تراپی؟ نه ممنون.
شام روز سوم روضه، وقتی دانه به دانه مهمانهایم رفتند، باز دلمان روضه میخواست. پس دوباره جفت و جور کردیم و یک جای دیگر رفتیم.
وقتی برگشتیم خانه، وسایل اندکی هنوز سر جای خودشان برنگشته بودند. بچهها خوابیدند. برعکس همیشه که تند تند شروع به جابهجایی وسایل میکنم، این بار عجلهای نداشتم. لبخندی روی لبم بود. مصطفی گفت: معلومه خوشحالی.
سلولهای بدنم آرام و خوشبخت بودند. تمام وسایل خانه خوشحال بودند. آن روز همهی ظرفهایم برای صرفِ آشِ روضه از کابینت بیرون آمده بودند. همهی قاشقها. فرش خانه میخندید. دیوارها هم همینطور. بیرقها احساس مفید بودن مضاعفی میکردند. مبل و صندلیها متبرک شده بودند.
لبخند نرمی روی صورت من بود و نمیرفت. نشستم روی یک مبل. به جمع مهمانهایم فکر میکردم. هر کدام از یک مکان متفاوت دور هم جمع شده بودند با یک هدف واحد. یکی دوستِ دانشگاهیام بود. دیگری دوست دوران طلبگی در حوزه علمیه. یکی دوستِ باشگاهِ ورزشم. یکی مادرِ دوستِ دخترم در مدرسه، آن دو نفرِ دیگر، دوستِ مادرم در کلاس تفسیر و دخترش که همسن و سال من است. جمعی از اقوامِ مادری، جمعی از اقوامِ پدری، جمعی از اقوامِ همسرم. همینقدر متفاوت و دلنشین.
سلولهای مغزم از من تشکر میکردند که بین آدمهای جورچین زندگیام، ارتباطی زیبا ساختهام. حالا قطعهها کنار هم معنایی نو پیدا کرده بودند.
جمعی از مهمانان را روز قبل دیده بودم، چند نفری را چند هفته یا چند ماهی میشد که ندیده بودم. یکیشان را هم سالها میشد ندیده بودم. دلم میخواست توی صورت آن دوستِ قدیمیام دقیق بشوم تا چهرهاش در خاطرم بماند. تا مهرِ این روزی که زیر سایه اهل بیت علیهم السلام گرد آمده بودیم، حسابی توی دلم جای خودش را پیدا کند.
به این فکر میکردم که در این سه روز چقدر مهربانتر شدم. انگار محبت و ادبِ اصحاب کساء و توفیقِ خادمیِ مجلس روضهشان، گِل من را نرم کرد و شکلم را دلچسبتر کرد. یاد گرفتم با مهمانهایم با ادبتر باشم. قلبم را پر کنم از محبت و بپاشم روی سرشان. چرا؟ چون همانهایی را دوست دارند که من دوست دارم.
روضه این سه روز برای من اتفاقی بزرگ بود. رویدادی که میتوانم در موردش یک کتاب بنویسم.
چطور شفا پیدا کنیم؟ در همین روزهایی که زندگی کسالتآور و دویِ سرعت به سمت دروازهِ پول و ثروت و شهرت و موقعیت، دمار از روزگارمان درآورده.
چطور محاسباتِ اعصاب خردکنِ اقتصادی را کنار بگذاریم و برای کسانی که برکت زمین و زمان از آنهاست، از دل و جان خرج کنیم.
چطور با آدمها، بیگزند معاشرت کنیم؟
چطور در اضطرابهای کمرشکن، آرامش و تمدد اعصاب را تجربه کنیم؟
من فهمیدم در این سه روز، آنقدر که روضه گرفتن انسان را آرام و خوشبخت میکند، روضه رفتن نمیکند.
یکجوری باید خودمان را بچسبانیم به آن بالاییها. یکجوری هم باید اذن روضه را ازشان گرفت.
هرچقدر هم که دلت روضه گرفتن بخواهد، ممکن است نشود.
باید بروی زیارت، یک گوشه بشینی در حرم و زار بزنی که بهت اجازه بدهند.
بعد باز هم قدم کوچک برداری تا لایق قدم بعدی بشوی.
فاطمیه اول، در خانه کمی شله زرد پختم. خوب هم نشد اما یک کاسه کوچکش را دادم همسایه پایینی.
بعد در مخیلهام نمیگنجید فاطمیه دوم، سه روز روضه بگیرم. ولی اینچنین شد.
من مطمئنم کاری نکردم. هر کاری کردم هم برای خودم بود. یعنی اهلبیت خودشان میدانند ما چقدر کارمان خلوص داشته یا نه. من خودم هم نمیدانم. چون آنقدر عوضش را به آدم میدهند که کافی باشد. که بگویی راضیام.
حاجآقای مجلسمان، روز اول در منبرش گفت: در روایت است که اگر مردم میدانستند در روضهی فاطمه زهرا (س) چیست، آن را با سلطنت عالم عوض نمیکردند.
سلطنت عالم چیست؟ روضه حضرت زهرا (س) چیست؟
من هیچکدام را نمیفهمم. منی که برای در ملکیتِ اعتباری گرفتنِ صد متر از ساختمانهای فکستنی در این شهرِ شلوغ و آلوده، شب و روز در حال دویدن هستم، سلطنتِ عالم را چطور میتوانم درک کنم؟
برای من، روضه گرفتن مثل شفا گرفتن بود. انگار دلم را از یک صندوقچهی تنگِ پر از گرد و خاک بیرون کشیدم. بعد کسی روی دلم را نوازش کرد.
اهلبیت چقدر ما را دوست دارند؟ من که میگویم، همانقدر که بینهایت را نمیتوانیم بفهمیم، عشق آنها را هم نمیتوانیم بفهمیم.
چرا؟ چون حالِ این دل خراب است. دلمان کوچک است و زنگار گرفته. در کنجِ خرابهی دنیا در صندوقچهی پر از گرد و خاک.
من دلم برای اولین بار، یک جور خاصی روشن شد.
نه اینکه این اولین روضه ی توی خانه ام باشد. نه! اما اولین بار بود که دعوت روضهمان فقط برای جمع خاصی از دوستانم نبود. و اولینبار بود که روضه زنانه گرفته بودم. و اولینبار بود که خیلی جدی میخواستم برای روضه گرفتن زحمت بکشم.
لذتبخش بود. به اندازهای که خیالش هم حالم را خوب میکند. روضه گرفتن انگار به زندگی آدم معنا میدهد...
منم دعا کنین که خیلی حال دلم خرابه. دعا کن نظر کنن به دلم