یاء و سین
این روزها حالم با خودم خوب نیست.
یحیی سنواری رو میبینم که بیشتر از ۲۲ سال در زندان تنگ و مخوف اسرائیل زندانی بوده ولی تو گویی هر شب رویای طوفان الاقصی رو میدیده...
بعد مثل حضرت یحیی شهید میشه، در حالی که عصای موسی رو در آخرین لحظات به سمت دشمن پرتاب میکنه و پیکر مطهرش پیش دشمن باقی میمونه...
دنیا برای این آدمها چه ارزشی داشته؟
اصلا دینِ این آدمها چی بوده؟
چطوری اینجوری شدند؟
همزمان انقدر رویاپرداز و انقدر عملیاتی؟ انقدر امیدوار و انقدر مطمئن؟ انقدر خستگی ناپذیر؟
حالِ ایمان، خیلی با حالِ بیتفاوت بودن فرق داره. با حالِ امیدِ واهی داشتن فرق داره. با حالِ یه آدم عادی مثل خودِ من، فرق داره...
حالم با خودم خوب نیست. نمیفهمم چرا انقدر برای بخشیدن یه گوشواره و یه دستبند (که ۲۰ گرم هم نمیشه) به جبهه مقاومت تعلل میکنم؟ چرا دلش رو ندارم؟ چرا دنیا و آرزوهاش رو ول نمیکنم؟ چرا انقدر به آیندهام امید ندارم؟ چرا برای رویاهام قدم برنمیدارم؟ چرا دینِ من خرابه و برام کارآمد نیست؟ چرا ایمان ندارم؟
😭😭😭😭😭