صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

سپیده‌دم

يكشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۳، ۱۱:۴۹ ب.ظ

داغون بودم و به روی خودم نیاوردم. شنبه عصر مامانم روضه داشت. نرفتم. خودمم عصر کلاس قرآن داشتم. به خاطر تعهد درونیم علیرغم شرایط روحی روانیم یه محدوده کوچک رو آماده کردم.
کلاس رو شرکت کردم و حالم بهتر شد.
تصمیم گرفتم کاری رو انجام بدم که مدت‌ها پیش باید انجامش می‌دادم:
زنگ زدن به استادِجان.
تلفن حتی یک بوق نخورد. بلافاصله یک صدای آرام و مثل همیشه با طمانینه جواب داد: سلام علیکم. سلام کردم. استاد نشناخت. گفتم فلانی‌ام.
صدای استاد مثل همیشه پر انرژی به نظر نمی‌رسید.
چندبار گفتم: فکر کنم بدموقع تماس گرفتم. یه وقت دیگه تماس می‌گیرم.
گفتند: شماره‌ات رو نداشتم.
به شوخی گفتم: شماره‌ام رو پاک کردید؟
با عباراتی که گفتند فهمیدم گوشی قبلی رو به دلایلی از دست دادند و شماره‌ها با سیم‌کارت و گوشی از بین رفتند.
استاد همیشه اینطور هستند. موضوعاتی که نگرانی ایجاد می‌کنند رو هرگز بیان نمی‌کنند. استاد هم مایل بودند بعدا باهام تماس بگیرند. گفتند: باهات تماس می‌گیرم خانم فلانی. گفتم: نه استاد. لازم نیست، مزاحم‌تون نمیشم.
خبری می‌خواستم به استاد بدم. دادم. استاد گفتند: پیگیر کارت بودم و نگران بودم و ...
گفتم: زنگ زدم تشکر کنم. پارسال همین‌موقع‌ها بود که کلی بهتون زحمت دادم.
گفتند: نه... لیاقت تو خیلی بیشتر از اینا بود.

الان که جملات این روایت رو می‌نویسم؛ نگران استاد شدم. دوستم خانم سین وقتی از احوال استاد می‌پرسم، هیچ‌وقت همه‌چیز رو نمیگه. راهی نیست که بفهمم قضیه چیه. 

استاد تشکر کردند که رفتم زیارت دعاشون کردم. نمی‌دونم چطور بدون گفتن من فهمیدند که رفتم زیارت اربعین. احوال دخترا رو پرسیدند و به مادرم، به حضرت مصطفی سلام رسوندند...
صرفِ شنیدن صدای استاد، من رو یاد روزهای پر امید و تکاپوی دانشگاه انداخت.
به استاد گفتم: می‌خواستم احوالتون رو بپرسم و ببینم مثل همیشه پرانرژی هستید.
که نبودند.
من تازه فهمیدم انرژی و امید دانشجوهای هر رشته، به امید و انرژی اساتید اون رشته وابسته است.
استادِجان، واقعا امیدوار بودند و به شدت واقع‌بین. پر از شورِ علمی برای حل سوالات و پیدا کردن مساله‌های نو.
امروز یک‌شنبه بود. روز سختی رو گذروندم که نزدیک بود اشکم دربیاد. در واقع یه نفر تمام عزمش رو جزم کرده بود که ازم یک انتقام کوچولو بگیره و گرفت. آخرش گفت: آخیش! دلم خنک شد. تجربه و درس بزرگی که گرفتم این بود: Shouldn't talk about your merits
و آخرش می‌خوام بگم:
از جمعه تا امروز یک‌شنبه، فشار روانی و استرس زیادی تحمل کردم. خیلی ناامید بودم. اما به جز این‌که گاهی صحبت کردن با آدم‌های خوش‌قلبی مثل استادِجان، حالِ آدم رو خوب می‌کنه... و البته تعهد درونی به برنامه همیشه چاره‌سازه...
یه چیزی رو باید خوب بدونیم:
سپیده‌دم دقیقا بعد از تاریک‌ترین لحظات شبه.
پس امیدوار باشیم و هر وقت خیلی ناامید بودیم، می‌تونیم این موزیک رو هم گوش بدیم :)

و از همه مهم‌تر:

زیر لب زمزمه می‌کنیم: تو با همه فرق داری، اباعبدالله...

موافقین ۷ مخالفین ۲ ۰۳/۰۶/۱۱
نـــرگــــس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">