سامره گفت و من لبخند زدم
امروز دوستم سامره حرف قشنگی زد.
گفت: "من خودم این زندگی رو انتخاب کردم!"
سامره ۱۴ سالگی ازدواج کرده.
با تعجب پرسیدم: "یعنی خودت همسرت رو انتخاب کردی؟"
گفت: "نه. شنیدی میگن توی عالمِ قبلی، خدا زندگیمون رو بهمون نشون داده و ما خودمون دوست داشتیم با این پدر و مادر و در کجای جهان متولد بشیم، با چه کسی ازدواج کنیم و چه شغل و پیشهای داشته باشیم... منم همین رو انتخاب کردم.
پس دوستش داشتم. با همهی سختیهاش..."
نمیتونستم به درکِ زیبای سامره لبخند نزنم.
خیال میکنم لابد وقتی بهم زندگیم رو نشون دادند، منم دوستش داشتم. این بالا و پایینها و فراز و نشیبها.
لابد یه چیز جذاب و درخشانی اون وسط مسطا یا ته مههای قصهام دیدم که انتخابش کردم.
لابد خیال کردم میتونم از پسش بربیام. پس حتما میتونم.
لابد وقتی خودم رو دیدم حظ کردم از چیزی که در آینده قراره بهش برسم. لابد عاشق خودم و قصهام شدم.
این واقعیته نرگس جان؟ یعنی همه آدما زندگیشون رو پسندیدن؟ پس آدمایی که عاقبت خوبی ندارن چی؟