تا سامرا، اربعین ۱۴۰۴
سلام دوستان عزیزم. من خیلی عذرخواهم که نتونستم پیامهاتون رو جواب بدم. قطعا اونی که باید میشنید، شنید و اونی که باید جواب بده، میده. امام حسین علیه السلام، ظرفیت و طاقتِ ناچیز من رو میدونه و برای همین، شما رو معطلِ مثلِ منی نمیکنه تا پیغامرسونتون بشم. الحمدلله که خداوند به همهی ما، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام رو داده. چه سفر اربعینش نصیبتون شده باشه و چه نه، سفره کرامت این خاندان، در سراسرِ کره خاکی و هفت آسمان و در پهنه زمان، گسترده است و محاسبات اینکه چه کسی چه موقع و چرا سفر کربلا نصیبش میشه، از عهده ذهنهای غبارگرفته ما آدمهای معمولی خارج هست. برای همین، من میگم فقط دل بدیم به عشق حسین علیه السلام. رها کنیم همهی فکرهای آزاردهنده رو. چون عشق امام حسین علیه السلام، پر از مهر و لطافته...
در مورد سفرنامه، اینکه مورد پسندتون واقع شد، لطف امام حسین علیه السلام هست. فارغ از روایت سفر که به ناچار باید شکل بگیره و جزئیات شخصی در اون هست، من تلاش کردم چیزهایی رو بنویسم که احتمالا به درد دیگران هم بخوره. مثلا اگر رفتِ سفر ما با هواپیما بود، احتمالا نمینوشتمش. چون تعداد افراد بسیار کمی این امکان رو دارند. برای همین، وقتی به کاظمین رسیدیم، برای ادامه دادن روایت، دودل شدم. دلیلش این بود که کاروان ما و دوستانمون، چه کاظمین، چه سامرا و چه در ادامه، اسکانِ مشخص داره. به همین دلیل، به نظرم میاومد چرا وقتی در بعضی از این شهرها مثل ویژهخوارها هستم، سفرنامهای بنویسم که به درد کسی نمیخوره. رئیس کاروان باید روایت کنه که چطور این اسکانها رو پیدا کرده و چطور با افرادی آشنا شده که این اسکانها رو برای کاروان ۵۶ نفره ما هماهنگ کرده و قس علی هذا. این تصور من از ادامه سفر بود، تا زمانی که در کاظمین بودیم. اما در ادامه سفر، بعضی از جنبهها سختتر از چیزی که تصور میکردم، پیش رفت...
اسکان ما در کاظمین، در یک حسینیه بود با فاصله نه چندان نزدیکی به حرم. سال قبل، ما کاملا اتفاقی به این حسینیه رسیدیم و چون اساسا این حسینیه کاربری اسکان زائرین اربعین نداره، شرایط پارسال و امسال حسینیه چندان متفاوت نشده بود. یعنی مثلا اونجا هیچ بالش و زیراندازی وجود نداشت. ما سالنِ مستطیل شکل حسینیه رو با یک پرده نیمبند به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم میکردیم و زیرانداز و بالشمون رو با سجادههای حسینیه یا اونایی که کوله داشتند، با کولههاشون تامین میکردند. تهویه و کولر این حسینیه به دلیل قطعی برق و پریدن فیوز کولرِ با مشکل جدی مواجه هست. یعنی هوای اونجا، نه تنها گرم، بلکه مرطوب، خفه و کمی هم آلوده است. بهترین امکانات حسینیه، آشپزخانه و دستشویی و حمامش هست که اونم با یک پارتیشن مسخره از هم جدا کردند. یعنی متاسفانه امکان تحفظ کمی برای خانمها وجود داره و این یکی از عذابهای من در اون حسینیه بود. گاهی خانمها در بخش زنانه، انقدر موقع استراحت و خواب، گرمشون میشد که مثلا قیدِ پوشیدگی گردنشون رو میزدند یا قیدِ پوشیدن جوراب رو. و امسال، خودم هم در این جرگه افراد وارد شدم، در حالی که آقایونِ کاروان وقتی میخواستند برن دستشویی، از لای درز دربهای حسینیه، اگر دقت میکردند، ممکن بود ما رو ببینند ولی واقعا شرایط طاقتفرسا بود و وظیفه غض بصر رو به خودشون واگذار کردیم. من فقط دعا میکنم دیگه این شرایط پیش نیاد. احساس میکنم این موقعیتها میتونه تمام اجرم از سفر اربعین رو ببلعه.
اما بعد، سامرا... ۵ صبح در حسینیه کاظمین بیداری زده شد تا حدودا ۷ صبح در اتوبوس بنشینیم. نزدیک ظهر که رسیدیم به سامرا، تصور میکردیم که اسکانمون مثل پارسال هست. همون اسکان هم بود! یکی از بهترین ساختمونهای نزدیک حرم امامین عسکریین علیهماالسلام؛ اما بخشبندی زنانه و مردانه و سرویسها رو تغییر داده بودند و ما مجبور شدیم دوباره با آقایون در یک طبقه باشیم، البته با درهای ورود و خروج جدا. از قضا برخلاف حسینیه کاظمین که هیچ رختخوابی وجود نداشت، اون طبقه حسینیه سامرا، انبارِ تشکهای ابری عراقی بود. ما خسته و کوفته، بعد از کلی معطلی جلوی درب حسینیه برای هماهنگی، وارد اون طبقه حسینیه سامرا شدیم. بعد آقایون با همون خستگی، مجبور شدند یه عالمه تشک عراقی رو جا به جا کنند و اونها رو وسط حسینیه بچینند تا بین زنها و مردها حائل ایجاد کنند. اما هرکار کردند، قدِ این حائل کوتاه بود و باز هم مجبور شدند طناب ببندند و روی طناب، پتو سنجاق کنند. این قضیه هم از اول شکل ایدهآلی به خودش نگرفت و مدام پرده حائل ما در حال به روزرسانی بود تا بهتر بتونه محافظت ایجاد کنه.
اما قسمت بغرنج ماجرا این بود که بیشتر تشتها سمت خانمها بود و به دلیل اینکه درب خروج مردانه سمتِ خلوت حسینیه بود، امکان جابهجایی بخش زنانه و مردانه فراهم نشد و بدتر اینکه تمام کولرهای سمت خانمها از کار افتاده و خراب بودند! این یعنی دوباره گرما. البته نه به شدت کاظمین. چون باد خنک اندکی از بالای پردههای پتویی میتونست کمی هوا رو عوض کنه اما باز هم به دلیل ایدهآل نبودن شرایط تحفّظ، محض احتیاط باید حجاب نیمبندی نگهمیداشتیم. از حمام خوب هم در این حسینیه خبری نبود و دستشویی هم طبقه پایین بود. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
حالا ما خانمها در اون یه ذره جا، تشکها رو پهن کردیم. منم کمی دیر جنبیدم و بدترین جای ممکن نصیبم شد. کجا؟ وسطِ وسط. محل عبور. ساعت یک ظهر بود و من نه شب درست و حسابی خوابیده بودم و نه استراحت توی اتوبوس، خستگیم رو شسته بود. بلکه چون تمام صبح در مسیر و ماشین بودیم، بدتر خوابمون میاومد و سردرد بودیم. من که شقیقههام داغِ داغ بود. روی همون تشک وسط، ولو شدم. اما تمام بچههای کاروان که پرانرژی و در وضعیت (ready to start)، قرار داشتند، همون وسط رو برای بازی خودشون انتخاب کرده بودند. ضمن اینکه تلهای تشکهای عراقی که دور تا دورمون بودند، برای پسربچههامون به شدت جذاب بودند و مدام در حال سعی صفا و مروه بین اینها بودند. نمیتونید تصور کنید چه آشوبی بود... من هم اون وسط بودم، در محل رفت و آمد بچهها. انقدر خسته بودم که چشمهام تار میدید و قدرت این رو نداشتم با بقیه مذاکره کنم و ببینم چه کسی شرایط این رو داره که موقتا جاش رو بده به من. تازه اگر هم جام رو تغییر میدادم تضمینی نبود که از دست و پای بچهها در امان باشم.
بچههامون هم.... بچه بزرگهامون، فاطمهزهرا و زهرا و مهرناز و شاید هم سلاله، که با زور سرنیزه جا به جاشون کردم، تا بچههای زیر ۶ سالمون: زینب و نرگس و لیلا و ساره و موعود و دلسا و نورا و امیررضا و ستیا و مرتضی و دیگه نمیدونم کیا، اینا همه پیش ما خانمها بودند و نیاز مبرم، ضروری و حیاتی در حد مرگ و زندگی به رفت و آمد بین تشک مامان خودشون و مامانهای دوستاشون و همینطور تپهها و تلهای پتو- تشکی داشتند. فلذا هر کدومشون دستکم صدبار از کنار یا روی تشک من یا حتی از روی خودم رد شدند. هر بچهای که پاش رو میذاشت روی ابرِ تشکم، یه تکون میخوردم. خیلیهاشون به تشکم قانع نبودند، بلکه دوست داشتند پاشون رو بذارند روی بالشتم. خلاصه مصیبت فقط برای یک لحظهاش بود...
این قسمت از سفر، من کمکم حس کردم که نه! حیفه اینها رو ننویسم. حیفه نگم که با چه زاجراتی توی این حسینیه استراحت کردم...
نیم ساعت، یک ساعتی طول کشید تا من خوابم برد. این حین هم یکی از بچههام اومد گفت جیش دارم. به فاطمهزهرا گفتم، مامان، این رو ببر طبقه پایین، من اگر پاشم ببرم، سردرد میشم. هی گفتم، هی گوش نداد. هی گفتم، هی گوش نداد. آخرش زدم زیر گریه تا بچه رو برد! چند دقیقه تو همون جام داشتم گریه میکردم که نسیم یهو من رو دید و اومد نازم رو کشید. بعد هم که خوابیدم، تا مدتی که سر و صدای بچهها از توی سرم افتاد، انگار توی جهنم غلت میزدم. اما بعد از اینکه خوابم عمیق شد، یه خواب خیلی قشنگ دیدم.
خواب دیدم، رفتم خونهی نسیم. بد نیست توی پرانتز بگم که همسرِ نسیم، رئیس کاروان ما بودند. اغلب هماهنگیها رو ایشون میکردند. گرچه خودشون قبول ندارند که رئیس کاروان بودند. همسرِ من هم (به گفته خودِ ایشون) نقش خانداداش رو ایفا میکردند :))) آره. داشتم میگفتم. رفته بودم خونهی نسیم اینا. ولی چه خونهای عزیزانم؟ خونه نبود! قصر بود. یه طبقه کامل از یک برجِ فوق لوکس که مطمئنم از برجهای امارات و آمریکا هم خفنتر بود. من به نسیم گفتم، نسیمجان میخوام یه کیک درست کنم، کنارش هم سس باتراسکاج درست کنم که به قول این آشپزهای باکلاس، گاناش کیکمون بشه. (وقتی داشتم خوابم رو برای نسیم تعریف میکردم، اینجا که رسیدیم گفت: اَه! صالحه من بهت نمیگم که خودت کیکهات رو کامل درست کن بعد بیار خونهمون :)) منم اینجوری بودم که: اَه! نسیم! مگه نمیدونی من فِر ندارم!) خلاصه داشتیم در مورد کیک لاکچریمون فکر و خیال میکردیم که هنوز شروع نکرده، یهو، همسرِ نسیم از در خونه اومد داخل و به نسیم گفت: عزیزم سوپرایز! داداشم اینا و خانمش و یه عالمه آدم دیگه (کسانی که باهامون در این سفر نبودند) امشب مهمونمون هستند. [لبخند ملیح من و نسیم]
من هی داشتم فکر میکردم آخه کیک با اون سایز، به اون جماعت نمیرسه که. دو تا پلن داریم. یکی اینکه نصف کیک رو ببریم و بدیم مهمونها، نصفش هم برای خودمون. یه پلن بهتر اینه که صبر کنیم تا مهمونی تموم شه و بعدش ما هم صوری خداحافظی کنیم و وقتی همه رفتند، برگردیم و کیک رو بزنیم به بدن :))))
توی اون آشپزخونه لوکس، من رفتم پیش نسیم و گفتم: نسیم داری خودت آشپزی میکنی؟ گفت: آره. (پولدار هم که شده، بازم متواضعانه برای مهموناش غذا خونگی میپزه!) گفتم: پس همزن رو بده منم شروع کنم. همزن رو داد. همزنش هم معلوم نبود از کدوم برند هست ولی چیز جالب و لوکسی بود. تخممرغها رو شکستم و میخواستم تیغههای همزن رو بکنم داخل کاسه، ولی هرچقدر تلاش میکردم، موفق نمیشدم! اینجا بود که توی همون خواب، متوجه شدم که یه عالمه بچه دارند از زیر دست و پای من میلولند چپ و راست.
با یه حال بدی چشمام رو باز کردم. با نوک پا، بچهها رو یه هل کوچولو میدادم که از کنارم دور بشند. یهو دو تا بچه از بالای سرم پریدند، یکیشون پاش رو گذاشت رو بالشتم. دومین بچه که برادرزاده عزیز خودم بود، پاش رو گذاشت روی شونهام! و این یکی رو یه لگد زیبا بهش زدم و چون دیگه تیر آخر رو خورده بودم، بلند شدم و سر جام نشستم، در حالی که از درون، یک روانِ سگشده داشتم که با تمام وجود داشتم کنترلش میکردم! خوابی که کردم واقعا شبیه خواب نبود. به همین دلیل تقریبا تا ساعت ۹ شب اینا، بازم چرتم میگرفت و خلاصه اوضاع بدی بود.
کاظمین که بودیم، به همسر گفتم من خیلی خستهام و کاش ماشین بگیریم بریم کربلا و بعدش هم مرز و تمام. اما جناب خانداداش رفتند رئیس رو راضی کردند که زودتر بریم سامرا. برای همین ساعت ۵ صبح بیداری و حرکت کاروان بود. اما همون موقع هم که گفتم یه راست بریم کربلا، استرس داشتم که نکنه سامرا نصیبم نشه. چون اگر سفرنامه سال قبل رو خونده بودید، یادتون میاد که من در اسکان سامرا، مجبور شدم صدام رو بلند کنم و خلاصه احساس میکردم به خاطر اون بیادبی، ممکنه ازم سلب توفیق بشه. این بود که با وجود همه سختیها، بین رفتن و نرفتن، دلم سامرا رو میخواست. حالا هم که رسیده بودیم سامرا، حرکت به سمت کربلا ساعت پنج صبح بود. بنابراین باید هرجور بود، زودتر زیارت می رفتم.
ساعت ۹ شب اینا، ما خانوادگی با بچهها و یکی از دوستامون یعنی مهدیه و شوهرش و پسردایی مهدیه، راه افتادیم به سمت حرم. به گیت های بازرسی که رسیدیم، من و مهدیه و فاطمه زهرا رفتیم سمت زنانه. بقیه رفتند مردانه. داخل اتاقِ بزرگ بازرسی، انقدر جا تنگ بود و فشار و گرما زیاد بود که بعد از چند دقیقه دیدیم یه خانوم، اون وسط غش کرد. و همین باعث شد به مهدیه بگم برگردیم چون فاطمهزهرا اذیت میشه. ضمن اینکه اصلا حس خوبی نداشتم و دیگه بعضی از گیتها و صفهای بازرسی انقدر شلوغ میشه که احساس میکنم کرامت نفسم زیر سوال میره...
ادامه و بخش پایانی، مطلب بعد.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.