هر کدوم از دخترام از یه جنبههایی شبیه من هستند. اما تقریبا میشه گفت فاطمهزهرا بیشتر شبیه پدرش هست. زینب اون جنبههای مخفی من در وجودش خیلی بارز هست. و اما سومی، لیلا خیلی آشکار شبیه من هست.
البته که فاطمهزهرا الان داره کمکم پا به دوران بلوغ میذاره و صحبت کردن از اینکه چه ویژگیهاییش شبیه من هست و چه چیزی نه، علاوه بر اینکه سخته؛ به خاطر اون گنگی دوران بلوغ که برای خودمم بود، کار سادهای نیست.
من خجالتی نیستم عموما اما در موقعیتهای خاصی خجالت میکشم. خودم رو عموما دوست دارم اما وقتی بچه بودم اصلا خودم رو دوست نداشتم. اینجور موارد من، با غلظت بیشتری در زینب بروز داره.
اما لیلا. تمام عشقی که از وجود خودم در دوران کودکی در جهان ساطع میشد؛ در وجود این بچه میبینم.
شبها قبل از خواب، میگه: موس! مامان موس! و بعد شروع میکنه به ترتیب، گونهی راست و چپ، بعد چانه و بینی و پیشانیام رو میبوسه. بعدش هم متقابلا انتظار داره بوسش کنم. منم محکم بوسش میکنم به همون روش.
انقدر به اضطراب این روزها خو گرفتم که دیگه حس نوشتن از سختیها ندارم.
امشب عروسی پسرِ دوستِ آقا مصطفی دعوت هستیم. ولی احتمال داره نریم. همسرم رفته سفر. مصطفی میگه با مامان بابا برو. اما با وجود اینکه بابا با آقای دوستِ همسر، دوست هستند اما بابا خیلی مایل نیست و ممکنه خودمم بیخیالش بشم. گرچه دلم برای دیدن خانمِ میزبان تنگ شده. خیلی زیاد.
فلذا من امروز، جمعه، خونه هستم و دارم اسباببازی و کتاب جمع میکنم. ۲۳ کارتن کتاب جمع کردیم و هنوز به حدود ۷ کارتن موزی دیگه نیازمندیم.
یه سری وسایل رو قبل از اسبابکشی دارم میشورم، یه سریها کهنههای داغون رو میاندازم بیرون و همین کارها انقدر انرژی و زمان میبره که نگو.
یه دندونم هم بعد از ترمیم، انقدر لثه اطرافش درد میکنه که اعصاب هر کاری رو ازم گرفته. باید دوباره برم مطب.
نمیدونم چِم شده. احساس میکنم خودم رو دوست ندارم. میدونم البته. عوض کردن خونه، فشار روانی زیادی داره. مخصوصا اگر قرار باشه در مهرماه جابهجا بشیم. بعد از شروع سال تحصیلی!
اما برعکس چیزی که در چند مطلب قبل نوشتم که دردناکه با همسرم به این نقطه رسیدیم، الان خیلی خوشحالم به این نقطه رسیدیم. تلخ نیست. شیرینه.
نقطه بدی نیست. صبوری میطلبه. نقطه سختی هست.
به شدت تنها شدم.
خیلی تنها...
با کمتر کسی میتونم عمیقا ارتباط برقرار کنم. احساس میکنم مثل قبل دوستم ندارند. صبحها انگیزهای برای از خواب بیدار شدن ندارم، چون همصحبتی غیر از بچهها ندارم. و شبها وقتی بچهها خوابیدند، دوباره تنها، گاهی به خودم یک فیلم هدیه میدم ولی خیلی کارآمد نیست.
تا به حال سوار هواپیما شدید به مقصد یک جای دور، جایی که نمیشناسید؟ و ساعتها در هواپیما باشید؟ در حالی که پاهاتون از دمای پایین هوای داخل کابین، یخ زده باشه؟ شب باشه و همهی مسافرها خوابیده باشند؟
من اون مسافر تنهام.
پ.ن: دوست داشتم اضافه کنم که چقدر از زنهایی که تمام آمال و آرزوهاشون خلاصه میشه در شوهر، بچههاشون و پیشرفت اقتصادی خودشون، دورم. دورِ دور!!!
حالم بد میشه، مزاجم به هم میریزه از معاشرت باهاشون.
دیشب یکی از همین زنها بهم گفت: مبلهامون رو فرستادیم ملایر، رویه و ... رو همه رو تعویض کردن و یه دست مبل راحتی و سرویس چوب خواب و ... همه چیز خریدیم.
بعد میگه تولدم هم بود و هیچکی بهم تبریک نگفت.
با یک ناز حال به هم زن ادامه میده: ولی کادوی خاصم رو از شوهرم گرفتم!
نگفت چی. ولی لازم نیست بگه. انقدر شخصیت سادهای داره که مشخصه کادوش چی بوده. طلا.
:)
منم وقتی کارام زیاده مضطرب میشم و حالم بده. میفهممت. کارات زیاده. ولی چرا میگی دوستت ندارن؟ بنظرم شخصیتت خیلی دوست داشتنیه