شبی که همسر فهمید اونطوری با موتور برخورد داشتم و کبودی دستم رو دید، بعد از تموم شدن شام، خودش بدون اینکه بهش بگم، رفت پای سینک و مشغول شستن ظرفها شد. پرسیدم: دستم رو دیدی، چرا چیزی نگفتی؟ با اندوه گفت: چی بگم؟ حتما اینقدر ذهنت درگیر مشکلاتمون هست؛ اینطوری حواست پرت شده...
شب ماشین پدرم را گرفته بودیم که برویم خرید کفش برای فاطمهزهرا و زینب. توی مسیر، میگه میخوای بریم بروجرد؟ میگم نه، ماشین نداریم، سخته. میگه: خب تو صد سال زندگی مشترک، یک سالش هم ماشین نداشته باشیم. چیزی نمیشود. هر سال مسافرت میریم، امسال نرویم، چیزی نمیشود.
بعد که سکوت و آرامش من را میبیند، میپرسد: میخواهی ماشین بابام رو چند روز ازش بگیرم بریم بروجرد؟
میدانم چقدر خانوادهاش به عیددیدنی رفتن ما حساساند و به بروجرد پلدختر رفتنِ من، حساستر. میگم نه. دوست ندارم به کسی زحمت بدم.
میگه: زحمت چیه؟ شما توی خانوادهتون میخواهید به هم کمک کنید به اینا میگید زحمت؟ اون موقع که رضا ماشین نداشت، مثلا من بهش ماشین میدادم، باید به این دید نگاه میکردم که رضا زحمتش روی دوش منه؟ خانواده ما با خانواده شما فرق داره. ما همیشه توی سختیها کنار هم هستیم و به هم کمک میدیم....
حرصم میگیرد! چقدر راحت کمکهای خانواده من رو نادیده میگیره که اتفاقا همیشه بیشتر پشتیبان ما بودند! میگم: خانواده من هم همینطورند.
میگه: نه خانواده شما یه مقدار تم خودخواهی دارن، داداشات...
_چی میگی؟ خانواده من به همدیگه کمک نمیکنند؟ به ما کمک نکردند؟ اصلا چند تا مثال بزن از کمک خانوادهات به همدیگه! اونوقت اونا تم خودخواهی ندارن؟ داداشات رو با داداشم مقایسه میکنی؟ اون داداشت که فکر خودشه، اینم که ازدواج نکرده و معلوم نیست چطوری میشه. بعدش هم اینکه کسی نخواد زحمتش روی دوش دیگران بیفته فرق داره با اینکه میخواد به دیگران کمک کنه یا نه. من نمیخوام به کسی زحمت بدم...
_خب باشه، چند روزه دیگه. هزار روز که نمیشه.
_چند روز عید نوروز هم دیگه مثل روزای دیگه نمیشه براشون. بعدشم این مقایسه خانواده من با خانواده خودت از اساس غلط بود.
_راست میگی...
خیلی با آرامش، حرفش را به خودش پس میدهم: بعدش هم اصلا یک عید هم بین این همه سال زندگی مشترک مسافرت نرویم. چیزی نمیشه که...
چون میداند حرف دلم نیست، میگوید: حرف من را به خودم پس میدهی؟
و کم کم این حرفها تمام میشود.
نیمه شب برای دیدن چند نفر و حلکردن مشکلات مالی، از خانه بیرون رفت. پیامک داد: "شما بخواب، من میام. شب به خیر ... من!" جواب دادم:
"عزیزم خودت رو کوچیک نکن، پول بخواد بیاد، میاد. خونه هم همینطور."
بعد با خودم خیال کردم نکنه ناراحت بشه؟ دوباره پیام دادم:
"ولی هرجور خودت صلاح میدونی، به حرف من گوش نده، شب به خیر عزیزم."
تا نیمههای شب داشتم "مثل نهنگ نفس تازه میکنم" رو میخوندم. موضوعش برام جذاب بود. خوندن زندگی یک زن با بچههای شیر به شیر و بیقرار برای کار و فعالیت اجتماعی، برام جالبه...
فردا صبحش، همسر بهم میگه که چقدر حس خوبی از پیامک دیشبم گرفته. چیزی نمیگم جز اینکه "فکر کردم برعکس ممکنه بدت بیاد و با خودت بگی، عجب زنی که نمیفهمه من چقدر دارم این در اون در میزنم که مشکلات رو حل کنم!" دستش رو میگیرم، خیلی از دست من برنزهتر و بزرگتره.
روز جمعهای، کلا دمغ هستم. همسر مدام میپرسد که چرا اینطوری هستی؟ یک چیزی توی دلم انگار میگوید: حالم را خوب کن. اگر میتوانی!
توی آشپزخانه بودیم. فاطمهزهرا میآید و خیار توی دستم را میگیرد و میگوید: تو خیلی خوردی، این مالِ منه.
مصطفی برای اولین بار، شاید! با تشر میگوید: فاطمهزهرا! این چه کاری بود کردی؟ آدم با مادرش اینطوری صحبت میکنه؟
فاطمهزهرا با خجالت میخندد. پدرش ادامه میدهد: عذرخواهی هم که نمیکنی!
ببخشید!
میگویم: با من بودی؟ باشه. بخشیدم.
دلم گرم میشود که شده فصل تمییز جایگاهم از جایگاه دخترها. حالم را خوب میکند با همین کار ساده.
بعد از ناهار، با هم "رهایم کن" میبینیم. همسر خوابش میبرد. میروم ظرفها را میشورم. بیدار که میشود، کسل است. میوه پوست میکنم و قاچ میکنم و آماده میآورم. بچهها را صدا میکنیم و دور هم میخوریم.
چای هم درست میکنم. خودش میریزد و میآورد. مینشینم و وقتی میبینم نمیخندد، حس میکنم انگار یک چیزی کم است. میگوید شمیرانی زنگ زد و گفت که لبتاپی که برات جور کردم نسبت به آن قبلی که بردی، مثل سراتو در مقابل پرایده. این جدیده رو خودت بردار، قبلی رو بده به دوستت. تازه دو تومن هم سود میکنی چون گرونتر شده.
بهش میگم: به نسیم میگم؛ اگر دوست داشت مال من رو برداره که ارزونتره. آخه نگران پولشه.
میگه: اصلا این هدیه تو به آبجیته! بگو حرف پول رو نزنند و نگران نباشند. ما حساب میکنیم.
با لبخند نگاهش میکنم. به نسیم خیلی مدیونم. دلم میخواهد آب توی دلش تکان نخورد. خوشحالم.
یاد یک چیزی میافتم. رو به مصطفی میکنم و با محبت و شیطنت میگویم: مصطفی جان، شما که اگر بهت بگن یه قطره از دستت میخواهیم بچکه، دریا رو سرازیر میکنی، شما که خوانِ کَرَمی، شما که این پولها برات چیزی نیست، چرا برای چندرغاز همیشه من رو منتظر میذاری؟
همان لحظه فاطمهزهرا میآید و میپرد بین حرفهای ما؛ نمیگذارد پدرش جوابم را بدهد. وقتی هم که میرود، مصطفی زیر لب شعر میخواند. بعد هم میگوید: مگه نگفتم این موهای سفید رو کوتاه کن؟
_ مگه میشه؟ بعدشم اصلا قشنگن! به جاش پول بده برم رنگ کنم.
_باشه. مگه چیزی میشه؟ دو سه تومن که بیشتر نمیشه!؟
_دو سه توووومن؟ چه خبره؟ بعدم مگه کمه؟
_هرچقدر لازم باشه میدم برای خودت خرج کنی.
_ بعله دیگه. برای عروسکشون هرچقدرم خرج کنند؛ عیبی نداره.
_عروسک رو خوب اومدی!
میخندیم. توی دلم به این فکر میکنم که چه خوب شد که بعد از این ماجراها یاد گرفتم یا برای خودم کاری کنم؛ یا برای خدا. برای همسر، نه.
بعد از نماز مغرب، اصرار میکنم که بیا فقط چند قفسه از کتابخانه را کمی مرتب کنیم تا قبل از اثاثکشی، کمی کارمان سبک بشود. با اکراه همراهیام میکند.
فاطمهزهرا از دیروز که رفتیم برایش کفش بخریم، هوس ذرت مکزیکی کرده بود. با موتور میرویم در شلوغیهای دم عید؛ پیِ ذرت مکزیکی. سوار موتور که هستیم و وقتی خانواده اینقدر جمع و جور و تنگ کنار هم نشسته؛ حس خوبی داریم. بهش می گویم: صدقه بگذار کنار. میگوییم و میخندیم. بچهها و واکنشهایشان بامزه است. لیلا در بغل من، ساکت و متعجب است. صدایش میکنم. میخندد. زینب، جلوی موتور نشسته و ساکت است. میپرسیم: زینب اوکی هستی؟ ردیفی؟ بلند میگوید: بعععله! در گوش همسر میگویم: اگر یک ماه پیش بود، میگفت اوهوم! در این مدت کوتاه چقدر زبان باز کرده الحمدلله.
موتور دوستش که با آن آمدیم بیرون، قراضه است. موقع برگشتن و سوار شدن، میبینیم کنار یک موتور keeway پارکش کردیم. شبیه موتور قبلی خودمان. میگویم: نگاه کن، شبیه موتور خودمان است. میگوید: آره! یادش به خیر! اصلا نفهمیدم چند فروختمش، به کی فروختمش، چطور فروختمش.
با خواهش میگویم: عزیزم، جانِ من؛ مرگِ من، دیگر اینطور معامله نکن...
توی مسیر برگشت، از کنار ماشینها با سرعت عبور میکنیم. چند مورد دعوای مسخره بین آقایون راننده میبینیم. همه انقدر عصبانیاند که حاضرند پیاده شوند و دست به یقه شوند. به همسر میگویم: چقدر همه عصبانیاند شب عیدی! از بس زنهایشان فشار میآورند برای خریدهای عید. میخندد و میگوید: آره... همه که زنهایشان مثل من نیستند که چیزی نخواهند. حالا چی برات عیدی بخرم؟ میگم ساعت خریدی دیگه... میگه: نه! خرید عید. برای خرید عید چی میخواهی؟ میگم باید فکر کنم. همینجوری الکی نمیتونم بگم که!
بعد یکهو یک لیست بلندبالا یادم میآید از لباسهایی که لازم دارم...
از کنار دفتر کار قبلیاش عبور میکنیم. ازش میپرسم: از اول تا آخر، چند وقت توی این دفتر بودی؟ _۶ ماه.
_چه خوش اشتهایی تو!
_بله دیگه. به کم قانع نیستم.
_از همون انتخاب اولت معلوم بود چقدر خوش سلیقه و خوش اشتها و بلندپروازی... رویاهای بزرگی توی سرت داری...
میگوید: من از ده سال پیشش تو رو از خدا میخواستم.
کاش وقت و حالش بود با حوصله، توی چشمهایم نگاه میکرد و برایم تعریف میکرد...
وقتی برمیگردیم خانه، همسر، باز هم در آشپزخانه تنهایم نمیگذارد. لیلا به پایم میپیچد. میگوید تو برو، من درستش میکنم.
سیب زمینیها و تخممرغها را خودش رنده میزند و من هم میآیم برای خرد کردن گوجه و خیارشور.
میپرسد به نظر تو این "رهایم کن" قهرمان هم دارد؟
باورم نمیشد به این قضیه فکر هم کرده باشد. خودم امروز حین ظرف شستن در موردش فکر میکردم. تحلیلم را بهش گفتم و گفتم از نظر من دیدنش وقت تلف کردن است. حداقل ۵ هفته می توانیم نبینیم و چیزی را از دست نمیدهیم.
آخرین لقمههای شام را که داریم میخوریم، آه سردی میکشد. به فکر همان گرفت و گیرهای مالی است. دارد آماده میشود باز هم برود بیرون از خانه. ازش تشکر میکنم. میگویم ممنونم که آرامش خودت را حفظ میکنی.
میخواهم بگویم: "ایکاش به خودت آسان بگیری؛ حرص نخوری تا راحتتر بگذرد. اینطوری نشاط من هم از بین نمیرود." اما فرصت نمیشود.
میگوید: من میخواستم بگویم که برای من دعا کن...
و میرود.