نقطهی آرامش من
شرایط روحی پیچیدهای رو میگذرونم. با اونی که قبلا بودم، بیگانه شدم.
نمیدونم به خاطر تغییر اسم هست یا تغییر خونه، کارهای بعد از اسبابکشی و یا کنار گذاشتن حفظ قرآن و یا ...
خوب یادمه سه سال پیش رو. چقدر ذوق داشتم. چقدر انرژی! اما الان خیلی خالیتر شدم. سر در نمیارم. کاش تمرینی بود که بهم کمک میکرد! نمیدونم نوشتن سلف رئال و سلف ایدهآل کمکم میکنه یا نه؟ یا نوشتن خصوصیات خودم و بررسی اینکه از چه مسیری (خودکاوی، مقایسه، بازخورد بیرونی) بهشون پی بردم...
الان فاطمهزهرا و زینب هر دو مدرسهای شدند، ولی من یک ماریلای بیذوقم. از دستِ متیوی قصه هم بدجوری کلافهام...
برام سخت بود نوشتن اما خودم رو مجبور کردم که براتون بنویسم.
هفته پیش، به مامانم گفتم بچهها رو صبح تا ظهر نگهدار که من برم کوه. گفت باشه ولی شرط هم گذاشت! این کارهاش حرصم رو در میاره. چرا نمیفهمند منم به آرامش و فضای شخصی خودم نیاز دارم. بیشتر از یک ماه در استرس بودن کم نیست. اون روزها؛ یه بار برای اولین بار در عمرم، کلِ فضای دهنم پُر از آفت شد. دکتر گفت به خاطر استرسه.
بلاخره وسط اون همه حالِ بد، رفتم کلکچال و فقط تا یکی دو روز، پر از احساس مثبت بودم. نصف کتابخونهام رو جمع کرده بودم و هنوز خونه پیدا نکرده بودیم. مصطفی هم که اصلا نبود. مدام ماموریت بود. اگر توی خونهمون میموندم دیوانه میشدم از حجم شلختگی و بینظمی اونجا. دیگه سرم داشت میترکید. یه سری وسیله جمع کرده بودم تا ایامِ نبودنِ مصطفی، خونه مامان بابام بمونم.
مصطفی، داداشم و دوستِ خودش رو فرستاده بود که بگردن برامون خونه پیدا کنند. تو همون روزها، تنها انگشتر طلام رو گم کردم. مامان هیچ واکنشی نشون نداد و هیچ همدردیای نکرد. هیچی! که دلم خوش باشه مامانم دعا میکنه و پیدا میشه. با داداشم رفتیم دو مورد خونه دیدیم. تعریفی نداشتند.
آخرش مصطفی از سفر اومد و همون فرداش یه خونه خوب پیدا کرد و همون رو گرفت. یه خونهی نه چندان بزرگ، نه چندان کوچیک، نه چندان نو، نه چندان قدیمی، نه چندان شیک، نه چندان دل به هم زن. ولی نزدیکِ پارکِ بچگیهام، نزدیک یک باشگاه ورزشی و استخر! نزدیک خیابون اصلی و خونه مامان بابام. پکیج رادیاتور هم هست و به خاطر این مورد میتونم از خوشحالی گریه کنم.
یکی دو روز بعد از اینکه قرارداد اجاره رو نوشتند، تمام وسایلمون رو ظرفِ یک روز (پنج شنبه) جمع کردیم. گفتن نداره که چقدر وسیلههای ما زیاد بود.
فردا صبحش (جمعه)، جمعهای که نماز حضرت آقا بود، اسباب اثاثیه رو منتقل کردیم و از عصر اون روز شروع کردیم به چیدن.
روز بعد (شنبه)، من تمام کتابخونه رو چیدم. تمام کتابخونه یعنی پنج قفسهی شش طبقهای پرِ پر! و من همهی کتابخونه رو تنهاییِ تنهایی چیدم. ظرفِ مدت سه_ چهار ساعت. همون شنبه تقریبا یه کلیتی از کارها انجام شد. اون روز دوستم زنگ زد و گفت انگشترم پیدا شده. خیلی سادهتر از چیزی که فکر میکردم پیدا شد.
صبح روز بعد (یکشنبه) مامانم رفت سفر مشهد با آقاجان و مامانزهرا. من کمی حال نداشتم ولی زینب رو بردم مدرسهاش و بعدش هم جلسه اولیا مربیان و این بین، یه سر به خونه زدیم و خرده کارهاش رو ردیف کردیم. عصر اون روز، تعمیرکار اومد یخچال قراضه رو تعمیر کرد. البته مصطفی که نبود. منم نبودم. برادرشوهر کوچکترم، زحمتش رو کشید. شبش همهاش سرم گیج میرفت. در طول شب، استخون مفاصل مچ و انگشتانم میخواست از درد بترکه. روز بعدش هم بیحال بودم ولی یه سری کارها بود که باید میرفتم انجام میدادم. وقتی برگشتم خونه بابااینا، ناهار رو سریع ردیف کردم و به بچهها دادم و خودم تا نزدیک غروب خوابیدم.
مهمترین بخش کلافگیام مربوط میشه به ارتباطم با مصطفی. احساس میکنم خیلی خود رای هست. اصلا درک نمیکنه که باید کارهای خونه رو با سرعت جلو ببریم. هنوز گاز و ماشین لباسشویی و ظرفشوییِ بیبرکتمون (که از کل زندگیش، دو سال هم برای من مفید کار نکرد!) نصب نشده. خونهمون نه مبل داره، نه تکیهپشتی، نه حتی فرش هالش رو انداختیم. فعلا فقط پرده خریدیم که همین واقعا جای خوشحالی داره. چقدر سالهای قبل، تو خونه قبلی بیتوجهی کردم به مساله پرده. چقدر میتونست حال خوب به من و خانواده تزریق کنه. اشتباه کردم. الانم با اینکه کلی پول پرده شده ولی ناراحت نیستم چون میدونم در آینده از خودم تشکر میکنم که این خرج رو کردم.
یه مشکل کوچولو هم با کابینتها داریم. ضمن اینکه کابینتها کم هستند. باید برم یه سری کشو پلاستیکی بخرم که ادویهها و حبوبات و این خرت و پرتها برن توی اون کشو تا کارم برای آشپزی راحت بشه. واسهی این خریدها هم حضرت مصطفی وقت نداره!
اصلا داشتم غر میزدم به جونِ حضرت مصطفی. بنده خدا سرش تا دو هفته دیگه خیلی شلوغتر از این حرفاست که بتونه ذهنش رو متمرکز کنه. ولی بازم نمیتونم انقدر بهش حق بدم که بتونم با این اخلاقهاش صبوری کنم.
اما میدونید دلم چی میخواد؟
دلم میخواد کارهای خونه رو اوکی کنم، بعد رو به روی کتابخونهی دنجِ اِل مانندم میز بذارم و بشینم روی صندلی و کتاب بخونم. لبتاپم رو بذارم جلوم و کارهایی که باید انجام بدم رو با سرعت جلو ببرم.
راستش کارهای بچهها، خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو میکردم ازم انرژی میبره. من خودم دوست داشتم بچه زیاد داشته باشم اما نمیتونم منکرِ یک فشار اجتماعی خاص برای فرزندآوری بشم. مخصوصا در جامعه مذهبی. حتما منم تحت این فشار قرار گرفتم. ولی الان با خودکاوی به این باور رسیدم که فشارِ مدیریت کردن کارهای این سه بچه و تلاقی اینها با کارهای خونه جدید و کارهای شخصیام و خستگی و کلافگیام، از اون فشارِ اجتماعیِ فرزندآوری خیلی بیشتره. تحمل این فشار از توانم خارجه.
برای اینکه دقیقا بفهمم دوست دارم چهجور آدمی بشم و کیفیت زندگیم در چه صورت، مایه رضایت خاطرم میشه، باید تمرین سلف رئال و سلف ایدهآل رو حتما بنویسم.
فعلا باید صبوری کنم تا به اون نقطه آرامش برسم. همون صندلیِ رو به کتابخونهی کوچولوی اِل مانندم. این نقطه برای من چیزی به معنای انجام رسالتم در دنیاست. خیلی خوب میشد اگر رسالتم در دنیا رو فرزندآوری و تربیت فرزند میدیدم ولی واقعیت اینه که برای من کافی نیست. البته که اون رو هم میخوام ولی میدونم که هنرش رو دارم. هنرِ مادری رو دارم و توش منحصر به فردم. اما مساله اینه که من خیلی بیشتر میخوام :)
به امید اون نقطه.
خیلییی خداقوت عزیزم. خیلییییی خسته نباشی.
اسباب کشی واقعا پروژه سخت و پر استرسی هست. منم تابستون اسباب کشی داشتم. اصلا تا وقتی خونه جدید اون انس خونه قبلی رو هنوز نداره خیلی آدم کلافه ست انگار.
ایشالا زود رو به راه بشی.
منم همیشه بچه زیاد دوست داشتم. ولی خب الان وقتی می بینم با یه دونه ش هم دارم به سختی کارهای غیر از مادری رو پیش می برم احساس میکنم هنوز وقت دومی نیست. (فاز جهاد فرزندآوری هم ندارم من البته، به خاطر خودم و خانواده دلم بچه زیاد میخواسته همیشه) خداقوت به شما که با سه تا کوچولو کلی فعالیت داری.