امتحانات شهریور و اوضاع احوال
احوال این روزهای خانواده ما:
مصطفی:
کمردرد شدید داره و تنها مزیت این مشکلش اینه که زودتر برمیگرده خونه. ولی واقعا میگن: یکی یدونه، خل و دیوونه. این پسر هم در جمع ما دخترا واقعا خل شده! همش دوست داره یا از خونه بزنه بیرون یا ما رو از خونه بیرون کنه.
حالا فردا براش کوکی درست میکنم، ماجراجویی اضافه از سرش بیافته. هرچند بیفایده است.
بچهها:
عصرها میرن محوطه مجتمع مسکونی خونه مامانباباماینا. (کلمه رو حال کردید؟ جایگزین مامانمینا بود.) دوچرخه سواری میکنند. بعضا یک ساعت، دو ساعت، من باید دنبال اینا باشم. ولی در عوض حسابی خسته میشن و شبها زودتر میخوابن.
مامان:
هر روز دمدمای ساعت ۱۱ بهم زنگ میزنه و سوالات تکراری میپرسه: بچهها کجان؟ بیدارن؟ فاطمهزهرا میاد مسجد؟
یه خیریه هم هست صبح علیالطلوع هی زنگ میزنه و ... یعنی به جواب دادن به تلفنهای صبح تا ظهر آلرژی پیدا کردم.
خودم:
انگار نه انگار امتحان دارم. واقعا شرایط استثناییای داره رقم میخوره. شنبه امتحان داشتم. فرداش هم همینطور. شبِ امتحانِ یکشنبه، اصلا درست نخوابیدم. نصفه شب گشنهام شد و دلم از ضعف درد گرفت. پا شدم عدسپلو گرم کردم، خوردم و خوابیدم و تازه خوابم یه مقدار عمیق شد. صبح نزدیک بود خواب بمونم و ۵ دقیقه هم دیر رسیدم سر جلسه. صبحانه هم نخورده بودم و ساعت ۱۲ بعد از امتحان تازه رفتم یه چیزی بخرم بخورم. کلا ضعیف هم شدم. شنبه و یکشنبه با اون همه فشار و وضعیت امتحان، اصلا وعده پروتینی مصرف نکردم. این درحالی بود که یه نفر یه بار بهم گفته بود روزهایی که خیلی فعالیت دارم، حتما پروتئین مصرف کنم. و بعدا که برای مامان تعریف کردم، گفت این که حرفِ خاصی نبود. 😒
بعد امتحان یکشنبه رفتم حسنآباد که کاموا بخرم چون یه کلاف کم آوردم. تمام حسنآباد رو زیر و رو کردم اما مدلش تموم شده بود. حالا ناچارم مدل لباس رو خیلی تغییر بدم 😭
امروز و دیروز هم توی محوطه مجتمع بابااینا همش دنبال دخترا بودم. مخصوصا لیلا که دوست داره کنارش باشم. هی خودش رو لوس میکنه و موقع دوچرخه سواری به من میگه: مامان من تو رو خیلی دوست دارم.
میگم: اصلا میدونی خیلی دوستت دارم یعنی چی؟
دو تا دست کوچولوش رو مثل قنوت نماز میاره جلو و میگه: یعنی انقدر دوستت دارم.
هر وقت هم بتونه، دست منو بوس میکنه!
کاش میشد یه تافت بزنم به این بچه... حیفه به خدا بزرگ بشه...
مثلا از دوچرخه سواری برگشته، میاد داخل خونه بابااینا. میدونه من خونهام ولی نمیدونه کدوم گوشه پذیرایی یا اتاق نشستم یا خوابیدم. بدون مقدمه میپرسه: مامانم تُلاست؟
یا دیروز مثلا آیفون رو برداشته بود. مامانم پشت در بود. میپرسید: بستنی خریدی؟ بعد در و باز نمیکرد. نمیذاشت مامان بیاد تو. بعدش دوباره بابا مصطفای خودش اومد زنگ زد. دوباره پشت آیفون همین اداها رو داشت. بچه چهارساله میگفت: مَده من بهت ندُفتم بس[ش]تنی بت[خ]ر؟
:/
فاطمهزهرا هم طفلی...
امروز باهاش رفتم کلاس قرآنش. در واقع این کلاس قرآن رو مامانم انتخاب کرد و بدون اینکه منو آدم حساب کنه :) فاطمهزهرا رو توش ثبتنام کرد.
امروز رفتم سر کلاسش. اصلا جذاب نبود. 💔
ببینید دیگه چقدر دلم به درد اومده که استیکر قلب شکسته گذاشتم.
واقعا نمیدونم چی بگم. هر چی بگم هم مطمئنم سوء تعبیر میشه. کلا روش تدریس معلم رو دوست نداشتم. همون متد قدیمی پوسیده رو دنبال میکرد و خلاقیت و نوآوری، دریغ :(
ولی خب، همین که مامان همت کرده و دختر ارشدم رو در این راه انداخته، بازم قابل تقدیره. من فقط سعی میکنم جلوی حرکات رادیکال و افراطی رو بگیرم و چهارچشمی مراقب بچهام باشم که زده نشه یه وقت.
زینب هم یه سری نشانگان داره از خودش بروز میده که حس میکنم کاملا داره برمیگرده به تنظیمات کارخانه روحیات دخترانه و لطیف. خیلی خوشحالم. خودش هم ذوق کلاس اول رفتن رو داره... چند روز پیش هم رفتم مدرسهشون برای جلسه مامانهای کلاس اولیها. و واقعا خوشحالم که سال دیگه، دو تا بچه مدرسهای دارم که با هم میرن و برمیگردن. هرچند سال قبل هم همین بود تقریبا...
حالا یه تغییر انفسی برای خودم اتفاق افتاده که نمیدونم بنویسم یا نه... خیلی ذوقش رو دارم.
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی...
خدا حفظتون کنه...
و انشاءالله موفق باشید.