صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

روایت اربعین ۳

يكشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۲۵ ب.ظ

ما بعد از سامرا رفتیم به سمت سدّ هندیّه. خونه همون آقای دکتری که اسکان سامرا رو برامون جور کرده بود. سیلوستر استالونه شبیه دکتر بود (نه دکتر شبیه استالونه :)) با این تفاوت که استالونه کریه‌المنظر هست ولی دکتر خیلی مهربان و دوست داشتنی. خونه دکتر و دو برادرش نزدیک هم بود. یک درِ ورودی داشت و پشت اون سه خونه ویلایی، یک نخلستان سرسبز بود.

به محض رسیدن ما، با اینکه خیلی دیروقت بود، سفره‌‌ای انداختند از یه سرِ خونه تا اون‌سرِ خونه. رنگین! بشقاب‌های پرِ پر از برنج ایرانی با تکه‌های بزرگ مرغ برای هر نفر و سالاد و طبق‌های میوه قاچ خورده.

من اون‌شب میل به غذا نداشتم و باقی برنج لیلا رو خوردم. دستشون درد نکنه. کلا من از اول سفر، فقط غذای نونی خوردم چون معده‌ام با برنج هندی و پاکستانی اذیت میشه. 

نگم از مهربونی دکتر و خانمش و جاری‌های خانومش و دخترای اون خونه! اسم خانم دکتر، ام‌کمیل بود. یکی از جاری‌هاش ام‌محمد بود که ارشد شیمی داشت و معلم بود. جاری دیگه‌اش که واقعا مهمون‌نواز و نازنین و خوشرو بود، امِ نور بود. ام نور پسر نداشت و اسم خودش رو با کمال فروتنی بهمون گفت: احلام. من میگفتم احلام خانم، بعد ایشون انقدر باکلاس بود که به ما میگفت: مادام فلانی! سیده احلام به طور ویژه‌تری تمام مدت کارهامون رو پیگیری می‌کردند و اسباب راحتی‌مون رو فراهم می‌کردند.

یه چیز خیلی خوب این خونه این بود که اکثر خانم‌هاشون به جز عربی؛ انگلیسی فول بودند و من که از آخرین اربعینم یعنی ۹۷ تا الان، انگلیسی‌ام زمین تا آسمون پیشرفت کرده، عین آب خوردن، موضوعات پیچیده‌تر رو براشون توضیح میدادم. البته یه وقتایی قشنگ قاطی می‌کردم و انگلیسی و عربی رو مخلوط می‌زدم :)

واقعا از مهمون‌نوازی عراقی‌ها هرچه بگیم کمه. ناهار هم یک چلو گوشت مشتی دادن به ما. تقریبا همه‌ی اعضای کاروان اونجا یک دوش گرفتند و یک‌دور هم لباس‌هاشون رو شستند. صاحب‌خونه‌ها هم مشغول آماده کردند غذاهای دیگری برای مواکب بودند. مدام مشغول کار بودند و البته بینش استراحت هم می‌کردند.

البته لازم به ذکره که بچه‌های کاروان ما؛ ماه بودند. سامرا که بودیم؛ یکی‌شون که از من سه سال کوچیکتره، دخترای من و یکی دیگه از بچه‌ها رو برد حموم. خونه دکتر هم یکی از دخترای ۱۳ ساله کاروان‌مون، اکثر بچه‌های کاروان رو برد حموم، شست و تحویل ماماناشون داد.

مامانم هم می‌رفت توی آشپزخونه پیش خانم‌های میزبان تا برای درست کردن غذا برای موکب‌ها، کمکشون کنه. بعد، چون دیده بود دخترای دکتر و دخترعموهاشون همه مجرد هستند؛ خیلی بامزه همه‌ش با فارسی عربی مخلوط دعوت به ازدواج می‌کرد و از پیری جمعیت صحبت می‌کرد و من رو به عنوان یک نمونه مناسب از ازدواج و فرزندآوری و تحصیل همزمان مثال می‌زد :) خلاصه منم یه جاهایی می‌رفتم وسط حرفاش و شوخی می‌کردم با حرفای مامانم که سمِ قضیه کم شه :)

دکتر هزینه ایاب ذهاب ماشین‌هامون رو خودش حساب کرد و برامون ماشین گرفت و یک اسکان در کربلا هم برامون هماهنگ کرد و تا اوایل مسیر مشایه سد هندیه ما رو برد. از اینجا به بعد، انقدر شیرینی سفر زیر زبونم رفت که با خودم گفتم: چقدر بچه‌های وبلاگ مستجاب الدعوه هستند. دیگه دلم نمی‌خواد این سفر تموم بشه...

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۳/۰۶/۰۴
صالحه

نظرات  (۳)

۰۵ شهریور ۰۳ ، ۰۴:۲۳ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام صالحه جان

😍♥❤الحمدلله. یه حس آخیش داشتم. 

چه با نمک که یه نفر کمک داده بچه ها برن دوش بگیرن. چه کاروان نمکینی بودین. 

پاسخ:
کاروان‌مون خیلی با حال بود.
با نسیم اینا و فک و فامیل‌شون بودیم :)
ننوشتم توی پست البته. حالا بنا به دلایلی. ولی خیلی خوش گذشت. با رفیق فابم و دوستای فابِ دخترام :)
کاروان خیلی خوش سفری بود الحمدلله.
ان شاءالله قسمتت بشه.

زیارت قبول 🌹

پاسخ:
حاجاتت روا 🌼
۲۵ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۶ پلڪــــ شیشـہ اے

وای چه خفن. 

الحمدلله♥❤😍

نسیم جان بهتره؟ 

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">