سفرِ یهویی و زیارتِ نقلی
آخر هفتهای که گذشت، ما رفتیم مشهد، پابوسِ شمس الشموس و خیلی سریع برگشتیم.
سفری بود که خیلی ناگهانی قسمتمون شد، با جمعی از دوستانِ قدیمی و جدیدِ مجموعهای که همسر، قبلا به همراه دوستانش اون رو تشکیل داده بود و حالا، مسئول مجموعه همسرِ نسیم هستش.
ظهر چهارشنبه حرکت قطار بود و ما تا ساعت ۱۲ ظهر فرداش، حتی چمدونهامون رو هم باز نکرده بودیم که وسیلهها رو جمع کنیم.
ولی قسمت شد... هم زیارت، هم معاشرت با برو بچههای جمع...
من علاوه بر اینکه از سفرهای شلوغ پلوغ دوری میکنم، آمادگی ذهنی زیارت رو هم نداشتم. ولی شدیدا احساس نیاز میکردم به پر کردن ظرف معنویتم. فیلم سینمایی خداحافظ رفیق رو دیدید؟ اپیزود آخر، اونجا که دخترک قصه دستهاش رو میاره بالا و رزمندهای که کارگردان نشونش نمیده اما میدونیم قراره شهید بشه، دستهای دخترک رو پر از نقل میکنه؟
چند تا دونه از نقلها هم میریزه پایین :)
حسِ قشنگِ هدیه گرفتن از امام؛ برای من در این سفر، مثل این سکانس بود.
البته من هیچ تلاشی نکردم. من هیچ دستهگلی نچیدم. من هیچ انتظاری نکشیدم اما قطعا دلتنگ بودم.
در این سفر انقدر قلبم منقبض بود که برای اولین بار در عمرم، از امام رضا (ع) نشونه خواستم. یه نشونه که مطمئن بشم کمکم میکنند، که این مرحله رو هم به خوبی پشت سر میگذارم، که تلاشهام نابود نمیشه...
نشونهام شاید این بود:
رفتنی به مشهد، خانواده ما بلیت قطار نداشت. باید پخش میشدیم در کوپهها و مثلا من و نسیم و خواهرش، یعنی ۳ تا آدم بزرگ و حداقل سه چهار تا بچه در یک کوپه ۴ نفره میخوابیدیم. از طرفی دلم لک زده بود برای زیارت و از طرفی هم دوست نداشتم این وضعیت رو. تصمیم گرفتم تفال به قرآن بزنم.
قرآن حفظم رو باز کردم و صفحه ۳۸۹ اومد و به همسر گفتم بریم.
روز آخر سفر و در آخرین زیارت؛ وقتی دیدم قلبم همچنان منقبض باقی مونده، از امام نشونه خواستم و گفتم قرآن رو باز میکنم، هر صفحهای اومد؛ کل سوره رو میخونم و از اون سوره استعانت میگیرم. قرآنِ سبزِ حرم رو باز کردم. صفحه ۳۸۹ اومد...
اینم بگم که واقعا به یاد شما دوستان عزیزِ بیان بودم و از خدا میخواستم هر حاجتی دارید خداوند حاجترواتون کنه.
این سفر چون مصادف شده بود با شهادت شهید سنوار، واقعا ذهنم مشغول بود. شاید نوشتن از احساسها و تحلیلها در این وبلاگ اثر زیادی نداشته باشه، سرعت اتفاقات فوق العاده بالاست. اما یه چیزی رو در مطالب بعد خواهم نوشت ان شاءالله که امیدوارم برخلاف این همه درازگوییهام، مفید باشه.
از اتفاقات جالب سفر بگم...
+ خانم دکتر موحد (دکترمادر۸) رو دیدم و یه گپ و گفت کوتاهی با ایشون داشتم.
+ دو تا زوجِ عاشق اما غیر مزدوج داشتیم در سفر. یکی از زوجها مذهبیطورتر و یکی از زوجها مِلوتر :) مثلا اون مذهبیتیرهامون مامانِ پسر و مامانِ دختر هم باهاشون اومده بودند ولی اون دوتای دیگه، حتی نمیگفتند که قصد ازدواج داریم :))) دخترخانم، پسرِ عاشقپیشهای که سه ساله به پاش نشسته بود رو به همه "آقای همکار" معرفی کرده بود.
+ من هرازگاهی لباسها و وسایل خودم و بچهها رو تا میزدم و مرتب میکردم. اما به ساعت نکشیده میدیدم دوباره به همریخته شده. همین بود که دیگه حساسیتم رو کم کردم که زحمت اضافی و بیخود نکشم.
از قضا در محل اسکان، جایی که تراولرم رو گذاشتم، روبهروی مادرِ اون دخترخانمِ مذهبیِ ازدواجی بود و منم تا قبل از این سفر افتخار آشنایی با ایشون و دخترشون رو نداشتم. ولی از خلال معاشرتهامون متوجه شدم که شخصیت بسیار حساس و بسیار کنترلگری دارند. و چه اشتباهی که اون تراولرِ به هم ریخته، مدام جلوی چشم ایشون بود! یه بار بهم گفت: چه جالبه که شما میتونی این وضعیت رو تحمل کنی! من اصلا نمیتونم یک لحظه هم این شلوغی و نامرتبی رو تحمل کنم.
من یه تکون ریزی خوردم از این بیمبالاتیم و نفهمیدم لحن ایشون سرزنشگرانه است یا تعریفی. گفتم: "من کشوهای اتاقهام همه میدونند، همیشه مرتبه! اینجا بچهها مدام میرن و میان و به هم میریزند و ..."
حالا گذشت و فرداش ایشون اومدند و گفتند: "من ازت تعریف کردمااا! این تحمل و صبر و بیخیالیت خیلی خوبه و من خیلی حساسم و اذیت میشم و ... "
+ مادرِ اون پسرِ مذهبیِ تیرِ ما هم، دوستِ صمیمی مامانم بود که مثل آنتن مخابره اطلاعات، همهی خبرها رو به مامانم میداد و تقریبا لازم نبود خیلی چیزها رو من به مامان بگم :|
+ دو شب در قطار خوابیدیم، یک سحر و دو شب هم در مشهد. تمام اون یک سحر و دو شب هم من سردم بود. یعنی دمای قطار خیلی بهتر از اسکان بود. منی که اصلا نمیتونم با جوراب بخوابم، با جوراب و شلوار لی و هر شرایط سختی خوابیدم و گذروندم. قبلا بدنم اصلا کشش سختی نداشت. حس میکنم از وقتی ورزش رو منظمتر دنبال میکنم، آستانه تحمل عضلاتم در ناملایمات فیزیکی در حد محسوسی بالا رفته.
+ اتفاق خیلی جذاب سفر برای من این بود که فهمیدم یکی از بچهها، ماساژ بلده! دستش هم خوب بود. از همه چی مهمتر اینه که بچه مومنی هست. حالا باید ببینم تنبلی رو کنار میذارم تا دو هفته یه بار برم پیشش؟!
+ یه کافه هم رفتیم با نسیم و خواهرش توی مشهد. اونم خیلی چسبید چون پیاده رفتیم و پیاده برگشتیم. محیط کافه خیلی خوشگل بود. یه خونه قدیمی متشکل از دو بخش، یکی از عهد قاجار و دیگری پهلوی بود. سفارشهامونم همه خوشمزه از آب در اومدند. از همه چی بیشتر اینش چسبید که دنگ من رو آبجی نسیم حساب کرد چون از قبل بهم بدهکار بود :)
+ برام جالبه که من توی این سفر هیچی نخریدم. گرچه دلم میخواست برم از بازار رضا و دکان سید شوشتری یه انگشتر عقیق بخرم اما قیدش رو زدم که ولخرجی نکرده باشم. البته الان که سرِ صبح دارم چای دم میکنم، یادم افتاده که چرا هل نخریدم! :( آخه چای با هل کیلی کیلی دوست.
از این سفر همینها یادگاری بمونه. یه عالمه اتفاق دیگه هم افتاده که باید بنویسم.
زیارت قبول عزیزم ،خیلی التماس دعا❤