صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

رهبرا سایه‌ات بر سر ما مستدام!

چهارشنبه, ۲۸ آذر ۱۴۰۳، ۰۱:۲۰ ق.ظ

دیروز صبح، ساعت ۸ چشمام‌ رو به زور باز کردم و با گوشی موبایل وارد محیط آموزش مجازی دانشگاه شدم و کلاس رو باز کردم. ساعت ۸ و ۱۷ دقیقه استادمون شروع به صحبت کرد و گفت: خب! امروز خانم فلانی قرار بود ارائه بدن.

توی دلم گفتم: استاد لااقل دیشب که پیام دادم فردا ارائه بدم یا نه، جوابم رو میدادی!

ولی به جای این حرفا، میکروفنم رو فعال کردم و گفتم که اجازه بدید لب‌تاپم رو بیارم.

ارائه‌ام ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه تموم شد. برق‌ها هم حدود دو ساعتی بود که قطع شده بود و دمای خونه پایین اومده بود. لیلا و زینب اواخر ارائه‌ام بیدار شده بودند و گرسنه بودند. خودمم بدتر از اونا دلم ضعف می‌رفت. پریدم تو آشپزخونه و صبحانه خوردیم. یک ربع بعد راس ساعت ۱۰ برق اومد و چای‌ساز رو روشن کردم و چای گذاشتم.

ساعت ۱۰ و ۱۰ دقیقه استادِ کلاس ساعت ۱۰ فرمودند که مشارکت کنید. منم یه ربع، بیست دقیقه‌ای ارائه دادم و لا به لاش چای‌نبات رو از گلو می‌دادم پایین. فاطمه‌زهرا هم کلاس آنلاین داشت اما چون فایل‌های تصویر و فیلم نه داخل شاد و نه ایتا، صبح تا ظهرها باز نمیشه، روز قبل بهش گفتم نمی‌خواد دیگه کلاس آنلاین شرکت کنی. بعد از ظهر فیلم‌ها رو ببین. به مدرسه‌شون هم گفتم البته. چون بچه واقعا عصبی و نگران و ناراحت میشد توی اون وضعیت.

داشتم ارائه می‌دادم که لیلا خانم شماره دو داشتند و با عصبانیت بنده رو به دستشویی فرا می‌خوندند. دیگه از استاد عذر‌خواهی کردم و وقتی برگشتم و دیدم دو تا همکلاسی آقای بنده اصلا در ارائه مشارکت نمی‌کنند، واقعا از دستشون شاکی شدم. منتهی دلم برای استاد و گلوش می‌سوخت که چون خیلی سخت‌گیره و خط به خط کتاب رو روخوانی می‌کنه، بازم خیلی دلم نسوخت. 😐

خلاصه ساعت یازده و نیم کلاس تموم شد. رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم. نماز خوندم و جمع و جور کردن‌های همیشگی و بعد شروع کردم به درست کردن ناهار.

غذا رو به اندازه ناهار و شام خودمون گذاشتم که دیگه برای شام نخوام آشپزی کنم. غذامون هم یه پلوی مخلوط بود که جاری‌ام توی اینستاگرامش بهم نشون داد: پیازداغ، کوفته قلقلی کوچولو و کشمش و گردو و زرشک، لای برنج.

گردوها رو فاطمه‌زهرا شکست. برنج رو خیس کردم و رفتم پیاز خریدم و مشغول شدم.

بعد از ناهار، سریع ظرف‌ها رو شروع کردم به شستن. اون‌روز همسر گفته بود که تا ساعت ده و نیم شب نمیاد خونه. منم بدجوری دلم هوس بهشت‌زهرا و مزار شهدا کرده بود اما هوا سرد و بوران بود. یهو به ذهنم اومد زنگ بزنم به نسیم بگم بیاد تا دورِ هم باشیم. با خودم گفتم بینِ معاشرت با نسیم و بازیِ بچه‌ها، پاچه‌های شلوارهای همسر رو هم پس‌دوزی می‌کنم. 

خلاصه زنگ زدم به نسیم. خیلی دلش نبود بیاد چون فرداش باید می‌رفت قم و دو تا بله‌برون دعوت بود و باید کارهای مربوطه رو انجام می‌داد. آخرش با اصرارهای من گفت که ۶ عصر میاد.

منم گفتم تا نسیم میاد؛ پاچه‌های شلوار همسر رو بدوزم که دیدم نسیم پیام داد ما الان داریم میاییم! 🤭

به بچه‌ها گفتم سریع خونه رو مرتب کنید مهمون‌ها دارن میان. خودمم شروع کردم به لکه‌گیری ردِ خودکارها روی مبل‌ها و مدام غر می‌زدم به بچه‌ها تا یاد بگیرند حواسشون رو جمع کنند.

بعدش گفتم خب خودم چه کنم، تو این زمانِ کوتاه که بهره‌وری‌ام بالا بره، ماشین لباس‌شویی رو روشن کردم و گفتم یه نازخاتون هم درست کنم که بادمجون‌های توی یخچال خراب نشن...

خلاصه شروع کردم به کباب اونا که نسیم رسید با سه تا بچه‌های گلش.

چقدرم خونه بو دود گرفته بود! عود گیاهی زدیم سمش بره.

دیگه چای رو گذاشتم و برای بچه‌ها شیرموز درست کردم و دادیم بهشون.

نشستیم چای بخوریم، من تو همون حال داشتم پوست بادمجونها رو می‌گرفتم 🥴🤢 و در خصوص این سخنرانی می‌کردم که چطور میشه در این لحظات حال به هم‌زن یک ویدئو بگیری و بذاری اینستا و با افاضات قلمبه سلمبه؛ سریع بری توی اکسپلور اینستا و فالوور جذب کنی.

خلاصه نازخاتون به سرانجام قابل قبولی رسید و می‌خواستیم یه ذره استراحت مادرانه کنیم که شوهرم پیام داد من دارم میام و یک ساعت دیگه میرسم. 😳

سریع یه لیست خرید طولانی نوشتم و فرستادم براش که دسر و سالاد با بچه‌ها درست کنیم. به نسیم می‌گفتم من اصلا عادت ندارم قبل از رسیدن مصطفی بفرستمش خرید. الان خیلی دلم براش می‌سوزه. ولی فقط دوست دارم ببینم امشب بهونه‌اش برای بیرون رفتن از خونه، زمانِ خوابوندنِ بچه‌ها چیه؟ 🧐

این وسط من نخود آبِ پخته توی یخچال داشتم، با دو پیمانه برنج، اونم کردم نخود پلو. یه مقدار نخود از قبل خیس خورده داشتم که گذاشته بودم بپزه برای سالاد.

تقریبا ۹۰ درصد زمان من توی آشپزخونه گذشت. بینش یه نماز زدم به کمرم و به درس‌های فاطمه‌زهرا رسیدگی کردم و جمع و جور و مرتب کردیم و اسباب‌بازی و خمیربازی جمع کردم و تیکه‌های کتاب داستانِ پازلی‌ای که همسرجان با بی‌فکریِ تمام برای بچه‌ها خریده بود رو جمع کردم و الی ماشاءالله کار مختلف و متنوع!

خلاصه آقای همسر بنده و آقای همسرِ نسیم‌ خانم هم تا با خریدها برسند دیگه ۹ شب شد.

وقتی خریدها رسید، نسیم‌ جان خیلی جنگی با همون دست‌های اگزماییش سالاد رو درست کرد. خدا خیرش بده.

من قبل از اینکه سفره رو بندازیم، سریع موادِ میانی پان اسپانیا رو آماده کردم و بعد از شام هم توی ظرف چیدمش و برای سرد شدن سریع‌تر گذاشتیمش توی فریزر. شام رو ساعت ۹ و نیم خوردیم. دسر رو حوالی یک ساعت بعد از یخچال درآوردم.

دیگه تا چای و دسر بخوریم و مهمون‌هامون برن، یازده و نیم گذشت.

دیشب هر سه تا بچه‌هام برای اولین بار بدونِ حضور خودم تو اتاقشون تو رخت‌خواب غش کردند😇💪

حالا یه ذره برگردم عقب... دقیقا موقعِ خوردنِ دسر، وقتی گوشی‌ام رو دستم گرفتم، از کانالِ ننه ابراهیم فهمیدم که فردا دیدارِ آقاست با اقشارِ بانوان. لحظاتی پرت شدم در خاطراتِ دیدار دانشجویی امسالم و آه از نهادم بلند شد.

پذیرایی از مهمون‌ها مجال فکر کردن بهم نداد. وقتی اون‌ها رفتند، شروع کردم به جمع و جور کردن و منتقل کردن ظرف‌های خشک شده به کابینت. یه سری ظرف رو گذاشتم در ماشین ظرف‌شویی. باقی‌مونده مواد پان اسپانیایی رو درست کردم و گذاشتم یخچال. لباس‌ها رو در له‌ترین حالت ممکن پهن کردم. کمرم از ساعت ۸ و نیم شدید درد می‌کرد. بعد از همه این کارها ساعت شد ۱۲ و نیم که رفتم در رخت‌خواب.

یه ذره هم تو رخت خواب اشک ریختم و فکر کردم. شاید بهره‌وری اون روزِ من در بالاترین حد خودش بود. شاید اون روزِ ما، پر از تجربه‌های غنیِ مادر و کودکی، مادرانگیِ دو مامانِ تقریبا هم‌فاز و هم‌مسیر و هم‌فکر بود، پر از تعامل‌های تک تک بچه‌های ما با همدیگه، با یک همسن و سال شبیه خودشون بود... 

اما اون شب، به چی فکر کردم؟ به اینکه چرا هنوز هیچ محصولِ قابلِ ارائه‌ای ندارم. دیدارِ با آقا و صحبت کردن پیش ایشون مهم نیست، گرچه شاید یک نشانه است اما اگر یک روز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بیان، این روزهای من، این کارهای من، از نظر ایشون با اهمیت هست؟ آیا ایشون راضی هستند؟ 😔

وقتی برای نماز صبح بیدار شدم؛ ظرف‌های خشک رو هم جمع کردم. چند تا ظرف هم توی سینک بود، اونا رو هم شستم. دو سه روز بود که انقدر با دست‌هام ظرف شسته بودم و گاز پاک کرده بودم؛ پوست دستم نازک و خشک شده بود. بعد از نماز انقدر خسته بودم که تا یازده و نیم خوابیدم. خدا رو شکر کمردردم خوب شد.

بعد از صبحانهِ ظهرانه‌ای، لباس‌ها رو جمع کردم و حین کار، فیلم‌های منتشر شده از دیدار رو می‌دیدم. مخصوصا صحبت‌های خانم عاج و ننه که زود منتشر شد. دوباره در فکرهای خودم غوطه خوردم... کاش رهبر هم به من یک نگاهِ تایید کننده می‌کرد. کاش در دلش دعایم می‌کرد...

چند روزی هم بود که در برزخِ کارهای خودم بودم. انقدر فکر می‌کردم که می‌تونستم همزمان ۴ ساعت روی پا و ایستاده کار کنم. شک کرده بودم به پروژه‌ای که کم کم داشتم برای خودم تعریف می‌کردمش... 😞

نشستم پاچه‌های شلوار همسر رو پس دوزی کنم. نمیدونم دیسک گردنم هست یا گرفتگی عضلانی؛ هرچی بود درد شروع شد و من به سختی مدیریتش کردم تا کار تموم بشه. شاید دو ساعت وقتم رو گرفت چون پس‌دوزی خیلی کار دقیقی هست. اگه میدادم به خیاط یک دقیقه‌ای تمام بود، نمی‌دونم چرا از اول عقل نکردم. 😤

بعد از ناهار سعی کردم بیشتر استراحت کنم. یک ساعتی هم در محضر قرآن بودم ریا نشه. امروز از اون روزها بود که هم خیلی وقتم در مجازی هدر رفت و هم پادرمیونی دعواهای بچه‌ها ازم انرژی گرفت. 😩

خلاصه بلاخره همسر اومد. ولی چند دقیقه بعد خوابش برد. حالا من تازه چای دم کرده بودم! 😐

گوشی موبایلم رو که هر از چند گاهی به سختی از بچه‌ها می‌گرفتم باز کردم و دیدم ننه ابراهیم این مطلب رو نوشته: 

امروز بعد از دیدار، ما  سخنران ها رو بردن تو راهروی پشتی. آقا به محض اینکه ما رو دیدن، پرسیدن: اون خانمی که دو تا بچه داشتن کی بودن؟

خانم ها گفتن: اینجا همه دو تا بچه دارن. ( دیگه من به روی خودم نیاوردم یه بچه دارم🥸)

آقا گفتن: شما خانم های خوش فکر باید فرزندان بیشتری بیارید. چون اون فرزندان با فکر شما تربیت میشن.

به ادامه مطلب کاری ندارم. من در همین نقطه ایستادم و به خودم نگاه کردم. نه! من نایستادم که غمگین باشم.‌ در حرکتم.

من لله هستم و الیه راجعون هستم...

اگر دیدار آقا و خشنودیِ ایشون هدفِ نهایی بود، غمگین شدنم معنا داشت.

اما همه‌ی این‌ تلاش‌ها برای رضایت نائب امام به خاطر شاد کردن خودِ امام هست.

و رضایت امام هم به خاطر رضایت و خشنودیِ خداست.

هر لحظه‌ی زندگیِ من می‌تونه معنای عبودیت بده. حتی اگر یک زنِ خانه‌دار تمام وقت باشم. اگر اون‌طور بودم هم از کسب علم دست نمی‌کشیدم. ولی اگر در اون موقعیت کسی من رو در جایگاه و عنوانی دعوت و تکریم نمی‌کرد؛ باز هم شاد بودم که ظرفِ تحقق ایاک نعبد و ایاک نستعین می‌خوام بشوم.

من این روزها بیشتر به تربیتِ فرزندی که انحصاری در دستانِ خودم هست فکر می‌کنم. به ظرافت‌هایی که بین توبیخ و تحسین رعایت می‌کنم. به نوازش و طرد کردن در جایگاه خودشون دقت می‌کنم. و کمتر مردی متوجه اهمیت این ظرافت‌ها میشه.

و به کلامِ مادرانه خودم فکر می‌کنم که چقدر معجزه می‌کنه...

ساعت ۹ شب گذشته بود. مصطفی بیدار شد و من یه برنج کته گذاشتم و خورش قرمه‌سبزی‌ام رو از فریزر در آوردم و یکی دو تا اصلاحِ کوچیک اعمال کردم تا خوشمزه‌تر بشه. 

و مصطفی شگفت‌زده شد. فاطمه‌زهرا هم مدام می‌خواست راز آشپزی من رو به پدرش لو بده. منم بهش درس رازداری دادم. امیدوارم خوب یادش بگیره.

خودم هم لذت بردم. از همین سادگی و پیچیدگی زن بودن.

آخر شب، مشروحِ بیانات رو خوندم... و حظ بردم. سایه‌ات مستدام؛ نائب الامام! 


ساعت به وقت حاج قاسم...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳/۰۹/۲۸
نـــرگــــس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">