روایت اربعینی من
سلام.
نمیدونم چرا میخوام براتون روایت اربعینی بنویسم.
از جمعه عصر از بروجرد راه افتادیم و اذان صبح مرز خسروی کنار اتوبوسها بودیم. کاروانمون از خانواده و دوستان و پیر و جوان و کودک همه جوره زائری داره و گفتن این جزئیات الان از حوصلهام بدجوری خارجه.
من تا کاظمین توی اتوبوس نخوابیدم. مثل خوابزدهها دنبال جای خواب بودم و زجر کشیدم.
۸ و نیم صبح رسیدیم کاظمین و گرمای هوا و پیاده روی ناشتا ناشتا، حالم رو چنان بد کرد که از همه قطع امید کردم و به خدا گفتم: من به هیچ کس هیچ امیدی ندارم. خدایا خودت بهم رحم کن. با وجود اینکه همسرم خیلی میخواست مثلا مراقبم باشه اما به نقطهای رسیدم که حتی او رو هم نمیدیدم. نقطهای که هیچ کس نمیتونست کمکم کنه.
از وقتی رسیدیم تا زمانی که یه جایی برای موندن پیدا کردیم یک ساعت نشد. از این مناجات توحیدی من با خدا، ۵ دقیقه نشد جا پیدا شد. از ۱۱ صبح تا ۴ و ۵ عصر هم خوابیدم. البته چه خوابی؟ تو گرما، سر و صدا و اصرارهای اطرافیان برای بیدار شدن و غذا خوردن و ...
شب رفتیم حرم کاظمین. تنها چیزی که نسبتا اطمینان دارم ازش اینه که امام جواد علیه السلام، دعوتم کرده بود. قربونشون برم.
ولی اسکان در شب و روز انقدر گرم بود که بیشتر اوقات در حال تقطیر و سپس تبخیر بودیم.
حال عجیبی بود که حس هیچ کاری به آدم دست نمیداد الّا خیره شدن به افق.
الان داریم میریم سامرا. سر ظهره! و باید اعتراف کنم دوست دارم برگردم خونه. من آدم این سفر نیستم و از اولش هم نبودم.
دیشب به شوهرم گفتم یه ماشین بگیریم بریم کربلا، یه سلام بدیم و برگردیم مرز.
کلی نصیحتم کرد و گفت این پاکستانیها چی میکشن ولی همیشه دنبال ادای حق امام حسین علیه السلام هستند و میخوان وظیفهشون رو انجام بدن و ... ولی اگه تو بگی برگردیم، برمیگردیم. و بعدشم گفت که انقدر ژست نمیتونم و بیحالی و ... نگیر. و خداحافظی کردیم.
وقتی صبح دیدمش بهم گفت هر بار از این حرفا میزنم بهت، خدا منو گوشمالی میده. دیشب بعد از اینکه رفتی، تا دو ساعت سر جام نشسته بودم و حس رفتن به مجازی نداشتم. حس هیچ کاری رو نداشتم و فقط توی گرما، نشسته بودم! انقدر گرم بود که از گوشهام هم عرق میاومد.
بله :)
اگه مثل من آدمهای تیتیش مامانیای باشین، اشکتون در میاد. دقیقا مثل من. تنها توصیه من به شماهایی که نیومدین اینه که دوستان غصه نخورین اصلا. من فعلا درجاتی از حجابم رو از دست دادم به خاطر گرما و میترسم درجاتی از ایمانم رو هم مثل دو بار قبلیای که اومدم، از دست بدم.
حلالم کنید فعلا. دوستتون دارم.
ضمنا التماس دعا هم نفرستید جانِ خودتون. فعلا تنها دعای من زنده برگشتن از این سفره :)
سلام صالحه جان....زیارتت قبول واقعا ممنون ک انقد واقعی هستی و نوشتی من همسرم خیلی آستانه تحملش پایین و گرما و سختی بهم میرزیتش و شاید نتونه در برخورد با بچه ها و شرایط سفر صبور باشه برای همین هرساله با حسرت و گریه مشایه میبینم و حسرت میخوردم ولی چون بچه ها از دین زده نشن و خاطره بد نشه چندین بار حتی خود همسرم گفته نرفتیم و گفتم شما تنها برو اونم نرفت بدون ما چون میدونه چقدر مشتاق اربعین الان نوشتتون خوندم فهمیدم تصمیم درست گرفتم و واقعا شرایط سختی هست ....من امسال خیلی گریه کردم یواشکی و گفتم بچه ها بزرگ شن میام ان شاالله دوتا بچه زیر هفت سال دارم ...
ولی اگه یادتون موند از طرف من جلو گنبد ی سلام بدید...