روایت اربعین ۵
خونه میزبان عراقیمون هم خیلی لاکچری با شرایط و امکانات عالی بود. اما از ابتدا بنا نبود خیلی در کربلا بمونیم. قرار بود کاروان ما، همون شب ساعت یک و دو، بعد از زیارت، حرکت کنه به سمت نجف. جالبترین صحنهها در کربلا این بود که ساعت سه و چهار صبح، مثل بازار در شبهای عید تهران شلوغ بود. در واقع حرکت ساعت دوازده شب به بعد، هیچ تاثیری در خلوت بودن مسیر نداشت.
در تنها روزی که در کربلا بودیم، درد معده امان من رو بریده بود. بعد از اون پیادهروی طولانی، من صبحانه فقط کمی نان خالی خوردم و چای با عسل، ناهار نخوردم و شام فقط یه قرص نان و کباب. دارو هم از دوستانمون قرص پپتیکر گرفتم. اگر اون رو نمیخوردم که تا شب به خودم میپیچیدم. درد معده، برای من چیز بیسابقهای بود. اصلا هم حواسم نبود که برم درمانگاه و دارو بگیرم. بعضی از دوستانمون رفتند زیر سرم. اما متاسفانه من در این ماجرا خیلی بیتجربه عمل کردم.
شب مثلا رفتیم زیارت با بچهها :) در حدی شلوغ بود که بعد از یک ساعت، فقط دو سه تا عمود رفتیم جلوتر. از همون دور، رو به گنبد زیارت اربعین رو خوندیم و برگشتیم. همون مدت کوتاه خیس عرق شده بودیم. بچهها هم درست و حسابی غذا نمیخوردند. مصطفی هم بدنش خالی کرده بود. وقتی برگشتیم خونه میزبان، من به مصطفی گفتم قرآن باز میکنم ببینم بهتره بمونیم یا بریم. جواب خیلی برام روشن نبود ولی برداشتم از آیات این بود که اگر بمونیم، فقط من خیلی اذیت میشم. "فانجیناه و اهله الا امراته قدرناها من الغابرین" ولی مصطفی هم دلش به رفتن بود. روندن اون ارابه حسابی خستهاش کرده بود. این بود که با اینکه از صبح تا بعد از ظهر استراحت کرده بود، ولی بازم حالش جا نیومده بود.
نیمه شب تصمیم گرفتیم بدون رفتن به نجف، برگردیم ایران. مامانم در اسکان نبود. از عصری رفته بود زیارت. تقریبا اکثر اعضای کاروان هم نبودند. کسی نبود ما رو منصرف کنه. مصطفی رفت و در حالی که به سختی روی پاهاش بند میشد، به کمک داداشم و یکی از دوستان، از خیابون اصلی یک ماشین سواری پیدا کردند.
تصورمون این بود که حالا مینشینیم توی ماشین سواری شخصی و راحت استراحت میکنیم. اما صندلیها اصلا راحت نبود. فاطمهزهرا و زینب سرشون رو گذاشتند روی پای من. لیلا هم بغل باباش. اما راننده یه جاهایی از مسیر به همسر میگفت که بچه رو بده عقب چون من جریمه میشم. خلاصه این طفلک هم همش بین جلو و عقب سرگردون بود و حسابی اذیت شد.
راننده، یه آقای جوان شیعه بغدادی بود. خیلی خوابش میاومد و همش با مصطفی حرف میزد که خودش خوابش نبره. نمیذاشت شوهر منم بخوابه. حالا موضوع بحث چی بود؟ ولایت فقیه :/ به عربی هم صحبت میکردند. اصلا یه وضعی!
بعد از ۵ ساعت که از کربلا تا بغداد در ترافیک بودیم، رسیدیم بغداد و راننده گفت: حاجی من خیلی خوابم میاد و یه ماشین دیگه براتون میگیرم با اون برید تا خسروی.
جا به جا شدیم و رفتیم تو ماشین راننده دوم. همسر تازه میخواست بخوابه که بعد از نماز صبح، وقتی یه ذره با راننده خوش و بش کرد، فهمید یارو یه سلفیِ ضدایرانیِ ضدشیعه است.
خلاصه دوباره تا ساعت ۷ و ۸ که رسیدیم مرز، همسرِ بندهخدای من بیدار موند که یه وقت این راننده ما رو نبره به ناکجاآباد و سر به نیستمون کنه. :(
و بعد هم رسیدیم مهران و دوباره یه کله تا ساعت ۱۴ رانندگی کرد ○_° تا رسیدیم به بروجرد و رفتیم خونه آقاجانماینا و خالهاماینا استراحت کردیم. مصطفی از ساعت ۴ عصر خوابید تا ۹ شب و از ۱۱ شب تا ۹ صبح فرداش :)
و واقعا خستگیهای سفر کربلا خیلی عمیقه...
در این مدت، من با آبجی جانم نشستم فیلم دیدیم. اول یه فیلم مزخرف دسته چندم کمدی دیدیم. آخر شب به پیشنهاد من، قسمت اول Kill Bill رو دیدیم. بعد خواهرم خوابش برد. من قسمت دو رو هم دیدم و نمازم رو خوندم و خوابیدم. قسمت بود قبل از رفتن به کربلا هم باهم فیلم ببینیم. اونموقع سانست بولوار رو شروع کردیم. بعد خواهر جان هنوز شروع نشده، گفت خسته شدم و خوابید. بعد من تا آخر دیدم :)
میدونم خیلی سطحی نوشتم... متاسفم.
تو مطلب بعدی از حال و هوای این روزها مینویسم.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.