صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

مدیریتِ خانه و بلوغ

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۲۴ ق.ظ

سوال: چه پیشنهاداتی دارید که زنان ایرانی خانه‌دار، از خانه‌دار بودن‌شان احساس شرمساری نکنند و احساسِ ارزشمندی و خوشبختی فزاینده کنند؟

جوابِ من: بدین منظور، کافی است یک هفته از زندگیِ یک زنِ شاغل را به درستی روایت کنید و پیش چشم زنان خانه‌دار بگذارید :)


من اعتراف می‌کنم یک عدد تنبل بودم.
مخصوصا دورانِ کارشناسی ارشدم...
با اینکه نوزاد داشتم و دو تا بچه‌ی ۲ سال و نیمه و ۵ سال و نیمه داشتم...
ولی به خاطر مدیریت نکردن خانه‌داری و آشپزخونه در دوران تحصیلم از خودم شرمسارم :)
آره. من از زندگیِ صالحه در اون دوران سرافکنده‌ام. 
ولی امید دارم که نرگسِ داستانم یه جورِ دیگه از این به بعد کار و فعالیت کنه که اونقدر بی‌دست و پا و بدبخت نباشه.
البته می‌دونم که این نوع روایت کردنِ خودم، مصداقِ خشونت با خود هست! ولی بذار خشن باشم.

امروز بیرون کار داشتم. به سرویس مدرسه زینب گفتیم بیاردش خونه مامانم. بعدش همسر اصرار کرد که بگه سرویس فاطمه‌زهرا هم بیاردش خونه مامانم. (ساعت برگشت دخترها با هم فرق داره)
من با اکراه قبول کردم. چون ترجیحم این بود که با زینب و لیلا برگردم خونه‌مون و براشون ناهار درست کنم. 
ولی خودم رو به بهانه معاشرت با مامانم راضی کردم که بیشتر بمونم.
خب...
رفتم خونه مامان. هیچ معاشرتی هم شکل نگرفت. نمی‌دونم چرا.
البته خوب می‌دونم چرا. چون یه روحیه‌ای در مامانم هست که من سال‌های سال، نزدیک سی سال باهاش کنار اومدم... ولی الان دیگه نه!

روحیه‌ام عوض شده، یعنی قبلا مامان یه حرفی می‌زد که برام سنگین بود، اعصابم به هم می‌ریخت. حساس بودم؛ دل‌نازک بودم، همه‌اش غصه می‌خوردم...
الان همون حرف رو می‌شنوم و برام مهم نیست. فقط برای خودش متاسف میشم و منفعل هم نمی‌مونم. اگه لازمه برای احترام نگه داشتن ساکت بمونم؛ ساکت می‌مونم. اگه لازمه برای آرامش خودم، پا بشم و یه حرکتی کنم، این کار رو می‌کنم.
مثل امروز که دو تا دختر بزرگه، خونه مامانم خوابشون برده بود. اما وقتی عرصه بهم تنگ شد، خیلی راحت بلند شدم. وسایلشون رو بردم گذاشتم تو ماشین. لیلا تنها تو ماشین موند تا من زینب رو بغل بگیرم و بیارم بذارم تو ماشین. و دوباره رفتم خونه تا فاطمه‌زهرا رو بیدار کنم و ببرمش. بچه‌ها رو بردم خونه. خدا رو هزار مرتبه شکر به خاطر آسانسور. الحمدلله.

هنوزم زود می‌رنجم از حرف‌هایی که توقع ندارم مامانم بهم بزنه. اما انگار اعصابم پولادین شده... 
من از بچگی یه اخلاق افتضاح و زشتی داشتم. اینکه از مامانم جلوی فامیل و غریبه انتقاد می‌کردم. من اصلا نمی‌فهمیدم که خیلی ناراحت میشه. متاسفانه خیلی دیالوگی بین‌مون برقرار نبود :) این بود که من همیشه خودم رو در جمع بروز میدادم.
بنده خدا مامانم، همیشه تاب می‌آورد و هیچی نمی‌گفت. مدت‌ها بعد؛ یه جوری بهم تازیانه زد که از این کارم می‌رنجیده که هم خیلی دردم اومد؛ هم جا خوردم...
اما بعد از سال‌ها که این قضیه یادم اومده؛ به این فکر می‌کنم که چرا؟ اون همه انتقاد از کجا می‌اومد؟
الان می‌دونم رازش در انقیاد بود. انقدر من رو مطیع خودش می‌خواست و سیستم تربیتیش اینطوری بود که وقتی یک فضای خالی پیدا می‌کردم میشدم تمثالِ آب نیست وگرنه شناگر ماهری هست.
اقتدارطلبی؛ کنترل‌گری، نتیجه‌ای جز این نداره.
الان تازگی‌ها یه دروغ‌های ریزی میگم بهش. کاملا بدون عذاب وجدان :)
مثلا وقتی اومدیم این خونه جدید، تلفن کرد بهم و اصرار داشت که امروز نرو برای خریدِ پرده! انقدر گفت و گفت و گفت که گفتم: باشه! نمیرم! نمیرم!
ولی دو دقیقه هم نشد که ماشین‌مون جلوی پرده‌فروشی توقف کرد. انتخاب پرده نیم ساعت هم نشد. وقتی مامان اون شب اومد خونه‌مون؛ هرچی پارچه زشت بود زد جلوی پنجره‌ها، چون پرده نیاز بود. :)
تازه با دو سه روز تاخیر پرده‌ها اومد. همونم چقدر سخت بود. ولی اگه می‌خواستم به حرفش گوش بدم، بی‌خودی خودم رو اذیت کرده بودم. چون بعد از اون روز، من و همسر دیگه وقت خالی پیدا نکردیم.

دخالت :)
و صالحه خیلی اجازه دخالت داد به مامانش. عیبی نداشت ظاهرا. مامانش خیلی کمکش می‌کرد توی بچه‌داری در ایامِ تحصیل. اما انقدر وابسته نگهش داشت ‌‌‌‌که تبدیل شد به یک بی‌دست و پا.
من الان از نرگس می‌دونید چه توقعی دارم؟
اینکه تدبیر کنه. مثل همون روزها که در قم زندگی می‌کرد. چطوری بدون مامانش ۳۰ واحد درسی پاس کرد؟ 
اقتدارطلب‌ها، کنترل‌گرند و بچه‌هاشون خارج از فرمانِ والد دست از پا خطا نمی‌کنند. موجوداتی وابسته و چندش از آب در میان و هیچ وقت بالغ نمیشن.
من از نرگس می‌خوام که بالغ و مستقل بشه :)
متشکرم.
موافقین ۷ مخالفین ۳ ۰۳/۰۷/۲۳
نـــرگــــس

نظرات  (۱۱)

۲۳ مهر ۰۳ ، ۰۱:۳۴ تا خاتم عشق

از پستت عصبانیت میبارید.

 

راستی چجوری میشه با سه تا بچه کوچیک تنبل بود واقعا؟ باور کن نمیشه

پاسخ:
نهههه :))))
اتفاقا وقتی نوشتمش اصلا عصبانی نبودم :)

ولی در کمال ناباوری میشه :)

سلام وقتت بخیر 

مامان منم کنترلگر و خیلی زود رنجه. آب وقتی بابا رفت بهم خیلی وابسته شده و الان که نزدیک عروسیمه خیلی اذیتم. 

میشه دعا کنی منم مثل شما مستقل بشم؟ 

پاسخ:
سلام بانو. وقتت به خیر.
من دعا می‌کنم... ولی نمی‌دونم خبر خوبیه یا بد... اما باید خیلی رنج بکشی تا مستقل بشی. باید توقعت رو کوتاه کنی... باید منتظر کسی ننشینی. بلند بشی و هر کاری لازمه انجام بدی.
شاید خیلی زشت باشه ولی من فکر می‌کنم تمرین بدی نیست: 
یه وقتایی توی ذهنت فکر کن مامانت یه غریبه است
یا مادرِ ناتنی‌ات هست. 
اینجوری فکر کنی با آرامش بیشتری باهاش مواجه میشی‌.
۲۳ مهر ۰۳ ، ۰۸:۲۶ سارا سماواتی منفرد

سلام 

این جمله تقریبا آخری که اقتدار طلب ها کنترل گرند و بچه ها شون موجوداتی وابسته و .... واقعاً همینطور هست چون به عینه دیدم و شاید هم تجربه کردم.

واقعا مطلبتون عالی بود و امیدوارم در رسیدن به خواسته ای که دارید و در زندگی موفق باشید چون فقط یکبار زندگی می کنیم ☀️💐

پاسخ:
سلام سارا خانم.
اتفاقا من با این مطلب آخری‌تون خیلی به فکر فرو رفتم و انگار جملاتتون خطاب به همسرتون در مورد تعداد فرزند، به مغزم کوبیده شد. پذیرشش هم برام سخت بود. گارد هم داشتم. ولی خیلی دوست داشتم می‌تونستم مثل شما فکر کنم. یه جورایی حسودیم شد که چرا نمی‌خوام با قاطعیت در مورد تصمیم گیری برای آینده، حال خودم رو خوب کنم. چرا؟ حس کردم حرف‌تون به همسرتون در مورد تعداد فرزند خیلی با حال و هوای من جور در میاد.
شما رو نمی‌دونم، ولی برای من، حرف‌هاتون یادآور دست‌تنهایی‌های خودم بود. بیشتر از هررررر چیزی، یادآور تنهاییِ روحی و روانی‌ام بود. 
و حالا که خودتون گفتید شما هم تجربه‌ای نزدیک به من داشتید، در مواجهه با آدم‌های اقتدارطلب، کنترل‌گر... کسانی که آغوششون به آدم‌های متفاوت از خودشون کاملا بسته است...
پس حتما میدونید من از چه رنجی می‌نویسم.

منم امیدوارم شما در کنار خانواده، در کنار دسته‌گل‌های نازنین‌تون به همه‌ی آرزوهای ریز و درشت‌تون، همه‌ی چیزهایی که براشون انرژی و وقت می‌ذارید برسید :) در پناه خدا باشید.
۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۵:۰۱ مهتاب ‌‌

این صداقتت رو خیلی دوست دارم :)

پاسخ:
حالا به جز ماجرای رو راستی من با مخاطب در مطالب وبلاگ، باورت میشه من به مغزم باید خیلی فشار بیارم تا بتونم دروغ بگم؟ 🤣
بنابراین در مواردی که نخوام راستش رو بگم؛ ممکنه بخشی از  واقعیت رو بگم یا در ذهنم اول روابطی رو شکل بدم و بعد توریه کنم و چیز دیگری بگم که دروغ هم نباشه.
۲۳ مهر ۰۳ ، ۱۵:۱۸ سارا سماواتی منفرد

عزیزم ممنون از انرژی خوبت 

بله واقعاً سخته مخصوصاً اینکه نزدیک ترین افراد به آدم هم باشند. من به دید خودم راه حل خوبی انتخاب نکردم چون ارتباط و رابطه ام را خیلی کم کردم و این شاید برای همه امکان پذیر نباشد.

در مورد آن حرفم به شوهرم  هم با خودم خیلی کلنجار رفتم ولی هر جوری بود بهش گفتم چون  خیلی تحت فشارم مخصوصاً این بحث شاغل بودن که واقعا وقت و انرژی زیادی ازم می گیره و دوست ندارم استقلالی که از لحاظ مالی دارم از دست بدهم و از طرفی هم فرصت کمی در خانه و ارتباط با دختر هام و همسرم و حتی فامیل دارم ، عملا بخش زیادی از کارهای بچه ها با مادر شوهرم هست و از این بابت هم  از خودم راضی نیستم ( بنده خدا هیچ به روم نمی آورد ) اما خودم احساس خوبی در موردش ندارم و فکر می کنم تا کی می توانم ادامه بدهم.

امیدوارم شما و خودم به آرامشی روحی و احساسی که دنبالش هستیم برسیم ( ان شا الله ) 🌷😁

 

پاسخ:
یه چیز ناراحت‌کننده‌ای در واقعیات زندگی هست... این که ممکنه مامان یا مادرشوهرِ آدم، سرِ بچه‌ی اول بگه که: من از بچه‌تون مراقبت می‌کنم... یا سرِ بچه‌ی دوم بگه: باشه، من بازم مراقبت می‌کنم... شما بچه رو به دنیا بیار...
ولی ممکنه ناگهان از یه جایی به بعد، بگه نمی‌تونم و تمام! 
من خودم، مامانم بهم گفت تو سومی رو بیار، من کمکت می‌کنم درست رو بخونی. ولی واقعا در عمل، هیچ کدوم از برنامه‌هاش رو به خاطر درس و دانشگاه من منعطف نکرد. حتی در بارداری‌هام هم توقعاتش که متناسب با وضعیت بارداریِ من نبود رو مدام به  زبون می‌آورد و من به خاطر ناتوانی در جلب رضایتش خیلی بیخودی رنج می‌کشیدم.
الانم همینه و منِ تک دختر، مدام تحت فشارم.
حالا من که الان با این شرایطم اصلا نمی‌تونم به شاغل شدن فکر هم بکنم! جالبه که فک و فامیل بهم میگن چرا استخدامی آموزش پرورش شرکت نمی‌کنی! و مامانم همین الان میگه تو درس رو واسه مدرک می‌خونی! و کلی حرفِ بیخودِ دیگه.
خلاصه تنهایی که اصلا از پسش برنمیام. باید ببینم بچه‌هام بزرگتر میشن شرایطم بهتر میشه یا نه.

ولی مطمئنم زمان همه چیز رو حل می‌کنه. خدا خودش کفایت می‌کنه برامون :)
۲۴ مهر ۰۳ ، ۰۱:۰۲ استیص‍ ‍آل

سلام صالحه. قسمت «دروغ کوچیک» برام جالب بود. من اصلا روی همچین چیزی اسم دروغ نمیزارم. واقعا بعضی اوقات عزیزانم بهم پیشنهاداتی میدن که در نهایت به ضررم تموم میشن. و نمیتونم بهشون بگم: «مامان/بابا پیشنهادت واقعا افتضاحه و اصلا نمیتونم انجامش بدم چون درون صورت همه چیز بهم میریزه و تو اینو نمیدونستی» پس خیلی ساده بهش میگم: «باشه مامان ایشالا» و بعدش دوباره با خودم فکر میکنم که آیا تصمیمم منطقی بوده یا نه. و همینجا تموم میشه

اصلا اگه اینطور نباشه، چطوری میشه زندگی رو جمع کرد؟

پاسخ:
وای! چقدر این جمله‌ات عالی بود:
مامان/بابا پیشنهادت واقعا افتضاحه و اصلا نمیتونم انجامش بدم چون درون صورت همه چیز بهم میریزه و تو اینو نمیدونستی.

در مورد دروغ؛ جوابم به مهتاب رو بخون :)))

اما کلاً زهرا تو خیلی به خودت افتخار کن! خیلی بالغ هستی. خیلی خدا رو شکر کن :)
۲۴ مهر ۰۳ ، ۱۹:۱۵ استیص‍ ‍آل

نرگس، دوست دارم بدونم به خاطر چی میگی که من بالغم؟

تا جایی اطلاع دارم من فقط نیمکره چپ مغزم بالغ هست و نیمکره راست مغزم تازه داره دوران نوجونیش رو میگذرونه :)

در مورد جوابت به مهتاب: گفتی باید کلی فکر کنی و سناریو سازی کنی (اگه درست بگم؟) آره منم همینکارو میکنم. فقط کمی سریع این اتفاق میافته

پاسخ:
قطعا اونایی که در دوران نوجوانی هستند، از اونایی که در دوران کودکی هستند، بالغ ترند :)
ولی دغدغه مهمه، سطح دغدغه مهمه. من حس می‌کنم دغدغه‌هات لااقل کمتر از من تو لایه دغدغه‌های دنیاست... یعنی حتی اگرم باشه، خیلی خوشگل وصلشون می‌کنی به آسمون.
این توانایی رو هرکس داشته باشه، شیش هیچ از بقیه جلوتره.

من به خاطر همین که نمیتونم با این برخوردا کنار بیام سعی کردم هیچ کمکی از کسی نگیرم، ولی تحمل این همه فشار، تنهایی،له‌م کرد... نمی‌دونم که انتخاب درستیه یا نه ولی من اگه برگردم عقب دوباره همین مسیر رو میام... البته من خانواده خودم دور بودن ازم وگرنه احتمال اینکه کمک بگیرم خیلی خیلی بیشتر بود

۲۶ مهر ۰۳ ، ۱۳:۱۴ ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

ولی شاید تحلیلت از مادرت یکم سختگیرانه باشه. 

مامان من، مامان شوهرم و خیلی‌ از مامان‌های دیگه‌ای که میشناسم هم اینجوری‌ان که وقتی فکر میکنن کاری که بچه‌شون میخواد انجام بده غلطه وحشتناک میرن رو مخش که اون کار رو نکنه. یا اگه لازم میدونن بچه‌شون کاری رو انجام بده...

من الان کلی از این مثال‌های شبیه پرده توی ذهنم هست که مامانم حتی برای یه اتفاق احتمالی که مثلا گفتم شاید فلان کار رو بکنم صد بار زنگ زده و گیر داده که نکنه بکنی ها... اینطور میشه اونطور میشه..

می‌خوام بگم در این حدش طبیعی هست و اگه به مامان‌هامون فضا بدیم که مثل بچگی‌ها بهمون بگن چیکار کنیم یا نکنیم اونا از این فضا نهایت استفاده رو میکنن. 

 

پاسخ:
همه چی به نگاه خودمون برمیگرده
من باید روی خودم کار کنم...

راستش

من انقدر از پدر مادرم ناراحتم که نمی‌تونم بیان کنم

ولی... به یه بلوغی دارم می‌رسم که دیگه ازشون خشمگین نباشم

چون دیگه تقریبا دندون طمع به هرگونه کمک حمایت توجه و درک از جانبشون رو دارم می‌کنم... 

و فقط در حدی که توانمه براشون وقت و انرژی میذارم. باکیفیت تر از قبل. چون منتظر تشکر و تایید نیستم. 

 

اونها هیچوقت به من حق ندادن به فکر زندگیم باشم.

ولی من میخوام هر آدمی رو به اندازه ببینم....  حتی همسرم رو...

تا جایی که هست درخدمتشم

حتی بچه ام... 

 

از اینهمه فشار مالایطاق و بیش از حد؛ خسته شدم

و دارم مرزهای زندگیم رو از نو می‌چینم... 

 

پاسخ:
خستگی هست... 

یکی دو روزه به این فکر می‌کنم که زندگی رو بپذیرم و تماااام.
بپذیرمش با وجود همه‌ی آدم‌های همین‌شکلیِ زندگیم.
بپذیرمش با وجود تمام ناملایمات
بعد دیگه همه چیز تمومه...

تازه این چیزا که نوشتم برای کسیه که خیلی از مراحل زندگیشو تنهایی طی کرده

از دبیرستان به اینور... 

خیلی کارها کردم که به چشمشون نیومد... و توقعشون هیچوقت سیراب نشد

عیب نداره. خیلی از آدم ها همینن

مهم اینه که خدا جای حق نشسته

و خدا از من بندگی درست میخواد... 

من الان میخوام فقط همینو درست کنم. تو همه ابعاد. بشم اونی که خدا میخواد

کاری به تایید شدن یا نشدن. راضی بودن یا نبودن آدمها ندارم

پاسخ:
باید همینطوری هم بود
ولی واقعا زندگی خیلی پیچیده است. در عمل همه‌ی اینا خیلی سخته. قبول داری؟

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">