دور دستهای زندگی متاهلی و جستجوی... (۲)
میدونم ممکنه ریا بشه و از این حرفها، اما دوست دارم بنویسم تا ثبت بشه...
یکی از دلایلی که وبلاگ مینویسم، در حالی که مخاطب زیادی نداره، به امید اینه که شهید بشم. با همسرم مصطفی، دوتایی. ما خیلی در مورد شهید شدنمون با هم حرف میزنیم... چه اتفاق بیافته و چه نه، برای من شیرین و لذتبخشه...
من فکر کردم اون روز که هر دوی ما در این دنیا نیستیم، چه کسی میخواد زندگی ما رو روایت کنه؟ شاید ما آدمهای ارزشمندی نباشیم اما روایت کردن، یک وظیفه است. یک رسالت هست. و من دلم میخواد بنویسم تا این وظیفه رو زودتر انجام بدم و دیگه دلیلی نداشته باشه که خداوند بخواد من رو به خاطرش در این دنیا نگهداره.
این زیباترین پایانبندی زندگی متاهلی منه.
همونطور که در مطلب قبل نوشتم، خیلی چیزها هست که اجازه ندارم در این وبلاگ بنویسم، در مورد شوهرم!
تقریبا چیز زیادی نیست که من در موردش ندونم. جزئیات فضای کار و وقایع مهم رو ازش میپرسم یا خودش برام تعریف میکنه.ما تصمیمات مهم رو با هم میگیریم. به جز استثنائی مثل اون ماجرای شغلیای که سال ۱۴۰۱ اتفاق افتاد و من راضی نبودم. هرچند من هیچوقت دنبال این نیستم که همسر رو وادار به انجام کاری کنم. در واقع هیچ تصمیمات و کارهای همسر، اصلا منوط به اجازه من نیست.
اما اینطور هست که مصطفی برای من اتفاقات رو شرح میده یا کلا گفتگو میکنیم. من هم نظرم رو میگم. بعد مصطفی هر تصمیمی بگیره، فقط با احساسات من مواجه میشه.
اگر اون تصمیم در راستای ارزشهای زندگی مشترکمون باشه (مثلا برای رضای الهی یا بهبود معیشت و ...) از روی نشاط من، همسر انرژی مضاعف میگیره برای ادامه کارش.
اگر اون تصمیم در راستای ارزشهای زندگی مشترکمون نباشه، من کمانرژی میشم. بعد خودش ازم میپرسه که چی شده، من احساساتم رو توضیح میدم و مصطفی یا من رو قانع و حالم رو خوب میکنه یا جهتگیری خودش رو عوض میکنه.
جنجال به پا نمیکنیم. دعوا نداریم. گفتگوی طولانی داریم اما بچهبازی نداریم. به عنوان یک زن نظرم رو تحمیل نمیکنم و از اون طرف، همسر، مثل خیلی از مردها، تحمیل نمیکنه. گاهی من باید بهش یادآوری کنم که هر وقت خواست میتونه به تنهایی تصمیماتش رو عملی کنه.
حتی وقتی میخواست بره اردو جهادیهایی که شرایط من خیلی سخت بود و دوست نداشتم بره، با حرفهاش دلم رو نرم کرد. حتی اگر یه چشمم اشک بود ولی ته دلم داشتم براش دعا میکردم. تمام سالهایی که ظاهرا در کارهاش باهاش همراه و همسو نبودم، پر از احساسات متناقض بودم تا کم کم، همون سال ۱۴۰۱ فهمیدم که چطور باید تعادل ایجاد کنیم.
اما اینها رو چرا گفتم؟
خیلی کارها کرد مصطفی... خیلی کارها که من در درونم و خیلی پنهان، دوست داشتم جای او بودم و بعد به جای او، اون کارها رو انجام میدادم.
دوست داشتم میرفتم منطقه جنگی در سوریه، دوست داشتم میرفتم کمک سیلزدهها در گل و لای، یا کمک زلزلهزدهها، دوست داشتم مشغول بچهداری نبودم و میتونستم اینکارها رو بکنم، دوست داشتم در دوران کرونا میرفتم بیمارستان در حالیکه باردار نبودم و دو تا بچه کوچیک نداشتم یا اینکه کسی بود ازشون مراقبت کنه و اینطوری با خیال راحت میرفتم. دوست داشتم راحت میرفتم پیادهروی اربعین...
دوست داشتم فعالیتهای فرهنگی مصطفی رو میکردم، دوست داشتم فعالیتهای جهادی اون رو میکردم و ... خیلی چیزهای دیگه.
اما هیچ وقت نشد.
با این حال، مصطفای مهربان من همیشه میگفت ثواب این کارهای من برای تو.
و من باورم نمیشد که در کارهای اون شریکم.
یا محرمها میرفتیم مجلس روضه، میگفت من نیت میکنم ثواب این روضهها و اشکها را هدیه میدهم به تو.
وقتی تعجب میکردم میگفت من خیلی اوقات این کار رو میکنم. (بدون اینکه به من بگه)
دوردستهای زندگی متاهلی وقتی به غیب و معنویت ایمان داشته باشیم، خیلی متفاوت میشه. خیلی زیاد.
من چندین سال در این وبلاگ نوشتم. هیچ وقت این باور رو نداشتم که در کارهای خوب همسرم شریک هستم، حتی اگه یه عالمه سختی به خاطر تصمیم و انتخاب همسرم متحمل میشدم. تا همین اخیرا...
مینویسم...
سلام صالحه جان
آرامشی که توی زندگیت برقرار شده برام خیلی لذت بخشه. الحمدلله که به این نقطه ها رسیدین. 🥰❤
ممنون که مینویسی و شریک مون میکنی. ❤