بلاخره نوبت منم شد
چند شب بعد از تولدم شمسیام بود. سوار ماشین بودیم و داشتیم از خونه مادرشوهرماینا برمیگشتیم به سمت خونه خودمون. از یه خیابون طولانی و تاریک و خالی میگذشتیم که فقط نور زرد چراغهای وسط خیابون، روشنش کرده بود.
بچهها آرام بودند. من و مصطفی ساکت بودیم.
بعد من یه نفس عمیق کشیدم و به مصطفی گفتم: میدونی؟ من دیگه ناراحت نیستم که قسمتم نیست برم کربلا. حتی اگر هیچوقت هم نرم...
_میریم ایشالا.
چند روز بعد، مصطفی دیگه دلش طاقت نیاورد و گفت: تو یه کاروان ثبت نام کردم... میخوام ببرمت کربلا. همون موقع هم که گفتی من قسمتم کربلا نمیشه، ثبت نام کرده بودم. میخواستم غافلگیرت کنم. ولی حس کردم شاید زودتر بگم، خوشحالتر بشی.
بال درآوردم. انقدری بالهام واقعی هستند که میتونم باهاشون هزاربار خودم رو تو حرم نجف و کربلا و بین الحرمین تصور کنم...
الان بیشتر از یک ماهه که به رفتنمون که فکر میکنم، تو دلم میگم: "بلاخره نوبت منم شد." بعد یه بغض شیرین به گلوم میچسبه و زود رها میشه.
شیرینی فکر کردن به این سفر مثل خالصترین شیرینی دنیاست برای من. دلم میخواد این دو سه روز... کِش بیاد. کش بیاد. کش بیاد...
برای ۲۹ سال سن، یک کربلای کوتاه و دو تا اربعین خیلی کمه...
اما مدت زیادی نبود که حس میکردم برای رفتن به کربلا، نیازی به این همه تقلا نیست. بدون رفتن هم میشه در آغوششون بود.
و بعد که کارت دعوت اومد، فهمیدم فقط کافی بود یه ذره بهشون اعتماد میکردم، یه ذره بهشون خوشبین میبودم... :')
عیدتون مبارک! امیدوارم حال و هوای نیمه شعبانتون خیلی خوب باشه. اگر مثل پارسال من خوب نیست، خوش باشید که این خاندان خیلی کریم هستند.
کادوی تولد گرفتم ازشون. حالا ۱۷ شعبان، روز تولد قمریام؛ میتونم اونجا نفس بکشم :)
دعاگوتون هستم. طبعاً به یاد بعضی از عزیزان بیشتر. دوشنبه سهشنبه اگر دلتون راهی شد، شاید به من توفیق دادید که براتون آمین بگم. التماس دعا.
التماس دعا 🥲❤️