینی میشناختند... بعد، دخترِ خانم حسینی بودن، واقعا در طاقت بسیاری کسان نیست. فکرش رو کنید، من تو کلِ دوران کارشناسی ارشد و اندکی قبلش که لیلا جون در بارداری، امانم رو بریده بود، عصرها همش بی‌جون و خسته بودم. وسط یا همون اولِ مراسم‌های مامان، خواب‌آلود می‌شدم و می‌رفتم تو اتاق و می‌خوابیدم. همیشه هم پشت سرم حرف بود! همیشه! ولی به کتفم هم نبود. حالا این دهه محرم تا سومِ امام، مجتمعِ مسکونیِ بابااینا، هیئت داشتند. مکان هیئت هم نگم... حالا بگذریم. فقط یک شب و نصفی رفتم. فکرش رو بکنید، اصلا نمی‌تونستم تمرکز کنم. همه من رو نگاه می‌کردند، نصف وقت هم به سلام‌علیک و مصافحه و اینا می‌گذشت. برای همین، ده شب رو رفتیم هیئت کوچول موچولوی دوستانِ قدیم ندیمِ همسر، یک شب رو هم رفتیم هیئت دوستانه خودمون.

ولی نگم امروز صبح، وقتی مشکلِ مدرسه دخترا حل شد، اصلا از اینکه دختر خانم حسینی هستم، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. احساس کردم خیلی بیشتر از قبل عاشقِ مامان شدم. اگر مامان نبود من چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟ مامانی که توسل کرده به اهل‌بیت که مشکل مدرسه بچه‌ها حل بشه... هرچی فکر می‌کنم می‌بینم من دخترِ خیلی ناخلفی هستم. می‌خوام از این به بعد توبه کنم و وقتی مامان مراسم می‌گیره، خودم همه‌ی چایی‌ها رو بریزم و استکانا رو بشورم...

من فهمیدم که توی تمام این سال‌ها، مخصوصا از وقتی که کارشناسی ارشد قبول شدم، نتونستم حسِ دلسوزی و نگرانی مامان نسبت به آینده و سرنوشت و برنامه‌هام رو درک کنم.

مامانم واقعا نگرانمه... نگرانِ خودم و زندگیم و بچه‌هام...

مخصوصا وقتایی که میاد و دخترا رو با همه‌ی سختی‌ها می‌بره مسجد. و منِ تنبل باهاشون نمیرم. (الان موزیکِ سریال ارمغان تاریکی هم توی مغزم داره پخش میشه و قلبم از رفتارهای زشتم به درد اومده) ولی متاسفانه واقعا نیاز دارم که چند دقیقه سر و صدای دخترا توی مغزم نباشه.

میدونید کی فهمیدم که در مورد مامان اشتباه می‌کردم؟ خب همه‌چیز از شهادتِ علی شروع شد. علی که دست و پای مادرش رو می‌بوسید... و منی که جلوی مامان، خیلی «من» بودم. مامان دوست داره به همه چیز میز یاد بده. مامان خیلی ساده و بی‌ریاست. یه ذره تجمل توی زندگیش پیدا نمیشه. من برعکسِ مامان، عاشقِ سبکِ شخصی‌ام. سبکِ شخصیِ لباس‌پوشیدن، چیدمان خونه، مرتب کردن کشوها و تنظیم‌کردن کارها و چیزها و برنامه‌ها. من گاهی با صرفِ بودنم، مامان رو به چالش می‌کشیدم. هماورد می‌طلبیدم. ولی مامان دوست داشت مامانِ من باشه. مخصوصا در نقشِ مربی و تعلیم‌دهنده... عاشقِ این نقش بوده و هست. من ولی این نقشِ مامان بیزار شده بودم. خیلی چیزی بروز نمی‌دادم. ولی هرازچندگاهی گند هم می‌زدم. یا مثلا هیچ‌وقت اونجوری که دوستام رو همیشه تشویق می‌کنم، مامان رو دائم تشویق نکردم. آره، گاهی هم تلنگر زدم به خودم و کارهای فوق‌العاده مامان رو برجسته کردم، اما نه همیشه...

دختر ناخلفی بودم القصه. بنده خدا مامان، فقط یه ذره زبونش برام تلخ و گزنده بوده. اگر باهاش مهربون‌تر میشدم، اونم مهربون میشد، ولی من نخواستم.

یه روز از همین روزها بود، وقتی فاطمه‌زهرا داشت می‌رفت مسجد، زینب هم با بی‌قراری برای همراه شدن باهاش، از خونه رفتند و لیلا تنها موند پیش من. لیلا توی اون یک ساعت و نیم، خیلی اذیت کرد. وقتی برگشتند اعصابم به هم ریخته بود. مامان هم اومد باهاشون بالا. تلخی کردم. کمی که صحبت کردیم، گفتم ادب فقط جلو مامان‌باباهای قدیم واجب بود. برای ما مامانای جدید تره هم خرد نمی‌کنند. مامان فهمید من مشکلم چیز دیگه‌ای هست. گفتم من از مسجد رفتن اینا ناراحت نیستم، از بدخلقی‌هاشون، به هم‌ریخته‌کردن خونه و جمع‌نکردن‌هاشون، گوش‌ندادن‌هاشون و ... ناراحتم. بعد، مامان گفت: چیزهایی رو گفتی که مدت‌ها بود می‌خواستم بهت بگم. حرف دلم رو زدی... بعد نصیحتم کرد و راهکار داد. و این‌بار، اصلا از حرفاش ناراحت نشدم. نمی‌دونم این‌بار چه فرقی با دفعات دیگه داشت... شاید چون همه‌چیز از شهادت علی شروع شد.

از اون موقع که حلوا درست کردم به نیت سلامتی و فرج امام زمان و سلامتی و طول عمر حضرت آقا و شادیِ شهدا. بردم هیئت یا فرستادم خونه مادرِ شهید... دلم دوستی‌شون رو خواست. باهام دوست شدند، نمی‌دونم... شاید. ولی علی... مطمئنم که بهم نگاه کرده. گرچه تا وقتی توی دنیا بود، نگاهش به زن نامحرم نمی‌افتاد، ولی مطمئنم که این روزها من رو دیده...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۰ تیر ۰۴ ، ۰۴:۵۵
نـــرگــــس

این جمله حضرت امام رو کیه که نشنیده باشه: بکشید ما را! ملت ما بیدارتر می‌شود...
احتمالا جزو کاریزماتیک‌ترین جملات حضرت امام بوده و هست.


لیلی عشقی یه کتاب داره به نام: زمانی غیر زمان‌ها، امام، شیعه و ایران.
که در کنار تحلیل‌های فرهنگیِ دیگه مثل تبیین‌های امامین انقلاب، فوکو و شهید مطهری از انقلاب اسلامی ایران قرار می‌گیره...
و من خیلی کتابش رو دوست دارم. البته لیلی عشقی رو هم خیلی دوست دارم. این زنِ رازآلود...
یه نگاه عرفانی خاصی به ارتباط ایدئولوژی شیعه و امام و تا حدودی مردم داره.
این کتاب رو عید امسال خوندم... در حالی که از نیمه دوم سال ۱۴۰۳ در تقلای پیدا کردن موضوع رساله‌ام بودم...
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ بود، درست یک هفته بعد از دیدن استادِجان و توسل کوتاهی که به شهدا داشتم، موضوع رو پیدا کردم...
با مضمون: نقش شهدا و شهادت در تحولات انقلاب اسلامی. همون چیزی که لیلی عشقی بهش نپرداخته بود...


خط اصلیِ تز من همینه: بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شود.
و تبیین فلسفیش اینه: شهید، زنده است چون صاحب اثر وجودی در عالم هست.
و شهید زمانی صاحب اثر جدی و قوی میشه که انسان‌ها؛ خودشون رو متوجه شهید کنند. رو به شهید کنند و دل به شهید بدن.
و اونجاست که شهید در عالم اعمال اثر می‌کنه.

این توجه می‌دونید شبیه چی هست؟ شبیه بیدار شدن از خواب غفلت... شبیه فاصله گرفتن از حجاب‌های مادی...

این کلیت تز هست و البته کار سختی هست ولی دوست داشتنی و بسیار پردامنه که تا به حال انجام نشده. یادتون نره که موضوع رساله‌ام پیش‌تون به امانت بمونه...


امروز رفتیم معراج شهدا.
از شهیدِ ما، فقط یه دست از آرنج به بالا و یه قسمت از روی پا تا مچ باقی مونده.
موندم آخه بقیه‌اش کجاست؟
خانواده پدریِ همسرم، رو نمی‌شناسید.
اگر می‌شناختید، تایید می‌کردید که شهادت و شهید، آخرین چیزی بود که می‌تونست در منظومه فکری‌شون معنا پیدا کنه.
خیلی حال و هوای شهدایی گرفته بودند... خیلی عجیب بود...

و انقلاب و این کشور، همینجوری داره بیشتر از ۴۰ سال بیمه میشه...


مصطفی می‌گفت وقتی برای اولین بار، با برادر شهید، رفتند معراج شهدا برای شناسایی و آزمایش DNA و این کارها، مسئول مربوطه می‌پرسه: اسم شهیدتون چیه؟
برادر شهید با پرخاش میگه: شهید چیه؟ از کجا معلوم بچه‌ی ما شهید شده باشه؟ اسم پسر ما محمدعلی فلانیه.
ولی وقتی مادرش رو می‌بینه، میگه: مادر ناراحت نباش! خدا به ما عزت داده! علی ما شهید شده! شهیدِ ما الان یه قهرمانه...

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۴ ، ۱۳:۲۵
نـــرگــــس

فی‌الواقع کسی این پسر رو ندید.
تا وقتی بود، کسی ندیدش... حالا یه فامیل، در به در دنبالِ یه تیکه کوچیک از بدنش هستند...

فقط سه سال از من کوچیکتر بود اما وقتی با مصطفی ازدواج کردم، یه پسربچه ریزه‌میزه بود. چهره‌اش شبیه اروپایی‌ها بود، بهش میگفتن بچه سوسولِ فامیل.
ما که سال‌ به سال نمی‌دیدیمش اما همین عید امسال بود که رفتیم عیددیدنی عموی مصطفی. زن‌عمو از خاطره‌های تلخ و صبوری‌هاش با لبخند تعریف می‌کرد و من مطمئن بودم که هرگز ذره‌ای از رنج زن‌عمو رو در زندگیم تجربه نکردم. کم نیست اینکه یه نفر سال‌ها از بچه‌ی معلولش نگهداری کرده باشه و آخر از دستش داده باشه. و زن عمو همیشه شاکر خدا بود ولی این تموم قصه‌ی زن‌عمو نبود... 
علی هم بود. صورتش یه طوری بود که نمیشد هیچ کدورتی داخلش پیدا کرد. همیشه یه لبخند ملیحی روی لب داشت که انگار نماینده تموم حرف‌های نزده‌اش بود.
این پسر همیشه بود. ولی اصلا نمی‌دونستیم کیه؛ چیه، چه‌کاره‌ است. من فکر می‌کردم سربازه. ولی چند سالی بود سپاهی شده بود.
اون روز علی مرخصی بود. ولی بهش زنگ می‌زنند که بیا، کار داریم.
قرآنش رو می‌بنده و لباسش رو می‌پوشه. راه می‌افته سمت سازمان بسیج. جایی که ماموریت داشته یه چیزی رو بگیره یا شاید تحویل بده.
بنا بر تصاویر دوربین‌های مداربسته سه دقیقه بعد از ورودش، موشک اسرائیلی با سرعت دیوار صوتی رو می‌شکنه و ساختمون رو با خاک یکسان می‌کنه.
حالا یک فامیل دنبالِ یک تیکه کوچیک از بدن این بچه‌اند.
زن‌عمو میگه چند روزه هیچ‌کس دستم رو نبوسیده. هیچ‌کس پام رو نبوسیده.
عمو میگه چند روزه صدای قرآن از توی راه‌پله به گوشمون نخورده.

روح علی کوچولو با اون انفجار انگار پخش شده در فضا، به وسعت دنیایی که آدم‌ها علی رو می‌خوان پیدا کنند، بزرگ شده.

علی‌ حالا همه جا هست. همون علی که فی‌الواقع کسی اونو ندید...

۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۴ ، ۱۶:۳۰
نـــرگــــس
در پی‌نوشتِ قبلی نوشتم که پیروزی ما، این وضعیتِ موسوم به آتش‌بس نیست. بلکه تمامِ این دوازده روز بوده و ادامه پیدا خواهد کرد. با افتخار بیشتر، اقتدار بیشتر، پیروزی‌های بیشتر.
نتیجه‌گرا نباشیم که خداوند متعال از ازل در کتاب مبین ثبت کرده نتیجه رو. کل رو ببینیم. دروغ‌های دشمن رو هم حواسمون باشه. اونا استادِ عملیات روانی هستند :)
امیدوارم زمان به همه ثابت کنه که نه الان، ایرانِ دهه شصته. 
نه این جنگ، از قبیل جنگ‌های نسلِ سوم چهارم هست، بلکه یک modern warfare نسل پنجم تمام عیار بوده و هست.
و نه این لحظات، شبیه قطعنامه ۵۹۸ هست.
بلکه فقط چند روزی تنفس کوتاه هست. 
و اگر حضرت آقا در موردش صحبتی نکردند، به این دلیل هست که این وضعیتِ موسوم به آتش بس رو اسرائیل بارها در طول تاریخش نقض کرده. پس باید دشمن رو در ابهام نگه داشت. و انقدر این تنفس کوتاه خواهد بود، که ارزش نداره در موردش حرف بزنند حضرت آقا.
فعلا محل رجوع ما آخرین بیانات آقاست...
و یادمون باشه، جنگِ مدرنِ نسل پنجم، تمامِ ارکان ریز و درشتِ کشور؛ از صدر تا ذیل رو در برگرفته.
از منظر فرهنگی؛ اجتماعی؛ اقتصادی و جنبه‌های دیگه، وضعیت‌مون این تنفس رو می‌طلبید.
چرا؟ چون تمامِ کشور خطِ مقدمِ جنگِ هشت‌ساله شده! 
و اونایی که در تهران و تبریز و اصفهان و نزدیک تاسیسات حیاتی اقتصادی هستند، بیشترین آتش روی سرشون می‌ریزه.

وقتی ترم سوم ارشد معارف انقلاب اسلامی بودم، درس امور نظامی راهبردی معاصر رو گذروندم. سال ۱۴۰۱
الان می‌بینم هم سن و سال‌های من چقدر به اطلاعات اون درس نیاز دارند و تازه به اقتضای شرایط فعلی، دارند میرن پیِ این مطالعات. 
ولی بالاتر از همه‌ی اینا، من میگم: قرآن بخونید.
و آیه‌ها رو با قلب‌تون آشنا کنید و مصداق‌ها رو پیدا کنید.
اطلاعات نظامی بدون درک قرآنی یا برعکس، چندان فایده‌ای نداره دوستان.
مراقب خودتون باشید.
بعدا از این روزهای خودم بیشتر می‌نویسم... اوضاع عجیبی داریم.
۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۵:۵۰
نـــرگــــس

دشمن خوشحال نیست!
مثل یه بچه پرروی بی‌ادب وایساده یه کنجی و سعی می‌کنه گوشه‌های لبش رو بده بالا و بگه: اصلنم درد نداشت! نِ نِ نِ نِ!
بعد بچه مذهبی‌ها مثل مرغِ پرکنده میگن: وای از این صلح تحمیلی!

این وضعیت ماست، دوستان عزیز! :)

آتش‌بس از چه زمانی شده صلح؟
صلح اجباری کجا و این پشیمانی دشمن کجا؟
صلح تحمیلی کجا و این پیروزی کجا؟

دوستان! ما توقف تهاجم دشمن رو بهش تحمیل کردیم، نه اونا صلح رو به ما!
ما دست به ماشه‌ایم، اونا دستا بالا 🤣

*****

ترامپ گفت ایران تا ساعت ۶ بزنه، اسرائیل تا ۱۲ و بعدش آتش‌بس.
ما تا چند دقیقه مانده به ۷ زدیم و اسرائیل گفت گ.ه خوردم! ترامپ میگه ممنونم از ایران، ممنونم از اسرائیل! دیدید گفتم هرچی من گفتم شد! به‌به از کدخداییِ خودم. به به!

*****

حواسمون باشه چه روایتی داریم می‌سازیم.
حواسمون باشه دشمن چه روایتی رو دوست داره.
بازی نکنیم تو پازلِ ترامپی که به شلوارش گند زده.
فرمانده کل ولی است. ما باید بریم در دنیایِ ولی. ذهنِ ولی. نقشه‌ی ولی رو بفهمیم. با تمام وجود...
تا آرام باشیم. تا لذت ببریم.


پ.ن: روشنه که منظورم از پیروزی، برقراری این وضعیت جدید موسوم به آتش بس نیست.

پیروزی و دست برتر تا این مرحله جنگ، با ما بوده. و هست و خواهد بود :)

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۵ ۰۴ تیر ۰۴ ، ۱۳:۴۷
نـــرگــــس

مقدمه کتاب ترس و لرز اثرِ صالیر صِگور، به قلم نویسنده:
وسطِ این اخبار دلهره‌آور، حرف‌ها و شواهد ضد و نقیض، پیش‌بینی‌ها و تحلیل‌ها، این‌ها رو نوشتم.
ظاهرا در بی‌مسئولیت‌ترین حالتِ ممکن، ولی هدفی داشتم.
میگن شهید طهرانی‌مقدم در اوجِ فتنه ۸۸، نیومد تو میدون و موشک‌هاش رو ساخت. که اگر اون زمان اومده بود تو میدون، الان، ۱۴۰۴، ما موشک نداشتیم.
پیدا کردنِ مسئولیت خودمون، در این برهه، کار بس بزرگی هست.
این رو هم ننوشتم که بگم من مثل شهید طهرانی‌مقدم هستم که نیستم... که آرزومه...
و نه برای اینکه بگم نوشتن این مطلب، مسئولیت من بوده... که نیست...
صرفا نوشتم که دلتون شاد بشه.
امروز ظهر، اتفاقی که از روز‌های اول انتظارش رو می‌کشیدیم افتاد و سپاه کنار خونه‌مون رو زدن.
ما بروجرد هستیم. می‌خواهیم قبل از محرم برگردیم. و خب، واضحه که گرچه اتفاقی برامون نیافتاده، ولی حادثه، مخصوصا وقتی فهمیدم شهید داشته، غمگینم کرد.
خونه‌مون هم سالمه... شبِ قبل از سفر، روی ۵ تکه کاغذ نوشتم: بامانه موسی بن جعفر و چهار گوشه خونه به علاوه بالای کتابخونه چسبوندم.
فی‌الواقع، تنها ترسِ من، سالم موندنِ این کتابخونه بود که احساس می‌کنم مسئولیتم از رهگذر کتاب‌ها تعریف میشه...

راستش، بعد از این اتفاق، فعلا حسِ طنزم رو از دست دادم و دیگه نتونستم ادامه بدم. هرچند شاید مطلب رو باز هم به روز کردم. دوست داشتید بخونید.

عنوان: "تصمیمِ کبری یازده"
نزدیک یک سال بیشتر بود که به فک و فامیل سر نزده بودیم. تصمیم داشتم بعد از امتحانات چند روز برم بروجرد و زود برگردیم. اما بعد از شروع جنگ و تعطیلی دانشگاه، اصلا دوست نداشتم با ژست جنگ‌زدگی برم بروجرد؛ اونم تنها بدون مصطفی.
تا اینکه انقدر نزدیک خونه دایی کوچیکه انفجار شد که زن‌دایی به خاطر بچه‌هاش اومد خونه مادرم. فردا صبحش هم با بابا مامانم رفتند بروجرد. روز بعدش، قرار بود عروس‌خاله‌ام بیاد خونه‌مون اما بعدش تصمیمش عوض شد و قرار شد بره بروجرد.
برای همین به منم تعارف کرد که باهاشون برم و تنها نمونم. منم احساس کردم اصلا برام قابل تحمل نیست که آخر هفته بمونم تهران و به خاطر کارِ همسر مجبور باشم همش توی خونه بمونم، بدون هیچ تفریحی، مشغولِ خنثی‌سازیِ بمب‌های ساعتی بچه‌ها.
علاوه بر اینکه نسیم هم مثل خودم داشت دخترش رو از پوشک می‌گرفت. واسه همین هیچ شانسی برای ایجاد تنوع مطلوبم نداشتم.
خلاصه صبح پنج‌شنبه، من و دخترا، با پسرخاله و عروس‌خاله‌ام زدیم به جاده...

عنوان: "خاطره بازی"
رسیدیم بروجرد، بعد از ناهار و در اولین اقدام، با عارفه رفتیم باشگاه بدنسازی‌ای که همیشه میره. خوابم می‌اومد شدییید ولی به شدددت سرحال شدم.
عارفه میگه: وقتی بچه بودیم، تو خیلی جرّی و وحشی بودی.
میگه: من خیلی لوس بودم ولی تو، هم وحشی بودی هم خیلی قوی بودی 🤣
آخه تعجب نداره! حریف تمرینیم داداش شیر به شیرم بود.
ولی انگار دخترام تو این قضیه به من نرفتند. چون مامان‌زهرا و خاله‌ام از رفتار آروم دخترام خیلی راضی بودند.
خدا رو شکر! وگرنه من با این بچه‌ها، بدون باباشون چیکار می‌کردم!؟

عنوان: "بازی و دعوا"
وقتی دور هم جمع می‌شیم، یه بازی می‌کنیم به اسم جاسوس. من قبلا این بازی رو نکرده بودم. ولی واقعا خیلی کیف می‌داد. دورهمی.
یه چیز دیگه این بود که پسرخاله‌ام اصلا رو نکرده بود که یه شطرنج‌باز حرفه‌ای هست. سه بار بهش باختم. می‌گفتم سریع بازی کنیم تا مامانم نرسیده...
اما مامانم رسید و من رو در حال بازی با پسرخاله دید... بعد عصبانی! عصبانی شدا!!!!
میگه: صالحه یه دقیقه بیا.
میگم: سر بازی‌ام.
بعد از بازی میگه: ازت ناراحتم.
حالا من فکر می‌کردم ناراحتیش از شطرنج بازی کردنِ منه. ولی نگو ناراحته که من چرا با "پسرخاله‌ام" بازی کردم.
میگم: باباجان بهم محرمه! شیر خاله رو خوردم.
میگه: نه! از کجا معلوم؟
بعد خودش تو این سفر، پشت سرم و پیش خاله‌ام میگه: این صالحه این اخلاقاش به تو رفته! چون شیر تو رو خورده.
یا پیغمبر 🤣 بالاخره تکلیف منو مشخص کن!

عنوان: "دعوا سرِ پایین یا بالا"
از همون موقع که رسیدیم، وسایلم رو گذاشتم اتاق عارفه.
آخرِ شب، بحث شد که من و بچه‌ها بالا بخوابیم یا پایین...
چون خونه خاله‌‌جانم و آقاجانم اینا تو یه ساختمونه.
من بنا داشتم پایین بخوابم پیش عارفه که با هم فیلم ببینیم. ضمنا دوست نداشتم آقاجان و مامان‌زهرا به خاطر ما اذیت شن.
بعد مامانم به بابام گفته بود که به صالحه زنگ بزن و بگو بیان بالا.
بابام زنگ زد، با منطق مادرم و با جملات خودش گفت بیام بالا چون اینجوری بهتره.
گفتم باشه ولی نرفتم 🤣 ولی انقدر من و عارفه خسته بودیم که فقط یک ساعت از دو ساعتِ فیلم رو دیدیم و خوابیدیم.

عنوان: "فرارِ غیرممکن"
قرار بود صبحِ جمعه مامان بابام برگردند تهران.
به دلم صابون زده بودم که وقتی اونا برن؛ دیگه راحت می‌تونم هر کار خواستم بکنم. دیگه بدون ترس و لرز شطرنج بازی می‌کنم... دیگه‌...
اما با کمال ناباوری، ظهری دیدم مامانم مونده بروج!
خدایا الغوث...
به عارفه میگم، من نه از خدا می‌ترسم، نه از آمریکا و اسرائیل. ولی عینِ چی از مامانم می‌ترسم 😑

فرداش مامانم انگار که فکرم رو خونده باشه میگه: دعای والدین صحیفه سجادیه رو حتما بخون صالحه جان. امام سجاد می‌فرمایند: با والدینت مثل یک مادر دلسوز، مهربان باش و از اون‌ها مثل یک حاکم جبار و ستمگر بترس.
همونطور که خودم رو توی آینه‌کاری‌های دیوارِ زیر نورگیر سقفی ورانداز می‌کنم میگم: مامان من اصلا با شما مثل مادر دلسوز و مهربان نیستم ولی واقعا بدجوری ازت می‌ترسم.
میگه: همینه دیگه. نصفش کامل نیست!

پس‌فرداش رفتیم داهات (دقیقا با همین تلفظ بخونید). هرچقدر تقلا کردم که مامانم طبق برنامه‌اش عمل کنه و بره باغِ اون‌یکی خاله‌ام اینا (که اسمش هُمار است) و من و عارفه بریم باغ قدیمی آبا و اجدادی‌مون (که اسمش باغ‌لیزه است) نشد که نشد.
اجبارا عصری همگی رفتیم همار. اعصابم به هم ریخته بود اصن‌. آخه همار خیلی خشک‌تر از باغ‌لیزه‌ است. خاک باغ‌لیزه به خاطر درختای بلندش آفتاب ندیده و تیره‌رنگه. ولی همار خشک و کم‌سایه‌ است. راه که میری توش؛ خاک بلند میشه. چادر و عبای مشکیم خاکِ خالی شده بود.
حالا من اون لباس‌ها و روسری کفیه‌ایم رو پوشیده بودم که یه عکس مثل سردار حاجی‌زاده تو باغ‌لیزه بگیرم. اونم با همون لباسایی که باهاشون دیدار رهبری رفته بودم. البته که توهم زده بودم چون شکوفه‌ای توی باغ نمونده بود! با چی می‌خواستم عکس بگیرم؟
قضیه اصلی این بود که کلا اونجا خوش نمی‌گذشت! ضمنا مجبور بودیم همش بشینیم. به خاطر اینکه نخود کاشته بودند؛ باید همش مراقبت می‌کردیم که نخودها زیرِ پا له نشن 😑
دم‌دمای غروب شده بود و داشتم دیوانه میشدم‌. بچه‌ها رو بهونه کردم و به عارفه اصرار کردم که بیا دوتایی بریم باغ‌لیزه.
داشتیم راه می‌افتادیم دیدم مامانم هم اومد!
مثل اینکه لایمکن الفرار من حکومتک مامان جان.
عارفه میگه: قشنگ درکت میکنم ولی استغفار کن.
میگم: از این جمله استغفار نمی‌کنم. وقتی هِی پیش هم بودیم و با هم دعوامون شد باید استغفار کنم!
تهش یه لشکر پشت سر من و عارفه راه افتادند. رسیدیم باغ‌لیزه دیدیم به قول بچه‌های پشت صحنه، نور رفته! ولی جیگرم خنک شد. یه فِری خوردیم و با غر غرهای اون جماعت از سینه باغ کشیدیم بالا. لشکرِ تحمیلی رفیق نیمه‌راه شدند ولی ما نشستیم تو باغ بادومِ عموم (بابای عارفه)، بادوم کاغذی با دندون شکوندیم و خوردیم و تا تونستیم غیبت کردیم 🤣
عارفه میگه: ولی قبول داری باغ‌لیزه یه چیز دیگه‌است؟
با صدای جیغ مانندی داد می‌زنم: معلومه! It's obvious.

عنوان: "راهکاری برای زندگی در این فامیل"

به یه خانومی میگن: راز جوانی‌تون چیه؟ چطور انقدر خوب موندید؟
میگه: با هیچ کس جرّ و بحث نکردم.
میگن: واقعا؟؟؟ امکان نداره!
میگه: شما درست میگید.
.
تصمیم گرفتم طبقِ این به قول عارفه "مای فیلاسِفی" عمل کنم.
برگشتنی از داهات نزدیک اذان مغرب بود. خسته و کوفته بودم. مامان انرژیش تخلیه شده بود و نیاز به پریز و شارژر داشت. گفت بریم مسجد سر راه؟
اولش گفتم بریم خونه.
بعد دید من موافق نیستم، رفت رو منبر که نماز و مسجد چنین است و چنان.
من دیگه هیچی نگفتم. هیییچ واکنشی نشون ندادم. سکووووت!
هِی هرچی میگفت، من هیچی نمی‌گفتم.
تا نزدیک مسجدِ مد نظر مامان که شدیم، گفت بریم؟
گفتم: الان من بگم نریم، گوش میدی؟
یه چیزی گفت با این مضمون که خب اگه خیلی سر حرفت باشی، نه! نمیریم.
بعد ادامه داد: دخترم انقدر برجسته‌ است (انگار قالی‌ِ گل برجسته‌ام 🤣) در کمالات و اخلاق و دین‌داری... عالمه‌ است، فاضله‌ است... حافظ قرآن هست... هنرمند هست... درس‌خون هست... الان دخترای هم‌سن و سال تو چیکار می‌کنند...
من از خنده ریسه می‌رفتم. گفتم: بریم.
(و توی دلم: just because you asked me nicely😆)

عنوان: "ترس و شجاعت‌های دسته‌جمعی"
دسته‌جمعی داشتیم توی حیاط آقاجان برگ مو می‌چیدیم. دسته جمعی یعنی خانواده دایی و خانواده خاله‌ام و من و بچه‌ها، منهای مامانم.
مامانم یهو اومد روی ایوون و با هیجان گفت: آبجی! آبجی! بیا یه مهمون وییییژه اومده.
همه گفتند یعنی کیه؟
مامان اصرار داشت که خاله‌ام خودش پا بشه بیاد و با چشمای خودش ببینه تا سوپرایز بشه.
عارفه خیلی باهوشه. صد برابرِ من. گفت: احتمالا پسرخاله آرش اومده.
به عارفه گفتم: پس صد در صد پسرخاله آرش اومده. مامانم فقط برای آرش‌جونش اینطوری ذوق می‌کنه 🤣 (خدا منو ببخشه! آخه پسرخاله آرش به دلایلی مبهم و نامعلوم فِیوِریتِ مامانمه)
چیزی نگذشت که همه رفتیم بالا. پسرخاله‌ام حدود ۱۲ ساعت مرخصی گرفته بود و اومده بود دیدنِ آقاجان مامان‌زهرا و خاله‌هاش...
صحنه و جمع، دیدنی بود. خاله‌‌‌ام (مامانِ پسرخاله آرش) هم اومده بود. بنده خدا رو هیچ‌وقت انقدر استرسی ندیده بودم. به هیچ‌کس نگاه نمیکرد و گوشه چشمش پرِ اشک بود. مامان زهرا، آقاجان، خاله‌ام، پسرخاله‌ام و همه و همه،
خلاصه، ملت شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مختلف از زوایای مختلف شرایط جنگی. مخصوصا سوال در مورد بمب اتم که کلا همه رو استرسی کرده بود‌.
پسرخاله همه‌ی سوال‌ها رو با دقت و هیجان کافی جواب میداد و از ماجراهای مختلف این روزها، عملیات‌ها، شهادت‌ها، رشادت‌ها، افتخارات و دستاوردها و ... تعریف می‌کرد.
پسرخاله می‌گفت: کمک خدا رو داریم به عینه می‌بینیم...
سوالات و ابهامات همه که حل شد، من پرسیدم: پسرخاله، دانشگاه‌ها کی باز میشه! 😆 مدرسه‌ها چی؟
پیش‌بینی خودم اینه که امتحانات که احتمالا مدام عقب می‌افته و جنگ هم ادامه پیدا می‌کنه. همه چی مجازی میشه...

***

حداقل یه مطلب نوشتنی دیگه جا مونده. یا این مطلب رو به روز می‌کنم یا بعدا بخش دو براش می‌نویسم. در پناه خدا...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۲۰:۰۹
نـــرگــــس

ترامپ و آمریکا و "گاد" استکبار جهانی یه طرف

خامنه‌ای و ایران و "الله" جبهه مقاومت و انقلاب اسلامی یه طرف


😎


موقعیت: سینمایی آخر‌الزمان، دقایق ابتدایی 😊


خدایا همه‌ی خوبانِ عالم آرزوی دیدن این روزها رو داشتند...

مگه چه کاری خوبی کردم که من رو در این برهه به دنیا آوردی؟


عاشقتم خدای مهربونم 😭

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۲ تیر ۰۴ ، ۱۳:۲۶
نـــرگــــس

"به مناسب پخش یک سریال خزعبل‌طور"


این "ناریا" دیگه چه کوفتی هست؟ من از جواد افشار این توقع رو نداشتم! دختره مثلا خانم دکتر و نخبه و نابغه کشوره، انگار یا همش مشغول فیشال و تزریق جوان‌ساز بوده یا در باشگاه ورزشی مشغول پردازش بدن. همون دوران دبیرستان و کنکور کافیه که یه بچه درس‌خون عینکی بشه! بعد دختره نه تنها عینکی نیست، بلکه روسریش رو عین منافقین گره می‌زنه! طراح لباس‌شون چه غلطی می‌کرده من نمی‌دونم. به خدا تا مدت‌ها فکر می‌کردم جاسوس سریال، خودِ خودشه.
حالا از بقیه مزخرفات و خزعبلاتش بگذریم دیگه چون من از اول، وقت حرومش نکردم.


فهرست سریال‌‌های تلویزیونی منتخب من:
نکته: شامل ابرپروژه‌ها (اصطلاحا بیگ پروداکشن‌ها) نیست.
۱. پس از باران: احتمالا دراماتیک‌ترین داستانِ زنانه از دلِ تاریخ معاصر ایران.
۲. وضعیت سفید: بگو عسل.
۳. آسمانِ من: بگو جیگر.
۴. گاندو یک و دو: صفا باشه.
۵. یزدان: البته با ارفاق به خاطر کارگردانی ضعیف اثر. اما فیلمنامه و شخصیت‌پردازی عالی.


از بینِ ارمغان تاریکی، نفس و پروانه، قطعا اولی... اون دوتای دیگه خیلی لوس بودند.

از فیلم‌هایی هم که خیلی مستقیم وارد مسائل دینی میشن خوشم نمیاد. مخصوصا وقتی تصنعی از آب در میان. مثلِ پرده‌نشین. 

چرا سریال‌هایی مثل ذهن زیبا در این فهرست نیست؟ به خاطر نگاه سکولارشون. به خاطر بی‌نسبت بودنشون با انقلاب اسلامی.
توی اون سریال، یه جاش، پروانه میگه: اسم دخترمون رو بذاریم شکیبا. چون قراره خیلی برای مادرش صبوری کنه.
ولی در واقعیت، پروانه میگه: اسم دخترمون رو بذاریم فاطمه ولی چون می‌ترسم حرمت این اسم رعایت نشه، تو خونه صداش بزنیم شکیبا.
در واقع، دخترشون دو اسمه میشه.


حالا سریال دیگه‌ای مد نظرتون هست، بنویسید اسمش رو. ممنون میشم.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۲ تیر ۰۴ ، ۰۱:۱۷
نـــرگــــس