صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

روایت اربعین ۲

يكشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۲۵ ق.ظ

طبیعیه که از لیلا می‌پرسیم سفر اربعین چطور بود؟ میگه: هوش دُذشت. دوباله بِلیم.

بعد انگار سندرم اربعین بی‌قرار گرفته. حوصله‌اش که سر میره میگه: بلیم تَبلا!

یه چیز بی‌سابقه هم امشب ازش دیدم. خوابش میومد شدید و توی رخت خواب بود. بعد می‌گفت: چیتااار تُنم؟ می‌گفتم هیچ کار نکن، بخواب! :/


آخ که اسکان کاظمین ما چقدر گرم بود. گرم نه؛ داغ! ماجرای تقطیر و تبخیر دیگه تا پایان سفر تکرار نشد. شب قبل از حرکت به سمت سامرا، به مصطفی گفتم بیا ماشین بگیریم یه راست بریم کربلا و بعد برگردیم. خدا رو شکر مصطفی نصیحتم کرد و خدا رو شکر ادامه دادیم! به نظرم همه این‌ها از برکت بچه‌ها بود. یار بچه‌ها رو پسندیده‌ بود و ما به طفیلی اون‌ها به مهمونی ارباب دعوت شدیم.
رسیدیم اسکان سامرا و چه اسکانی! خُنک! خلوت! خلوت‌ها! خلوت!
فقط مشکل اینجا بود که اون‌جا فقط نیروهای هلال احمر ایران بودند و بعضی از خانم‌های اونجا براشون سوء تفاهم پیش اومده بود که ساختمون قرق هلال احمری‌هاست. بعضی‌هاشون یه حرف‌هایی زدند و رفتارهایی کردند که حدود دو سه ساعت انرژی ما رو درگیر خودش کرد.
اجمالا میگم که چون تعداد بچه‌های ما زیاد بود، بعضی از اون خانم‌ها هنوز ما ننشسته بودیم، شروع کردند به گفتن اینکه بچه‌هاتون مانع استراحت ما هستند و بچه‌های شیفت شب اذیت میشن و ...

از این جمع خانم‌های مخالف حضور ما، یکی دو نفر افتادند و پیگیر شدند که ما رو بیرون بندازند و دو سری، آقایونی رو آوردند داخل اسکان که وضعیت بدی که ما مسببش بودیم رو به اون‌ها نشون بدن. به آقایون میگفتند ما با خودشون مشکلی نداریم، زائر امام حسین هستند؛ اما بچه‌هاشون....

میگفتیم مگه بچه‌هامون زائر امام حسین نیستند؟ میگفتند نه! این قضیه فرق داره.

اسکان بزرگ بود، خیلی بزرگ و خلوت. شاید راحت بیشتر از ۳۰۰ متر زیربنا بود و با تعداد کمتر از ۶۰ نفر که همه‌شون هیچ‌وقت با هم در طبقه حضور نداشتند. ولی ما انگار جاشون رو به طرز وحشتناکی تنگ کرده بودیم! یه طوری از کمبود امکانات صحبت می‌کردند دل سنگ آب میشد. پتو و بالشت زیاد بود؛ زیاد! منتهی طبقه پایین بود. تا برامون از پایین بیارن، خانم‌های هلال احمری فقط یکی دو تا از بالشت بلااستفاده‌شون رو به ما دادند. خلاصه مهمون‌نوازی کردند.

این کشمکش سه ساعتی طول کشید. من وسایلم رو کنار درب خروج گذاشته بودم و چون کنار بقیه دوستان کاروان ننشسته بودم و معلوم هم نبود اصلا بچه دارم یا نه (یعنی بچه‌ها کنار هم بودند و کاری به کار مامان‌ها نداشتند) دوستان هلال احمری به من حساس نشدند و کلا جرّ و بحث‌ها بین چند نفر از خانم‌های اونور و بچه‌های کاروان ما در جریان بود و حسابی فرسایشی شده بود. اما من گرفتم یک ساعتی زیر کولر خوابیدم و اصلا وارد این مشاجرات نشدم. بیدار که شدم و آقایون رو آوردند بالای سرمون و دیدم این خانم‌ها به هر دلیل مسخره‌ای متشبّث میشن که نشون بدن حضور ما خیلی آزاردهنده است. 

من دیگه اغراق‌های اونا رو تاب نیاوردم و خیلی ملایم به اون مسئول آقا اعتراض کردم که این چه وضعشه که عراقی‌ها ما رو اکرام می‌کنند و بعد ایرانی‌ها همدیگه رو تحقیر. و این چه وضع هست، تا این حد ضد فرزندآوری هستید؟ و اصلا مگه هلال احمری‌ها خودشون زائر نیستند؟ مگه صاحب خونه شما هستید؟ اون کسی که شما رو راه داده، ما رو هم راه داده!

ولی به خرج‌شون نمی‌رفت که نمی‌رفت و سه ساعت تمام، به جای اینکه بذارن کاروان خسته ما استراحت کنه، مدام با لحن گزنده و رفتار‌های بد مزاحمت ایجاد کردند. و همه اینا در حالی بود که ما فقط همون یک شب رو می‌خواستیم سامرا بمونیم.

اما ماجرا چطوری تموم شد؟ اینجای قصه رو اصلا دوست ندارم. واقعا دوست داشتم یه طور دیگه میشد.

خانمی که پیگیر اخراج ما بود، اومد بالای سرمون و شروع کرد به گفتن اینکه شماها پوشک بچه‌هاتون رو توی دستشویی ولو می‌کنید و اصلا نظافت بلد نیستید انگار و ... 

به جز من؛ فقط دوستم بچه‌اش پوشکی بود و اونم گفت: من اصلا بچه‌ام رو عوض نکردم.

منم گفتم، من پوشک بچه‌ام رو جمع کردم و انداختم توی سطل زباله طبقه پایین ولی خودتون هیچ سطلی تو دستشویی نذاشتید و من چی کار کنم!؟

ولی اون خانم با ژست یک خانم ناظم مدرسه که در حال تفهیم یک مطلب به دانش‌آموز کودنش باشه، شروع کرد از ابتدا توضیح دادن به من. رفتاری که من ازش متنفرم و به شدت عصبانیم میکنه. یه جورایی نقطه ضعفم همین رفتار از بالا به پایین ناظم‌طورانه است.

همه چیز یک آن اتفاق افتاد. انقدر عصبانی شدم که صدام کل طبقه رو گرفت. داد نمی‌زدم. داااااد می‌زدم. که: بسه دیگه! چقدر ما رو تحقیر می‌کنید؟ خسته‌مون کردید. بچه‌هامون رو تحقیر کردید! آوردیم بچه‌هامون رو اربعین شما دارید از هرچی اربعین زده‌‌شون می‌کنید! از وقتی اومدیم نذاشتید استراحت کنیم! موکب قحطیه مگه؟ من اصلا دیگه اینجا نمی‌مونم!

بعد اون خانومه که سعی می‌کرد خونسردی‌اش رو حفظ کنه؛ مثل اون صدای پس‌زمینه توی آهنگ "هیس هیچی‌نیس" که میگه: "بله، شما درست می‌فرمایید! شما باور نکنید! و ..." همش میگفت: "نه! ما تحقیر نکردیم! نه! ما چیز بدی نگفتیم! نه، ما مزاحم‌تون نشدیم شما مزاحم شدید!" اون‌موقع هم که گفتم دیگه نمی‌مونم اینجا؛ خانومه گفت: "خیلی هم خوب!"

منم دااااد می‌کشیدم که به خدا واگذارتون کردم. نبایدم قبول کنید چون نمی‌خواهید عذاب وجدان داشته باشید. 

بعدم انقدر عصبانیت حالم رو بد کرد که لرزش گرفتم و فقط به دخترای کاروان گفتم آب! آب بدید. آب رو که خوردم، رفتم توی بالکن. گنبد حرم مشخص بود. به خودشون گفتم خسته شدم و هم ما زائریم و هم اونا. خودتون درستش کنید.

و وقتی برگشتم داخل ساختمون، تقریبا همه‌چیز حل شده بود. در حقیقت، کسی که ما رو به اونجا فرستاده بود، یک آقای دکتر عراقی بود که خودش بانی ساخت اون بنا بود و اونجا هم وقف زوار بود، به صورت عام. نه یک ارگان یا وزارت‌خانه خاص. دکتر به آقایون‌مون گفته بود اگر خواستند بیرون‌تون کنند، بگید اول خودشون برن و اگر گوش ندادند؛ خودم میام!

خلاصه که تنش خوابید.

اما ماجرای این دعوای بنده! به گوش آقایون هم رسید :) که خدا رو شکر؛ همون اول کاری همسر تا شنید، به دوستانش گفته بود که حتما بی‌خودی دعوا نکرده و زنِ من از حق دفاع کرده و جلوی زورگویی وایساده.

و خدا رو شکر در هنگام این دعوا، مامانم اصلا در اسکان نبود، وگرنه کلی دعوام می‌کرد. البته اگر بود، بعید میدونم اصلا کار به اینجا می‌کشید، چون اونی که پوشک رو توی دستشویی گذاشته بود، مامانم بود :) بنده خدا یادش رفته بوده! مخصوصا که سطل توی دستشویی نبوده‌. منم اون‌موقع خواب بودم و اصلا یادم رفته بود که مامانم بچه رو تعویض کرده.

واقعا ناراحتم. عمیقا پشیمونم. هرچند که باعث شد همه‌ به صلح و صفا برسند و اون خانم بعدا از من عذرخواهی و طلب حلالیت کرد و منم بخشیدمش. هرچند که فرداش برای سفره‌شون غذا بردم و اونا هم انگار اصلا اتفاقی نیافتاده، قبول کردند. ولی بدجوری پشیمونم. 

با یک صالحه‌ای روبه‌رو شدم که تا قبل از اون اصلا نمی‌شناختم و خیلی بد بود.

فقط امشب داشتم به این فکر می‌کردم، ای کاش همونطور که دولت پزشکیان نیومده؛ یک سری افراد نگران و سپر بلای دولت شدند و جلو جلو می‌خوان تا جای ممکن منتقدین رو ساکت و آرام نگه‌دارند، کاش وقتی رئیسی عزیز بود و همه‌جور حرفی به دولتش می‌زدند، اینطوری عصبانی میشدیم و گریبان چاک می‌دادیم‌. حیف شد.

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳/۰۶/۰۴
صالحه

نظرات  (۳)

۰۴ شهریور ۰۳ ، ۰۲:۰۹ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام صالحه جان

خداقوت عزیزم

چه خوب که مینویسی. بدون سانسور. 

الان این قدر نا ندارم که گفتم فقط ازت تشکر کنم.توان نوشتن بیشتر ندارم😅

زیارتتون قبول باشه😘♥❤😍

پاسخ:
سلام زهرا جون. خیلی داغون بود. نه؟ :)))
ممنونم عزیزم. ان شاءالله هر امسال زائر بودی و هم به زودی نصیب خودت بشه.
۰۴ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۶ نقطه‌ام در ناکجای کهکشان

"با یک صالحه‌ای روبه‌رو شدم که تا قبل از اون اصلا نمی‌شناختم و خیلی بد بود."

 

منم توی سفر اربعین امسال یک قسمت ناخوب از وجودم که فکر میکردم تونستم درستش کنم و بهش غلبه کنم رو دوباره دیدم... یه قسمت لجباز و دوست نداشتنی...

کجا؟ بعد از اینکه عمودها تموم شده بودن و توی خیابون های نزدیک حرم بودیم...

با کی؟ با پدرم!

تا کجا؟ تا جاییکه یه نفر بهم گفت به خاطر اما حسین.ع به ادب و احترام به ایشون هیچی نگو و گذشت کن و من نمیتونستم بپذیرم!

 

یه جایی به خودم گفتم حتما هم که زیارتت قبوله! انتظار هم داری امام حسین.ع بهت نگاه ویژه بندازن و گره هات رو باز کنن؟

 

بعد یادم افتاد به یه سخنرانی درباره اربعین و زیارت

میگفت کسیکه میره زیارت باید با خشوع بره و این یعنی نقاط ضعفش رو بشناسه و ضعفش رو عرضه کنه به امام...

 

به امام.ع گفتم منکه جایی جز در خونه شما ندارم... نمیخوامم به خاطر این افکار که تو تحمل نداری پس نرو، خودم رو از زیارتتون محروم کنم... شاید یه بدی داشته باشه ولی صدتا خوبی داره...

خودتون این ضعف من رو ببینید... هرچقدر زشت بود خودتون بیشتر بهم لطف کنید توی اصلاحش...

 

سفر اربعین سفر سختیه... گرما و پا درد و تاول و گرما زدگی و سوختگی و کم خوابی، یک طرف،

همسفر یا هم موکبی یا یک فردی که با هم به دلایلی "هم" شده باشید، و با هم نسازید! اون همه چیز رو سخت تر میکنه...

 

خدا کمکمون کنه به خیر بودن نیت هامون عمل هامون هم حسینی.ع بشه...

پاسخ:
نقطه جان، فقط یه چیز میگم...
با همه‌ی دنیا بد باش... اما با مادر و پدر، خوب‌ترین باش.
حال دلت رو باهاشون خوب کن.
دلت رو صاف کن باهاشون...
همین.

 سلام. من اصلا اصلا اصلا توجیه رفتار اونا و یا قضاوتی ندارم.

فقط و فقط میخوام به صورت کلی بگم قرار نیست بقیه جور جهاد فرزنداوری مارو داشته باشن! و یا به عبارتی ، سختی های بچه هارو تحمل کنن! مثل سروصدا و....

راستش من دوس نداشتم درمورد ضد فرزنداوری گفتین! و بقیه ش....

مثلا وقتی میریم هیئت یا نماز جماعت قرار نیست چون ما جهاد کردیم و چند تا بچه دادیم و میخوایم با هیئت و مسجد آشنا بشن پس به خودمون حق بدیم بچه هارو رها کنیم و هر طور دوس دارن بازی و سروصدا کنن!!

من با این مسئله به شدت مخالفم و باید بازی بچه ها مدیریت بشه.

امیدوارم متوجه منظورم شده باشین. زیادت قبول

پاسخ:
سلام. 
دیدگاه منم این نیست که بچه رو رها کنی یا بقیه جورکش تو و کارهات بشن. ما هم بدون مدیریت کار خودمون و بچه‌هامون رو رها نکردیم.

رفتار اون‌ها که مدام می‌اومدن بالای سر ما و حرفای اغراق شده و بی‌ادبانه‌‌شون در مورد بچه‌های بی‌آزار‌ و زائر اباعبدالله ما، موضوع این مطلب بود. نه نکته‌ای که شما گفتید و البته که درسته. 
ممنونم :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">