صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

می‌خواستم از اتفاقات خوب دهه کرامت بنویسم...

اما بعضی داغ‌ها ورق را بر می‌گرداند.

آخ...... جگرمون سوخت.

السلطان، یا اباالحسن، تا این حد قدر خادمت را ندانستیم؟

شام ولادت تو، غرق اضطراب و دست به دعا.

روز ولادت تو، اینقدر هوا بارانی است.

خون! خون! خون!

این خون‌ها به دست هر کس ریخته شد...

خوب نگاه کنید که این خون پایمال نمی‌شود.


۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۵۴
نـــرگــــس

یک‌شنبه رفتم برای ویزیت دندانپزشکی که وقت کشیدن دندون عقل بگیرم. دو تا دکتر نزدیک خونه‌مون بود که انگار جاری‌ام هم رفته بود پیش یکی‌شون و راضی بود ولی زمان کاریِ اون دکتر به من نمی‌خورد و زود می‌رفت. رفتم پیش اون دیگری که از قضا کلینیک داشت.
متاسفانه دیر رفتم و مجبور شدم منتظر بمونم. هم خسته بودم و هم خواب‌آلود. اما کتاب‌ برده بودم که بخونم.
نشسته بودم روی مبل‌های راحت‌شون ولی فضا به شدت ناراحت بود. منشی‌ها بلند بلند با هم حرف می‌زدند و یک خانم دکتر جوان هم بود که در یکی از یونیت‌ها (اتاق‌ها) مشغول بود. شلوار لی و بلوز و موهای صاف بیرون زده از لچک سرش، با غرور از این‌ور به اون‌ور می‌رفت. بقیه کارآموزهای دکتر هم حجاب‌هاشون خوب نبود.
بعدم یه دختر جوانی اومد نشست تو اتاق انتظار که به گمانم تقریبا تمام خدمات زیبایی امروزین رو دریافت کرده بود. ناخن و مژه و ابرو کاشته و موهای صافِ بوتاکس شده، بینی عمل شده و پیرسینگ بینی >_< آرایش خاصی هم داشت. واقعا چهره عجیبی از کار دراومده بود.
این دختر جوان هم بدجوری مغرور بود و با دستش پاچه شلوارش رو الکی صاف می‌کرد. من چون زبان بدن خوندم، می‌فهمیدم که تک تک حرکات و سکناتش می‌رسوند که انگار منِ چادری تو نگاهش یه گدای افسرده‌ام :)))
آقا منم اون روز اصلا کهنه‌ترین روسری و کفش و کیفم تنم بود :)))
ولی استایل نشستن و خطِ نگاه خیلی مهمه. تصمیم گرفتم اصلا نگاه به هیچ‌کدومشون نکنم. کتابم رو باز کردم و یه بیست صفحه رو خوندم و زیر نکات مهم خط کشیدم و بعد انقد خسته بودم که کتاب رو بستم و چادر رو کشیدم روی صورتم که یه ذره بخوابم که خدا رو شکر نوبتم شد.
راستش دیگه حوصله ندارم جزئی تعریف کنم چی شد اما دقیقا با همین احساس درون و ریزکنش‌هایی که من خودآگاه رعایت کردم و تقریبا همه آدم‌ها ناخودآگاه انجامش میدن، فضا رو برعکس کردم :) البته که کلا شخصیت من از نظر رفتاری؛ بعد از رفتن به دانشگاه کلا خیلی تغییر کرده. این سریِ آخر، استادِجان بهم گفت خیلی خوشم اومد از رفتارت با اعضای هیئت علمی. سعی کن این روابط حسنه رو همینطوری تا آخر حفظ کنی. (مثلا یکیش این بود که آخر یکی از جلسات؛ با خانم دکتر عضو گروه انقلاب که اولین بار بود می‌دیدمش، دست دادم. موقع خداحافظی، دستم رو با اعتماد به نفس جلو بردم و ایشون اتفاقا خیلی پرانرژی دست داد. حس کردم ممکنه ورزشکار باشه :) )
خلاصه اون روز تو کلینیک، حتی رفتار دکتر هم تغییر کرد. دکتر اولش خسته بود یا چی، یه حس رفتار غیرمحترمانه ازش گرفتم و توی ذهنم این بود که دکترم رو عوض کنم. ولی تا آخرش طوری پیش رفتم که دکتر بهم گفت: جسارتا میشه عینکت رو برداری؟ یعنی تو دلم قاه قاه بهش خندیدم :)))
قضیه اینه، ما مذهبی‌ها گاهی بدجور خودمون رو می‌بازیم جلوی بدحجاب‌ها. فکر می‌کنیم اینا واقعا قدرت این رو دارن که فضای جامعه رو خالی از معنویت کنند و شوهرهامون رو به فسادِ خالص بکشونند :)
اینی که میگم احساس بسیاری از خانم‌های مذهبیِ سنتی نسبت به بدحجاب‌هاست! شاید باورتونم نشه. ولی خیلی از مذهبی‌های نسل قبل این‌طور فکر می‌کنه چون ذهنیت دوران قبل از انقلاب رو دارن. البته ما هم اگر غفلت کنیم ممکنه به عقب برگردیم ولی بازم اوضاع الان متفاوته. یعنی نمیگم این بدحجابی بی‌تاثیره اما میگم اندازه قد و قوارش ببینیمش...
و مهم‌تر از هر چیز، عاملیت خودمون رو ببینیم. شخصیت خودمون با حجاب رو درست ارائه بدیم. رشک برانگیز ارائه بدیم. نشون بدیم چطور با حجاب و عفاف میشه حال بهتری در مواجهه با آقایون تجربه کرد. چطور می‌تونیم تجربه ارتباطات بهتر و موثرتری رو داشته باشیم و مسیر خودمون رو در جامعه هموارتر کنیم.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۲۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۳۰
نـــرگــــس

دیروز با یک دختر خانمی ملاقات کردم که قرار بود فرداش براش خواستگار بیاد.
همون اول گفت: من خیلی حالم بده... اصلا آمادگیش رو ندارم... هنوز از فکر خواستگار قبلیم در نیومدم و دلم پیشش گیر کرده.
گفتم: فکر کردی تو اولین دختری هستی که چنین اتفاقی براش افتاده؟ خیلی پیش میاد!!
تعجب کرد و گفت: واقعا راست میگی؟
گفتم: آره!
و براش توضیح دادم که خیلی مهمه که ما در تصمیم‌گیری‌هامون بر اساس واقعیت‌ها بتونیم تصمیم بگیریم. اما غالبا ما چنین موقعیت‌های خاص و مهمی رو به خاطر گیر کردن در خیالات و توهماتمون از دست میدیم.
گفت: آخه اون آدم همه چیزش خوب بود و فقط اگر ما توی این خونه‌مون و تو این شرایط اقتصادی نبودیم، اون آدم ...
براش توضیح دادم که اینکه فکر می‌کنی همه‌چیزش خوب بود، برای اینه که خودت تو ذهنت دلت می‌خواد که نقاط مثبت اون آدم رو پررنگ کنی و نقاط منفیش رو کمرنگ کنی و الان داری با این توهم همه چیز رو می‌سنجی‌ اما در واقعیت، ای‌بسا اصلا طاقت تحمل بعضی از چیزا رو در تعامل با اون خانواده نداشته باشی‌...

گفت: خودم می‌دونم. اتفاقا همون موقع هم یه چیزایی دیدم که خوشم نیومد مثل همین اهمیت زیادی که به وضعیت اقتصادی ما دادند و می‌دونم که اصلا شاید دلیل نه گفتنشون وضعیت مالی‌مون نبوده، مثلا از ظاهرم خوششون نیومده بود‌... اما واقعا اگر وضع مالی‌مون بهتر میشد‌‌....
گفتم: من اگر جای تو بودم، یک "به درک" محکم می‌گفتم و رها می‌کردم‌. آخه خانواده‌ای که به خاطر مسائل مالی من رو بخوان و نخوان، می‌خوام نخوان.
گفت: نه! آخه شما وضع‌تون خوب بود...
گفتم: ببین مگه بالاتر از ما از لحاظ اقتصادی نبود و نیست؟ همیشه هست. مهم اینه که تو در هر شرایطی اعتماد به نفس داشته باشی و این رو بدون که زندگی ساختی هست. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی باید بسازیش. و اگر یه روزی ازدواج کردی بیا تا من بهت بگم که چقدر چیزها بهمون یاد ندادند و باید یاد بگیریم.
مهم اینه ‌که حالت خوب باشه و بدونی که شرافت از همه‌چیز بالاتره.
یادت باشه که هیچ ملازمه‌ای بین وضع اقتصادی بهتر شما و خوشبختی و ازدواج تو وجود نداره. یک بار برای همیشه این خطای شناختی رو بریز دور. ممکنه که وضع‌تون خیلی خوب بشه و ناگهان دیگه هیچ خواستگاری نداشته باشی...
تایید کرد و از دوستانش مثال زد که چقدر پولدار اما دریغ از یک خواستگار...
گفتم: سعی کن نعمت‌های خداوند رو ببینی و فال خوب بزنی به اتفاقات. و چند مورد هم براش مثال زدم از همین نعمت هایی که الان داره اما چون ذهنش رو روی توهمش متمرکز کرده؛ اونا رو نمی‌بینه.
گفت: یعنی دیگه به اون خواستگار قبلی فکر نکنم؟
گفتم: نهههه! چون اون آدم دیگه گزینه تو نیست و چوت گزینه‌ای نیست که بتونی انتخابش کنی؛ دیگه واقعیت نیست‌. توهمه.
گفت: ولی اصلا دلم آروم نمیشه برای فردا. چیکار کنم؟
گفتم: ببین در فلسفه و عرفان اسلامی میگن موجودات هیچ ربط و ارتباطی با هم ندارند الا به وجودِ کی؟ وجودِ خداوند.
این خداوند هست که ارتباطات رو برقرار میکنه بین انسان‌ها و موجودات عالم و اگر او نبود، ما نمی‌تونستیم هیچ چیزی رو درک کنیم؛ ببینیم و حس کنیم و نمی‌تونستیم با هیچ چیز؛ هیچ ارتباطی بگیریم.
برای همین تو باید از خداوند بخواهی که دلت رو آروم کنه. فقط خداست که می‌تونه این احساس رو از بین ببره... یک توسل؛ دو رکعت نماز، هرچیزی که باهاش قبلا انس داشتی...
گفت: نمی‌تونم. در یک برزخ اعتقادی هم گیر کردم و فکر می‌کنم دیگه خدا و امام‌ها و .‌.. رهام کردند.
گفتم: ببین عزیزدلم، مهم‌ترین ارتباطات ما با انسان‌ها؛ سه تا ارتباط هست. اولی ارتباط با امام حاضر و ناظر هست. دومی ارتباط با پدر و مادر هست و سومی ارتباط با همسر هست. اگر اینا درست بشن؛ بقیه زندگی‌مون هم درست میشه و در این میان؛ انقدر ازدواج و همسرگزینی عظمت داره (چون انسان با انتخاب و اختیار خودش باید این پیوند رو برقرار کنه)، که شیطان اصلا بی‌کار نمی‌نشینه. اون اصلا دوست نداره یک انسان مجرد متاهل بشه چون نصف دین اون جوان حفظ میشه اما این حفظ شدن دین، نه فقط به خاطر حفظ غریزه است، بلکه به خاطر ورود اون جوان به دنیای واقعی‌تر و رها شدن از توهمات هست. منم قبلا فکر می‌کردم قضیه، قضیه حفظ غریزه است. اما فقط این نیست. شیطان نمی‌ذاره یه دختر مثل تو، واقعیت‌ها رو ببینه و بر اساس اهداف و آرمان‌ها و برنامه‌ها و اعتقادات واقعی خودش، معیار ازدواجش رو تنظیم کنه و متاهل بشه، چون میدونه که اگر ازدواج کنه، اونوقت با سرعت و شتاب زیادی به سمت کمال حرکت می‌کنه. برای همین اینجوری معطل نگهش می‌داره.

گفت: اتفاقا گاهی با خودم میگم کاش جواب مثبت ندم تا وضع‌ مالی‌مون خوب بشه.

گفتم: می‌بینی؟ حالا پسرها رو هم یه طور دیگه گول می‌زنه. نمی‌ذاره برن سمت ازدواج. هی بهشون میگه حالا برو کسب درآمد کن. حالا الان برو درست رو ادامه بده... الان وقتش نیست.

و در نهایت یادت باشه، پرش از مجردی به متاهلی، خیلی ترسناکه. مثل پریدن از یک ارتفاع به یک دنیای جدید و فوق العاده بهتره اما شیطان خیلی ما رو می‌ترسونه در اون لحظه پرش. فراموش نکن. اینجاست که باید از اون ارتباطت با امام کمک بگیری. امام؛ میزبان ما در این دنیاست و بسیاری از امور ما رو مدیریت می‌کنه و از خطرات و آسیب‌ها ما رو مصون نگه میداره. سعی کن در این موقعیت‌ها؛ از توسل به امام و حضرات معصومین غافل نشی که چاره کاره :)

خلاصه که گفتگوی خیلی خوبی بود و امیدوارم امروز فردا ازش خبر بگیرم و بهم بگه که واقعا آدمی که امروز ملاقات کرده، چقدر با معیارهای واقعیش تناسب داره.

برای همه جوان‌ها دعا کنیم 🌻

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۴۶
نـــرگــــس

گاهی دقیقا وقتی یک چیزی که مغزت رو داره می‌خوره، رها می‌کنی و به خدا می‌سپاری...

گاهی دقیقا وقتی نعمتی رو که کفرانش می‌کردی، می‌بینی و شاکر خداوند میشی...

گاهی دقیقا وقتی که ذهنت رو از چیزی که قفلی روش زده بودی، برمی‌داری‌...

.

.

.

اون‌وقته که یک امیدی پیدا میشه که باعث میشه نورون‌های مغزت تکون بخورن و سیناپس‌هاشون نفس بکشن.

اون‌وقته که خدا میگه حالا که نعمتم رو دیدی، بهت جایزه میدم و مسیرت رو باز میکنم.

و اون وقته که پلن B خودش رو نشون میده...


پ.ن: اگر دوست داشتید یکی دو نمونه از مواردی که این‌ اتفاق‌ها براتون افتاده رو بنویسید تا منم نوشتنم بیاد که چه اتفاقاتی برام افتاده :)
۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۴ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۰۸
نـــرگــــس

امروز می‌دونید چی شد؟ یکی از بچه‌ها دستش خورد یا خودم وقتی گوشی رو به لپ‌تاپ وصل کردم، نمی‌دونم! برنامه سامسونگ نوتم پاک شد!
تمااااام نوت‌هام!!! شاید بیشتر از ۴۰۰ تا یا حتی بیشتر نوت داشتم و همه پاک شدند. باورش برام سخت بود ولی واقعا خیلی ناراحت نشدم. بهتر! گوشیم خالی شد :) حتی فکر مرور اون همه یادداشت، بهم استرس وارد می‌کرد. گرچه یه چیزای جالبی لابه‌لاش بود که ترجیح میدم بهش فکر نکنم تا حسرت بخورم. الانم این سامسونگ نوت جدید سرعتش خیلی کنده و اعصاب برام نذاشته ولی فعلا دارم باهاش می‌سازم.
کلا من خیلی استرس‌ها و فکرهای توی ذهنم رو مدیریت می‌کنم و این فقط یه نمونه‌اش بود.
خیلی وقت بود نیت کرده بودم بیام و در مورد حجم استرس‌های بی‌خودی که ما خانم‌ها به خودمون میدیم اینجا صحبت کنم اما خودم انقدر دوشنبه و سه شنبه دچار استرس و حال بد شدم که هر کار می‌کردم، نمی‌تونستم به خودم مسلط بشم و با خودم گفتم چطور می‌خوای در مذمت استرس گرفتن خانم‌ها بنویسی!!؟؟
ماجرا این بود که رفتم دانشکده و مصاحبه علمی شدم و همه چیز هم خیلی عالی پیش رفت. من از شب قبل رفته‌بودم خونه مامانم چون همسر رفته بود سفر. خلاصه بعد از مصاحبه هم برگشتم خونه مامان ولی کلا مامان، آدمِ شنیدن نیست و من زجر می‌کشم وقتی می‌خوام فقط دو دقیقه، شش دونگ حواسش به من باشه اما نیست. خلاصه مامان اصلا گوش نداد که اون روز به من چی گذشته. فقط میگفت: صالحه جان معلومه تو توی هر چیزی وارد بشی، بهترین میشی!
وقتی این حرف رو می‌زنه، می‌خوام سرم رو بکوبم توی دیوار.
دوست صمیمی‌ام، نسیم هم فرداش یک کلاس داشت و نمی‌تونستم برم پیشش تا باهاش حرف بزنم و سبک شم. این بود که هرچقدر زمان می‌گذشت، بیشتر احساس بد درونم ایجاد می‌شد.
استرس یک سری حواشی... یعنی کارهایی که حداقل باید سه ماه پیش انجام می‌دادم و ندادم و استرس اینکه چقدر استادِجان برام زحمت کشید و آخرش زحماتشون به باد می‌ره و من ناامیدشون می‌کنم...
و حالِ بد... حال بدی که من داشتم مثل یک توده حجیم غم و خاک‌برسری بود که چرا، که چرا من مقاله‌ام رو ننوشته بودم! آخه مگه چقدر زمان می‌برد؟ چی میشد دست از کمال‌گراییم برمیداشتم و بی‌خیال نوشتن یک مقاله در سطح یک عضو هیئت علمی دانشگاه تهران می‌شدم؟
آیا کافی نیست اون همه خجالتی که بابت نداشتن مقاله کشیدم؟
خلاصه در یک لحظاتی مغزم به مرز انفجار می‌رسید. حتی با استادِ جان هم صحبت کردم و بازم حالم افتضاح بود. با اینکه استاد گفتند: "من اون روز با خوشحالی دانشکده رو ترک کردم." یا "خیلی خوشحال شدم که یک قدم رو به جلوی تو رو دیدم." یا حتی این مطلب که "خیلی خوشم اومد که اسم دخترات رو در صفحه تشکر پایان‌نامه آوردی با اون تعبیرات و ..."
حتی با وجود اینکه استادِ جان و یکی دیگر از استادهام برام توصیه نامه نوشتند... و توصیه‌نامه استادِ جان، در نهایت لطف یک استاد نسبت به شاگرد، فوق العاده بود...
هیچ‌کدوم از این‌ها حال بد من رو خوب نکرد.
حال بدم از انتقالی استادِ جان به دانشکده حقوق، جاش رو داد به لذت بردن از نگاه کردن به دست‌خط فوق العاده زیبای استادِجان در توصیه‌نامه‌ام.
اصلا همه این‌ها چه فایده، هرچقدر استاد هم گفتند که من اون روز دست خدا رو دیدم و من حس کردم خدا چقدر دوستت داره، بازم حالم خوب نشد.
تنها کاری که اون شب‌‌ها دوست داشتم انجام بدم این بود که نماز شب بخونم. و دعا و صلوات برای امام زمان بفرستم.
اون روز، بعد از اینکه از دانشکده اومدم بیرون، انقدر خجالت کشیده بودم از بی‌مقاله بودن که رفتم توی شهر کتاب دانشگاه و ۷۰۰ تومن خرید کردم و اینجوری خودم رو تنبیه کردم. البته بی‌شباهت به تشویق هم نبود. انقدر انرژی داشتم که اگر لب‌تاپم بود، می‌تونستم جا در جا یک مقاله بنویسم. اما بلاخره رسیدم به یه تقطه‌ای که فهمیدم چقدر زور بالای سرمه... مخصوصا وقتی برای اولین بار رفتم پیش معاون علمی دانشکده. همون آقای خوش‌چهره و اندکی از خودمتشکر. امیدوارم یه روزی بیاد که انقدر کتاب و مقاله داشته باشم که همه این ضوابط وهمی برام خنده‌دار و مضحک به نظر بیاد.


پ.ن: از کجا رسیدم به کجا؟ می‌خواستم از استرس‌هایی که ما خانوما می‌کشیم بگم ‌‌‌‌که پیرمون می‌کنه، نابارورمون می‌کنه، عصبی و پرخاش‌گرمون می‌کنه. از خودمون غافل‌مون می‌کنه و دچار رقابت‌های ناسالم‌مون می‌کنه و ...
نشد که بگم. فعلا این عکس‌ها رو از تراپی امروز صبحم اینجا ببینید تا بشوره ببره. اینجا باشگاه ورزشی هست که میرم. بوی رزها سمفونی راه انداخته بود. منم مثل گنجیشک تند تند تا از این گل به اون گل می‌پریدم تا بیشتر ازشون لذت ببرم :)




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۳۱
نـــرگــــس

هر شب قبل از خواب؛ پیامرسان‌هایم را که چک می‌کنم، در یکی از کانال‌ها، آخرین مطلب در مورد نماز شب است.
نماز شب!
نماز شب را دوست داشتم اما تداعی‌های ذهنی زیبایی ازش نداشتم. مدتی ذهنم درگیر بود:
"خب باشه!
ولی چرا من جذب نماز شب نمیشم؟
تا الان بارها خوندم و حس غرور بهم دست داده و از شب بعد نخوندم. یعنی نتونستم بخونم.
یا بارها شده که ‌وقتی برای دیگران در قنوتم نمازم دعا کردم، دچار سندرم خودخفن‌پنداری شدم
و دوباره از شب بعدش هیچ خبری از نماز شب نبوده.
مگه نمی‌بینی که بعضی‌ها که اهل نماز شبند، آدم‌های غیرقابل تحملی هستن؟ کم‌طاقتن. خودبرتربین هستن و حتی بعضی‌هاشون با زبون‌شون آدما رو به راحتی آزار میدن."
با خودم فکر می‌کردم مگر نماز مستحبی نباید ما را به خدا نزدیک‌تر کند؟ مگر چنین کاری می‌تواند جز به خاطر عشق‌بازی با خدا باشد؟ حالا چطور می‌شود نماز شب را از سرِ عادت خواند؟ یا از سرِ عذاب وجدان؟
با خودم می‌گفتم: "منی که هیچ حرفی برای گفتن به خدا ندارم! اصلا چرا بخونم؟ با چه انگیزه‌ای بخونم؟ کدوم حاجت منه که خداوند فقط با نماز شب به من عطا می‌کنه؟
وقتی این همه موقعیت و ایام خاص برای حاجت‌روایی یا بخشش گناهان هست، چه نیازی به نماز شب؟"

تا اینکه یک شب، سوار ماشین از خانه مادرم به خانه خودمان برمی‌گشتیم.
همسرم یک قطعه موسیقی پخش کرد. اولین بار بود به گوشم می‌خورد. همایون خیلی آرام و با طمانینه خواند:
سرنوشت را باید از سر نوشت.
شاید این بار کمی بهتر نوشت.
عاشقی را غرق در باور نوشت.
غصه‌ها را قصه‌ای دیگر نوشت.
از کجا آمد این باور که گفت
گر رود سر برنگردد سرنوشت.

مسحور شدم. انگار در خلا به این قطعه گوش سپرده بودم.
عمیقا احساس کردم که نیاز دارم سرنوشتم را از سر بنویسم. طوری که تمام خلاها، شکست‌ها، فراغ‌ها و رنج‌ها را پاک کنم، جایگزین کنم و از نو بسازم.
در آن لحظات کوتاه، احساس کردم این کار، فقط کار خداست و تنها در یدِ قدرت اوست. گاهی گناهان بخشیده می‌شوند اما سرنوشت همیشه از سر نوشته نمی‌شود. باید از او بخواهم که سرنوشت دنیایم را تغییر بدهد. که در همین فرصت کوتاه، بهترین چیزها را برایم جایگزین کند که جبران همه مافات باشد.

نوشتن قصه‌ای دیگر برای غصه‌هایم همان کاری بود که سال گذشته انجام دادم. زمانی غصه‌هایی داشتم که خدا نداشتند و امروز غصه‌هایی دارم که خدا دارند.

مسحور شدم. راستی چه کسی گفت اگر عاشقانه سر بگذاری در راه باور، سر بدهی در راه باور، سرنوشت عوض نمی‌شود؟
راستی هیچ کس.

آن شب، تازه فهمیدم چقدر می‌شود استغفار کرد. فهمیدم چقدر می‌شود با خدا حرف زد. تصمیم گرفتم به قدر تک تک لحظه‌های زندگی‌ام؛ از خداوند بخواهم سرنوشتم را از سر بنویسد. 

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۵ ۱۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۱:۰۸
نـــرگــــس
مدتی هست که ننوشتم. دلایل زیادی داشت.

یکی اینکه فروردین ماه از ریل و روال کارهای سابقم مقداری خارج شدم. تمرکز کردن و تلاش برای برگشتن به اون روال سابق مقداری انرژی بر بود. دو ماه بود باشگاه نرفته بودم... و همین هفته اول اردیبهشت یک سفر رفتیم ولایت پدری و مادری‌ام. استان لرستان. 
آخ آخ آخ نگم که چقدر اونجا بهشت شده بود. یه منظره‌هایی خلق شده بود که نمونه‌اش فقط توی تصویرگری‌های کتاب کودک هست. همونقدر شاد. همونقدر فانتزی. آسمان آبی. نور مستقیم و ناز خورشید. رودخانه و کوه‌های سر به فلک کشیده‌ای که نوکشون پر از برفه. کمی نزدیک‌تر، تپه‌های پوشیده از چمنِ سبز درخشان یا زمین‌های کشاورزی گندم و جو و درختان گرد و سبز پررنگ. نزدیک شهر پدرم، پلدختر، کوه‌ها افسانه‌ای هستن. صخره‌ای و موج دار. انگار باد کوه‌ها رو کج کرده. بی نظیره.
من تو یه همچین سرزمینی ریشه دارم. غرور انگیزه. وقتی به مناعت طبعم فکر می‌کنم باید بدونم پدران و مادرانم چقدر قوی و شاکر، سخاوتمند و بردبار بودند. خون اون‌ها در رگ‌های منه.
رفتن ما دلیل خاصی داشت و مهم ترین درسی که از این سفر کوتاه اما ارزشمند گرفتم این بود که نگذارم فاصله ها من رو از خانواده بزرگم دور کنند. باید بهشون زنگ بزنم. باید حواسم بهشون باشه. این عشق و محبت بین ما رو خداوند هدیه داده. نباید بگذارم هدر بره. رفتم سر خاک پدربزرگم. چقدر دلم براش تنگ شده. حتی با وجود اینکه وقتی بود، ما حرفی نداشتیم با هم بزنیم اما باران برکت بود.
دمِ حرکت، اذان مغرب شد. رفتیم مسجد جامع شهر. اونجا یاد آرزوم افتادم. کاش میتونستم یه گوشه از این شهر، معلم قرآن بشم. سبک زندگی برای مردم بگم. کاش میشد. گفتم آرزوم اما شاید این آرزوی مادرم بوده. شاید آرزوها نسل به نسل منتقل بشن. نمیدونم چی میشه. افوض امری الی الله.
بعد برگشتیم بروجرد. رفتیم سرِ مزار پدربزرگ مادریِ مادرم و مادربزرگ مادریش، بی‌بی فاطمه. و مادربزرگ پدریش. حتی سنگ قبرهاشون رو هم دوست داشتم. مثل آغوش بودند. و دوباره در بروجرد هم همون احساسات تکرار شد. همین که چقدر باید حواسم به خانواده باشه. و شاید این عشق، انقدر پرورده شد که مثل یک آتش فشان فوران کرد. قرار بود زود برگردیم اما خدا می‌خواست که من از این عشق استفاده کنم. ماشین‌مون خراب شد و یک روز و نصفی بیشتر موندیم. همین شد که خداوند به من لطف کرد تا پیگیر یک سری مسائل بشم. هنوزم پیگیرم. نمیدونم تهش چی میشه اما خیلی امیدوارم که خدا کمک مون کنه و یه گره‌هایی باز بشه تا عزیزای دلم حاجت روا بشن. 
باورتون نمیشه اما الان که اینا رو می‌نویسم دارم گریه می کنم...
اما داشتم میگفتم چرا ننوشتم. دلیل دیگر ننوشتنم اشتغال مبارکم به حفظ قرآن هست. حالا آخر شهریور میام میگم که به کجا رسیدم و چقدر حفظ کردم. یک دفتر حفظ هم از آکادمی تحفیظ خریدم که هنوز وقت نکردم فایل‌های آموزشی‌ش رو ببینم و نکته بردارم. واقعا وقت سرخاروندن ندارم.
اما یک دلیل دیگه ننوشتنم، اینه که یک آدم مزاحم، کنج خلوتِ قشنگم رو ناامن کرده. دیگه راحت نمی‌تونم حرفام رو بزنم. خودتون ببینید: (+) و (+) و (+)
واقعا نمیدونم چی بگم. اما خسته و آزرده شدم. 
با این وجود بازم خواهم نوشت :)
ارادتمندم.
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۵ ۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۰۴
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۶
نـــرگــــس

این منم در سال ۲۰۲۷ 😊


عید فطرتون گرچه با تاخیر اما با تاکید مبارک 🌻


روز قدس که این پلاکارد رو درست کردم؛ راستش خودمم فکر نمی‌کردم اینقدر نزدیک باشه. 😊
۶ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۴۵
نـــرگــــس

در زندگی هر انسانی، روزهایی از زندگی می‌آید که بی‌نهایت رویایی و شیرین هستند. انسان آرزو می‌کند آن لحظات تا روز قیامت یا حتی تا ابد کشیده شوند یا در آن لحظه متوقف بماند و بمیرد. اما هر لحظه مثل ماهی براق کوچکی از دست انسان لیز می‌خورد و به سوی قعر دریای فراموشی سر می‌خورد. در آن هنگام، انسان دلش می‌خواهد برای هر لحظه سوگواری کند اما هر لحظة نو که از راه می‌رسد، دلبری‌های خودش را دارد. اینطور است که دوام می‌آورد و ناگهان چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌بیند که صبح روزی دیگر فرا رسیده است و جز خاطره‌ای مبهم و کامی شیرین برایش نمانده است. اکنون من مثل ماهیگیری دل‌شکسته در ساحل اشک‌هایم نشسته‌ام. در جستجوی ماهی‌های طلایی و دلبرم در اقیانوس لحظه‌های از دست رفته‌ام، تور نوشتن می‌بافم و به خاطر می‌آورم.

***

سحرگاه روز چهارم فروردین ماه یک هزار و چهارصد و سه بود. در یک کلبه چوبی فرو رفته در مه، به خواب سبکی فرو رفته بودم. چشم باز کردم و از پنجره چوبی کوچک اتاق، به آسمان نگاه کردم. تاریک بود. ساعت را نگاه کردم. لباس پوشیدم و درِ سنگین چوبی را بی‌صدا باز کردم. آرام بیرون رفتم و در را بستم. کتانی‌هایم را پوشیدم و با دقت روی سنگ‌چین‌های دور کلبه پا گذاشتم، مبادا لیز بخورم و در گِل بیفتم. وضو گرفتم و برگشتم به اتاق، نماز خواندم. دیگر حیفم می‌آمد بخوابم. دلم می‌خواست تا بچه‌هایم خوابند، کمی قدم بزنم و قرآن بخوانم. تلفن همراهم را برداشتم و پیامرسانم را باز کردم. پیام‌های زیاد و مهمی از دیشب تا آن ساعت از صبح نیامده بود، به جز پیام ساعت ۰۱:۴۳ بامداد: «دیدار ماه». برای اولین بار، ثبت نام حضور در دیدار رمضانیه دانشجویان با رهبر انقلاب از طریق سایت انجام می‌گرفت و از طریق قرعه کشی، فرصتی برابر برای این حضور فراهم می‌شد. یک فرم بود که مهم‌ترین بخش آن این بود: «اگر شما در دیدار دانشجویی فرصت صحبت با رهبر انقلاب اسلامی را داشتید، مهم‌ترین نکته‌ای را که با ایشان در میان می‌گذاشتید چه بود؟»

تلفنم را برداشتم و به بیرون از کلبه رفتم. از تاریکی کم شده بود. سایه کوه‌ها در افق دوردست سلام می‌کردند به آسمان. از مه غلیظ نیمه شب، چیزی باقی نمانده بود جز تر شدن خاک زمین و سپیدی دور دست. روی جاده‌ی آسفالت روستا، آرام به راه افتادم و فرم را پر کردم. نوشتم: «حضرت آقاجان سلام علیکم. پس از مبارک انقلاب اسلامی ایران، الطاف الهی بر مردم ایران باریدن گرفت و خداوند با نعمت امام، ما را از ظلمات زندگی غربی خارج کرد و به نور زندگی دینی وارد و هدایت کرد اما...»

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۰۵:۳۱
نـــرگــــس

(این مطلب خیلی دلی نوشته شده. شاید غلط غلوط هم داشته باشه.)

شنیدید مثلا کسی گفته باشه: "از فلانی انرژی منفی می‌گیرم؟"
یا مثلا کسی بگه: "انرژی مثبت فلانی خیلی زیاده؟"
یا مثلا آدم‌ها وقتی میرن حرم‌ها، حالشون خوب میشه ناخودآگاه. یا مثلا وقتی میرن مجلس روضه، بعدش حالشون بهتر میشه.

حالا به نظر شما این چیزا چه توجیهی داره؟

این آیه رو شنیدید؟ "یسبح له ما فی السماوات و ما فی الارض"

همه جا، همه چیز، تک تک ذره‌ها دارن تسبیح خدا رو میگن...
اما ممکنه یک جاهایی با شدت بیشتر خدا رو تسبیح کنند، به خاطر تسبیحی که انسان‌ها اونجا می‌کنند.
درست مثل خرده آینه‌های کاشی‌کاری‌های حرم‌ها
دیوارهای بلند و ستون‌ها و پنجره‌های مشبک ضریح‌ها
اون‌ها تسبیح‌ها و دعاهای آدم‌ها رو هزاران بار منعکس می‌کنند...
کنارشون گناه نمیشه، برای همین مثل خونه‌ها و دیوارهای عادی دیگه نیستند...

یا وقتی توی یک مجلس روضه خونده میشه، در و دیوار برای اباعبدالله گریه می‌کنند...

اما سوال این جاست که ما که تسبیح اون‌ها رو نمی‌شنویم،
پس چطور روی ما اثر داره؟
چطور می‌تونیم انرژی اون‌ها رو حس کنیم؟

جوابش ساده‌ است.
چون ما خودمون هم جزو اون موجوداتی هستیم که "یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض"
حتما تک تک سلول‌های بدن ما در حال تسبیح کردن خداوند هستند.
حتما تک تک سلول‌های بدن‌مون از تسبیح موجودات اطرافمون اثر می‌گیرند.
انسان مومن، وجود مختارش با تکوین و فطرتش همسو هست، برای همین حالش خوبه. این رو میشه با شنیدن شرح احوالات قبل و بعد از ایمانِ تازه مسلمان‌های خارجی متوجه شد.
اما انسان کافر، همیشه یک گمشده داره که داره دنبالش می‌گرده. فکر می‌کنه در غیر خدا و دین پیداش می‌کنه و به آرامش می‌رسه اما هرگز اینطور نمیشه.

برای همین اماکن نورانی، ما رو در جریان تسبیح عالم قرار میده. حال‌مون اگر بد باشه، خوب میشه، اگر خوب باشه، بهتر میشه.

حالا تسبیح ما آدم‌ها، تسبیح سلول‌هامون هم اندازه همدیگه نیست.
چون حالات روانی‌مون رو کنترل نمی‌کنیم. یه وقتایی همش عصبانی هستیم بیخودی. یه وقتایی ناشکر هستیم خیلی بیخودی. یه وقتایی به جای یاد خدا، اشتغال به دنیا تمام فکر و ذکرمون میشه.
برای همین تسبیح وجودمون تحت تاثیر این حالات‌مون قرار می‌گیره...

داشتم امشب با مامانم صحبت می‌کردم نمیدونم چطور شد امشب به این چیزا فکر کردم...

دیشب بعد از شب قدر، همسرم ازم پرسید: "به نظرت امسال چطور قراره برامون رقم بخوره؟"
بهش گفتم که "خیلی امیدوارم. چند روز پیش خیلی تو فکر خریدن یه چراغ مطالعه بودم، امشب که رفتیم لوازم تحریر با اصرار خودت برام خریدی! احساس می‌کنم خیلی رسیدن به خواسته‌هام نزدیکه. خیالم راحته چون کارهام رو واگذار کردم به کس دیگه‌ای."
ادامه‌اش رو نگفتم بهش که چرا خیالم راحته... بهشون گفتم: "منو بخر."
ولی هر چقدر  از خودش پرسیدم جوابش به سوال خودش چیه، جواب نداد. میدونم ته ذهنش چیه‌. دوست داره شهید بشه لابد اما قراره با هم شهید بشیم. ناراحتم که هنوز هیچ کاری نکردم که به درد بخورم. امسال می‌خوام تلاشم رو بکنم بلکه ببینم به این هدفمون می‌رسیم...

دیروز که گذشت فاطمه‌زهرا رفت مدرسه. روزنامه‌دیواریش (تکلیف نوروزی بود) رو هم برد و من یه نفس راحت کشیدم چون خیلی برای اون روزنامه دیواری زحمت کشیده بودم :))
ظهر هم همسر رفت سفر دوباره. البته یک روزه است و فردا شب دیگه خونه است ان شاءالله. منم چون می‌خواستم برم خونه مامانم که شب هم بمونم، بعد از برگشتن فاطمه‌زهرا، زینب و لیلا رو فرستادم تو حموم که بازی کنند تا برم بعدش بشورمشون. گوشیم زنگ زد. جواب دادم...
فکر می‌کنید کی بود؟
گفت: خانم فلانی؟
_ بله خودم هستم.
_ از نهاد تماس می‌گیرم. شما برای دیدار رمضانی رهبری ثبت نام کردید. اسم‌تون در اومده. شما عضو انجمن علمی هستید؟ اسم انجمن علمی‌تون چیه دقیقا؟
یادتونه اینجا بودیم ثبت نام کرده بودم؟ وقتی شنیدم در قرعه اسمم در اومده، مثل کوه آتشفشان پر از هیجان اما قبل از فوران شدم.
_ دقیقا نمیدونم ولی همون موقع هم از رئیس انجمن علمی‌مون هم پرسیدم جوابم رو ندادند. اما ما همین دی یا بهمن بود که در مناظره دانشجویی هم شرکت کردیم...
_ شما متاهلید؟
_ بله.
_ بچه هم دارید؟
_ بله.
_ انجمن علمی فقط یک ظرفیت خانم داشته که اونم به شما می‌رسه.
یه ذره صدام از خوشحالی پرش گرفته بود.
_ برای شرکت دیگه؟ صحبت که قرار نیست بکنیم؟
_ نه. به عنوان حضار هستید. هرچقدر زودتر برید البته می‌تونید جلوتر بشینید.
ساعت‌ها و روش گرفتن کارت و ... رو پرسیدم و گفت و تشکر کردم و خداحافظی.
یک جیغ بلند کشیدم که فاطمه‌زهرا طفلی ترسید. بعدش که بهش گفتم چی شده، یه ذره توی قیافه‌اش حسودی دیدم :)))
بعدش هم سریع زنگ زدم به مصطفی و ... اونم کلی خوش به حالت گفت بهم.
می‌دونم که قرار بود یه جور دیگه برم پیش آقا. با خودم قرار گذاشته بودم که یه آدم به درد بخور بشم که برای ارائه کارم برم پیش آقا. اما خب، این با اون قرار خودم منافاتی نداره. از آخرین باری که آقا رو دیدم، بیشتر از ۱۳ می‌گذره. تازه از دور! بدون عینک طبی! (آخه چرا عینکم جا مونده بود؟!) حالا هم دل تو دلم نیست. میرم ان شاءالله ببینمشون ان شاءالله انرژی بگیرم ان شاءالله و برام دعا کنند ان شاءالله :)
+ دیدار یک شنبه صبح هست. یعنی میشه؟ :')
+ چقدر بیشعورم که کامنت‌ها رو انقدر دیر جواب میدم. تو رو خدا من رو ببخشید. باشه؟

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۱۲
نـــرگــــس

تو مطلب قبلی نوشتم شب قدر ۱۹ ماه مبارک بهم بد گذشت.
شب قدر ۲۱ هم گذشت البته با این تفاوت که زینب گریه نکرد و من رو هم پریشان نکرد. اون حس بد هم کمتر بود...

و با این حال، بازم حس خالی بودن زیادی می‌کردم.

رسماً هیچ کدوم از اعمال رو هم نتونستم محض دلخوشی خودم انجام بدم... فقط قرآن به سر گرفتم، اونم با حال معنوی داغون.

ولی شب ۲۱ از خودم خجالت کشیدم که گفتم شب ۱۹ بد گذشت در حالی که رزقم این شد که کتاب "المومن" رو بخونم.
شب ۲۱، قسمت‌های باقی‌مونده‌اش رو خوندم و تمام شد و قسمت‌هایی از کتاب "شرح حدیث عنوان بصری" رو هم خوندم.

یادتونه این مطلب رو؟ این مطلب رو چی؟
این مطلب رو هم بخونید...

به عنوان یه مادر که اصلا وقتش دست خودش نیست و نمی‌تونه برنامه بریزه یا نمی‌تونه با یه جمع همراه بشه و باهاشون مثلا جوشن کبیر بخونه بدون اینکه چندین بار بچه‌هاش بیان و وسطش حرف بزنن یا کاری داشته باشن که فرازها رو از دست بده و یا بچه دستشویی ببره، پوشک عوض کنه....

فکر می‌کنم اگر فقط یه چیز بتونه، حال من رو خوب کنه، اینه که باور کنم...
یه بنده‌ای از بندگان امامم هستم...
امامی که آسمان‌ها و زمین برای او خلق شده...
و من به طفیلی وجود او، می‌تونم نفس بکشم، از نعمت‌های خدا بهره ببرم و عبادت کنم و به خدا نزدیک بشم...

این جمله‌ای که الان نوشتم، روی یه بخشی از متن پایان‌نامه‌ام، غلط‌گیر می‌گیره... تصحیحش می‌کنه... و خیلی بهترش می‌کنه...
تو سفر عتبات، حس به طفیلی امام، بهره‌مند بودن رو شاید برای اولین بار تجربه کردم.
هر بار که می‌گفتم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
و وقتی رفتیم مسجد سهله، با خودم می‌گفتم: کی میاد اون روزی که امامم اینجا با خانواده‌ی قشنگش، تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا باشه.

حالا چرا این باور آرومم می‌کنه؟ چون
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
چون منِ دیوانه... منِ ظلومِ جهول، یه عاقل، عادل و عالم محض می‌خوام که کمکم کنه... منِ دیوانه زیر این بار له میشم.

وقتی محجور باشی، اگر ولی و سرپرست نداشته باشی، بیچاره‌ترینی...
اما من با ولی‌ام خوشحال و خوش‌بخت‌ترینم...
اونم نه ولایت فقط صوری... ولایت حقیقی و وجودی.

کاش این باور از من دور نمیشد. کاش با گِلم سرشته میشد. اون‌وقت من خوشبخت‌ترین بودم. برای همیشه.

+ این عکس رو ببینید. فاطمه‌زهراست. شب ۲۱. یعنی من مامانشم؟ من فقط مامانشم. هدایتگرش کس دیگریه.

لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۱۲
نـــرگــــس

بامداد ۵ فروردین، یک شنبه... تازه رسیده بودیم تهران و بعد از یه کم جمع و جور کردن، داشتیم می‌خوابیدیم. مصطفی داشت برام تعریف می‌کرد که قبلا به دوستاش گفته بوده که دلش می‌خواد ما رو حتما ببره یه شمال، یه کلبه چوبی... و چقدر به طرز باورنکردنی این اتفاق محقق شد :)
گفت: نمی‌خواستم بهت بگم چون می‌ترسیدم باورت نشه اما وقتی میرم سفر، همه‌اش به یاد تو‌ام. استرس تو رو دارم. غصه تو رو دارم...
بعد ادامه داد که وقتی رفته بود چابهار همش تو فکر من بوده. بعضی از دوستاش راحت پیشنهاد رفتن به فلان‌جا و بهمان‌جای تفریحی می‌دادند اما اصلا به مصطفی نمی‌‌چسبیده. همه‌اش به فکر این بوده که باید حتما ما رو یه روز ببره چابهار...
(این‌ها از اون تغییرات جدی مصطفاست که دو مطلب قبل گفتم...)
یهو مصطفی گفت: چقدر روزه نگرفتن ما رو گرفته! فردا باید روزه بگیریم ها!
گفتم: وای! آره! برم سحری درست کنم.
رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم. بعد از چند دقیقه برگشتم تو اتاق یه سر بهش بزنم. دیدم مشغول پیامک‌بازی هست.
گفتم: چی شده باز؟
گفت: عزیزم من باید برم. خودت تنهایی باید سحری بخوری. من باید همین امشب برم جلسه و احتمالا دیگه برنمی‌گردم و از همون‌جا راه می‌افتیم به سمت خوزستان.
شاکی شدم که یعنی چی؟🥺
یه ذره دلداری‌ام داد. یه نیم ساعتی هم به خاطر من تو آشپزی کمکم کرد و بعد رفت. به همین سادگی.
رفتم تو آشپزخونه... قطعه "بنشین تماشایت کنم" رو پلی کردم و گریه می‌کردم. غذا که آماده شد، "بی‌قرار" شهرام ناظری رو گذاشتم و مشغول سحر خوردن با طعم اشک شدم.
زینب تب داشت. مامان و بابام هم مسافرت بودند. روز ۵ فروردین توی خونه بودیم همه‌اش. دوباره سحر اون روز چقدر گریه کردم. بیشتر برای غزه. نمی‌دونم چرا نشستم فیلم خودسوزی آرون بوشنل رو دیدم و حالم بدتر شد.
۶ فروردین بابام اینا برگشتند. ما هم برای افطار رفتیم خونه‌شون، با همون زینب تب‌دار. توی راه، تو ماشین بودیم که بابام خبر بد رفتنش رو داد. ته‌مونده حال خوبم تبخیر شد. اون شب، بابام اینا خسته سفر بودند. منم دلتنگ... یه سری حرف‌های ساده انقدر من رو به هم ریخت که دیگه نشستم روی مبل، سرم رو تکیه دادم به پشتی و خیره شدم به رو به رو. مصطفی زنگ زد. بی‌حال و غمگین بودم. اصلا نفهمیدم که می‌خواد یه چیزی بهم بگه. شاید یه چیز مهم. یه ذره تلخی کردم...
سنگینی غم توی سرم خواب‌آلودگی ایجاد کرد. زود برگشتیم خونه...
تصمیم گرفتم بنشینم یه ذره قرآن بخونم که مصطفی شروع کرد پیام رگباری دادن: خوابیدی؟ خوبی؟ خونه خودمونی؟ سحری داری؟ بچه‌ها خوابیدن؟
بعد گفت استراحت کن و دلم برات تنگ شده و ...
گفتم احساس عجیبی دارم...
یهو پیام داد: من دیشب خوابتو دیدم. 🤪
دیگه هر چی گفتم بگو، گفت تو اول بگو چه احساسی داری.
منم از فاز درونگرایی خارج شدم و یه ذره احساساتم رو براش شرح دادم.
نوشت: خوابم هم این بود که دیدم شما رفتی سفر عمره.
قرآنتو حفظ کردی. من بچه‌ها رو نگهداشتم.

نمی‌دونم این مطلب یادتون هست یا نه... پاراگراف دوم...
نوشتم: خوابت چقدر قشنگ بود. راست میگی؟ من چشمام قلب قلبی شد.😍 توی دلم اصلا یه جوری شد.
نوشت: حالا امروز که بهت زنگ زدم دیدم حالت مناسب نبود برات تعریف نکردم. عجیب تر از خوابم تعبیرش بود.
پشت فرمون بود. با چند دقیقه تاخیر برام نوشت. توی این مدت و بعد از خوندن تعبیرش، انقدر خوشحال بودم که دلم می‌خواست بلند داد بزنم، جیغ بکشم، یه کسی رو بغل کنم. اما هیچ‌کس نبود :) بچه‌ها خواب بودند و می‌ترسیدم بیدار بشن. دستام رو گذاشتم روی صورتم و احساساتم رو همون‌جا نگه‌ داشتم...
کلی قربون صدقه‌اش رفتم و فکر می‌کردم چقدر حیف که حضوری نشد بهم بگه و چه خوب که بهم گفت تا حال و هوام عوض بشه.
۷ فروردین ولادت امام حسن بود. چون پس‌فرداش بابام بلیت داشت، دعوت‌شون کردم خونه‌مون. تقریبا با اطمینان میگم فقط انرژی اون رویای صادقه مصطفی من رو سر پا نگه‌داشته بود. اون روز به امام حسن گفتم: یا امام حسن؛ دخترم رو شفا بده. خسته شدم. و تا شب تبش از بین رفت. خوشحال بودم که این وضعیت رو کنترل کردم تا پشت تلفن به مصطفی غر نزنم یا یه وقت نگرانش نکنم. الحمدلله قبل از رسیدنش زینب تا حد زیادی خوب شد.
۸ فروردین مامانم افطاری گرفته بود خونه‌شون. رفتم کمکش و اعصابم رو به فنای خالص دادم و خسته و له برگشتم خونه و دقیقا همون زمانی که دیگه هیچی انرژی برام نمونده بود؛ بامداد ۹ فروردین، مصطفی رسید. شبش بابام رفت و قلبم دوباره سرد شد. 💔


پ.ن: تعبیر خوابش رو مصطفی گفت به کسی نگم. البته به مامانم گفتم :) خودم انتخاب می‌کنم که به کی بگم به کی نگم :)

پ.ن ۲: ناظر به عصر و شام تلخ ۶ فروردین هم یک تصمیمی گرفتم که شاید بعدا در موردش نوشتم. 

پ.ن ۳: براتون دعا می‌کنم که شب‌‌های قدر خیلی خوبی رو پشت سر بگذارید و برای سال‌تون بهترین تقدیرها رو بخواهید. من که دیشب خیلی بهم بد گذشت. برای منم دعا کنید :'(

۳ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۱۵:۳۰
نـــرگــــس

اما خاطره روز سوم فروردین...

شب قبلش، مادر و پدر نسیم هم رسیدند شمال و ما یک شام ساده یعنی کنسرو ماهی پلو :) خوردیم. بعد از شام هم، تقریبا همه زود خوابیدند تا فردا زود به جنگل برسیم.

بلاخره نماز ظهر رو خوندیم و راه افتادیم. مقصد دور نبود اما بین راه، برای خرید وسایل مورد نیازمون خیلی توقف کرده بودیم. برای همین وقتی نزدیک مقصد بودیم و دیگه به قسمت‌های سرسبز و جنگلی رسیدیم، تصمیم گرفتیم یک جایی پیدا کنیم و همون‌جا ناهار بخوریم. جاده، سینه‌کش یک کوه و خیلی باریک بود. اصلا جای توقف نبود. ما ماشین جلویی بودیم. من به مصطفی گفتم وارد این فرعی شو. فرعی چی بود؟ یک روستا...

وارد منطقه اون روستا شدیم و انگار یک بهشت کوچک بود با درخت‌های تازه شکوفه کرده و چمن‌های سبز مخملی. فقط یک ایراد داشت. دور تا دور تمام فضای سبز، سیم خاردار کشیده بودند.

دیدیم اوضاع اینطوره، وارد یک فرعی خاکی شدیم. رسیدیم به یک ویلای نیمه کاره که فقط اسکلت بتونی و یک سقف زده بود. محوطه رو به روش خوب بود برای نشستن و خوردن غذا. اما وقتی توقف کردیم، همسر نسیم گفت: «نه! اینجا صاحب داره! حق الناسه! بریم.»

من از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم و راحت پذیرفتم اما مصطفی می‌گفت من یکی دو بار دیگه به داداشم اصرار کردم که حالا وایستیم همین جا دیگه. اما همسر نسیم سفت گفت: «نه. اصلا نگاه کنید جلوی محوطه خونه رو گِل کرده از عمد که کسی وارد نشه.» ما به مصیبتی دور زدیم و دوباره افتادیم توی جاده روستا.

این بار یه مقدار جلوتر رفتیم و وارد محوطه یکی دیگه از روستایی‌ها شدیم. دقیقا جلوی سوله گاوداری‌شون ترمز زدیم. همسر پیاده شد و انگار یکی از بچه‌ها دستشویی داشت. صاحب اون ملک هم همون‌جا بود. مصطفی بعد از سلام، بی‌مقدمه پرسید: «حاجی عیبی نداره ما اینجا وایستیم ناهار بخوریم؟ مسافریم!» و اون مرد روستایی، بی‌مقدمه گفت: «آره. اگر بخواهید این خونه هم هست.»

خونه کدوم بود؟ بالای گاوداری یک خونه نوساز بود و پایین گاوداری یک خانه قدیمی که منظور اون آقا همون خونه قدیمی بود. در نگاه اول با خودم فکر کردم: «وای! یعنی این خونه چطوریه؟ اصلا بهتره بمونیم تو طبیعت.» اما در حقیقت، ما اولش توی یک زاویه‌ای بودیم که من تشخیص ندادم این خونه چقدر بزرگ و قشنگه. دقیقا مثل خونه چوبی‌هایی که آدم‌ها تو فانتزی‌هاشون دوست دارن برن اون‌جا بمونن و شب رو سپری کنند.

وقتی وارد اون کلبه بزرگ چوبی شدیم، از هر بخشی که به بخش دیگه می‌رفتیم، بیشتر حیرت می‌کردیم. خیلی خاص بود. خیلی هنرمندانه ساخته شده بود. خیلی اصیل بود... اصلا هیچ چیزش کپی نبود.

خونه بزرگی بود و از سه ضلع، ایوان داشت که رو به روی ایوان آشپزخانه، یک فضای خاصی تعبیه شده بود که می‌تونستی روش بایستی و میوه و سبزی رو با شیر آب بشوری و آبش مستقیم بریزه به جوی پایین خونه که اون جوی هم می‌رفت توی زمین کشاورزیشون. کلا ویو و منظره خونه، از یک سمت، مزرعه و زمین کشاورزی بود. از سمت دیگه، به سمت مرغ‌دونی چوبی و جاده روستا بود. دیوار آشپزخونه‌اش با الوارهای برش خورده یک تیکه از یک درخت قطور ساخته شده بود. دیوارهای بخش اصلی خانه چوبی، از روی هم گذاشتن تنه‌های برش نخورده درخت‌های متوسط اما قد بلند، بالا رفته بود. برای سفید کردن دیوارهای داخلی، یه ماده خاصی روی چوب‌ها کشیده بودند. داخل اتاق پذیرایی یک در داشت به ایوان و دو پنجره کوچک که هر پنجره یک در از داخل داشت و یک قاب شیشه‌ای از داخل. تقریبا اتاق‌ پذیرایی از باد سرد محفوظ بود و با یک بخاری کوچک راحت گرم می‌شد. اتاق دیگری بین ایوان آشپزخانه و ایوان اصلی و اتاق انباری بود که با یک پنجره خیلی کوچک به اتاق پذیرایی وصل می‌شد. اتاق انباری هم یک نردبام خیلی خاص و جالب داشت که به زیرشیروانی راه داشت. کلا مهندسی ابزارهای اون خونه خیلی جالب بود. مثلا درهای چوبی‌شون خیلی سنگین و قطور بود. قفل و لولاهای درها همه چوبی بود. با دقت به هر وسیله‌ای، می‌شد عقل خاصی رو پشتش دید.

بخش‌های دیگه‌ای از خونه بود که ما نرفتیم ببینیم مثل طبقه پایین خونه. توضیح بیشتر هم نمیدم چون از حوصله خارج هست.

حالا این بنده خدا که اسمش محمد بود و ما صداش می‌زدیم حاج محمد، چرا این خونه رو به ما اجاره داد؟ سوم فروردین ۱۴۰۲ پدر حاج محمد از دنیا رفته بود. اون روز وقتی ما رو دیده بود، به گفته خودش، یه نوری تو چهره ماها می‌بینه که دلش می‌خواد بهمون جا و مکان بده. یعنی حاج محمد اصلا حتی نیت اجاره دادن خونه پدری‌اش رو نداشت و هی بهمون می‌گفت شما بیایید، اصلا هرچی دوست دارید اجاره بدید. آقایون اولش طی کردند ۵۰۰ تومن اما هر چی می‌گذشت، ما با خودمون می‌گفتیم اصلا این خونه قیمت نداره! شبی ۵ تومن هم کمه براش.

خلاصه ما تا رسیدیم، همه مشغول کاری شدیم. من در شستن و خرد کردن سبزی آش دوغی که نخودش رو صبح پخته بودیم به مامان نسیم و سیخ زدن جگر و دنبه به مصطفی کمک کردم و البته کلی هم عکس گرفتیم. هی به شوخی می‌گفتیم که چقدر این‌جا جون میده برای استوری اینستایی و جای اون فامیل نسیم اینا که بلاگره خالیه! و البته من می‌گفتم: «خداوند چنین چیزهایی رو قسمتِ بلاگرها نمی‌کنه.» :))

اما اوج جذابیت قضیه برای ما، شب بود که هوا کاملا تاریک شد. همه جا سیاهِ سیاه شد. نمی‌دونم آخرین بار که اون جور تاریکی رو دیدم کی بود. هرچی می‌گذشت هوا سردتر می‌شد و ابرها پایین‌تر می‌اومدند. یک صداهایی هم می‌اومد که معلوم نبود صدای چیه؟ سگ و گرگ و شغال و روباه و گراز، همه گزینه‌های محتمل بودند. اتفاقا صبح فرداش یک بخشی از جگرسفید گوسفند ناپدید شد که حدس میزنم کار روباه بوده باشه.

شب که شد، رفتیم عید دیدنی خونه حاج محمد. من اون شب شدیدا تحت تاثیر نجابت و خلوص مهربانی این خانواده قرار گرفتم. خیلی ساده از ما پذیرایی کردند. خیلی ساده سفره انداختند و برامون دورش نان تازه پخت و قندان و استکان چای گذاشتند. نشستیم و خوردیم. یک دختر داشتند اسمش حوریه بود که من باهاش بگی نگی دوست شدم. دنیای من و حوریه خیلی از هم دور بود اما حس می‌کردم که می‌تونم به دنیای حوریه نزدیک بشم. یک کوچولو درکش کنم در حدی که آزارش ندم. در حدی که حرفی نزنم که بهش بی‌احترامی بشه.

روستاشون خیلی خلوت بود. آدم‌ها خیلی کم بودند و برای همین اون‌جا زندگی پر از کارِ سخت و مداوم بود. انگار یا باید در مرکز یک شهر شلوغ و آلوده زندگی کنی و انواع خدمات در دسترست باشند یا برای آسودن در یک کنج آرامش باید قید آسایش رو بزنی.

با وجود اینکه اتاق بخاری داشت اما باز هم سرد بود؛ یک سرمای بهاری. ما هم پتو کم داشتیم. توی اتاق هم پر بود از کفشدوزک. من خیلی سبک خوابیدم. اتاق آقایون که سرماش چند برابر اتاق ما بود. اونها کامل یخ زدند.

دیگه بعد از نماز صبح نخوابیدم. از اتاق زدم بیرون. توی گوشی‌ام یک پیام اومده بود که اگر می‌خواهید برای دیدار دانشجویی رمضانی بیت رهبری ثبت نام کنید، از فلان لینک، اطلاعاتتون رو وارد کنید تا در قرعه‌کشی شرکت داده بشید. همین‌طور که توی جاده روستا قدم ‌می‌زدم، اطلاعاتم رو وارد کردم. هوا داشت روشن می‌شد و همه جا به طرز شگفت‌انگیزی ساکت بود. پشت خونه حاج محمد یک اسب قهوه‌ای دیدم. هر صحنه انقدر رویایی بود که با خودم نگفتم بایستم و بیشتر نگاه کنم. حتی طوری بود که نمی‌دونستم باید به چه چیزی نگاه کنم. ساده ترین چیزها هم شگفت آور بود. زیر لب می‌گفتم: سبوح قدوس رب الملائکه و الروح.

هوا روشن شد و همه بیدار شدند و فهمیدیم که زینب بدجوری تب کرده. مردها هم یه مقدار لرز کرده بودند. زود صبحانه خوردیم و برگشتیم به سمت بابلسر. اما خاطره‌ اون روستای جنگلی، اون کلبه و اون حال و هوا رهامون نمی‌کرد. حاج محمد ازمون هیچی نگرفت. گفت برای پدرم دعا کنید.

به مصطفی گفتم انقدر محبت حاج محمد و احسانی که در حق ما کرد، شیرین بود که طعمش محاله حالا حالاها از یادمون بره. من به این نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر پول داشته باشی و بتونی ریخت و پاش کنی، گاهی شاد کردن دل آدم‌ها هیچ ربطی به پول نداره.

و بعدش مصطفی گفت که ای‌بسا این اتفاق خوب، به برکت پافشاری داداشش بر حق الناس نکردن بوده. همون‌جا که اول روستا خواستیم بشینیم توی ملک یک آدم دیگه و همسر نسیم گفت: « نه.»

و من عاشق این آیه‌های سوره ذاریاتم: «و فی السماء رزقکم و ما توعدون. فورب السماء و الارض انه لحق مثل ما انکم تنطقون.»


از اون روستای جنگلی صبح شنبه بیرون زدیم. تا برگردیم ویلا و وسیله جمع کنیم و بریم از دریا خداحافظی کنیم و ... نهایتا ساعت ۹ و نیم شب رسیدیم تهران. فکر می‌کردم بتونیم زود بخوابیم اما مصطفی همون نیمه شب رفت سر کار...

می‌نویسم چی شد...

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۲۱:۱۶
نـــرگــــس

بعد از اتفاقات تلخ‌تر از زهری که در غزه افتاد و خبرش بهمون رسید، گمان نمی‌کردم حال نوشتن برام بمونه. می‌خواستم از روز سوم فروردین و سفرمون در شمال بنویسم که یک خاطره به یاد ماندنی برامون ساخته شد. خوب بودم تا صبح یک شنبه ۵ فروردین که به هم ریختم و بعدش هم به حدی انرژی ام افت کرد که حدس میزدم به سمت افسردگی برم اما ناگهان بامداد ۷ فروردین (دیشب) اتفاق عجیب دیگه ای افتاد که اشک شوق ریختم براش و حالا با وجود اشک ریختن برای غزه، می‌تونم به زندگی عادی برگردم. اما قبل از نوشتن در مورد ماجرای سوم فروردین و ماجرای امشب، یک برش از روز دوم فروردین رو می‌نویسم...

روز اول و دوم فروردین ما رفتیم کنار دریا. با این تفاوت که روز دوم، بچه‌ها با وسایل شن‌بازی‌شون اونجا مشغول بودند. اینم بگم که در این دو روز، هوا به شدت سرد بود و برای همین ساحل خیلی خلوت بود. مخصوصا روز دوم که تا پیاده شدیم از اومدن پشیمون شدیم اما همون موقع، همسر نسیم، یکی از دختراش رو برد دستشویی و برای همین مجبور شدیم صبر کنیم و در همین حین، ابرهای سیاه کم کم از چپ و راست ما کنار رفتند و روی یک بخش کوچک ساحل، یعنی همون جا که ما بودیم، آفتاب افتاد.

به غیر از ما دو تا خانواده، سه چهارتا پسر جوان کنار ساحل اومده بودند. باند گذاشته بودند و مشغول صفا کردن بودند. ما هم (به قول نسیم) خیلی اوکی بودیم و نشسته بودیم دور آتیش، تخمه می‌شکستیم. زهرا (دختر شماره یک) داشت شن بازی می‌کرد که یکی از وسایلش که برای ساختن قلعه شنی بود، شکست. آی زد زیر گریه! آی زد زیر گریه و به باباش غر می‌زد. باباش طفلی بی سر و صدا مشغول ساختن قلعه بود که بهش اثبات کنه که با همین ظرف شکسته هم میشه. ظرف رو برگردوند، بازم زهرا با شدت گریه می‌کرد. من گفتم: زهرا این قلعه، اصلا یک قلعه معمولی نیست. یک قلعه افسانه‌ای هست که توش کلی شاهزاده خانم زندگی می‌کنند. وقتی باد میاد و برج و باروهای قلعه خراب میشه، این شاهزاده خانم‌ها به پرواز در میان و میرن توی دماغ دختربچه‌هایی که گریه می‌کنند.

بلافاصله گریه زهرا بند اومد.

خلاصه اینم تعریف کردم که یکی از هنرهای مادرانه‌ام رو رو کنم :)

بعدش دیگه بچه‌ها رفتند نزدیک موج‌ها، پاچه‌های شلوار بالا، مشغول بازی و خیس شدن بودند و ما از دور تماشاشون می‌کردیم. یه مقدار که گذشت، متوجه یک خانمی شدیم که زیر اندازش رو بین ما و ماشین اون پسرها انداخته بود. البته فاصله‌اش با ما خیلی کم و با ماشین پسرا، زیاد بود. دخترش رو با خودش آورده بود ساحل که بازی کنه و خودش نشسته بود با یک فلاسک و یک چتر و یک لیوان روی زیر انداز. من زیر چشمی می‌پاییدمش. یک شلوار کوتاه و یک کاپشن و یک کلاه پوشیده بود که موهاش رو کامل پوشونده بود. مژه‌هاش طبیعی نبود. انگار کاشته بود یا چی. ناخن‌هاش هم همین‌طور و یک تتوی کوچک بالای قوزک پاش داشت. اولش برای خودش یک نسکافه درست کرد و بعد از مدتی، پشت به باد و ما کرد و سیگارش رو روشن کرد.

دخترکش با دخترای ما بازی می‌کرد. ما هم گرم گپ و گفت و خنده بودیم که من نگاه‌های سنگین پسرهای ماشین بغلی رو روی اون خانم احساس کردم. با خودم می‌گفتم یعنی چرا تنها آمده؟ و خب حدسم این بود که اصلا شاید طلاق گرفته و از غم مشکلات زندگی سیگار هم می‌کشه و ...

ولی... ولی... خدا می‌خواست بهم نشون بده که چقدر توی ذهنم چرت بافتم.

دم‌دم‌های غروب شد. موقع رفتنمون، دلمون نمی‌اومد تنهاش بذاریم، اونم با نگاه‌های هیز پسرای ماشین بغلی. دخترکش هم شلوارش کامل خیس شده بود. آقایونِ ما، نظرشون این بود که حتما برسونیمشون که یه وقت دخترک مریض نشه. من هم سریع گفتم بذارید من بهش میگم. تهِ ذهنم این بود که از ما خیلی بدش نمیاد. چون هم ترجیح داده جاش رو نزدیک ما آدم مذهبی‌ها بندازه و هم یک بار که چشم تو چشم شدیم، گرم به هم لبخند زدیم.

بهش گفتم که دخترش رو بیاره کنار آتیش ما تا شلوارش رو عوض کنه. البته شلوار اضافی نداشت. ما یک پتو نوزادی داشتیم که مامانش دورش پیچوند و وسایلشون رو جمع کردیم و گذاشتیم پشت صندوق و رسوندیمشون. منم یک نفس راحت کشیدم که این خانم تنها نموند کنار ساحل زیر نگاه‌های اون پسرا...

الا لعنه الله علی القوم الظالمین. خدایا، صاحبت چی می‌کشه که نوامیس باحیای این امت، به دست رذل‌ترین و شقی‌ترین‌‌ها عذاب و شکنجه میشن و مردهاشون قدرتی برای دفاع ندارند، بچه‌هاشون هم...

من با اون خانم صحبت کردم. متوجه شدم اسمش فاطمه است، اسم دخترش رضوانه. از مشهد اومده بودند و چون تازه رسیده بودند، همسرش خسته بود و در ویلا مشغول استراحت.

بهش هم چیزی نگفتم. نگفتم چرا حجابت اینجور و اونجور هست. حس می‌کنم همه چیز در عمل اتفاق افتاد. امر به معروف و نهی از منکر. دوست داشتم حس خوب با خودش به یادگاری ببره از ما مذهبی‌ها.

روز چهارم به اصرار بچه‌ها، برای خداحافظی از دریا رفتیم ساحل و زود برگشتیم که برگردیم تهران. خوب یادمه داشتیم از خیابون منتهی به ساحل به سمت جاده میرفتیم. خواستم بگم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان اما به زبونم اومد: آجرک الله یا صاحب الزمان بمصاب جدک الحسین... فکر کنم در همون ساعت‌ها بود که در غزه جنایت‌ها شد...

و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون.

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۰۹
نـــرگــــس

اصلا فکرشم نمی‌کردم سال نو ما اینقدر قشنگ شروع بشه.
تو راه شمال، بچه‌ها بیشتر رفتن تو ماشین آبجی من (نسیم) و داداشِ مصطفی (همسر نسیم) :)
من و همسر کلی وقت دو نفره داشتیم. با هم حرف زدیم... از خیلی قدیم‌ها. از بیشتر از یازده سال پیش...
به همسر گفتم: یعنی واقعا اگر دو تا جوون همه چیزشون با هم هماهنگ و عالی باشه، فقط فرهنگ و سطح معیشتی خانواده‌هاشون متفاوت باشه، باید قید رسیدن به هم‌دیگه رو بزنند؟
یه چیزی تو پرانتز بگم. اختلاف فرهنگی من و همسر، واقعا خارج از حد تصور و طاقت ۹۹ درصد آدم‌ها هست. مثلا ما بعد از عروسی‌مون با خانواده همسرم یه سفر رفتیم که داستانش رو بارها مصطفی‌جان برای دوستانمون تعریف کرده. قصه اون سفر همیشه باعث حیرت دوستانمون شده؛ از حجم اختلاف فرهنگی و ...  ماجراش خیلی طولانی و خنده‌داره و همیشه دوستان همسرم آخرش می‌پرسند: خانم فلانی شما چطور در اون سفر دوام آوردید؟
یا مثلا اخیرا که از کربلا برگشتیم، عروس‌مون که احتمالا برای اولین بار مواجهه نزدیک با خانواده همسرم داشت؛ دو سه روز پیش بهم گفت من تازه فهمیدم اختلاف فرهنگی داریم تا اختلاف فرهنگی! و گفت که اختلاف فرهنگی خانواده خودش و خانواده ما، در مقابل اختلاف فرهنگی خانواده من و همسرم هیچه! :)
ولی با وجود این اختلافات سخت و جدی، من پریروز تو جاده هراز به مصطفی گفتم: چقدر خوشحالم که بهت بله گفتم!
هر دومون متفق القول بودیم که اصلا دلمون نمی‌خواست تو سی سالگی تازه بخوایم با نامزدمون بریم سینما! و اون کارها وقتش همون سن بود و ما بردیم چون لذتش رو بردیم! و از این گفتیم که چقدر همدیگه رو نجات دادیم از زندگی مجردی و تبعیت از پدر و مادر و به جاش به معنای واقعی کلمه مستقل شدیم.
از این گفتیم که چقدر در این ۱۱ سال هر دومون بزرگ شدیم (مخصوصا مصطفی در یکی دو سال اخیر خیلی تغییرات خاص و خوبی کرده!) و مادر و پدر شدن، چقدر دنیای ما رو ساخته! خوشگل ساخته!
امروز به این فکر کردیم که وقتی کاری می‌کنیم که در جریان اون، بچه‌ها شاد میشن، برکت به زندگی‌مون نازل میشه.
مثل همین سفر رفتن! بچه‌هامون با دوستاشون بازی می‌کنند و کیف می‌کنند و انگار در حق ما دعا می‌کنند.
در سفر سعی می‌کنیم دائما در حال خوشحال کردن بچه‌ها باشیم و برکت خدا دائم در زندگی‌مون جاری میشه.
این به خاطر این هست که خداوند اسباب برکتش رو در دعایی قرار داده که از ارتباط حسنه با انسان‌ها حاصل میشه.
و البته من از اول این سفر نیت قربت کردم...


به مصطفی گفتم: ما اینقدر همدیگه رو دوست داریم، شکرش رو چطور به جا بیاریم؟
سریع گفت: بچه بیاریم.
_ :/
_ جدی گفتم. زن و شوهری که همدیگه رو دوست دارند باید بچه بیارن. هیچ چیزی ارزشمندتر از عشق برای دادن به بچه‌ها وجود نداره. به نظر من، زن و شوهرایی که همدیگه رو دوست دارند، باید بچه زیاد بیارن، اونایی که همش با هم جنگ دارن؛ اصلا نباید بچه‌دار بشن...
_ حالا چندتا به نظرت خوبه؟
_ ۶- ۷ تا.
_ ۶ تا خیلی خوبه. ولی چرا؟
_ نظر آقا اینه.
_ از کجا میدونی؟
_ دوستان دانشجو در دیدار دانشجویی یا همکارانی که ضیافت افطار آقا دعوت بودند از خودشون پرسیدند...
_ ولی میگم باید یه جوری بچه بیاریم که اگر خواستیم بریم مسافرت، بتونیم با یه خانواده دیگه مثل خودمون بریم. مثلا الان هر ۶ تاشون رفتند تو اون ماشین و پیش دوستاشونن. اینجوری خوبه! :)
_ آره :)


فکر کنم انقدر باهم مهربون بودیم که اون روز قسمت‌مون شد بریم زیارت علامه حسن‌زاده آملی. خیلی چسبید. جای شما خالی! دیوان شعرشون رو تورق کردم و ازشون رزق استاد و علم خواستم :)

آخر شب رسیدیم منزل پدرشوهر نسیم جان. بچه‌ها که خوابیدند، آتیش درست کردیم و تا اذان صبح چرت و پرت گفتیم.
چقدر حرف زدیم و ما چقدر با هم حرف داریم! انگار تا ابد هم با هم باشیم؛ حرفامون تموم نمیشه.
یکی از موضوعاتی که یه ذره در موردش حرف زدیم؛ اینستاگرام بود و از این شوخی شروع شد که نسیم تصمیم گرفت از آتیش منقل فیلم بگیره :)) یکی از نزدیکان نسیم‌اینا، یک بلاگر مذهبی معروف در اینستاست که پیجش بعد از صد بار بسته شدن، الان به ۱۰۰کا رسیده. سر همین چیزا، ما هر از چند گاهی ممکنه در مورد اینستاگرام و ضرورت یا عدم ضرورت فعالیت در فضای مجازی و ..‌. صحبت کنیم.
همه‌مون زده بودیم تو فاز شوخی. من گفتم: من اگر همین الان بخوام بلاگر بشم، با تیکه کلامم که "شششادآب" یا همون "shut up" هست، می‌تونم معروف بشم در حد واگعیه یا کیکه :)))
شما هم یه ذره سعی کنید shut up رو با کشیدن حرف شین در ابتدا و تند ادا کردن بقیه‌اش ادا کنید تا لازم نشه من براتون ویس بذارم. می‌بینید که خیلی بامزه میشه :)))
بعد ادامه دادم:
ولی تصورش رو کنید! چند سال بعد میرم مصاحبه هیئت علمی شدن در دانشگاه.
یکی از اعضای هیئت علمی بهم میگه: خانم فلانی؛ شما همونی هستید که تیکه کلام "شششادآب" رو در اینستا ترند کرد؟
بعد من خیلی سرخوش میگم: بله! خودم هستم و الانم پیجم رسیده به ۱۰۰ کا 😎
بعد در جواب میگه: "شششادآب"
من: 😐
😆😆😆
خلاصه که حیفم اومد این لطیفه رو اینجا ننویسم و بعدا یادم بره.


روز اول فروردین ما اینطور گذشت که رفتیم کنار ساحل. آتیش روشن کردیم. بچه‌ها مشغول شن بازی شدند، با دستان خالی!
ما هم فقط می‌تونم بگم در ساده‌ترین و بی‌ریاترین حالت ممکن صفا می‌کردیم و بس! گفتنی نیست...
باغ بهشت و سایه‌ی طوبا و قصر حور
با خاکِ کوی دوست برابر نمی‌کنم

بعد برگشتیم خونه و شام رو ‌زدیم که طبیعتا جوجه بود. حالا وقت چی بود؟ تولد!!!
روز اول فروردین، تولد زهرا، دختر نسیم‌جان هست :)
۵ روز قبل هم که تولد فاطمه‌زهرا بود...
به زهرا گفتم: خوش به حالت که تولدت با روز عید غدیر و نوروز و روز ظهور امام زمان ان شاءالله یکی هست. و تازه تولدت ۵ روز بعد از روز تولد دوست عزیزته و اول کیک فاطمه زهرا رو می‌خوری؛ ۵ روز بعد؛ نوبت کیک توئه :)
به شوخی به زهرا گفتیم فاطمه‌زهرا فقط ۵ روز ازت بزرگتره :) و البته زود تصحیح کردیم: زهرا ۳۶۰ روز بزرگتره :) (بیشترین اختلاف سنی بین بچه‌های ما و نسیم‌اینا)
کادوی تولد هم که برای هر ۶ تاشون بود؛ ۴ تا بسته وسایل شن‌بازی ساحلی.

ولی الان برام جالبه که دارم می‌نویسم، نمی‌تونم حق مطلب رو ادا کنم. مثلا بچه‌ها بعد از صبحانه، تو باغچه کلی حلزون جمع کردند و اینا رو گذاشتند کنار پله. انقدر بامزه است! الان همه‌ اون‌ها راه افتادند و جلوی چشم‌ما مثل یک گله سرگردان دارند اینور اونور میرن.
بچه‌ها خیلی قشنگ با هم بازی می‌کنند، بدون وسیله خاصی. بدون جنگ و دعوا، هزار قل هو الله!
وقتی به این فکر می‌کنم چرا من از بچه‌ها اینجا کم می‌نویسم، دلیلی پیدا نمی‌کنم جز اینکه ارتباطم با بچه‌هام، نه تنها بدون خشونت هست، بلکه تقریبا بدون چالش و در کمال مهربانی و صمیمیت پیش میره :)
و انقدر از بودن باهاشون لذت می‌برم ‌که خدا میدونه.
فقط چون مساله‌های عقلی زیادی هستند که همیشه ذهنم درگیر اون‌هاست؛ دیگه به شرح اوضاع و احوال بچه‌ها نوبت نمی‌رسه.
وگرنه مثلا زینب اخیرا خیلی در مورد خداوند سوال زیاد می‌پرسه. خیلی خلاق هست و از نقاشی و آجره بازی‌هاش یا پیشنهاداتش برای بازی یا نوع بیانش میشه فهمید خیلی باهوش‌تر از بقیه هم‌سن و سال‌هاش هست. فاطمه‌زهرا سوالات اعتقادی و احکام می‌پرسه، در بعضی از چیزها مثل نویسندگی و ارتباطات اجتماعی مهارت خیلی بالایی داره و لیلا هم که مدام شیرین‌کاری و دلبری می‌کنه و تقریبا کامل می‌تونه حرف بزنه.‌‌..
من فقط از شدت روان بودن و جاری بودن این ارتباط لذت خالص می‌برم. از اینکه می‌تونم جواب سوالات اعتقادی و فلسفی بچه رو با دانشی که دارم طوری بدم که کمترین گره‌ای برای بچه در ذهن و اندیشه و عواطفش پدید نیاد...
و این حس بی‌نظیری بهم میده، وقتی به دخترام میگم خیلی دوستشون دارم یا اونا این رو بهم میگن :)
و وقتی توی کافه جاده هراز؛ برای خودم که هیچی میل نداشتم، چیزی نگرفتم اما یادم بود که فاطمه‌زهرا دو روز پیش هات‌چاکلت هوس کرده بود و براش گرفتم. وقتی دادم دستش، چشماش برق زد و من فهمیدم ظرف عاطفه‌مون رو خیلی خوب پر کردم :)


یه اتفاق تلخ و ناگوار هم سه شنبه افتاد. اتفاقی که انسان در حکمت خدا می‌مونه و فقط ترجیح میده چیزی نگه. اینجا نمی‌نویسم که کامتون تلخ نشه. این رو نوشتم که اگر آشنایی این وبلاگ رو می‌خونه بدونه که به این مساله بی‌توجه نبودم. اما جای گفتنش اینجا نیست.


عیدتون مبارک :)

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۱
نـــرگــــس

عموی بزرگ من؛ حدودا دو سه سالی هست که محله‌شون رو عوض کردند و رفتند امیرآباد شمالی. برای نزدیک شدن به محل کار عمو و دانشگاه پسرعمو و ضمنا اونجا دختر عموم مدرسه تیزهوشانش خیلی بهتر از مدرسه قبلی هست.
زن‌عموم گاهی از هم‌کلاسی‌های دخترعموم میگه. بلااستثنا همه کلاس زبان میرن و انگلیسی عالی، حتما یه ساز هم بلدند بزنند، غالبا پیانو. و حتی ممکنه یه هنر دیگه هم بلد باشند و زن‌عموم از این میگه که چقدر بلد بودن یک هنر روی درس‌شون و توانایی‌هاشون اثر داره و ...

زن‌عموم معمولا اینا رو به عنوان یه نقطه قوت خیلی جدی میگه، طوری که من اون اوایل فکر می‌کردم خب چرا من ساز زدن بلد نیستم! حتی منی که اینقدر زبانم خوبه و باید برم سراغ زبان خارجی دومم؛ به خودم شک می‌کردم که نکنه چون من هیچ‌وقت تیزهوشانی یا نمونه‌ای نشدم؛ پس راستی راستی خوب نبودم. نکنه منم باید همون الگو رو می‌رفتم! نکنه بچه‌هام باید اون الگو رو پی بگیرند و اگر نشه، ظلم کردم در حق‌شون...

و ناگهان تلنگری خوردم * که دقیقا خاک بر سرت!
چقدر من مرعوب این سبک زندگی غربی میشم!
به راحتی!
چقدر داشته‌های یک زندگی دینی رو نادیده گرفتم! دست کم گرفتم!
ناگهان به خودم اومدم که همینه دیگه! ما آدم مذهبی‌ها انقدر تو دینداری‌مون شل هستیم؛ انقدر نمی‌دونیم چه گوهرهایی داریم؛ انقدر به داشته‌هامون مغرور و مفتخر نیستیم و انقدر بلد نیستیم این داشته‌ها رو بروز بدیم که هر چی بلا سرمون بیاد، حق‌مونه.
آخه حفظ قرآن، حفظ نهج البلاغه، حفظ صحیفه سجادیه، حفظ ادعیه (مثلا توصیه شده که فرزندانتون دعای جوشن کبیر رو حفظ کنند) اینا بیشتر ظرفیت مغز و حافظه و ... رو آزاد می‌کنه یا یادگرفتن پیانو؟ احتمال اینکه یک حافظ قرآن بتونه رتبه سه رقمی در کنکور بیاره بیشتره یا نوازنده پیانو؟
اگر نظرتون اینه اونی که پیانو بلده، موفق‌تر خواهد بود، من دیگه با شما در سکوتم.
اما اگر نظرتون بر اولی هست، من میگم مگه چنین چیزی کم گوهری هست؟
این از الطاف اختصاصی خداست برای مومنین.
خب، پس چرا اینقدر شل هستیم؟
چرا دنبال این راه نمی افتیم که خودمون رو، بچه‌مون رو، شوهرمون رو تو این مسیر بندازیم؟
این قشری که زن‌عمو ازشون حرف می‌زنه، یه پیانو گوشه خونه‌شون دارن، برای بچه‌شون معلم خصوصی پیانو می‌گیرن. مدام در حال رفت و آمد هستند و مثل یک سرویس، بچه‌شون رو میبرن کلاس زبان و میارن. اگه مهمون بیاد حتما بچه‌شون یه قطعه براشون می‌زنه و تشویق میشه.
ما چی؟
ما دقیقا هیچ کاری نمی‌کنیم جز اینکه از تربیت دینی بترسیم و بگیم اگر بفرستیمش کلاس قرآن زده میشه.
من خودم قبلا نوشتم که چطوری از یک معلم قرآن آسیب دیدم اما به عنوان یک والد، باید عزم کنم و مثل یک کوه بایستم و نذارم به بچه‌ام آسیب برسه.
چرا وقتی رفت کلاس قرآن و چهارتا سوره حفظ شد، هیچ‌وقت بلد نیستیم توی یک مهمونی از بچه‌مون یک سوال قرآنی بپرسیم تا با جواب دادنش، تشویقش کنیم؟ هدیه به این خاطر بهش بدیم؟ نهایت هنرمون اینه که بابت حفظ بهش پول بدیم مثلا؟ چرا نمی‌تونیم مثل اون پیانو زدنه؛ جلوه بهش بدیم تو فامیل و دوستان؟
اصلا چرا اینقدر خودمون بی‌کلاسیم و اینقدر با موضوعی به این باکلاسی، مواجهه سطح پائینی داریم؟
حفظ قرآن؛ قرائت قرآن و دانش‌های این‌چنینی خیلی باکلاس و سطح بالا هستند. خیلی! اگر من شعورم نمی‌رسه، دقیقا به این خاطر هست که ذهن من و دنیای من، جزو مناطق محروم هست :) خیلی جالبه که بعضی از آدم‌هایی که ظاهرا در مناطق محروم کشور هستند، با قرآن انس دارند اما یک سری افرادی که در مراکز شهرها و مناطق مرفه هستند، آن‌چنان قرآن رو ناچیز می‌شمرند که انگار برای از سر بازکنی هست. مثلا میگن دخترم سوره‌های کوچیک قرآن رو "هم" بلده انگار میگن یه بسته ماکارونی از بقالی سر کوچه خریدیم. این‌ها مثل کسانی هستند که در یک باغ و بوستانی که از درخت‌ها انواع میوه‌ها و مائده‌های بهشتی آویزان هست، سرشون رو می‌اندازند پایین و فقط علف هرز می‌خورند! از عقب‌مونده‌های ذهنی هم اوضاع‌شون بی‌ریخت‌تره.
وقتی به این فکر می‌کنم که هنوز اون‌قدری دیر نشده که به این فکرها افتادم، می‌خوام اشک شوق بریزم.
خدا رو شکر.
مامانم همیشه خیلی اصرار داشت که فاطمه‌زهرا رو ببرم کلاس قرآن‌. یکی دو جا رو هم معرفی کرد. من رفتم دیدم کلاس قرآن تو کتابخانه قدیمی و داغون مسجد سر خیابون مامانم‌اینا برگزار میشه. انقدر فضاش زشت و بی‌قواره‌ است که حتی منم خوشم نیومد چه برسه به بچه‌ام.
باباجون! به چه زبونی بگم! حفظ قرآن خیلی باکلاسه. تجملاتی نشه اما رعایت کنیم شان قرآن رو.
مامانم فکر می‌کنه من دغدغه حفظ قرآن بچه‌هام رو ندارم اما گرچه معتقدم "دغدغه مرده است" اما من هنوزم دغدغه تربیت دینی بچه‌هام رو دارم...
مدیر کاروان‌ کربلامون یه آقای مداح سرشناسی بود. کربلا که بودیم، یه شب برامون سفره حضرت رقیه پهن کرد و چه اشکی هم از کاروان گرفت. اما اولش گفت: من اصلا درست نمی‌دونم تو سفره حضرت رقیه نون و پنیر می‌ذارن. این غذای دوران اسارت خانوم بوده. این‌ نازدانه‌ها در خانواده خیلی عزیز بودند و همه چیز براشون فراهم بوده. در شان خانوم رقیه نیست که سفره‌شون فقیرانه برگزار بشه.
خلاصه سفره حاج‌آقا خیلی باکلاس بود. چقدر هدیه اسباب بازی به بچه‌ها دادند. شاخه گل به هر نفر دادند. شیرینی و شکلات و میوه دادند.
هیچ‌وقت جمله حاج‌آقا یادم نمیره. چیزهای باکلاس و شیک برای غربی‌ترین مناسبات‌مونه و به مناسبات دینی که می‌رسه، به دم‌دستی‌ترین شکل برگزارش می‌کنیم.
دوست دارم دخترام که ازدواج کردند، به جای مهمونی عروسی، برن کربلا، برن مکه. بعدش که برگشتند، یه سفره به نام اهل بیت بندازیم و فامیل رو دعوت کنیم. به خاطر اهل بیت دور هم جمع بشیم...
هیچ‌وقت نباید یادمون بره که در این دنیا میهمان چه کسانی هستیم...


*: شاید بعد از سفر کربلا بود و بعد از اینکه اون احساس میهمان مولا صاحب الزمان بودن بهم دست داد؛ بعد از اینکه اونجا کلی برای نسل و ذریه‌ام دعا کردم... بعد از اینکه تصمیم گرفتم واقعا آدم خوش‌قلب‌تر و بهتری بشم... بعد از شروع یک ختم قرآن هدیه به چهارده معصوم (که هنوزم تموم نشده) و چه میدونم؟ اصلا اینا چه ربطی به این قضیه دارند، نمیدونم.
یا حتی نشستن پای پخش زنده جلسه روز اول ماه رمضون با جمع قرآنی کشور و معاشرت حضرت آقا با اهل قرآن، دیدن بخش‌هایی از برنامه محفل... واقعا دقیقا نمی‌دونم چی شد اما...

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۲ ۲۹ اسفند ۰۲ ، ۱۲:۱۷
نـــرگــــس

اسفند داره تموم میشه و من ننوشتم ازش. وقتی از کربلا برگشتیم بدجوری مریض شدم و مصطفی هم همون روزها مجبور بود بره بلوچستان، چابهار. خلاصه سخت گذشت و از کارهام افتادم و یه سری کارهای آخر سالی هم دست به دست هم دادند که نتونم ذهنم رو منظم کنم برای نوشتن.
ولی الان خلاصه می‌نویسم:
پنج اسفند زنگ زدم به استادِ جان برای خداحافظی... کاش می‌شد اون مکالمه مثل یک آینه‌ی شفاف توی دلم باقی می‌موند. هر وقت دلم می‌خواست می‌رفتم خودم رو توش نگاه می‌کردم.
کاش می‌تونستم شادی استاد از شنیدن کارهای ساده‌ای که برای پیشرفت خودم کرده بودم، توی یک شیشه عطر در بسته نگه‌دارم.
کاش می‌تونستم تمام اون جملات رو یک جایی ثبت کنم اما نمیشه.


چه سال خوبی بود!
نیمه اول سال ۱۴۰۲ که از یک خوف و رجا، یک جور ناامیدی و تلاطم عمیق در زندگی من و مصطفی شروع شد و به دفاع از پایان‌نامه‌ام علیرغم همه فشارها ختم شد.
اما نیمه دوم سال، حفظ قرآن رو جدی‌تر گرفتم. کلاس زبان شرکت کردن و گرفتن مدرک زبان و شرکت در کنکور دکتری و ارسال مدارک استعداد درخشان... همینا خیلی خوب بود که من این چند مورد رو به استادِ جان البته دقیقا با ترتیب برعکس گفتم.
و همینطور رفتن به باشگاه به شکل منظم‌تر.
و سفر مشهد در نیمه اول سال و سفر به عتبات در نیمه دوم سال که هر کدوم از این سفرها؛ باعث تقویت شدن اهداف و آرزوهام شدند.
وقتی رفتیم مشهد و از امام رضا خواستم که پایان‌نامه‌ام رو دفاع کنم، دقیقا زمانی بود که امید زیادی به این اتفاق نداشتم و فقط از خودشون خواستم و کن فیکون کردند.
حالا که رفتیم عتبات، هر حاجتم رو از یک امام خواستم و از الان حس می‌کنم روا شدند. برای همین انگار از همین الان اهداف سال جدیدم رو تعیین کردم. وظیفه من فقط تمرکز روی کیفیت هر روز هست و تلاشی که باید بکنم تا سهم هر روز در حق اهدافم ادا بشه.


از همه اینا بهتر اینه که من و مصطفی در اون تلاطم عمیق؛ در قعر اقیانوس زندگی‌مون داریم یک قصر می‌سازیم.‌ یک قصر باشکوه. گوش شیطون کر، لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
یکی دو روز پیش بهم گفت که در نجف من به امیرالمومنین گفتم که شما که حضرت زهرا رو خیلی دوست داشتید، یه کاری کنید که منم عشقم به زنم زیاد بشه!
من هنوزم از این خواسته مصطفی متعجبم. آخه از اولش هم اون همیشه بیشتر از من، عاشق بود. دیروز سحر ازش پرسیدم: چرا من رو دوست داری؟
جوابش انقدر گیجم کرد که درست خاطرم نمیاد. ولی هرچی بود، این بود که اصلا به خاطر یک چیز خاص منو دوست نداشت. گفت تو حتی اگر قدت کوتاه بود یا چاق هم بودی، بازم من عاشقت بودم. آخه خودمم می‌دونم. عشق از جنس وجود خداست. خداوند ربط مطلق هست و به همین دلیل عشق پیوندی هست که فقط خدا می‌تونه ایجاد کنه. و لابد خیلی مقدسه. خیلی عرفانی و پاکه. احساس می‌کنم تو این مورد دارم ازش عقب می‌مونم.


از وقتی از کربلا برگشتیم، گاهی زیر لب می‌گم: اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان. از همون وقتی ‌که این جمله رو پرچم سبز مسیر بهشتی بین‌الحرمین که برای نیمه شعبان نصب شده بود دیدم، با خودم گفتم: اینا همه از صدقه سر ولی نعمت ماست. این دعوت خود ایشون بوده. اصلا همه‌ی زندگی ما یک میهمانی در ارض امام هست. ارضی که متعلق به امام هست و آفریده شده که تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا.
هنوزم گاهی که یادم بیاد میگم اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان.
یادش به خیر، برگشتنی از کربلا به سمت فرودگاه نجف، مدیر کاروانمون برامون روضه خوند و حسابی از کاروان اشک گرفت. بعد توی جاده کربلا به نجف، همینطور که موکب‌های خالی رو نگاه می‌کردیم، برامون مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه رو با صدای حاج آقا سماواتی پخش کردند.
رسیدیم نجف و رفتیم مسجد سهله، خیلی حس لطیفی بود اینکه میدونستم یه روزی قراره اونجا خونه امام بشه...


هنوزم حس دقیقه به دقیقه این سفر باهام همراهه.
خوراکی‌های خوشمزه‌ای که اونجا خوردیم؛ هندونه، موز و پرتقال و سیب و گلابی و توت‌فرنگی و انگور دانه درشت، حس خوردن مائده آسمانی بهم می‌داد. هنوزم دلم نمیاد بعضی از شکلات‌هایی که تبرک با خودم آوردم ایران رو بخورم.
صحنه‌های اون سفر چقدر واضح هستند...
هنوزم می‌تونم برگردم کفش‌هام رو دربیارم و بدم به کفشداری عتبه عباسیه. یا به کفشداری عتبه حسینیه... و برم زیر قبه امام حسین و دعا کنم. هنوزم می‌تونم تا خیمه‌گاه پیاده‌روی کنم توی تاریکی و نورهای مغازه‌ها و حرم‌ها. بعد داخل بشم و به سقف نگاه کنم که جای خیمه هاست. هنوز جای خیمه‌ها جلوی چشمام روشن و واضحه.
هنوز می‌تونم برگردم به بیرون صحن حرم شاه نجف. بعد مردد باشم از این در داخل بشم یا از اون در. هنوزم می‌تونم بنشینم توی حیاط صحن و حس کنم توی خونه پدرم نشستم. هنوزم می‌تونم برم صحن حضرت زهرا و نماز حضرت جعفر طیار بخونم.
هنوزم می‌تونم برم کاظمین، هنوزم می‌تونم برم سامرا...
چقدر عجیبه... نمیدونم! شاید برکتی هست که مولامون به این سفر داده. شاید برکت حضور بچه‌هامون بود که گرچه هزینه سفرمون رو خیلی زیاد کرده بود اما به تک تک لحظاتمون ضریب داده بود؛ وزن داده بود. شاید برکت دعا کردن برای همه بود. اینکه خیلی به فکر هر کسی بودم که از سفرمون خبر داشت و یه التماس دعا گفته بود و همینطور کسانی که خبر نداشتند یا چیزی نگفتند. نمیدونم.

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۷ اسفند ۰۲ ، ۱۳:۴۱
نـــرگــــس

بلاخره بعد از شش ماه، بابا بامداد دوشنبه پروازش در تهران نشست و ما بعد از یک‌هفته شامگاه دوشنبه به تهران برگشتیم...
فعلا چند تا فریم از این سفر رو می‌خوام توی وبلاگ به نمایش بذارم.


نجف که بودیم، یه بار آماده شدیم که با بچه‌ها بریم حرم. هنوز تو لابی بودیم که یکی از هم‌کاروانی‌هامون رو دیدیم. یه پیرمرد چشم‌آبی مهربون با محاسن سفید و کلاه فلت انگلیسی و کت و شلوار خاکستری. ما رو که دید، اومد کنار کالسکه بچه‌ها و گفت ماشاءالله؛ سه تا دخترن؟ بعد خیلی جدی‌تر رو به مصطفی ادامه داد: خانومت هم که جوونه، یه دونه برادر برای این‌ها باید بیارید. برادر حامی خواهراشه. برادر باید باشه و این سه‌تا خواهر حتما به برادر احتیاج دارند و...
منم می‌خندیدم و به دست‌های حاج‌آقا نگاه می‌کردم که موقع صبحت کردن در مورد حمایت، دستاش رو شبیه چتر بالای سر کالسکه زینب و لیلا می‌گرفت. توی ذهنم تصویر گنبد آهنین مجسم شده بود :)
انگار حاج‌آقا یه‌بار دیگه هم به مصطفی گفته بود که حتما پسر‌دار بشید. خودش و حاج‌خانومشون یه پسر داشتند ‌که بورسیه شده تو آمریکا و متاهل ولی هنوز بچه‌ نیاورده. و یک دختر متاهل و شاغل که اونم خودش بچه نمی‌خواد و یک دختر مجرد که تقریبا از سن ازدواجش گذشته. اما نه حاج‌آقا و نه حاج‌خانوم مشکلی با این نداشتند که بچه‌هاشون بچه نمی‌خوان :)
یه‌بار بعدا، تو سفرِ کاظمین سامرا، نیمه شب رسیدیم به حرم سیدمحمد. بچه‌ها خواب بودند، من پیاده نشدم. دیدم همین حاج‌خانوم و یه خانم مسن دیگه که پادرد داشتند، اونا هم پیاده نشدند. جالبه حاج‌خانوم هم دوباره توصیه پسردار شدن رو به من کرد. قبل از اینکه من چیزی بگم، اون پیرزن مهربون دیگه‌مون گفت هرچی باشه؛ سالم باشه‌.‌ دوباره از حاج‌خانوم اصرار... من چیزی نگفتم. فقط از بچه‌های خود حاج‌خانوم و اوضاع و احوالش پرسیدم. حاج‌خانوم از اون خانم‌هایی بود که تو جوانی‌اش جزو زبر و زرنگ‌ترین‌ زن‌های فامیل بود. یه کمی هم وسواس تمیزی داشت. وقتی می‌نشست روی ویلچرش، پایین چادرش رو با دست صاف و صوف می‌کرد. ابروهای خاکستری‌اش نازک و مرتب بود...
بهشون گفتم: شما معلومه از اون خانم‌هایی بودید که انقدر مهربون بودین، نمی‌ذاشتین آب تو دل هیچ‌کس تکون بخوره.
جواب داد: ممنونم عزیزم اما تو مراقب خودت باش که از دست و پا نیفتی مثل من. بچه‌داری خیلی سخته و ...
با لبخند گفتم: حالا من که کاری برای بچه‌ها نمی‌کنم. خدا رو شکر...
بعد نمی‌دونم چی شد که گفتم: دوست داریم بازم بچه بیاریم :)
حاج‌خانوم خیلی تعجب کرد. ولی در عین حال، انگار یه قاب موندگار توی ذهن‌شون ساختیم. چون موقع خداحافظی، بهم گفت: از آشنایی‌ات خیلی خوشحال شدم.


کلا من و مصطفی تنها زوج جوان سفر بودیم که سه تا بچه داشتیم. بقیه یا یکی یا دو تا. چهره‌مون برای تقریبا همه اعضای کاروان، شناس بود. وقتی ما رو می‌دیدند و به هم لبخند می‌زدیم، با وجود همه تفاوت‌هامون، یه علاقه و انس عجیبی بین ما برقرار می‌شد. البته من بعدا فهمیدم که در مورد خانواده ما خیلی با هم حرف می‌زدند و براشون جالب بودیم.
و شاید خیلی‌ها که فکر می‌کردند ما هی بچه آوردیم تا آخرش پسر بشه، ولی با مواجهه نزدیک‌تر با ما و همون چند کلمه اول می‌فهمیدند که نه، اینطور نیست. و من عمیقا خوشحال بودم که این حس خوب فرزندآوری رو به اطرافیانم انتقال دادم :)


تو کاروان ما، یه خانمی‌ بود که با دو تا دخترش و خواهرزاده‌اش اومده بود زیارت. پوشش خواهرزاده‌اش بلوز و شلوار لی تنگ و یه شال بود. همین. چهره‌اش یه طوری بود که نه می‌تونستم بگم ازش بدم میاد و نه ازش خوشم میاد. نمی‌دونم! شاید اونم خیلی احساسی به من نداشت. اما خاله‌اش خیلی خوش برخورد بود و از دو تا دختراش، کوچکتره همبازی دخترای ما بود. همین بود که در هر فرصتی ممکن بود با هم یکی دو جمله صحبت کنیم. از نجف که رفتیم کربلا، یه بار تو رستوران، رفتم سراغ بچه‌ها که مشغول بازی با هم بودند. همین بهانه‌ای شد برای صحبت با خاله و خواهرزاده‌اش که من اسمش رو می‌ذارم الهه.
فهمیدم سی سالشه و هنوز مجرد.
بی‌مقدمه گفت: اومدم پیش امام حسین که شوهر ازش بگیرم.
جا خوردم که اینقدر راحت این حرف رو می‌زنه. آخه دخترای این مدلی، یه غروری دارند که دلشون نمی‌خواد به یه دختر همسن خودشون و با یه تیپ کاملا متفاوت بگن ما دوست داریم ازدواج کنیم. همون‌جا فهمیدم دلش خیلی پاکه.
گفت از امام حسین یه شوهر پولدار خواستم که خونه‌اش اندازه قصر باشه و چند تا ماشین داشته باشه و ... و انقدر عاشقم باشه که هر روز برام کادو بخره و سوپرایزم کنه.
من با دقت گوش دادم و لبخند می‌زدم. حرفاش که تموم شد، با یک غمی که توی صورتم نشسته بود، گفتم: ولی حاجتت برآورده نمیشه.
یکی دو تا جمله بین‌مون رد و بدل شد و بعدش گفت: من باید بیام پیش تو مشاوره.
بعد یک مقدار صحبت‌مون به درازا کشید. خلاصه حرفی که بهش زدم این بود که تو به خاطر نیازی که داری، این حاجت رو می‌خوای اما این حاجت، نیازت رو برطرف نمی‌کنه. امام حسین هم بهت حاجتت رو نمیده که یه گره به گره‌هات اضافه بشه! امام می‌خواد مشکلات تو حل بشه، پس این رو نخواه و این چیزی که بهت میگم رو بخواه... و بهش گفتم چی بخواد.


حالا تمام این ماجرا رو بذارید کنار تا یک ماجرای دیگه رو هم براتون تعریف کنم، بعد می‌خوام بین این دو تا مقایسه کنم.


شب آخری که کربلا بودیم، بعد از نیمه شب، رفتم زیارت امام حسین ع
دور ضریح که هیچ‌وقت خالی نمیشه اما زیر قبه چرا. نیمه شب به بعد، خیلی خلوت‌تره.
حال خوش بی‌نظیری رو تجربه کردم. ان شاءالله قسمت‌ تک‌تک‌تون. حس می‌کردم سرم رو که می‌برم بالا و به قبه نگاه می‌کنم، انگار از آسمان، حضرت منتظره که ازش بخوام تا اجابت کنه. فقط کافیه که بگم...
اون شب یک نامه هم نوشتم و به ضریح انداختم. بعد زیر قبه هر چی دعا با "ربّنا" توی قرآن هست، خوندم. برای بچه‌هام و نسلم دعا کردم و خیلی دعا کردم. خیلی خیلی دعا کردم. مخصوصا برای حاجت‌روایی همه کسانی که بهم سفارش کرده‌بودند براشون دعا کنم. یه حس عجیبی هم داشتم. احساس می‌کردم لازم نیست برای برگشتن بابام دعا کنم. و فردا صبحش فهمیدم بابا همون ساعت‌ها به تهران رسیده :)
وقتی حسابی گریه‌هام رو کردم، دلم نیومد برگردم. دلم خواست که یک زیارت جامعه‌کبیره بخونم دوباره.
نشستم یه گوشه، بعد از چند دقیقه، دیدم دو تا خانم پشت سرم، بلند بلند با هم حرف می‌زنند. (من از سیستان اومدم ولی تهرانی‌ام. من اصفهانی‌ام. آره، شما که معلومه از لهجه‌تون و ...)
پاشدم جام رو عوض کردم. این‌بار نشستم در یک زاویه‌ای که ضریح بیشتر معلوم بود. بعد از چند دقیقه دوباره دیدم دو تا خانم بغلی‌ام بلند بلند دارن با هم بحث سیاسی اقتصادی و .. می‌کنند. (با این قیمت دلار، دیگه جوونا نمی‌تونند ازدواج کنند. آره مادر، پسر من تا الان n بار رفته خواستگاری و ...)
زیارت رو به هر سختی بود تموم کردم. نگاه‌شون کردم. دیدم یکی‌شون جوانه و دیگری میانسال.
گفتم: حیف نیست تو این شب و این ساعت خلوت نمیرید زیر قبه که دعاها مستجابه، دعا کنید؟
خانم میانسال گفت: من پسرم می‌گفت پارسال اومدم زیر قبه برای ازدواجم دعا کردم، ولی هنوزم مجرده.
اون دختر هم بنا کرد به شکایت از وضعیت اقتصادی. یه طوری که انگار سی چهل سالشه و بارها بیزینس راه انداخته ولی شکست خورده. اما کلا ۲۰ سالش بیشتر نبود و رشته‌اش طراحی دوخت بود. وقتی فهمیدم سنش کمه، خندیدم و گفتم: نگران نباش :)
میدونید چی گفت؟ گفت: حرصم می‌گیره اینقدر امیدواری!
خیلی براش ناراحت شدم ولی چیزی نگفتم و رفتم.


با خودم می‌گفتم: خدایا! یا امام حسین! این چه سمی بود بعد از یک زیارت باحال نصیبم شد؟
وارد بین الحرمین شدم و از میان دسته دسته زائر عبور کردم. از کنار حرم حضرت عباس رد شدم و از خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی هتل‌مون راهم رو کج کردم. خیابان خیلی خلوت بود ولی تاریک نبود. ناگهان چند قطره ریز آب به دست و صورتم خورد. سرم رو گرفتم بالا. دیدم باران ملایمی داره زمین رو تر می‌کنه. دانه دانه هر قطره، توی نور تیرچراغ برق خیابون و روشنایی هتل‌ها، صحنه‌ای تماشایی ساخته بود.
مردد بودم که برگردم بین‌الحرمین یا نه. احساس کردم باران خیلی زود تمام میشه. وسط خیابون شروع کردم دوباره دعا کردن... و یکی دو دقیقه بعد باران تمام شد.
برگشتم به اتاق‌مون. و در خلوت و تاریکی به الهه و اون دختر لجوج ناامید فکر کردم. به یاد این آیه افتادم که حضرت یعقوب به پسرانش میگه: یا بنی، اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرون.
و فهمیدم چرا الهه برام‌ انقدر دوست داشتنی شده...


با وجود اینکه سفرمون با دخترها خیلی گرون از آب دراومده بود، اما باعث و بانی خیلی از توفیق‌هامون بچه‌ها بودند.
دفعات اولی که رفتم زیارت ضریح امیرالمومنین ع، به اصرار فاطمه‌زهرا بود. بار دوم به اصرار زینب ایستادیم توی صف. با وجود اینکه دستشویی داشت، اما دلش می‌خواست بره زیارت ضریح. دفعه بعدش به خاطر لیلا، چهارتایی رفتیم زیارت ضریح. انگار اگر دخترها نبودند، ممکن بود من برگردم ایران و یادم بیاد که یه دل سیر به ضریح شاه نجف نزدیک نشدم!
یکی دیگه از این توفیق‌ها، زیارت سامرا و کاظمین بود. وقتی فهمیدیم برای سفر به کاظمین و سامرا باید از ساعت ۸ شب بشینیم تو اتوبوس تا ۱۱ صبح فرداش، مردد شدیم که با سه‌تا بچه بریم یا نه. تقریبا منصرف شده بودیم که وقتی فاطمه‌زهرا فهمید نمی‌خواهیم بریم؛ انقدر اصرار کرد که بریم که ما هم راهی شدیم و من برای اولین‌بار هر دو مشهد رو و مصطفی برای اولین بار سامرا رو زیارت کرد :')
یکی دیگه از این توفیق‌ها، رفتن به سرداب‌های حرم امام حسین بود که به واسطه اصرار بچه‌ها برای بازی با ریل‌های متحرک اتفاق افتاد. و همینطور سرداب مقدس سامرا که اصرار فاطمه‌‌زهرا بود :')
من بعد از این سفر، مطمئن شدم که ما کاری برای بچه‌ها نمی‌کنیم. اون‌ها هستند که برکت و رزق و رحمت خداوند رو به زندگی‌مون سرازیر می‌کنند. این بچه‌ها دستاورد زندگی من نیستند. بچه‌ها هدیه‌های خداوند به ما هستند.


وقتی رسیدیم ایران، کسی استقبال‌مون نیومده بود. قرار بود مادرشوهرم آبگوشت درست کنه و مامانم اینا هم برن خونه ما و منتظر باشن تا ما برسیم‌. ماشین‌مون که تو پارکینگ ترمینال سلام پارک بود، باتری‌اش خوابیده بود. اسنپ گرفتیم. رسیدیم دم خونه. غافلگیر شدیم! پدربزرگ مصطفی و دو تا از خاله‌هاش و داداشاش و داداشام (البته مهدی بعدا اومد) و از همه مهم‌تر، بابام! حالا دیگه می‌تونستم بگم: "بابا" و چهره بابام رو از نزدیک ببینم که میگه: "بله دخترم!"
غافلگیری اصلی اینجا بود که وارد خونه که شدم، همون لحظه عروس‌مون در گوشم گفت: مامانت فرش‌هات رو داده شسته‌ان!
انقدر خوشحال شدم که فقط خدا میدونه. شبیه دخترای دبیرستانی ذوق کردم :) که دیگه با تفصیل نمی‌گم :)))
در واقع فقط این نبود. مامانم خیلی بیشتر از اینا کارهای خونه‌تکونی‌ام رو پیش برده بود. پنجره‌ها رو تمیز کرده بودند، پرده‌ها رو شسته بودند. رویه لحاف‌ها رو شسته‌ بودند و تمام لباس‌هایی که موقع رفتن توی خونه ولو بودند :)
چند تا شاخه گل رز قرمز توی تنگ بود روی میز و خونه نورانی شده بود. واقعیت این بود که اگر مامان این کارها رو نکرده بود، من احتمالا امسال هم تمیزکاری‌‌های اینطوری رو یا انجام نمی‌دادن یا با گریه انجام میدادم :)
البته مامان معتقد بود که خیلی جاهای خونه‌ام خیلی تمیز بوده. مثلا رویه تشک‌ها و یکی از پرده‌ها رو تازه شسته بودم ولی کلا همه کمد‌هام مرتب بود و به جز کفِ خونه که دسته‌گل هرروزه بچه‌هاست، همه‌جاش مرتب بود.
با این حال، کار مامانم، کارستون بود. کاری بود که اصلا توقع نداشتیم انجامش بده! اونم دست‌تنها و فقط با همراهی خانومی که کمک‌کارش هست.
واقعا بی‌سابقه بود که مامان این‌کار رو کنه. خودش می‌گه که اصلا قصد نداشته که برای من خونه‌تکونی کنه و ناگهان دست و دلش به این کار میره. در واقع به عشق امام حسین و زائرهاش این‌کارها رو کرده بود و ...
و اینکه این ماجرا تعبیر خوابش بود که دو سه روز قبل از رفتن ما به کربلا برام تعریف کرده بود.
خواب دیده بود رفته خونه عمه‌ کبری‌اش (مامانم ساداته و عمه‌اش هم ساداته دیگه ولی عمه کبری الان چند ساله مرحوم شده). وقتی میره اونجا شروع می‌کنه به خونه‌تکونی‌کردن، با یک نفر دیگه که می‌گفت نمی‌دونستم اون نفر دوم کیه.
ولی حالا همه ما می‌دونیم که این خواب چقدر تعبیر داشت و منم فهمیدم که واقعا تک دختر خانواده بودن یعنی چی! خیلی شیرینه :)


فردای روزی که رسیده بودیم، موقع صبحانه، بچه‌ها زده بودند شبکه پویا. دیدم تبلیغ لوپتو و مسافری از گانورا رو داره میده. رو کردم به مصطفی گفتم: هنوزم داره اینا رو پخش می‌کنه؟
گفت: هنوزم؟! یه جوری میگی به آدم حس اصحاب کهف دست میده. مگه چقدر گذشته؟ یه هفته‌است نبودیم...
گفتم: انگار مدت زیادی بوده که از اینجا کنده شدیم. انگار سال‌های طولانی رفته بودیم به یک عالم دیگه.
خدا رو شکر که سفر آخرت برگشتنی نیست :)
۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۰۴
نـــرگــــس

چند شب بعد از تولدم شمسی‌ام بود. سوار ماشین بودیم و داشتیم از خونه مادرشوهرم‌اینا برمی‌گشتیم به سمت خونه خودمون. از یه خیابون طولانی و تاریک و خالی می‌گذشتیم که فقط نور زرد چراغ‌های وسط خیابون، روشنش کرده بود.
بچه‌ها آرام بودند. من و مصطفی ساکت بودیم.
بعد من یه نفس عمیق کشیدم و به مصطفی گفتم: می‌دونی؟ من دیگه ناراحت نیستم که قسمتم نیست برم کربلا. حتی اگر هیچ‌وقت هم نرم...
_‌میریم ایشالا.


چند روز بعد، مصطفی دیگه دلش طاقت نیاورد و گفت: تو یه کاروان ثبت نام کردم... می‌خوام ببرمت کربلا. همون موقع هم که گفتی من قسمتم کربلا نمیشه، ثبت نام کرده بودم. می‌خواستم غافلگیرت کنم. ولی حس کردم شاید زودتر بگم، خوشحال‌تر بشی.


بال درآوردم. انقدری بال‌هام واقعی هستند که می‌تونم باهاشون هزاربار خودم رو تو حرم نجف و کربلا و بین الحرمین تصور کنم...

الان بیشتر از یک ماهه که به رفتنمون که فکر می‌کنم، تو دلم میگم: "بلاخره نوبت منم شد." بعد یه بغض شیرین به گلوم می‌چسبه و زود رها میشه.
شیرینی‌ فکر کردن به این سفر مثل خالص‌ترین شیرینی دنیاست برای من. دلم می‌خواد این دو سه روز... کِش بیاد. کش بیاد. کش بیاد‌...


برای ۲۹ سال سن، یک کربلای کوتاه و دو تا اربعین خیلی کمه...
اما مدت زیادی نبود که حس می‌کردم برای رفتن به کربلا، نیازی به این همه تقلا نیست. بدون رفتن هم میشه در آغوششون بود.
و بعد که کارت دعوت اومد، فهمیدم فقط کافی بود یه ذره بهشون اعتماد می‌کردم، یه ذره بهشون خوشبین می‌بودم... :')


عیدتون مبارک! امیدوارم حال و هوای نیمه شعبان‌تون خیلی  خوب باشه. اگر مثل پارسال من خوب نیست، خوش باشید که این خاندان خیلی کریم‌ هستند.
کادوی تولد گرفتم ازشون. حالا ۱۷ شعبان، روز تولد قمری‌ام؛ می‌تونم اون‌جا نفس بکشم :)


دعاگوتون هستم. طبعاً به یاد بعضی‌ از عزیزان بیشتر. دوشنبه سه‌شنبه اگر دل‌تون راهی شد، شاید به من توفیق دادید که براتون آمین‌ بگم. التماس دعا.

۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۳۶
نـــرگــــس