دقیقا وقتی رها میکنی...
گاهی دقیقا وقتی یک چیزی که مغزت رو داره میخوره، رها میکنی و به خدا میسپاری...
گاهی دقیقا وقتی نعمتی رو که کفرانش میکردی، میبینی و شاکر خداوند میشی...
گاهی دقیقا وقتی که ذهنت رو از چیزی که قفلی روش زده بودی، برمیداری...
.
.
.
اونوقته که یک امیدی پیدا میشه که باعث میشه نورونهای مغزت تکون بخورن و سیناپسهاشون نفس بکشن.
اونوقته که خدا میگه حالا که نعمتم رو دیدی، بهت جایزه میدم و مسیرت رو باز میکنم.
و اون وقته که پلن B خودش رو نشون میده...
پ.ن: اگر دوست داشتید یکی دو نمونه از مواردی که این اتفاقها براتون افتاده رو بنویسید تا منم نوشتنم بیاد که چه اتفاقاتی برام افتاده :)
زیبا و حق :)