روایت اربعین ۴
عاقا مشایه اونجا چقدر با صفا بود. هرچی بگم کم گفتم. ما دم غروب شروع به پیادهروی کردیم. جاده کنار یک انشعاب از فرات بود. با اینکه تعداد موکبها خیلی کم بود اما غذا خیلی زیاد بود نسبت جمعیت. بعضی از بچههای کاروان انقدر شاورما و هندونه و لقمه و ... خوردند که به مرز انفجار رسیدند :)
من و مصطفی یک تدبیری که کردیم این بود که برای این سفر، یک کالسکه_ارابه بزرگ خریدیم. کلی هم پولش شد اما پیشبینی میکردیم که سهتا بچهها به علاوه وسایلمون بهتره روی یک وسیله باشه، تا اینکه پخش و پلا باشند. اینطوری مصطفی فقط ارابه رو میروند. منم هیچی :) هشدار داده بودم که مچ دستم ضعیفه :))
بچههای کاروان اما با کوله روی دوش و پخش وسایلشون روی کالسکه دوقلو و دو تا ولیچر بارهاشون رو میآوردند. که البته متاسفانه، دو تا ویلچر کم بود. ظاهرا سه تا ویلچر نیاز بود و یکی کم آوردند. این شد که دوست من که کمردرد داشت، یک کوله سنگین روی دوشش بود. این دوستم انقدر عاشقانه اربعین رو دوست داره که اصلا دم برنمیآورد که کوله سنگینه. یکی دو ساعت از حرکتمون گذشته بود، من با اصرار ازش خواستم که کوله رو بده به من. بعد از کلی التماس، کوله رو گرفتم و دیدم وحشتناک سنگینه. خودش که کلی دعام کرد و گفت اگر نیم ساعت دیگه ادامه داده بودم؛ فلج میشدم. خلاصه این کوله رو هم بعد از طی مسافت کوتاهی، بنده انداختمش روی ارابه :) یعنی اگر من و مصطفی دوتایی این سفر رو میرفتیم؛ انقدر به من خوش نمیگذشت. اندازه یک پشه هم اضافه بار نداشتم :) البته فقط تا نزدیکی کربلا...
من دو تا آبپاش از تهران خریده بودم. یکیشون تو کاظمین خراب شد. اون یکی بیشتر اوقات دست برادرزادهام بود که همسن لیلاست. فقط هم خودم میتونستم بدون گریه زاری ازش بگیرم. انقدر لبه آبپاش رو گاز زده بود که ردِّ دندون روش مونده بود. گفتم: عمه بده من برات پُرش کنم. داد و منم بردمش که بردم. البته داداشم اینا هم از این وابستگی بچه به آبپاش حسابی عاصی شده بودند اما بعدش مجبور شدند براش آبپاش بخرن :)) من میرفتم آب افشانه (اسپری) میکردم توی صورت دوستامون، توی گوش مصطفی، هر کسی که دوست داشت بعد از خوردن هندونه، دستاش آبپاشی بشه و ... این چیزا. صفای خالص بود.
یه جای مسیر، رسیدیم به یک موکب که شیرینیهای خوشمزه عربی رو چیده بودند و چای میدادند.. من گفتم: چای ایرانی؟ دو تا آقای میانسال مسئول موکب بودند و به شوخی، به سلیقهام نچنچ کردند. بعد همسر اومد و با افتخار، شای عراقی، شای عراقیگویان، بهبه و چهچه آقایون رو برانگیخت. یه شیرینی با تزیین تکههای بادومزمینی هم برداشتم و یک گاز زدم. ناگهان یک جسم سخت کوچولو زیر زبونم احساس کردم. هرچقدر فکر میکنم میبینم خیلی عجیب بود که من بررسی کردم که اون چیز سفت چی بود چون شیرینی تکههای بادومزمینی درشت داشت. نگاه کردم دیدم لبهی لبپر شدهی استکان کمرباریک توی دهانم بوده. خیلی زیبا بود. این حس که میزبان یعنی امام حسین علیه السلام، بدجوری مراقبِت هست. بدجوری...
من تازه داشتم با مسیر پیادهروی مانوس میشدم و با گوشیم مداحی گذاشته بودم که زمزمههای بسه و همه خستهاند و ماشین بگیریم تا کربلا به گوش میرسید. البته یه مسافت کوتاه رو هم ون گرفتیم ولی داخل شهر کربلا، به حدی شلوغ بود که هیچ وسیلهی نقلیهای به جز گاریهای چوبی عملا نمیتونست حرکت کنه.
ما بیشتر از ۸ ساعت پیاده رفتیم. و به عبارتی ۱۸ کیلومتر. ارابه ما پر بود از ساک و کوله. زینب که خیلی آرام و راحت خوابش برده بود. فاطمهزهرا هم به سختی خوابش برد و منتقلش کردیم توی ارابه. اما لیلا تا ساعت ۲ و نیم الی سه، خواب و بیدار بود و مدام بغل میخواست. از طرفی، ارابه هم پر بود و زینب و فاطمهزهرا به زور کنار هم جا شده بودند. لیلا هم حاضر نبود کنارشون بخوابه. برای همین دوست داشت توی بغل باشه. ارابه انقدر سنگین بود که فقط مصطفی میتونست هدایتش کنه. چرخهاش هم کج شده بود و خیلی سفت شده بود. هیچ کدوم از آقایون کاروان زور کمک به مصطفی رو نداشتند. لیلا گاهی بغل من میاومد و گاهی روی کالسکه و بیشتر بغل بابام. دیسک گردنم هم عود کرده بود و وقتی بغلم بود، خیلی درد داشتم. تا اینکه خودِ لیلا تصمیم گرفت به خاطر درد گردن مامانش بره بغل بابام و بعدش هم تو کالسکه، وسط آبجیهاش بخوابه. بامزه بود که من داشتم به یکی از دوستان میگفتم گردنم درد میکنه، بعد لیلا شنیده بود و بعد از اینکه رفته بود بغل بابام، به بابا گفته بود: "مامانم دلدنش درد میتُنه."
ساعت ۴ صبح رسیدیم سرِ کوچهی اون تاجر عراقیای که دکتر ما رو بهشون معرفی کرده بود. هرچی تماس گرفتند، جواب نداد. البته از قبل گفته بودیم نماز صبح میرسیم اما بنده خدا خوابش برده بود.
کاروان بعد از ۸_ ۹ ساعت پیادهروی خسته بود، اونم چهجور! خیلی ساده همهمون کنار خیابون خوابمون برد. ساعت ۷ صبح، مصطفی من رو بیدار کرد و همون لحظه که بیدار شدم، درد معده بهم حمله کرد. چشمهام باز نمیشد به کنار، درد معده، پای حرکت رو هم ازم گرفته بود. اون یک کوچه انگار از تمام مسیر مشایه طولانیتر شد...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.