آخی! شماره مطلبم ۶۶۶ شده :)
دو ساعت و نیم بعد از نوشتن مطلب قبلی، بابام زنگ زدند و گفتند بریم عروسی، مامانت هم میاد. دیگه چقدر خوشحال شدم. رفتیم و خیلی هم خوب بود. بلاخره تنوع بود برای احوال ما. عروسی ساده و شلوغ ولی به شدت باصفا بود. مراسم در یک حسینیه بود در سوهانک. رفتیم دیدیم، عه! اینجوری هم میشه :)
همون شب هم خبری که باید میاومد و میشنیدم، رسید و استرس طولانی مدتم تموم شد. احتمالا خونهمون جور شده. هنوز صد در صد اوکی نشده. ولی توکل به خدا. بازم مثل تمام این مدت از امام جواد، مرهم قلبهای مچاله میخوام. آقا به یه گوشه چشم شما حل میشه. خداوند رو به خاطر بودن شما شکر!
زنگ زدیم مدرسه فاطمهزهرا ببینیم روپوش مدرسه اضافی مونده یا نه. اونم احتمال داره جور بشه. توکل به خدا.
و رفتم دندانپزشکی و احتمال داره درد دندونم فقط به خاطر آفت باشه. یک هفته باید صبر کنم تا ببینم بهتر میشه یا نه.
خداوند همهی مشکلات من رو با فاصله کوتاهی حل کرد تا بهم نشون بده چقدر باید خجالت بکشم تا میگی "الا الله" شروع میکنم به نوشتن غرها و نالههام در وبلاگم.
شما خوانندههای عزیز و محترم هم حلالم کنید.
همیشه در دل جلال، جمالی هم هست...شما همون موقع که استدسها رو تحمل میکردید، این جمالها هم توش بوده..منتها ما همون موقع و در صحنه درک نمیکنیم...ان مع العسر یسرا... مع...
ان شالله دلتون آرام به رضای حضرت حق :) و مبارکتون باشه شیرینی آسودگی و راحتیتون
:)