صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

وطن

چهارشنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۰۴ ب.ظ
مدتی هست که ننوشتم. دلایل زیادی داشت.

یکی اینکه فروردین ماه از ریل و روال کارهای سابقم مقداری خارج شدم. تمرکز کردن و تلاش برای برگشتن به اون روال سابق مقداری انرژی بر بود. دو ماه بود باشگاه نرفته بودم... و همین هفته اول اردیبهشت یک سفر رفتیم ولایت پدری و مادری‌ام. استان لرستان. 
آخ آخ آخ نگم که چقدر اونجا بهشت شده بود. یه منظره‌هایی خلق شده بود که نمونه‌اش فقط توی تصویرگری‌های کتاب کودک هست. همونقدر شاد. همونقدر فانتزی. آسمان آبی. نور مستقیم و ناز خورشید. رودخانه و کوه‌های سر به فلک کشیده‌ای که نوکشون پر از برفه. کمی نزدیک‌تر، تپه‌های پوشیده از چمنِ سبز درخشان یا زمین‌های کشاورزی گندم و جو و درختان گرد و سبز پررنگ. نزدیک شهر پدرم، پلدختر، کوه‌ها افسانه‌ای هستن. صخره‌ای و موج دار. انگار باد کوه‌ها رو کج کرده. بی نظیره.
من تو یه همچین سرزمینی ریشه دارم. غرور انگیزه. وقتی به مناعت طبعم فکر می‌کنم باید بدونم پدران و مادرانم چقدر قوی و شاکر، سخاوتمند و بردبار بودند. خون اون‌ها در رگ‌های منه.
رفتن ما دلیل خاصی داشت و مهم ترین درسی که از این سفر کوتاه اما ارزشمند گرفتم این بود که نگذارم فاصله ها من رو از خانواده بزرگم دور کنند. باید بهشون زنگ بزنم. باید حواسم بهشون باشه. این عشق و محبت بین ما رو خداوند هدیه داده. نباید بگذارم هدر بره. رفتم سر خاک پدربزرگم. چقدر دلم براش تنگ شده. حتی با وجود اینکه وقتی بود، ما حرفی نداشتیم با هم بزنیم اما باران برکت بود.
دمِ حرکت، اذان مغرب شد. رفتیم مسجد جامع شهر. اونجا یاد آرزوم افتادم. کاش میتونستم یه گوشه از این شهر، معلم قرآن بشم. سبک زندگی برای مردم بگم. کاش میشد. گفتم آرزوم اما شاید این آرزوی مادرم بوده. شاید آرزوها نسل به نسل منتقل بشن. نمیدونم چی میشه. افوض امری الی الله.
بعد برگشتیم بروجرد. رفتیم سرِ مزار پدربزرگ مادریِ مادرم و مادربزرگ مادریش، بی‌بی فاطمه. و مادربزرگ پدریش. حتی سنگ قبرهاشون رو هم دوست داشتم. مثل آغوش بودند. و دوباره در بروجرد هم همون احساسات تکرار شد. همین که چقدر باید حواسم به خانواده باشه. و شاید این عشق، انقدر پرورده شد که مثل یک آتش فشان فوران کرد. قرار بود زود برگردیم اما خدا می‌خواست که من از این عشق استفاده کنم. ماشین‌مون خراب شد و یک روز و نصفی بیشتر موندیم. همین شد که خداوند به من لطف کرد تا پیگیر یک سری مسائل بشم. هنوزم پیگیرم. نمیدونم تهش چی میشه اما خیلی امیدوارم که خدا کمک مون کنه و یه گره‌هایی باز بشه تا عزیزای دلم حاجت روا بشن. 
باورتون نمیشه اما الان که اینا رو می‌نویسم دارم گریه می کنم...
اما داشتم میگفتم چرا ننوشتم. دلیل دیگر ننوشتنم اشتغال مبارکم به حفظ قرآن هست. حالا آخر شهریور میام میگم که به کجا رسیدم و چقدر حفظ کردم. یک دفتر حفظ هم از آکادمی تحفیظ خریدم که هنوز وقت نکردم فایل‌های آموزشی‌ش رو ببینم و نکته بردارم. واقعا وقت سرخاروندن ندارم.
اما یک دلیل دیگه ننوشتنم، اینه که یک آدم مزاحم، کنج خلوتِ قشنگم رو ناامن کرده. دیگه راحت نمی‌تونم حرفام رو بزنم. خودتون ببینید: (+) و (+) و (+)
واقعا نمیدونم چی بگم. اما خسته و آزرده شدم. 
با این وجود بازم خواهم نوشت :)
ارادتمندم.
موافقین ۳ مخالفین ۵ ۰۳/۰۲/۱۲
نـــرگــــس

نظرات  (۳)

سلام و رحمت:) 

میفهمم چقدر سروکله زدن با این آدما آزاردهنده است ولی بنویسید. نوشته‌هاتون خصوصا از پارسال که دفاع کردین، انرژی خوبی داره و من به شخصه همیشه می‌خونمتون هرچند خاموش و بی‌صدا:) 

یه چیزی بگم؟ هروقت پست رمزدار از وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم میبینم، هی خوددرگیری دارم. برم درخواست رمز بدم؟ زشت نباشه؟ خب اگه میخواست تو بخونی که رمز نمیذاشت! و... حالا از شما درخواست رمز داشته باشم یا نه؟ 

پاسخ:
سلام فاطمه جان. نمیدونی این پیامت رو که خوندم چقدر خوشحال شدم. همینجوری خاموش و بی صدا بخون :) نورتون رو میارید دیگه :)

سلام

چه آزاری!!!

باید تمرین توجه نکردن بکنید :))

عرفا قوه ی خیال رو به سگ تشبیه میکنن و توی احوالات سگ ها اگر دقت کنید خیلی با هم متفاوتن...

من از بچگی از سگ نمیترسیدم و حتی شده در معرض حمله ی سگ هم قرار گرفتم... حتی توی دل تاریکی شب... اونم مثلا در سن 12 سالگی... اما ذره ای نمی ترسیدم...

سگ گله... سگ شکاری... سگ ولگرد... سگ خانگی... (خانگی هایی که توی باغ و حیاط بودن قدیما... نه اینا که توی خونه هستن)

و از بچگی چون این حیوون خدا رو دوست داشتم روی رفتاراشون دقت میکردم... بعدا که دیدم عرفا هم قوه خیال رو به سگ تشبیه میکردن خیلی برام راه گشا بود و چه تشبیه برحقی...

 

در رابطه با خطورات قوه خیال... مثل این میمونه که از کنار یک سگی دارید رد میشید که پارس میکنه... بهترین راهی که موجب میشه اون سگ زود پارس کردنش رو قطع کنه اینه که جوری رفتار کنید که انگار اصلا سگ رو ندیدید و صدای پارسش رو هم نشنیدید...

در این حالت خیلی زود صدای پارس قطع میشه...

برای همین بهترین راه برای کنترل خطورات قوه خیال اهمیت ندادن و توجه نکردن به خطورات هست که البته خود این یه قدرت نفسانی هم میخواد...

 

توجه نکنید

اهمیت ندید

پاسخ ندید

بروز هم ندید

 

نمیدونم اون طرف کی رها خواهد کرد، اما شما رها میشید

:))

 

توی مطالب اخیرتون دو تا مطلب خیلی حالم رو خوب کرد که نرسیدم بازخورد بدم گفتم حالا که خسته به نظر میرسید بگم شاید رفع خستگی کنه:

اولیش تصویر دخترتون بود در حال قرآن بسر...

نمیدونم چه حسی بود ولی خیییلی دلنشین بود... یه شعف پدرانه ی خاصی داشتم با دیدن اون تصویر...

دومیش هم مطلب دیدار ماه بود

به نظر من این دیدار هم از اثرات خوندن سوره ذاریات بوده

برای من هم خیلی خیر داشته خوندنش بذارید یه نمونه اش رو بگم:

اوایل که مطرح کرده بودید شروع کردم به خوندنش... اما من غالبا اذکار و دستورات این چنینی رو به صرف دستور عمومی داشتنشون نمیخونم

روالم اینه... باید یه دستور خاصی هم برای شخص خودم باشه...

مثلا همون زمان داشتم دو تا آیه از سوره ی بقره رو چهله میگرفتم... که بعد از سالها علاقه و رزق داشتن از اون آیه و علاقه ی قلبیم به اون آیات... روزیم شد چهله بگیرمش...

و من غالبا کاری که توش تردید داشته باشم رو انجام نمیدم...

دو سه روز سوره ذاریات رو چهله گرفتم دیدم یه تردید خیلی مخفی ته دلم هست... به خدا گفتم خدایا، من نیاز به یک نشونه دارم که باید ادامه اش بدم یا نه... والا از فردا ادامه اش نمیدم

تا عصر همون روز با من تماس گرفته شد بابت انجام یک پروژه ی طراحی نقشه...

پروژه ای که چند ماه قبلش توی آغاز اجراش اون طرف با مشکلی مواجه شده بود که کلا منتفی شده بود...

و منم واقعا به پول این پروژه نیاز داشتم...

همین رو نشونه قرار دادم و ادامه اش دادم :)

 

الان هم نمیرسم بخونمش، اما سعی میکنم با نگاه کردن به صفحاتش انرژی بگیرم

 

پاسخ:
سلام علیکم
چقدر خوب. چقدر خوب.
فکر نمی کردم کسی این سوره رو خونده باشه.
حس خیلی مثبتی گرفتم :)

فاطمه زهرا خیلی ماهه. این سفری که برامون پیش اومد، باعث شد چهارشنبه و شنبه یک شنبه نتونه بره مدرسه. از قضا روزهای گرفتن تست گروه سرودشون همون روزها بوده. بچه ام چقدر تمرین کرده بود... اما متاسفانه از گروه جا موند. دیروز خیلی گریه کرد. گله کرد. گفت تقصیر شما بوده. تقصیر این بوده، تقصیر اون بوده...

من کاملا بهش توضیح دادم که همه ما به وظیفه مون عمل کردیم و یه جاهایی هم فکرش رو نمی کردیم اینطور بشه. علاوه بر اینا، به خانم معلمش هم مفصل پیام دادم و ایشون هم گفت که پیگیر هست اما بازم حال دخترم بد بود. تا اینکه بهش گفتم مامان جان، چرا سرِ ما داد میزنی؟ ما که از خودمون قدرتی نداریم. از خدا بخواه که قدرتمندترینه. 
خلاصه بچه ام یه ذره گریه کرد و سپرد به خدا و بعدش کم کم حالش بهتر شد. گفت اگر نشد چی؟ گفتم یه تصمیم دیگه می گیریم که استعداد تو شکوفا بشه :)

این موقعیت های قشنگ هم پیش میاد توی خونه ما. ولی خیلی تنبلم توی نوشتن شون انگار.  

ممنون که نوشتید. فکر نمی کردم اصلا دیدار ماه رو کسی اونطوری خونده باشه. حالا یه آپدیت کوچولو نیاز داره که قشنگ تر بشه. اگر رسیدم درستش کنم اطلاع میدم.

آره بابا این رضا هه همه جا هست ولی از شما بیشتر خوشش اومده

پاسخ:
راست میگی؟ 🤣🤣🤣
کشته منو 🤣🤣🤣

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">