صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

آه... مغزم رو می‌جورم و می‌بینم این زندگی من انگار بدون مفاهیم غربی قابل تعریف نیست.
برای جمله بالا می‌تونم مرثیه بگم اما...
هر بار که شروع می‌کنم به نوشتن پشیمون‌تر از قبل میشم.
این بار فقط به عشق پدرم می‌نویسم. بابا توصیه‌هاش رو خیلی تکرار نمی‌کنه. یک‌بار سال‌ها پیش، وقتی مجرد بودم بهم گفت اگر می‌تونست به عقب برگرده؛ هرچیز مهمی رو یادداشت می‌کرد. گفت تو هم این‌ کار رو انجام بده.
دیروز پیش مامان و بابام گفتم: انقدر مصطفی نیست، الان نمیدونم کجاست! کجا رفته!؟
بابا گفت: این روزها رو بنویس...

***

زنگ زدم بهش گفت ایلامم.
امروز زنگ زدم گفت کرمانشاه.
هفته قبل؟ بیرجند.
هفته قبل‌تر؟ خرم‌آباد... که گردن مصطفی در راهش به خراب‌آباد بدل شد.
قبل‌تر؟ بندرعباس و خلیج فارس.
باز هم عقب‌تر: خوزستان، نمیدونم لابد اهواز. 

قبل‌تر: اردبیل.
قبل‌تر...

***
من کجام؟
قعرِ تهرانم و یه سینگل مامِ حسابی شدم. جایی هستم که هیچ‌وقت برف سفیدش نمی‌کنه.
مصطفی پشت تلفن توصیه می‌کنه فردا بچه‌ها رو ببرم یه جایی بهشون خوش بگذره.
بهش میگم برگشتی من رو ببر بام تهران. دلم هوس کهف الشهدا رو کرده.

***
امروز خونه رو عین دسته گل کردم. از چند جای خونه هم چند فریم عکس انداختم! بلاخره...
نه... من رها نکردم چیزهایی که دوست دارم رو.
هنوز هم پر از آرزو هستم. هنوز.
کمالگرایی چه کار که با آدم نمی‌کنه...
بارها با خودم گفتم: درست انتخاب کردم آیا؟ برگردم عقب همین مسیر رو میام آیا؟
پزشکی رو دوست داشتم. دو سه روز پیش که بر اساسِ علائم بیماری‌ام برای خودم کوآموکسی کلاو تجویز کردم و الان ازش بهترین نتیجه رو دارم می‌گیرم، فهمیدم که نه! من دوست ندارم پزشک بشم. هیچ سفرِ درونی‌ای در کار نیست. اصلا هم جذاب نیست.

*
جذابیت یعنی این سه تا دختر که وقتی خوابند مثل فرشته‌اند؛ وقتی بیدارند؛ اسباب نشاط و زنده‌گی.
یعنی صبح، خواب‌آلوده و داغون، زینب و فاطمه‌زهرا رو راهی مدرسه کنی، طوری که بابا و دختر کوچیکه از خواب بیدار نشن. بعد آخر شب زینب بگه: ماماننن! اونطوری با بابا تای نتور، صبح میدی پاسین پاسین آآی فاااسی اومده! (مامان! اونطوری (آخر شب) با بابا چای نخورین (چون دیر می‌خوابین و) صبح میگی: پاشین پاشین آقای فارسی (راننده سرویس) اومده.)
و تو از ته دل بخندی. چون وقتی ظهر از مدرسه برگشته، دو تا استکان چای روی میز ناهارخوری دیده و فکر کرده من و باباش، آخر شب چای خوردیم که باعث شده دیر بخوابیم و دیر بیدارش کنیم. غافل از اینکه اون استکان‌ها مالِ صبحانه‌ی دمِ ظهر بوده :)

*
جذابیت یعنی یه روز بری خیابون تو مرکز شهر و زنگ یکی از پلاک‌ها رو بزنی و در رو برات باز کنند و وارد انبار کتاب یه انتشارات بشی. بعد تماشا کنی و عشق کنی و خرید کنی.

*
جذابیت یعنی رفتن به جلسه‌هایی که آدم رو یادِ جلسات و محافل قبل از انقلاب می‌اندازه. همون‌جاهایی که هیچ‌وقت نرفتی اما الان بدون تونل زمان بهشون رسیدی.

*
جذابیت یعنی فکرهای نو. یعنی غمِ نان داشتن و نداشتنِ توامان. یعنی آرمان. یعنی جریان انرژی بین خودت و آدم‌های شبیه خودت.

***
آه... ولی غصه گاهی هجوم میاره بهم.
مثل وقتی به دردِ گردن مصطفی فکر می‌کنم.
به تقلاهام. به سستی‌هام.
نمی‌تونم بفهمم که چرا انقدر کودنم!؟ چرا درک نمی‌کنم برکتی که در زندگیم هست، مال همین مسیرِ گذشته است. مالِ بچه‌هاست، مالِ چشم‌هایی هست ‌که به ولی گفتیم.
اما اگر بخوام اونقدر که دلم می‌خواد آزاد و رها باشم؛ هیچ برکتی هم در کار نبود. کاش این باور در مغزم کوبیده میشد؛ حک میشد، می‌نشست.

***
در نهایت من هنوزم همونم که بودم. برچسب به من نزنید. من هنوز می‌تونم مثل گنجشک بپرم. هیچ چیز و هیچ کس و هیچ‌ کدوم از نقش‌ها و نقشه‌هام اونقدر سنگین نیستند که به پام وزنه شده باشند. من هنوز می‌تونم بپرم.
آخ مرگ عزیزم. تو کجایی؟
شبِ جمعه‌ است. من هوسِ کمیل کردم...

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۰۵ بهمن ۰۳ ، ۰۳:۱۹
نـــرگــــس

نمی‌دونم دارم چه غلطی می‌کنم!
این روزها به جای اینکه بشینم و مقاله بنویسم، مشغول درست کردن دسر‌های سه طبقه و پان اسپانیایی میشم!
به جای اینکه بچه‌ها برن مدرسه و من یه نفسی بکشم و چند صفحه کتاب بخونم، بچه‌ها که نمیرن مدرسه، منم مشغول درست کردن کاردستی و کشیدن نقاشی برای جشنواره حاج قاسم (که معلوم نیست کی تموم میشه) میشم‌!

اینم عکس کاردستی ها و نقاشی ام!:


روزهای تعطیلی و کلاس آنلاین فاطمه‌زهرا، انقدر به مغزم فشار میاد که سردرد میشم و حس می‌کنم با صدای جیغ و داد زینب و لیلا، تک تک نورون‌های مغزم دست و پاهاشون رو جمع می‌کنند توی شکمشون و از کار می‌افتند.
البته همیشه، همه‌چی انقدر هم بد نیست.
بنا شده دو سه هفته یکبار با بچه‌ها بریم استخر. دستاورد مهم من این بوده که در جلسه دوم و بدونِ مربی یا آموزش گرفتن از کسی، تونستم شنای دوچرخه رو یاد بگیرم. کرال‌ پشت و جلو هم پیشرفتی باورنکردنی‌ داشتند.
دستاورد مهم دیگه‌ام این بود که این آخر هفته‌‌ که به روال تمام آخر هفته‌های اخیر، آقا مصطفی در سفر کاری بود، من یه کار متفاوت کردم. مصطفی ساعت ۱۰ شب پرواز داشت به سمت تهران ولی ۱۲ شب می‌رسید. انقدر خسته بودم که ساعت ۸ شب، رخت‌خواب‌ها رو انداختم و به بچه‌ها گفتم سکوت کنید و ۹ و نیم شب، خوابم برد. ساعت ۱۲ و نیم بیدار شدم و زنگ زدم به همسر. جواب نداد. بدترین سناریوها توی ذهنم اومد و دیگه خوابم نبرد. بعد همسر بلاخره یک ساعت بعد اومد خونه و گفت پروازش تاخیر داشته. نشستیم یه چای با پان اسپانیایی خوردیم. بعد ایشون خوابید و منم تا طلوع آفتاب بیدار موندم و کارهام رو انجام دادم و بعد که خوابیدم، ۴ ساعت بعد بیدار شدم. دستاوردم فی‌الواقع این بود که ۷ ساعت خوابیدم در شبانه‌روز و نشاطم هم از بقیه روزها بیشتر بود.
دستاورد جدید آخرم هم اینه که بعضی شب‌ها کلا گوشی رو چک نمی‌کنم. یعنی دو ساعت قبل از خوابم؛ بدون دیدن صفحه موبایل سپری میشه.
***
گاهی فکر می‌کنم من از جوانیم چه لذتی بردم؟ از شهریور ماه دیگه نه خبری از باشگاه هست، نه کوه، نه قرآن‌های روزانه که این مورد آخر رو خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
یعنی این نتیجه زمانی هست که رفتن به دانشگاه رو به حفظ قرآن ترجیح دادم و حالا ذهنم اصلا نظم نمیگیره.
از دانشگاه هم مثل دوره ارشد حس رضایت عمیق ندارم و حالم باهاش خوب نیست. مخصوصا هر یک‌شنبه و دوشنبه که مجبورم بچه‌ها رو بذارم پیش خانواده... واقعا باید زره پولادین تن اعصابم می‌کردم تا با چالش‌های شرایط و آدم‌ها بتونم بجنگم.
حالا عروس‌مون چند روز تنهایی و بدونِ بچه رفت کربلا. برام جالب بود. هی از خودم پرسیدم چرا از زمانی که متاهل شدم، سفر تنهایی نرفتم؟ اصلا من زمانی که بچه اولم همسن برادرزاده‌ام بود چیکار می‌کردم؟ داشتم درس می‌خوندم و سرِ بچه دوم باردار بودم :(
***
دیروز به یک ناامیدی خاصی رسیدم. حس کردم این همه دویدن برای چی؟ آخرش هم که نمی‌رسم! بعدشم که همسر اومد خونه از صحنه‌های غروب آفتاب کنار دریای جنوب و سفرهاش به سیستان بلوچستان و مخصوصا چابهار گفت. بعد من اوجِ تفریحاتم شده گوش دادن به قطعه‌های منتخب از همایون در این هوای آلوده تهران. البته خدا رو شکر خیلی زود تموم شد و تصمیم گرفتم که با ذهن‌آگاهی هر روز صبح، به خودم یه سری چیزها رو یادآوری کنم.
***
امروز صبح، چشمام رو که نیمه باز کردم و ساعت رو چک کردم، تصمیم گرفتم تا بدنم لود بشه، همینطوری در خواب و بیداری، ذهن‌آگاهی انجام بدم.
نتیجه افتضاح بود. فقط برنامه‌های امروز رو مرور کردم. الانم دوباره سردرد شدم :(
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ دی ۰۳ ، ۱۱:۴۸
نـــرگــــس

کار نیکو کردن از پر کردن است یا هر کس گفت وبلاگ‌نویسی در این عصرِ رسانه‌های جدید و اینستاگرام و ... به درد نمیخوره، با پشتِ دست محکم بزنید تو دهنش :) (چقدر خشن!)

قطعا اگر شما هم ثمره‌ی هشت سال نوشتن در وبلاگ به صورت مستمر و آهسته و پیوسته در قلم خودتون میدیدید و در مورد وبلاگ چرند می‌شنیدید، شاید همین‌قدر عصبانی و خشن می‌شدید :)


وای... یه نامه نوشتم... هلو برو تو گلو! یعنی دلم قنج میره از خوندنش و نمی‌دونم تا الان چند بار خوندمش یا چندبار ویرایشش کردم. نامه رو برای یک عزیزی نوشتم که نمی‌خوام نامش فاش بشه. نمیدونم اصلا انقدری که خودم به نامه‌ام دارم ذوق می‌کنم، ایشون ذوق می‌کنه!؟ در استحکام متنِ نامه بگم که جملاتش کوتاه هستند و برای هر جمله کلی فکر کردم. انگار که یک دنیا حرف پشت هر جمله باشه. تازه لغت تکراری هم جز در تخاطب و آوردن اسم فرد، توی نامه‌ام وجود نداره :') 

در فوائد نوشتن همین بس که الان یه جشنواره‌طور گذاشته مدرسه فاطمه‌زهرا و زینب به نامِ جشنواره مادران قاسم‌پرور. به مناسبت ایام شهادت سردار دلها. 

برای کلاسِ پیش‌دبستانی، یک لیست صفت پسندیده و خوب به ما دادند و گفتند هر مامان، یک ویژگی رو انتخاب کنه و بگه که چطور این صفت رو در نقش مادریِ خودش و در فضای تربیتی به منصه ظهور می‌رسونه. (البته اونا اینطور نگفتند و خیلی عجیب و غریب توضیح دادند! من خودم در یک جمله براتون شرح دادم.)

برای کلاس سومی‌ها، بهمون گفتند در مورد صفت شجاعت همه‌ی مامان‌ها چند جمله‌ای بنویسند و انگاری خطاب به دخترمون باید می‌بود.

حالا ببینید من چی نوشتم!

برای کلاس پیش‌دبستانی: 

حاج قاسم، سردار بود، فرمانده کل سپاه قدس بود اما انقدر فروتن و متواضع بود که هیچ وقت خودش رو فرمانده معرفی نمی‌کرد. وصیت کرد که روی سنگ مزارش بنویسند: سرباز قاسم سلیمانی.

منم سعی می‌کنم مثل حاج قاسم با عناوین دکتر و مهندس و ... خودم رو معرفی نکنم.

مهم‌تر از هر عنوانی، من برای همیشه مامانِ زینب و فاطمه زهرا و لیلا هستم.

برای کلاس سوم:

فاطمه‌زهرای عزیزم، شجاعت یعنی هر زمان مطمئن بودی خداوند کاری رو دوست داره، دلت رو بزنی به دریای طوفان‌ها. نترسی حتی اگر دنیا با تو سرِ جنگ داشت!

مثل حاج قاسم که از نوجوانی برای انقلاب تلاش و مجاهدت کرد و گفت: از چیزی نمی‌ترسیدم!

شجاعت یعنی از مرگ نترسیدن. یعنی مثل حاج قاسم بگی: خداوندا، عاشقِ دیدارتم.

۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۳ ، ۲۳:۳۵
نـــرگــــس

ولی اصلا معلوم نیست بتونم جمله بالا رو بگم.

۶ روز پیش؛ مصطفی و دوستانش تصادف بدی کردند و مصطفی از همه بیشتر آسیب دید. گردنش و قفسه سینه‌اش ضرب دیدند و خدا خیلی رحم کرد که جدی‌تر از این نبود.

دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم... به اینکه ممکن بود الان دیگه پیش ما نبود و تمام زندگی، برای تک تک اعضای خانواده‌مون و پدر و مادرهامون زیر و رو بشه.

مرگ همینقدر جدی و نزدیک هست...

خدا خیلی رحم کرد. یکی از اقوامِ من، با تصادفی در همین مقیاس، یکی از پاهاش رو از دست داد.

برای مصطفی هم قطع نخاع شدن یا آسیب‌های جدی ستون فقرات دور نبود. اما خداوند نخواست که بلایی سرش بیاد. به ما رحم کرد. به من، به دخترها... و مخصوصا من.

من دیگه چیزی نمونده به اتمام سی سالگیم...

حالا احساس می‌کنم سی سالگی برام یک درک پخته‌تری از زندگی رو داره به هدیه میاره. درک عمیق‌تری از رنج، از محبت، از فداکاری...

دیشب داشتم فکر می‌کردم که در زندگی مشترکمون، بعید می‌دونم بتونم بعضی چیزها رو تغییر بدم و قطعا این مساله رنجم میده. مخصوصا وقتی علت اون رنج، یک انسان باشه. مخصوصا وقتی اون انسان رو دوست داشته باشی. 

قطعا طاقت آوردن سخت‌تر میشه وقتی علت رنج ما آدم‌هایی عاقل و بالغ هستند که دوستشون داریم و می‌دونیم اگر اون‌ها رفتارشون رو تغییر بدن، ما شادتر و آرام‌تر خواهیم بود.

من دوست ندارم آدم‌های زندگیم رو بسپرم به خدا. دلم براشون میسوزه. میدونم اگر سکوت کنم، اونا ممکنه تاوان بدن و دوباره غصه‌شون رو می‌خورم. هرچند الان بیشتر از ۵ سال پیش معتقدم که همون‌قدر که به من در زندگی فشار میاد، به همسرم هم فشار میاد...

دیشب وسط روضه فکر کردم، زندگیم رو نمی‌تونم بسپرم دست همسرم. ولی می‌تونم زندگیم رو بسپرم به ولی الله. وقتی کارم دست او باشه، خیالم راحته. چون اگر دیدم کسی داره توی زندگیم خراب‌کاری می‌کنه، میگم یکی دیگه سرپرست کار منه و همه‌ی حساب‌ها رو قراره خودش صاف کنه.

ما (منظورم افرادی که توی فضای دین دارن فعالیت می‌کنند) اصلا روی این چیزا کار نکردیم. 

ببینیم یک فلسطین با یک "حسبنا الله" چطور ایستادگی کرده. ما هم حسبنا الله داریم و هم اولیاءاللهی داریم که اگر "ادرکنی" و "اغثنی" بگیم، ما رو درمی‌یابند.

و من فکر می‌کنم ایران با قدرتِ مضاعف اینقدر مقتدر هست. واِلّا؛ فلا.


یه چیزی هم بگم: احساس بدجنس بودن می‌کنم، اینکه کادو نخریدن همسرم برای روز زن رو ربط دادم به تصادفش. واسه همین دلم می‌خواد خداوند بهم نشون میداد اگر اتفاقات یکی دو شب قبل از سفرش نیافتاده بود، اگر برام کادو خریده بود، اون‌وقت چه اتفاقی می‌افتاد :/
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۱۲ دی ۰۳ ، ۱۰:۵۱
نـــرگــــس

مگه دیدار حضرت آقا با بانوان برای من تموم میشه؟
نههههه...
آخه مگه ماجراهاش تموم میشه؟
امروز دو تا از دوستام رو دیدم و گفتند ما رفتیم دیدار.
بغض گلوم رو فشار داد!
آخه چرا؟
هم شوهرم، هم دوست شوهرم، کارت پخش کرده بودند. دوستان خودمم هر کدوم از واسطه‌های متفاوتی کارت گرفته بودند. خب چرا من یادتون نمیام؟ زاااار بزنم کمه...


از دست شوهرم از همه بیشتر ناراحت و عصبانی‌ام. صبحِ فردای دیدار میگه: خوش به حالِ رضا!
حالا رضا کیه و چرا خوش به حالشه؟ رضا یکی از دوستان شوهرمه. خوش به حالشه چون خانمش آشپزه و کانال آشپزی داره و هر روز صبحانه‌های رنگ و وارنگ برای رضا درست می‌کنه!
و از قضا، اون روز همسر بعد از نود و بوقی مونده بود خونه و خودش بساط صبحانه ردیف کرده بود، حالا میگه خوش به حالِ رضا!!!
بعدشم، یک دقیقه قبل از خروج از خونه میگه: از دستت ناراحتم! دیر از رخت‌خواب پاشدی!
من اصلا به خاطر این حرفاش ناراحت نشدم و حتی استرس گرفتم که: ای وااای! شوهرم از دستم ناراحته!
و در طول روز چند بار زنگ زدم بهش تا عذرخواهی کنم. هرچند مشخص شد که اون حرفش خیلی جدی نبوده و بالعکس حتی کمی سرسری.
اما شب که خونه مامانم اینا مهمون داشتند و ما هم بودیم، دیدم تلویزیون داره تو برنامه‌ی قرارگاه شبکه افق همکارهای همسرجان رو نشون میده؛ وقتی با ذوق بهش میگم؛ هیچی نمیگه. بعد که فاطمه رایگانی (یکی از سخنرانان دیدار) رو نشون میده که اومده تو برنامه، همسر میگه: خودم زنگ زدم بهش برای امشب هماهنگش کردم.
بعد در میان تعجب‌های من میگه: من و فلانی جزو تحریریه برنامه‌ایم.
بعد ادامه میده: اصلا فاطمه رایگانی رو میشناسی؟
تو دلم میگم: پَ نَ پَ.
_فاطمه رایگانی دکترای فلسفه داره.
_ میدونم.
_ میشناسیش دیگه؟ میدونی که خیلی خفنه.
_ آره سخنرانیش رو شنیدم.
_ خیلی خفن بود.
_ مثل من!
_ غولیه برای خودش. این متن سخنرانی رو هم نشستند با رضا ف و میم ت با هم نوشتند.
_ داشتی میگفتی! خیلی خفنه :)
_عه! نگاه کن! خانم عین خودمون الان با تماس تلفنی داره صحبت می‌کنه...


شاید ماجرای صبح، خیلی مهم نبود ولی وقتی گذاشتمش کنار این مدل صحبت کردنش، دیگه قابل بخشش نبود. مهمون‌ها که رفتند یه دعوای کوچولو با همسر کردم که صبح میگی خوش به حالِ رضا، شب میگی فاطمه رایگانیِ خفن!
برگشتیم خونه‌مون و درِ خونه رو که باز کردیم، با همون بهشت کوچولو مواجه شدیم که خیلی دوستش داریم. همون جایی که من عصر اون روز مرتبش کرده بودم، جارو کشیده بودم، آشغال‌ها رو ازش بیرون برده بودم و همه‌جاش رو دسته گل کرده بودم. 😭

حالا هی عذرخواهی کن؛ قربون صدقه برو، بگو دوستت دارم و تو خفن‌ترینی. واقعا دیگه فایده نداره...
"میدونید، اون دوستت دارمی که یه زن از همسرش میشنوه؛ وقتی از قلبش بیرون نمیره که ازش نخواد توی خونه یک مادرِ کدبانوی ۲۴ ساعته با چند تا بچه قد و نیم قد باشه و همزمان! دقیقا همزمان، در عرصه‌ی عمومی یک کنشگرِ فعالِ درجه یک یا یک زنِ دارای استقلال مالی."
حالا هرچقدرم که روز زن و زن مادر رو بهم تبریک بگن، حالم خوب نیست. از این روز و تبریک‌هاش بدم میاد. من فقط میلاد حضرت زهرا رو تبریک میگم.
هر چقدر هم که توی خونه کار کنم و غذاهام خوشمزه باشه، هر چقدر هم که کارهای خونه‌ام مرتب و راست و ریس باشه، لباس‌ها همه شسته شده و تا شده؛ اتاق بچه‌ها مرتب، آشپزخونه تر تمیز باشه، من بازم حالم خوب نیست. میرم دانشگاه هم حالم خوب نیست. کتاب می‌خونم هم حالم خوب نیست.
نه اینکه تقصیر مصطفی باشه.
نهههه.
این حکایت جامعه ماست. زن رو نمی‌فهمه!
خانواده یه جور. فامیل یه جور. عرصه عمومی یه جور.
از یکی از آقایونِ حزب‌اللهی فامیل‌مون شنیدم، تو رویِ خودم با خنده گفت: حضرت آقا زن‌ها رو پررو می‌کنه با این کارها.

واقعا باورم نمیشد! هی بهش میگفتم: داری شوخی می‌کنی دیگه!؟
یکی از دخترای هم‌دانشکده‌ایم میگفت، همین رو از استادشون شنیده. اینکه جمهوری اسلامی زن‌ها رو پررو کرده.
و خودمم بی‌مهری از اساتید زیاد دیدم. مخصوصا دونفرشون که بهتره به خدا واگذارشون کنم چون اشکم رو سرِ بی‌شعوری‌شون درآوردند.
ولی واقعا ناامید نیستم. هروقت مُردم ناامید میشم.
امیدوارم چون همین‌که به درک جدید می‌رسم، یعنی جای امیدواری هست. و انقدر میگم و میگم تا برای بقیه هم راه باز بشه.


هدیه روز مادر برای مادرشوهرم یه روسری و کیفِ سِتِ سبز رنگ و گل و شیرینی خریدیم و برای مادرم؛ یک بلوزِ بافتِ زرد رنگ. گل و یه بسته شیرینی کوچولو هم شبِ قبلش خریده بودیم. 
من هم دو تا جا کلیدی نمدیِ کاردستی از هر کدوم از دخترام، و "هیچی" از همسرِ عزیزم هدیه گرفتم :)
۱۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۳ ، ۱۵:۰۰
نـــرگــــس

دیروز صبح، ساعت ۸ چشمام‌ رو به زور باز کردم و با گوشی موبایل وارد محیط آموزش مجازی دانشگاه شدم و کلاس رو باز کردم. ساعت ۸ و ۱۷ دقیقه استادمون شروع به صحبت کرد و گفت: خب! امروز خانم فلانی قرار بود ارائه بدن.

توی دلم گفتم: استاد لااقل دیشب که پیام دادم فردا ارائه بدم یا نه، جوابم رو میدادی!

ولی به جای این حرفا، میکروفنم رو فعال کردم و گفتم که اجازه بدید لب‌تاپم رو بیارم.

ارائه‌ام ساعت ۹ و ۴۵ دقیقه تموم شد. برق‌ها هم حدود دو ساعتی بود که قطع شده بود و دمای خونه پایین اومده بود. لیلا و زینب اواخر ارائه‌ام بیدار شده بودند و گرسنه بودند. خودمم بدتر از اونا دلم ضعف می‌رفت. پریدم تو آشپزخونه و صبحانه خوردیم. یک ربع بعد راس ساعت ۱۰ برق اومد و چای‌ساز رو روشن کردم و چای گذاشتم.

ساعت ۱۰ و ۱۰ دقیقه استادِ کلاس ساعت ۱۰ فرمودند که مشارکت کنید. منم یه ربع، بیست دقیقه‌ای ارائه دادم و لا به لاش چای‌نبات رو از گلو می‌دادم پایین. فاطمه‌زهرا هم کلاس آنلاین داشت اما چون فایل‌های تصویر و فیلم نه داخل شاد و نه ایتا، صبح تا ظهرها باز نمیشه، روز قبل بهش گفتم نمی‌خواد دیگه کلاس آنلاین شرکت کنی. بعد از ظهر فیلم‌ها رو ببین. به مدرسه‌شون هم گفتم البته. چون بچه واقعا عصبی و نگران و ناراحت میشد توی اون وضعیت.

داشتم ارائه می‌دادم که لیلا خانم شماره دو داشتند و با عصبانیت بنده رو به دستشویی فرا می‌خوندند. دیگه از استاد عذر‌خواهی کردم و وقتی برگشتم و دیدم دو تا همکلاسی آقای بنده اصلا در ارائه مشارکت نمی‌کنند، واقعا از دستشون شاکی شدم. منتهی دلم برای استاد و گلوش می‌سوخت که چون خیلی سخت‌گیره و خط به خط کتاب رو روخوانی می‌کنه، بازم خیلی دلم نسوخت. 😐

خلاصه ساعت یازده و نیم کلاس تموم شد. رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم. نماز خوندم و جمع و جور کردن‌های همیشگی و بعد شروع کردم به درست کردن ناهار.

غذا رو به اندازه ناهار و شام خودمون گذاشتم که دیگه برای شام نخوام آشپزی کنم. غذامون هم یه پلوی مخلوط بود که جاری‌ام توی اینستاگرامش بهم نشون داد: پیازداغ، کوفته قلقلی کوچولو و کشمش و گردو و زرشک، لای برنج.

گردوها رو فاطمه‌زهرا شکست. برنج رو خیس کردم و رفتم پیاز خریدم و مشغول شدم.

بعد از ناهار، سریع ظرف‌ها رو شروع کردم به شستن. اون‌روز همسر گفته بود که تا ساعت ده و نیم شب نمیاد خونه. منم بدجوری دلم هوس بهشت‌زهرا و مزار شهدا کرده بود اما هوا سرد و بوران بود. یهو به ذهنم اومد زنگ بزنم به نسیم بگم بیاد تا دورِ هم باشیم. با خودم گفتم بینِ معاشرت با نسیم و بازیِ بچه‌ها، پاچه‌های شلوارهای همسر رو هم پس‌دوزی می‌کنم. 

خلاصه زنگ زدم به نسیم. خیلی دلش نبود بیاد چون فرداش باید می‌رفت قم و دو تا بله‌برون دعوت بود و باید کارهای مربوطه رو انجام می‌داد. آخرش با اصرارهای من گفت که ۶ عصر میاد.

منم گفتم تا نسیم میاد؛ پاچه‌های شلوار همسر رو بدوزم که دیدم نسیم پیام داد ما الان داریم میاییم! 🤭

به بچه‌ها گفتم سریع خونه رو مرتب کنید مهمون‌ها دارن میان. خودمم شروع کردم به لکه‌گیری ردِ خودکارها روی مبل‌ها و مدام غر می‌زدم به بچه‌ها تا یاد بگیرند حواسشون رو جمع کنند.

بعدش گفتم خب خودم چه کنم، تو این زمانِ کوتاه که بهره‌وری‌ام بالا بره، ماشین لباس‌شویی رو روشن کردم و گفتم یه نازخاتون هم درست کنم که بادمجون‌های توی یخچال خراب نشن...

خلاصه شروع کردم به کباب اونا که نسیم رسید با سه تا بچه‌های گلش.

چقدرم خونه بو دود گرفته بود! عود گیاهی زدیم سمش بره.

دیگه چای رو گذاشتم و برای بچه‌ها شیرموز درست کردم و دادیم بهشون.

نشستیم چای بخوریم، من تو همون حال داشتم پوست بادمجونها رو می‌گرفتم 🥴🤢 و در خصوص این سخنرانی می‌کردم که چطور میشه در این لحظات حال به هم‌زن یک ویدئو بگیری و بذاری اینستا و با افاضات قلمبه سلمبه؛ سریع بری توی اکسپلور اینستا و فالوور جذب کنی.

خلاصه نازخاتون به سرانجام قابل قبولی رسید و می‌خواستیم یه ذره استراحت مادرانه کنیم که شوهرم پیام داد من دارم میام و یک ساعت دیگه میرسم. 😳

سریع یه لیست خرید طولانی نوشتم و فرستادم براش که دسر و سالاد با بچه‌ها درست کنیم. به نسیم می‌گفتم من اصلا عادت ندارم قبل از رسیدن مصطفی بفرستمش خرید. الان خیلی دلم براش می‌سوزه. ولی فقط دوست دارم ببینم امشب بهونه‌اش برای بیرون رفتن از خونه، زمانِ خوابوندنِ بچه‌ها چیه؟ 🧐

این وسط من نخود آبِ پخته توی یخچال داشتم، با دو پیمانه برنج، اونم کردم نخود پلو. یه مقدار نخود از قبل خیس خورده داشتم که گذاشته بودم بپزه برای سالاد.

تقریبا ۹۰ درصد زمان من توی آشپزخونه گذشت. بینش یه نماز زدم به کمرم و به درس‌های فاطمه‌زهرا رسیدگی کردم و جمع و جور و مرتب کردیم و اسباب‌بازی و خمیربازی جمع کردم و تیکه‌های کتاب داستانِ پازلی‌ای که همسرجان با بی‌فکریِ تمام برای بچه‌ها خریده بود رو جمع کردم و الی ماشاءالله کار مختلف و متنوع!

خلاصه آقای همسر بنده و آقای همسرِ نسیم‌ خانم هم تا با خریدها برسند دیگه ۹ شب شد.

وقتی خریدها رسید، نسیم‌ جان خیلی جنگی با همون دست‌های اگزماییش سالاد رو درست کرد. خدا خیرش بده.

من قبل از اینکه سفره رو بندازیم، سریع موادِ میانی پان اسپانیا رو آماده کردم و بعد از شام هم توی ظرف چیدمش و برای سرد شدن سریع‌تر گذاشتیمش توی فریزر. شام رو ساعت ۹ و نیم خوردیم. دسر رو حوالی یک ساعت بعد از یخچال درآوردم.

دیگه تا چای و دسر بخوریم و مهمون‌هامون برن، یازده و نیم گذشت.

دیشب هر سه تا بچه‌هام برای اولین بار بدونِ حضور خودم تو اتاقشون تو رخت‌خواب غش کردند😇💪

حالا یه ذره برگردم عقب... دقیقا موقعِ خوردنِ دسر، وقتی گوشی‌ام رو دستم گرفتم، از کانالِ ننه ابراهیم فهمیدم که فردا دیدارِ آقاست با اقشارِ بانوان. لحظاتی پرت شدم در خاطراتِ دیدار دانشجویی امسالم و آه از نهادم بلند شد.

پذیرایی از مهمون‌ها مجال فکر کردن بهم نداد. وقتی اون‌ها رفتند، شروع کردم به جمع و جور کردن و منتقل کردن ظرف‌های خشک شده به کابینت. یه سری ظرف رو گذاشتم در ماشین ظرف‌شویی. باقی‌مونده مواد پان اسپانیایی رو درست کردم و گذاشتم یخچال. لباس‌ها رو در له‌ترین حالت ممکن پهن کردم. کمرم از ساعت ۸ و نیم شدید درد می‌کرد. بعد از همه این کارها ساعت شد ۱۲ و نیم که رفتم در رخت‌خواب.

یه ذره هم تو رخت خواب اشک ریختم و فکر کردم. شاید بهره‌وری اون روزِ من در بالاترین حد خودش بود. شاید اون روزِ ما، پر از تجربه‌های غنیِ مادر و کودکی، مادرانگیِ دو مامانِ تقریبا هم‌فاز و هم‌مسیر و هم‌فکر بود، پر از تعامل‌های تک تک بچه‌های ما با همدیگه، با یک همسن و سال شبیه خودشون بود... 

اما اون شب، به چی فکر کردم؟ به اینکه چرا هنوز هیچ محصولِ قابلِ ارائه‌ای ندارم. دیدارِ با آقا و صحبت کردن پیش ایشون مهم نیست، گرچه شاید یک نشانه است اما اگر یک روز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بیان، این روزهای من، این کارهای من، از نظر ایشون با اهمیت هست؟ آیا ایشون راضی هستند؟ 😔

وقتی برای نماز صبح بیدار شدم؛ ظرف‌های خشک رو هم جمع کردم. چند تا ظرف هم توی سینک بود، اونا رو هم شستم. دو سه روز بود که انقدر با دست‌هام ظرف شسته بودم و گاز پاک کرده بودم؛ پوست دستم نازک و خشک شده بود. بعد از نماز انقدر خسته بودم که تا یازده و نیم خوابیدم. خدا رو شکر کمردردم خوب شد.

بعد از صبحانهِ ظهرانه‌ای، لباس‌ها رو جمع کردم و حین کار، فیلم‌های منتشر شده از دیدار رو می‌دیدم. مخصوصا صحبت‌های خانم عاج و ننه که زود منتشر شد. دوباره در فکرهای خودم غوطه خوردم... کاش رهبر هم به من یک نگاهِ تایید کننده می‌کرد. کاش در دلش دعایم می‌کرد...

چند روزی هم بود که در برزخِ کارهای خودم بودم. انقدر فکر می‌کردم که می‌تونستم همزمان ۴ ساعت روی پا و ایستاده کار کنم. شک کرده بودم به پروژه‌ای که کم کم داشتم برای خودم تعریف می‌کردمش... 😞

نشستم پاچه‌های شلوار همسر رو پس دوزی کنم. نمیدونم دیسک گردنم هست یا گرفتگی عضلانی؛ هرچی بود درد شروع شد و من به سختی مدیریتش کردم تا کار تموم بشه. شاید دو ساعت وقتم رو گرفت چون پس‌دوزی خیلی کار دقیقی هست. اگه میدادم به خیاط یک دقیقه‌ای تمام بود، نمی‌دونم چرا از اول عقل نکردم. 😤

بعد از ناهار سعی کردم بیشتر استراحت کنم. یک ساعتی هم در محضر قرآن بودم ریا نشه. امروز از اون روزها بود که هم خیلی وقتم در مجازی هدر رفت و هم پادرمیونی دعواهای بچه‌ها ازم انرژی گرفت. 😩

خلاصه بلاخره همسر اومد. ولی چند دقیقه بعد خوابش برد. حالا من تازه چای دم کرده بودم! 😐

گوشی موبایلم رو که هر از چند گاهی به سختی از بچه‌ها می‌گرفتم باز کردم و دیدم ننه ابراهیم این مطلب رو نوشته: 

امروز بعد از دیدار، ما  سخنران ها رو بردن تو راهروی پشتی. آقا به محض اینکه ما رو دیدن، پرسیدن: اون خانمی که دو تا بچه داشتن کی بودن؟

خانم ها گفتن: اینجا همه دو تا بچه دارن. ( دیگه من به روی خودم نیاوردم یه بچه دارم🥸)

آقا گفتن: شما خانم های خوش فکر باید فرزندان بیشتری بیارید. چون اون فرزندان با فکر شما تربیت میشن.

به ادامه مطلب کاری ندارم. من در همین نقطه ایستادم و به خودم نگاه کردم. نه! من نایستادم که غمگین باشم.‌ در حرکتم.

من لله هستم و الیه راجعون هستم...

اگر دیدار آقا و خشنودیِ ایشون هدفِ نهایی بود، غمگین شدنم معنا داشت.

اما همه‌ی این‌ تلاش‌ها برای رضایت نائب امام به خاطر شاد کردن خودِ امام هست.

و رضایت امام هم به خاطر رضایت و خشنودیِ خداست.

هر لحظه‌ی زندگیِ من می‌تونه معنای عبودیت بده. حتی اگر یک زنِ خانه‌دار تمام وقت باشم. اگر اون‌طور بودم هم از کسب علم دست نمی‌کشیدم. ولی اگر در اون موقعیت کسی من رو در جایگاه و عنوانی دعوت و تکریم نمی‌کرد؛ باز هم شاد بودم که ظرفِ تحقق ایاک نعبد و ایاک نستعین می‌خوام بشوم.

من این روزها بیشتر به تربیتِ فرزندی که انحصاری در دستانِ خودم هست فکر می‌کنم. به ظرافت‌هایی که بین توبیخ و تحسین رعایت می‌کنم. به نوازش و طرد کردن در جایگاه خودشون دقت می‌کنم. و کمتر مردی متوجه اهمیت این ظرافت‌ها میشه.

و به کلامِ مادرانه خودم فکر می‌کنم که چقدر معجزه می‌کنه...

ساعت ۹ شب گذشته بود. مصطفی بیدار شد و من یه برنج کته گذاشتم و خورش قرمه‌سبزی‌ام رو از فریزر در آوردم و یکی دو تا اصلاحِ کوچیک اعمال کردم تا خوشمزه‌تر بشه. 

و مصطفی شگفت‌زده شد. فاطمه‌زهرا هم مدام می‌خواست راز آشپزی من رو به پدرش لو بده. منم بهش درس رازداری دادم. امیدوارم خوب یادش بگیره.

خودم هم لذت بردم. از همین سادگی و پیچیدگی زن بودن.

آخر شب، مشروحِ بیانات رو خوندم... و حظ بردم. سایه‌ات مستدام؛ نائب الامام! 


ساعت به وقت حاج قاسم...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۳ ، ۰۱:۲۰
نـــرگــــس

شام روز سوم روضه، وقتی دانه به دانه مهمان‌هایم رفتند، باز دلمان روضه می‌خواست. پس دوباره جفت و جور کردیم و یک جای دیگر رفتیم.

وقتی برگشتیم خانه، وسایل اندکی هنوز سر جای خودشان برنگشته بودند. بچه‌ها خوابیدند. برعکس همیشه که تند تند شروع به جابه‌جایی وسایل می‌کنم، این بار عجله‌ای نداشتم. لبخندی روی لبم بود. مصطفی گفت: معلومه خوشحالی.

سلول‌های بدنم آرام و خوشبخت بودند. تمام وسایل خانه خوشحال بودند. آن روز همه‌ی ظرف‌هایم برای صرفِ آشِ روضه از کابینت بیرون آمده بودند. همه‌ی قاشق‌ها. فرش خانه می‌خندید. دیوارها هم همینطور. بیرق‌ها احساس مفید بودن مضاعفی می‌کردند. مبل و صندلی‌ها متبرک شده بودند.

لبخند نرمی روی صورت من بود و نمی‌رفت. نشستم روی یک مبل. به جمع مهمان‌هایم فکر می‌کردم. هر کدام از یک مکان متفاوت دور هم جمع شده بودند با یک هدف واحد. یکی دوستِ دانشگاهی‌ام بود. دیگری دوست دوران طلبگی در حوزه علمیه. یکی دوستِ باشگاهِ ورزشم. یکی مادرِ دوستِ دخترم در مدرسه، آن دو نفرِ دیگر، دوستِ مادرم در کلاس تفسیر و دخترش که همسن و سال من است. جمعی از اقوامِ مادری، جمعی از اقوامِ پدری، جمعی از اقوامِ همسرم. همینقدر متفاوت و دلنشین. 

سلول‌های مغزم از من تشکر می‌کردند که بین آدم‌های جورچین زندگی‌ام، ارتباطی زیبا ساخته‌ام. حالا قطعه‌ها کنار هم معنایی نو پیدا کرده بودند.

جمعی از مهمانان را روز قبل دیده بودم، چند نفری را چند هفته یا چند ماهی میشد که ندیده بودم. یکی‌شان را هم سال‌ها میشد ندیده بودم. دلم می‌خواست توی صورت آن دوستِ قدیمی‌ام دقیق بشوم تا چهره‌اش در خاطرم بماند. تا مهرِ این روزی که زیر سایه اهل بیت علیهم السلام گرد آمده بودیم، حسابی توی دلم جای خودش را پیدا کند.

به این فکر می‌کردم که در این سه روز چقدر مهربان‌تر شدم. انگار محبت و ادبِ اصحاب کساء و توفیقِ خادمیِ مجلس روضه‌شان، گِل من را نرم کرد و شکلم را دلچسب‌تر کرد. یاد گرفتم با مهمان‌هایم با ادب‌تر باشم. قلبم را پر کنم از محبت و بپاشم روی سرشان. چرا؟ چون همان‌هایی را دوست دارند که من دوست دارم.

روضه این سه روز برای من اتفاقی بزرگ بود. رویدادی که می‌توانم در موردش یک کتاب بنویسم.

چطور شفا پیدا کنیم؟ در همین روزهایی که زندگی کسالت‌آور و دویِ سرعت به سمت دروازهِ پول و ثروت و شهرت و موقعیت، دمار از روزگارمان درآورده.

چطور محاسباتِ اعصاب خردکنِ اقتصادی را کنار بگذاریم و برای کسانی که برکت زمین و زمان از آنهاست، از دل و جان خرج کنیم.

چطور با آدم‌ها، بی‌گزند معاشرت کنیم؟

چطور در اضطراب‌های کمرشکن، آرامش و تمدد اعصاب را تجربه کنیم؟

من فهمیدم در این سه روز، آنقدر که روضه گرفتن انسان را آرام و خوشبخت می‌کند، روضه رفتن نمی‌کند.

یک‌جوری باید خودمان را بچسبانیم به آن بالایی‌ها. یک‌جوری هم باید اذن روضه را ازشان گرفت.

هرچقدر هم که دلت روضه گرفتن بخواهد، ممکن است نشود.

باید بروی زیارت، یک گوشه بشینی در حرم و زار بزنی که بهت اجازه بدهند.

بعد باز هم قدم کوچک برداری تا لایق قدم بعدی بشوی.

فاطمیه اول، در خانه کمی شله زرد پختم. خوب هم نشد اما یک کاسه کوچکش را دادم همسایه پایینی.

بعد در مخیله‌ام نمی‌گنجید فاطمیه دوم، سه روز روضه بگیرم. ولی اینچنین شد.

من مطمئنم کاری نکردم. هر کاری کردم هم برای خودم بود. یعنی اهل‌بیت خودشان می‌دانند ما چقدر کارمان خلوص داشته یا نه. من خودم هم نمی‌دانم. چون آنقدر عوضش را به آدم می‌دهند که کافی باشد. که بگویی راضی‌ام.

حاج‌آقای مجلس‌مان، روز اول در منبرش گفت: در روایت است که اگر مردم می‌دانستند در روضه‌ی فاطمه زهرا (س) چیست، آن را با سلطنت عالم عوض نمی‌کردند.

سلطنت عالم چیست؟ روضه حضرت زهرا (س) چیست؟

من هیچ‌کدام را نمی‌فهمم. منی که برای در ملکیتِ اعتباری گرفتنِ صد متر از ساختمان‌های فکستنی در این شهرِ شلوغ و آلوده، شب و روز در حال دویدن هستم، سلطنتِ عالم را چطور می‌توانم درک کنم؟

برای من، روضه گرفتن مثل شفا گرفتن بود. انگار دلم را از یک صندوقچه‌ی تنگِ پر از گرد و خاک بیرون کشیدم. بعد کسی روی دلم را نوازش کرد.

اهل‌بیت چقدر ما را دوست دارند؟ من که می‌گویم، همانقدر که بی‌نهایت را نمی‌توانیم بفهمیم، عشق آن‌ها را هم نمی‌توانیم بفهمیم. 

چرا؟ چون حالِ این دل خراب است. دلمان کوچک است و زنگار گرفته. در کنجِ خرابه‌ی دنیا در صندوقچه‌ی پر از گرد و خاک.

من دلم برای اولین بار، یک جور خاصی روشن شد.

نه اینکه این اولین روضه ی توی خانه ام باشد. نه! اما اولین بار بود که دعوت روضه‌مان فقط برای جمع خاصی از دوستانم نبود. و اولین‌بار بود که روضه زنانه گرفته بودم. و اولین‌بار بود که خیلی جدی می‌خواستم برای روضه گرفتن زحمت بکشم.

لذت‌بخش بود. به اندازه‌ای که خیالش هم حالم را خوب می‌کند. روضه گرفتن انگار به زندگی آدم معنا می‌دهد...

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۳ ، ۰۲:۰۴
نـــرگــــس

از همون پنج‌شنبه شب که عضلاتم می‌گرفت، مستعد مریضی بودم. یه ذره گلودرد داشتم که رفتیم خرید، هوا سرد بود، بدتر شد. جمعه زینب جونم نشانه‌های این ویروس جدید گوارشی رو نشون داد. لیلا جونم هم همین‌طور.
خلاصه قرار بود مثلا جمعه بریم بیرون یه گشتی بزنیم که نشد. خودمم حال‌ندار بودم و سرماخوردگی داشتم.
عصرش هم مصطفی‌جان بلیت هواپیما داشت و رفت سفر کاری.
شنبه مامانم خودش بدون اینکه ما بگیم اومد پیش‌مون. منم حالم خیلی بد بود و همش تو رخت‌خواب. شب برای شام رفتیم یه سر خونه‌شون برای تنوع.
یک‌شنبه هم تعریفی نبودم. نیمه‌شب و دیروقت مصطفی از سفر برگشته بود و صبح فاطمه‌زهرا رو راهی مدرسه کرده بود. بعد خودش رفته بود سر کار. لیلا و زینب خونه بودند. حوصله‌ام سر رفته بود. هوس فیلم دیدن کردم. آخه ما تلویزیون‌مون رو وصل نکردیم. برای آرامش بیشتر خودم این درخواست رو کردم و راضی‌ام.
خلاصه با گوشیم و توی رخت‌خواب و با بچه‌ها، فیلم "پدرِ آن دیگری" رو دیدیم. خیلی فیلم حال خوب‌کنی بود. قویّاً توصیه می‌کنم. لیلا و زینب هم آخر شب بعد از شام داشتن برای باباشون تعریف می‌کردند و باباشون هم همون‌جا سر سفره خوابش گرفت :)

خلاصه خونه رو جمع و جور کردم و ظرف‌ها رو شستم و با دخترا رفتیم تو رخت‌خواب. کتابم رو هم بردم که مطالعه کنم و یک ساعتی کتاب خوندم. ساعت دو شب به بعد از دل‌درد خوابم نمی‌برد. ساعت سه مصطفی رو بیدار کردم. تب و لرز کرده بودم. خلاصه دیشب سخت بود. تا ساعت ۱۱ هم ایشون لطف کردند منزل موندند و "بِداری" ما رو کردند :/ 

ولی واقعا من کم مریض می‌شم. خدانکنه من مریض شم... دیگه سکوت کنم بهتره...


تا الان چندبار مصطفی گفته: "می‌خوای روضه رو کنسل (لغو) کنیم؟"

قبول نکردم. خیلی امیدوارم حالم خوب بشه. دعا می‌کنید؟ 

۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۳ ، ۱۴:۲۷
نـــرگــــس

دیروز صبح وقتی اذان صبح بیدار شدم و با خونه‌ جدیدمون مواجه شدم، تمام وجودم پر از شکر شد.
از هر زاویه‌ای به خونه‌مون نگاه می‌کردم لذت می‌بردم.
هارمونیِ رنگ‌ها، سمفونیِ نقش‌ها، رقصِ اشیا.
احساس کردم چقدر برای بعضی از چیزها دویدم اما وقت‌شون نرسیده بود و اینی که بهم دادند بهترین هست. به یاد دعاها و توسل‌هام افتادم و گفتم: نگاه کن! امام جواد علیه السلام چطوری انقدر خوشگل حاجت‌روات کرده.
لذت بردم. از نظم خونه‌. از چیزهایی که جدیدا خریدم برای خونه‌مون. از حسِ راحتی و آرامشی که داره. و از ذوقِ روضه‌ای که اگر اذن بدن؛ می‌خوام رزق خونه کنم.
خونه‌ای که من میگم شبیه خونه‌های بلاگرهای اینستای ناگرام شده اما همسر میگه بامزه شده.
شاید اگر ده سال پیش موقعیت امروز رو داشتم؛ باهاش حسابی بلاگری می‌کردم اما خداوند به خاطر تقواهای ریز و جزئی‌ اون زمانِ من، از بلای بزرگ بلاگری دورم کرد.
چقدر وقتی خونه قبلی بودیم می‌خواستم یه گلدون بخرم. نمیشد که نمیشد. دیشب خریدم.
و همسر هم وقتی رفته بود بیرون، گلش رو خرید: نرگس‌.
تنها بلاگری که دنبالش می‌کنم، با همین صحنه‌ها چقدر بلاگری می‌کرد.
زندگی من حالا خیلی دلبرتر از همه‌ی اون صحنه‌هاست. خودم هم باورم نمیشه.
هرچند این چند وقت انقدر کار کردم و بهم فشار اومده که کمردرد و کتف‌ درد امانم رو بریده.
دو تا چای ریختم. داشتم می‌گفتم انقدر ذوق دارم که اولین مهمان‌های بعد از تغییرات منزل‌مون، مهمان‌های روضه‌اند. بعد حرف از بقیه برنامه‌های اون چند روز شد‌. روضه‌خوان دو روز اولِ روضه جور شده بود اما برای روز شهادت باید به فرد دیگری می‌گفتیم. زنگ زدیم به ایشون. با خانومشون دعوتشون کردیم خونه‌مون، به صرف شام.
اولین مهمان‌های خونه‌ی طعم‌دارِ جدیدمون.
آقای روضه‌خوان، خونه‌ی قبلی‌مون خوب یادش بود. من هر بار که مصطفی مجردی دوستاش رو دعوت کرده بود اونجا، خجالت کشیده بودم.
همسر گفت ما فقط فلان قدر پول مبل دادیم، ایشون گفت انگار چند میلیارد پول خرج خونه کردید :)
بعد گفت: خونه‌تون حس خوبی داره.
و من یک آخیش توی دلم گفتم.
همسرش یاسمن هم دوست عزیزم هست. و یکی از خفن‌ترین آدم‌هایی ‌که تا الان شناختم. یاسمن از من خیلی کوچیکتره اما فوق‌العاده باهوش، تیزهوش، مربی و کاربلد در فضای تربیتی و یک ماساژرِ مادرزاد!
یاسمن لطف کرد و نیم ساعت ماساژم داد و از شر دردهام خلاص شدم. این دومین بار بود. خیلی دعاش می‌کنم. این روزها انقدر تحت فشار کارهام هستم که بدنم کم میاره. بازم الحمدلله. درد هست اما درمان‌ نیز هم :)

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۳ ، ۰۲:۱۴
نـــرگــــس

حی علی العزاء
السلام علیکِ یا فاطمه‌الزهراء

به مناسبت ایام شهادت بی‌بیِ دو عالم، حضرت زهرا سلام الله علیها، مجلس عزای کوچکی در این نزدیکی برپاست.
به مدت سه روز
۱۳، ۱۴، ۱۵ آذر ۱۴۰۳ مطابق با اول تا سوم جمادی‌الثانیه ۱۴۴۶
ساعت ۱۵ الی ۱۷
آدرس:

حضور کودکان الزامی است.

مجلس زنانه است.
اما به دلیل حضورِ روضه‌خوان آقا و حرمت مجلس عزای مادر سادات (س)، استدعای خادمِ کوچک شما، حضور با پوشش محبوب حضرتِ زهرا (س)، چادر است.


اطلاعیه دعوت به مجلس روضه رو خودم نوشتم. چطوره؟ نظر بدید؟
دعا کنید روضه‌خونی که دوست دارم جور بشه.
دخترای بیان که تهران هستند یا امکان حضور دارند، خصوصی پیام بدید و بیایید حتما :)
۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۳ ، ۲۲:۲۲
نـــرگــــس

امروز دوستم سامره حرف قشنگی زد.
گفت: "من خودم این زندگی رو انتخاب کردم!"
سامره ۱۴ سالگی ازدواج کرده.
با تعجب پرسیدم: "یعنی خودت همسرت رو انتخاب کردی؟"
گفت: "نه. شنیدی میگن توی عالمِ قبلی، خدا زندگی‌مون رو بهمون نشون داده و ما خودمون دوست داشتیم با این پدر و مادر و در کجای جهان متولد بشیم، با چه کسی ازدواج کنیم و چه شغل و پیشه‌ای داشته باشیم... منم همین رو انتخاب کردم.
پس دوستش داشتم. با همه‌ی سختی‌هاش..."
نمی‌تونستم به درکِ زیبای سامره لبخند نزنم.
خیال می‌کنم لابد وقتی بهم زندگیم رو نشون دادند، منم دوستش داشتم. این بالا و پایین‌ها و فراز و نشیب‌ها.
لابد یه چیز جذاب و درخشانی اون وسط مسطا یا ته مه‌های قصه‌ام دیدم که انتخابش کردم.
لابد خیال کردم می‌تونم از پسش بربیام. پس حتما می‌تونم.
لابد وقتی خودم رو دیدم حظ کردم از چیزی که در آینده قراره بهش برسم. لابد عاشق خودم و قصه‌ام شدم.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۳ ، ۱۳:۰۹
نـــرگــــس

الهی هر کس در این دنیا، همون کاری شغل و کسب و کارش باشه که ازش خیلی خیلی لذت می‌بره و صدالبته به خیر و صلاحش هم هست...

اینجور چیزی رو خدا باید برای آدم بخواد. و قطعا باید یه کاری کنی که به چشم اون بالایی بیای... 


خیلی راحت نیست که آدم بفهمه باید توی آینده چه شغلی رو انتخاب کنه ولی خیلی سخت هم نیست.
یه راهش اینه که به آدم‌ها در جایگاه شغلی‌شون نگاه کنی و ببینی قند توی دلت آب میشه یا نه.
چند روز پیش در یک نشست علمی شرکت کردم و دکتر فواد ایزدی و دکتر بیژن پیروز صحبت کردند.
ارائه دکتر ایزدی یه طوری من رو به ذوق آورد که زیر لب گفتم: احسنت!
و ارائه دکتر پیروز... برای من مخلوطی از یک حسِ شگفت از پرباریِ رشک‌برانگیز علمی ایشون و شخصیت متواضع و شوخ‌طبع‌شون بود.

گاهی که به طولانی بودن مسیر شغلی‌ام فکر می‌کنم و پیچ و خم‌های زندگی رو هم در محاسباتم دخیل می‌کنم، با خودم میگم چرا انقدر مسیرِ من دیر به درآمد میرسه! 

تازه به پول هم که رسیدی، ممکنه به پولِ زیادی نرسی...

اما هزار بار به خودم این حرفا رو زدم و آخرش هم به این نتیجه رسیدم که خیلی از شغل‌ها توشون پول هست، اما من رو به ذوق نمیاره. مثلا آرایشگری که پیشش میریم، در یک ساعت، ۵ تا کوتاهی انجام داد و هزینه‌اش مجموعا شد یک میلیون تومن. با ساعت کاری روزانه حداقل ۷ ساعت ایشون، حدودا در ماه میشه بالای صد میلیون سودِ خالص.

اما واقعا آرایشگر شدن، من رو به ذوق میاره؟
مشخصا نه.
حتی اگر مثل ایشون یک سالن بزرگ داشته باشم و در حیاط سالن یک کافه برای کلاس‌های عقیدتی و اخلاقی و ... درست کرده باشم و کلی ایده برای کار فرهنگی داشته باشم.


یه شب، همسر خیلی دیر رسید خونه. مجبور شده‌ بودم شام بچه‌ها رو زودتر بدم تا خواب‌شون دیر نشه. وقتی مصطفی داشت شامش رو می‌خورد، من داشتم ظرف می‌شستم. بهم گفت: بیا بشین دیگه! مگه تو کُلفَتِ این خونه‌ای؟ گفتم حتی اگر این‌ کارهام شبیه کارهای کلفت‌ها باشه، بقیه چیزهام شبیه‌شون نیست.
نه ظاهرم، نه اخلاق و رفتارم؛ نه دغدغه‌هام، نه هدف‌هایی که دارم براشون تلاش می‌کنم...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۰۰:۰۰
نـــرگــــس

شما هم غم توی دنیا رو حس می‌کنید؟

غمی که نه فقط به خاطر شرایط سخت اقتصادی ایران هست...

که این شرایط سخت اقتصادی الان در تمام جهان هست...
غمی که انگار از آه و رنج مردم غزه و لبنان داره جاری میشه توی جهان...

ولی انگار سرچشمه این غم فقط اون‌ها نیستند...

این غم ربطی به سایه جنگ در هیچ کجای این نقطه کره خاکی نداره...
غمی که زاده روابط میان ما انسان‌هاست...
این سرمای روابطِ انسان‌های در خود پیچیده... این رو حس می‌کنید؟
غمی که در هواست و ما اون رو تنفس می‌کنیم؟

واضحه منشاء این غم کجاست؟
برای من روشنه...


خورشیدِ دنیا پشت ابره و هوا خیلی دلگیره... خیلی.
کجایی آقاجان؟

۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۳ ، ۲۱:۱۶
نـــرگــــس

کشنده‌تر از انتظار چیه؟
من میگم: توقع داشتن.


یه مدت هست ذهنم درگیر این روایت از امام کاظم علیه السلام شده:
«أما انَّ أَبْدانَکُمْ لَیْسَ لَها ثَمَنٌ الّا الجَنَّةَ، فَلا تَبیعوها بِغَیْرِها»
استاد شجاعی _احتمالا با استناد به این روایت_ می‌گفتند: بهشت پاداش بدن‌های مومنین هست...
خودتون رو ارزان نفروشید و به خاطر بهشت کار نکنید که اون سهم بدن‌های شما میشه بلاخره...
من مدام فکر می‌کنم چی قراره به جانِ من برسه در اون دنیا؟
اما یک چیز دیگه هم برام جالبه این وسط.
اینکه خیلی‌ها بهشتی‌ هستند. خیلی از همون‌هایی که منِ مذهبی با متر و معیار خودم، از خیلی از کارهاشون خوشم نمی‌اومده.
به نظر من آدم‌ها،
همین که پاکدامن باشند...
همین که نماز بخونند و روزه بگیرند...
بهشت میرن.

اما نکته اینجاست که چه جور بهشتی برای بدن‌هامون داریم می‌سازیم. یه بهشت حداقلی یا در ترازِ بی‌نهایت؟
به نظر من _یعنی با توجه به دریافت شخصی‌ام_ یه معیارهایی فارغ از نیت، باعث میشه بهشت انسان تغییر کنه:
تقوا... یه جاهایی تقوا نمی‌ذاره تو به نامحرم نگاه کنی و براندازش کنی؛ بلند بخندی؛ یه خط چشم نازک بکشی یا بری تاتو کنی؛ تقوا نمی‌ذاره در حد آستین لباست هم توجه کسی رو جلب کنی، در حد رنگ کفشت هم جلب توجه کنی...
جهاد... اونی که صبح خیلی زود بلند میشه که برای دین خدا یا کسب حلال قدم برداره و تا دیر وقت دست از تلاش برنمی‌داره... اونی که سختی بارداری و شیردهی رو به جون خریده و فشار جسمی زیادی رو تحمل می‌کنه...
مداومت و استمرار... مثل جهادی که شهیدان مقاومت کردند... سال‌ها... بدونِ تزلزل.


اما نیت انسان! به نظر من اون چیزی هست که خداوند متعال بر اساس اون به ما پاداشِ "جان" ما رو میده.
و این همون چیزی هست که امیرالمومنین علیه السلام در حکمت ۲۳۷ نهج البلاغه فرمودند:
گروهى، خدا را به شوق بهشت مى‏‌پرستند، این عبادت بازرگانان است و گروهى خدا را از ترس عذاب او مى‌‏پرستند، این عبادت بردگان است و گروهى خدا را براى سپاس او مى‌پرستند، این عبادت آزادگان است.

یکی از چیزهایی که سعی می‌کنم ازش دوری کنم، عبادتِ بازرگانان و تاجران هست.
یک خانمی به من می‌گفت: من هر بار یک مشکلی برام پیش می‌آید، با خدا یک معامله می‌کنم. مثلا میگم اگر فلان مشکل من رو حل کنی، من فلان کار خوب رو می‌کنم.
راستش من مطمئنم اگر با خداوند اینطوری معامله کنم، پاسخ می‌گیرم اما با طبعم نمی‌سازه. دوست دارم مثل انسان‌های آزاد از هر قید و بند، خدا رو بپرستم...

فعلا همین.

۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۳ ، ۲۳:۱۲
نـــرگــــس

شب‌هایی که مصطفی خونه نیست و راس ساعت ۰۰:۰۰ برای همدیگه صفر عاشقی می‌فرستیم، خیلی شب‌های مزخرفی هستند، اونم برای دخترِ وابسته و احساساتی‌* مثل خودم ولی باعث میشه بفهمم چقدر همسرم رو دوست دارم.

گرچه امشب هر دومون یادمون رفت. من داشتم مطالعه می‌کردم و همسر هم لابد خسته رانندگی تهران قم بوده... بعد از بیشتر از ۱۲ ساعت کار در محل کار.

چند روز پیش از رادیو تو اسنپ یه آهنگ به گوشم خورد که به نظرم جالب اومد...

پیگیرش شدم و گوشش دادم و عاشقش شدم :) 

بعدا فهمیدم محسن چاوشی هم همین شعر رو خونده (که خیلی کار ضعیفی بود بین بقیه کارهاش) ولی کاری که من شنیدم و خوشم اومد از آقای حبیب الماسیان بود و به نظرم حسِ شعر رو خیلی قشنگ در آورده در تحریرها و ریتم‌ و ... علاوه بر این‌که یه حالت موسیقی شهری رو با موسیقی سنتی تلفیق کرده. (ولی مثلا همایون شجریان در "با من صنما"، کلا ریتم رو از اول شهری و تند انتخاب کرده ولی اینجا یک حرکت نرم و سریع حس می‌کنید.)

نمیگم این قطعه و این اجرا فوق‌العاده است ولی برای من پر از حسِ روزهای تکراریِ زنانه‌ام هست. انگار مولانا این شعر رو از زبانِ زن‌ها گفته.

بیا بیا که شدم در غم تو سودایی... 

مخصوصا اونجاهایی که میگه: 

مرو مرو (چه خبره انقدر زود زود میری؟ ○_°)

عجب عجب (چه عجب من شما رو منزل دیدم!!!) 

بده بده (چی برام خریدی؟ :))) یه ذره تعریف کن از امروزت) 

بنه بنه (حالا بیا یه چایی بخوریم.) 

مررررووووو ( :/ چرااااا زود میری آخه؟)

بگو بگو که چرا دیر دیر میآی؟

حتی یه جاهایی که تکرارِ این مرو مرو و بگو بگو هست، می‌خوام بغضی بشم :(

من هیچی از موسیقی سرم نمیشه ولی نمی‌دونم آخرِ آخرِ فیلم فرانسوی اَمِلی رو دیدید؟ (اگر خواستید ببینید فقط با سانسور ببینید که تهوع نگیرید :)) ) اونجایی که املی پشت ترک موتور اون معشوقش نشسته و تصویر یه حالت پرش خاصی داره. 

من میگم سوداییِ حبیب الماسیان رو باید دقیقا پشت موتور یا توی ماشین با حس دیوونه‌بازی با حضرت عشق‌تون گوشش بدید :) خیلی می‌چسبه!


*: یه چیز جالب که در مورد خودم فهمیدم اینه که نه صدا و نه چهره‌ام و نه حتی رفتارهام در برخوردهای اول با من، نشون نمیده که چقدر احساساتی هستم. یا اصلا شوخ‌طبعی یا صمیمیت ازش برداشت نمیشه. فقط اونایی که مدت مناسبی باهام معاشرت داشتند؛ از این خصوصیاتم بهره می‌برند. البته نمیدونم از کی؛ ولی مدت زیادی نیست که خیلی جدی‌تر و خشک‌تر شدم و به نظرم اقتضای سن هست. دو ماه و نیم دیگه باید به سی سالگیِ کامل سلام کنم :)
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۵ ۱۷ آبان ۰۳ ، ۰۱:۳۵
نـــرگــــس

این روزها حالم با خودم خوب نیست.

یحیی سنواری رو می‌بینم که بیشتر از ۲۲ سال در زندان تنگ و مخوف اسرائیل زندانی بوده ولی تو گویی هر شب رویای طوفان الاقصی رو می‌دیده...

بعد مثل حضرت یحیی شهید میشه، در حالی که عصای موسی رو در آخرین لحظات به سمت دشمن پرتاب می‌کنه و پیکر مطهرش پیش دشمن باقی می‌مونه...

دنیا برای این آدم‌ها چه ارزشی داشته؟ 

اصلا دینِ این آدم‌ها چی بوده؟ 

چطوری اینجوری شدند؟ 

همزمان انقدر رویاپرداز و انقدر عملیاتی؟ انقدر امیدوار و انقدر مطمئن؟ انقدر خستگی ناپذیر؟

حالِ ایمان، خیلی با حالِ بی‌تفاوت بودن فرق داره. با حالِ امیدِ واهی داشتن فرق داره. با حالِ یه آدم عادی مثل خودِ من، فرق داره...


حالم با خودم خوب نیست. نمی‌فهمم چرا انقدر برای بخشیدن یه گوشواره و یه دستبند (که ۲۰ گرم هم نمیشه) به جبهه مقاومت تعلل می‌کنم؟ چرا دلش رو ندارم؟ چرا دنیا و آرزوهاش رو ول نمی‌کنم؟ چرا انقدر به آینده‌ام امید ندارم؟ چرا برای رویاهام قدم برنمیدارم؟ چرا دینِ من خرابه و برام کارآمد نیست؟ چرا ایمان ندارم؟

آخ خداجون که چقدر لازمه تو رو درست بشناسم... :'(

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۰۳ ، ۲۰:۳۰
نـــرگــــس

دوشنبه‌ هفته پیش، مرکز شهر یک کار کوچیک داشتم. بعدش یه دسته گل ساده بنفش کمرنگ خریدم، با کاغذ و روبان بنفش. دستم گرفتم و رفتم محل کار همسر. بلوار کشاورز. هوا ابری و ملایم بود، درخت‌ها سبز.
توفیقی شد محل کار همسر رو هم دیدم، یه روضه کوچولو هم داشتند که الحمدلله قسمت شد منم باشم. دسته‌گل رو که بهش دادم، خیلی خوشحال شد. بیشتر از حد تصورم ذوق کرد. گفت تا حالا کسی بهم گل هدیه نداده!
همش با خودم فکر می‌کردم یعنی واقعا تا به حال به همسرم گل هدیه ندادم؟
کل هفته گذشته به تمیزکاری‌ها و خرده‌کاری‌های خونه گذشت. موکت اتاق بچه‌ها و آشپزخونه رو انداختیم. لباس بشور، ظرف بشور، پیشخون رو خالی کن، وسایل روی زمین رو مرتب کن، وسایل امانتی رو پس بده و ... کلی کار بود و هنوزم هست.
مثلا ساعت ۱۰ تا ۱۱ دیشب داشتم سقف کاذب دستشویی و حموم رو میشستم! همسر هم نبود که به جونم غر بزنه حالا وقت این کارها نیست و ... به جاش وقتی تموم شد یه آخیش از ته دل گفتم :)
اما پنج‌شنبه یک اتفاقی افتاد. نمیدونم بگم بد بود یا خیر بود! فقط می‌تونم بگم چندین میلیون تومن پول رو از دست دادم که نمی‌‌دونم زنده میشه یا نه.
دو سه روز ذهنم به طرز وحشتناکی فلج شد. انقدر که می‌فهمیدم از استرس عضلاتم منقبض میشه و شب‌ها اصلا راحت نمی‌خوابم.
اما میشه گفت این از دست دادن پول، تقریبا با یک همراهی و هماهنگی با همسر اتفاق افتاد. گرچه من خودم مسئول اصلی ماجرا بودم. انتخابِ من و تحقیق کافی نکردن من باعث این ضرر شد. اما تصمیم ثانویه، یک تصمیم دوتایی بود. و در نهایت، چیزی که نصیب من شد یک تجربه بسیار عمیق بود و درس‌های عبرتی که گرفتم.
اول این که در مسائل مبهم بیشتر تحقیق کنم. خیلی بیشتر.
دوم این که به حس ششم همسرم اعتماد کنم. همونطور که انتظار دارم او به حس ششم من اعتماد کنه.
سوم این که در هماهنگی کامل با همسرم باشم در تصمیمات زندگی. وقتی گره به کارم بیافته، نارضایتی همسر، بدجوری اذیتم می‌کنه.
چهارم این که دلم برای پول همسرم بیشتر از این‌ها بسوزه. یادم نره وقتی خراب‌کاریِ من باعث از بین رفتن پولِ زحمت‌های همسر بشه، از لحاظ روانی خیلی اذیت میشم. پول توی خانواده ما، یعنی فشارِ روی مصطفی، یعنی دست‌تنهایی‌های من، یعنی شب‌های بدونِ مصطفی و صفرِ عاشقی... یادم نره برای پولی که به دست میاریم، هردومون چقدر اذیت میشیم و تلاش می‌کنیم و خسته میشیم.
پنجم این که جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعت هست. حتی اگر مبلغ ضرر درشت باشه. به محض این که نشانه‌ها رو دیدیم، باید توقف کنیم و صبر کنیم و دوباره خوب فکر کنیم.
ششم این که یادم نره چی باعث شد گول بخورم. این که می‌خواستم تافته جدابافته بشم. که درجه یک باشم و بدرخشم و این رو از مسیرِ یک سیستم پولیِ گران می‌دیدم. یادم نره کار خوبه خدا درست کنه.
هفتم این که هر وقت دیدم دارم از یه جایی ضربه می‌خورم که نمی‌فهمم دلیلش چیه و به چه گناهی، باید حتما استغفار کنم. خوب فکر کنم ببینم کجا یک کارِ مشابهی کردم که طرف مقابلم دلش سوخته. برای من، این بود که طیِ سال‌ها پیش که پدرم و همسرم هر کدوم در مواردی ضرر مالی دیدند، من به‌روشون آوردم. حالا کم یا زیاد...
عمیقا استغفار کردم و الان با اطمینان میگم؛ پدر و همسرت رو شماتت نمی‌کنی مگر اینکه ضرر مالی می‌بینی. حالا هر کس به یک شکل. ممکنه طلاهات رو گم کنی، گوشی‌ِ نو و گرونت رو دزد بزنه و یا هر اتفاق دیگه‌ای...
هشتم این که در مسائل مالی و خدماتی که می‌خوام بگیرم، حتما خیلی زیاد دقت کنم. حتی مبلغی که دارم پرداخت می‌کنم هم بارِ معنایی داره. علاوه بر اون، یادم نره که قراردادهای مالی چقدر می‌تونند حائز اهمیت باشند. هیچ وقت جوگیر نشم که قراره یه نفع خوبی ببرم و بی‌گدار به آب بزنم.
نهم و از همه مهم‌تر این که سیاست قطعِ لینه رو باید در مورد انسان‌های مادی‌گرای پول‌پرست هم اجرا کرد. کسانی که از عدالت بیزار هستند و عاشقِ سرمایه‌سالاری در جامعه هستند. قطع لینه رو باید با غربگراهای لیبرال هم اجرا کرد. اون‌ها رحم ندارند. ادب هم ندارند. هیچ وقت گولِ مبادی آداب بودنشون رو نباید خورد. ناگهان تبدیل به گرگ درنده میشن. اون‌ها از ما مذهبی‌ها بیزار هستند. متاسفانه ما فکر می‌کنیم این‌ها خوب و مهربون هستند... ولی وقتی ما رو می‌بینند، در درون‌شون حال‌شون از ما به هم می‌خوره. این‌ها خدا ندارند. زندگی‌شون فقط تا لحظه مرگ این دنیاشون هست. چه قرابتی بین ما و اوناست؟ هیچی... مگر اینکه ساده لوح باشیم.
امید دارم مطلب براتون مفید باشه.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۳ ، ۱۳:۳۶
نـــرگــــس

آخر هفته‌ای که گذشت، ما رفتیم مشهد، پابوسِ شمس الشموس و خیلی سریع برگشتیم.
سفری بود که خیلی ناگهانی قسمت‌مون شد، با جمعی از دوستانِ قدیمی و جدیدِ مجموعه‌ای که همسر، قبلا به همراه دوستانش اون رو تشکیل داده بود و حالا، مسئول مجموعه همسرِ نسیم هستش.
ظهر چهارشنبه حرکت قطار بود و ما تا ساعت ۱۲ ظهر فرداش، حتی چمدون‌هامون رو هم باز نکرده بودیم که وسیله‌ها رو جمع کنیم.
ولی قسمت شد... هم زیارت، هم معاشرت با برو بچه‌های جمع...
من علاوه بر اینکه از سفرهای شلوغ پلوغ دوری می‌کنم، آمادگی ذهنی‌ زیارت رو هم نداشتم. ولی شدیدا احساس نیاز می‌کردم به پر کردن ظرف معنویتم. فیلم سینمایی خداحافظ رفیق رو دیدید؟ اپیزود آخر، اونجا که دخترک قصه دست‌هاش رو میاره بالا و رزمنده‌ای که کارگردان نشونش نمیده اما میدونیم قراره شهید بشه، دست‌های دخترک رو پر از نقل می‌کنه؟
چند تا دونه از نقل‌ها هم میریزه پایین :)
حسِ قشنگِ هدیه گرفتن از امام؛ برای من در این سفر، مثل این سکانس بود.
البته من هیچ تلاشی نکردم. من هیچ دسته‌گلی نچیدم. من هیچ انتظاری نکشیدم اما قطعا دلتنگ بودم.
در این سفر انقدر قلبم منقبض بود که برای اولین بار در عمرم، از امام رضا (ع) نشونه خواستم. یه نشونه که مطمئن بشم کمکم می‌کنند، که این مرحله رو هم به خوبی پشت سر می‌گذارم، که تلاش‌هام نابود نمیشه...
نشونه‌ام شاید این بود:
رفتنی به مشهد، خانواده ما بلیت قطار نداشت. باید پخش می‌شدیم در کوپه‌ها و مثلا من و نسیم و خواهرش، یعنی ۳ تا آدم بزرگ و حداقل سه چهار تا بچه در یک کوپه ۴ نفره می‌خوابیدیم. از طرفی دلم لک زده بود برای زیارت و از طرفی هم دوست نداشتم این وضعیت رو. تصمیم گرفتم تفال به قرآن بزنم.
قرآن حفظم رو باز کردم و صفحه ۳۸۹ اومد و به همسر گفتم بریم.
روز آخر سفر و در آخرین زیارت؛ وقتی دیدم قلبم همچنان منقبض باقی مونده، از امام نشونه خواستم و گفتم قرآن رو باز می‌کنم، هر صفحه‌ای اومد؛ کل سوره رو می‌خونم و از اون سوره استعانت می‌گیرم. قرآنِ سبزِ حرم رو باز کردم. صفحه ۳۸۹ اومد...
اینم بگم که واقعا به یاد شما دوستان عزیزِ بیان بودم و از خدا می‌خواستم هر حاجتی دارید خداوند حاجت‌رواتون کنه.
این سفر چون مصادف شده بود با شهادت شهید سنوار، واقعا ذهنم مشغول بود. شاید نوشتن از احساس‌ها و تحلیل‌ها در این وبلاگ اثر زیادی نداشته باشه، سرعت اتفاقات فوق العاده بالاست. اما یه چیزی رو در مطالب بعد خواهم نوشت ان شاءالله که امیدوارم برخلاف این همه درازگویی‌هام، مفید باشه.


از اتفاقات جالب سفر بگم...
+ خانم دکتر موحد (دکترمادر۸) رو دیدم و یه گپ و گفت کوتاهی با ایشون داشتم.
+ دو تا زوجِ عاشق اما غیر مزدوج داشتیم در سفر. یکی از زوج‌ها مذهبی‌طورتر و یکی از زوج‌ها مِلوتر :) مثلا اون مذهبی‌تیرهامون مامانِ پسر و مامانِ دختر هم باهاشون اومده بودند‌ ولی اون دوتای دیگه، حتی نمی‌گفتند که قصد ازدواج داریم :))) دخترخانم، پسرِ عاشق‌پیشه‌ای که سه ساله به پاش نشسته بود رو به همه "آقای همکار" معرفی کرده بود.
+ من هرازگاهی لباس‌ها و وسایل خودم و بچه‌ها رو تا می‌زدم و مرتب می‌کردم. اما به ساعت نکشیده می‌دیدم دوباره به هم‌ریخته شده. همین بود که دیگه حساسیتم رو کم کردم که زحمت اضافی و بی‌خود نکشم.

از قضا در محل اسکان، جایی که تراولرم رو گذاشتم، روبه‌روی مادرِ اون دخترخانمِ مذهبیِ ازدواجی بود و منم تا قبل از این سفر افتخار آشنایی با ایشون و دخترشون رو نداشتم. ولی از خلال معاشرت‌هامون متوجه شدم که شخصیت بسیار حساس و بسیار کنترل‌گری دارند. و چه اشتباهی که اون تراولرِ به هم ریخته، مدام جلوی چشم ایشون بود! یه بار بهم گفت: چه جالبه که شما می‌تونی این وضعیت رو تحمل کنی! من اصلا نمی‌تونم یک لحظه هم این شلوغی و نامرتبی رو تحمل کنم.
من یه تکون ریزی خوردم از این بی‌مبالاتیم و نفهمیدم لحن ایشون سرزنش‌گرانه است یا تعریفی. گفتم: "من کشوهای اتاق‌هام همه می‌دونند، همیشه مرتبه! اینجا بچه‌ها مدام میرن و میان و به هم می‌ریزند و ..."
حالا گذشت و فرداش ایشون اومدند و گفتند: "من ازت تعریف کردم‌ااا! این تحمل و صبر و بی‌خیالی‌ت خیلی خوبه و من خیلی حساسم و اذیت میشم و ... "
+ مادرِ اون پسرِ مذهبیِ تیرِ ما هم، دوستِ صمیمی مامانم بود که مثل آنتن مخابره اطلاعات، همه‌ی خبرها رو به مامانم می‌داد و تقریبا لازم نبود خیلی چیزها رو من به مامان بگم :|
+ دو شب در قطار خوابیدیم، یک سحر و دو شب هم در مشهد. تمام اون یک سحر و دو شب هم من سردم بود. یعنی دمای قطار خیلی بهتر از اسکان بود. منی که اصلا نمی‌تونم با جوراب بخوابم، با جوراب و شلوار لی و هر شرایط سختی خوابیدم و گذروندم. قبلا بدنم اصلا کشش سختی نداشت. حس می‌کنم از وقتی ورزش رو منظم‌تر دنبال می‌کنم، آستانه تحمل عضلاتم در ناملایمات فیزیکی در حد محسوسی بالا رفته.
+ اتفاق خیلی جذاب سفر برای من این بود که فهمیدم یکی از بچه‌ها، ماساژ بلده! دستش هم خوب بود. از همه چی مهم‌تر اینه که بچه مومنی هست. حالا باید ببینم تنبلی رو کنار میذارم تا دو هفته یه بار برم پیشش؟!
+ یه کافه هم رفتیم با نسیم و خواهرش توی مشهد. اونم خیلی چسبید چون پیاده رفتیم و پیاده برگشتیم. محیط کافه خیلی خوشگل بود. یه خونه قدیمی متشکل از دو بخش، یکی از عهد قاجار و دیگری پهلوی بود. سفارش‌هامونم همه خوشمزه از آب در اومدند. از همه چی بیشتر اینش چسبید که دنگ من رو آبجی نسیم حساب کرد چون از قبل بهم بدهکار بود :)
+ برام جالبه که من توی این سفر هیچی نخریدم. گرچه دلم می‌خواست برم از بازار رضا و دکان سید شوشتری یه انگشتر عقیق بخرم اما قیدش رو زدم که ولخرجی نکرده باشم. البته الان که سرِ صبح دارم چای دم می‌کنم، یادم افتاده که چرا هل نخریدم! :( آخه چای با هل کیلی کیلی دوست.


از این سفر همین‌ها یادگاری بمونه. یه عالمه اتفاق دیگه هم افتاده که باید بنویسم.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۳ ، ۰۸:۳۰
نـــرگــــس

سوال: چه پیشنهاداتی دارید که زنان ایرانی خانه‌دار، از خانه‌دار بودن‌شان احساس شرمساری نکنند و احساسِ ارزشمندی و خوشبختی فزاینده کنند؟

جوابِ من: بدین منظور، کافی است یک هفته از زندگیِ یک زنِ شاغل را به درستی روایت کنید و پیش چشم زنان خانه‌دار بگذارید :)


من اعتراف می‌کنم یک عدد تنبل بودم.
مخصوصا دورانِ کارشناسی ارشدم...
با اینکه نوزاد داشتم و دو تا بچه‌ی ۲ سال و نیمه و ۵ سال و نیمه داشتم...
ولی به خاطر مدیریت نکردن خانه‌داری و آشپزخونه در دوران تحصیلم از خودم شرمسارم :)
آره. من از زندگیِ صالحه در اون دوران سرافکنده‌ام. 
ولی امید دارم که نرگسِ داستانم یه جورِ دیگه از این به بعد کار و فعالیت کنه که اونقدر بی‌دست و پا و بدبخت نباشه.
البته می‌دونم که این نوع روایت کردنِ خودم، مصداقِ خشونت با خود هست! ولی بذار خشن باشم.

امروز بیرون کار داشتم. به سرویس مدرسه زینب گفتیم بیاردش خونه مامانم. بعدش همسر اصرار کرد که بگه سرویس فاطمه‌زهرا هم بیاردش خونه مامانم. (ساعت برگشت دخترها با هم فرق داره)
من با اکراه قبول کردم. چون ترجیحم این بود که با زینب و لیلا برگردم خونه‌مون و براشون ناهار درست کنم. 
ولی خودم رو به بهانه معاشرت با مامانم راضی کردم که بیشتر بمونم.
خب...
رفتم خونه مامان. هیچ معاشرتی هم شکل نگرفت. نمی‌دونم چرا.
البته خوب می‌دونم چرا. چون یه روحیه‌ای در مامانم هست که من سال‌های سال، نزدیک سی سال باهاش کنار اومدم... ولی الان دیگه نه!

روحیه‌ام عوض شده، یعنی قبلا مامان یه حرفی می‌زد که برام سنگین بود، اعصابم به هم می‌ریخت. حساس بودم؛ دل‌نازک بودم، همه‌اش غصه می‌خوردم...
الان همون حرف رو می‌شنوم و برام مهم نیست. فقط برای خودش متاسف میشم و منفعل هم نمی‌مونم. اگه لازمه برای احترام نگه داشتن ساکت بمونم؛ ساکت می‌مونم. اگه لازمه برای آرامش خودم، پا بشم و یه حرکتی کنم، این کار رو می‌کنم.
مثل امروز که دو تا دختر بزرگه، خونه مامانم خوابشون برده بود. اما وقتی عرصه بهم تنگ شد، خیلی راحت بلند شدم. وسایلشون رو بردم گذاشتم تو ماشین. لیلا تنها تو ماشین موند تا من زینب رو بغل بگیرم و بیارم بذارم تو ماشین. و دوباره رفتم خونه تا فاطمه‌زهرا رو بیدار کنم و ببرمش. بچه‌ها رو بردم خونه. خدا رو هزار مرتبه شکر به خاطر آسانسور. الحمدلله.

هنوزم زود می‌رنجم از حرف‌هایی که توقع ندارم مامانم بهم بزنه. اما انگار اعصابم پولادین شده... 
من از بچگی یه اخلاق افتضاح و زشتی داشتم. اینکه از مامانم جلوی فامیل و غریبه انتقاد می‌کردم. من اصلا نمی‌فهمیدم که خیلی ناراحت میشه. متاسفانه خیلی دیالوگی بین‌مون برقرار نبود :) این بود که من همیشه خودم رو در جمع بروز میدادم.
بنده خدا مامانم، همیشه تاب می‌آورد و هیچی نمی‌گفت. مدت‌ها بعد؛ یه جوری بهم تازیانه زد که از این کارم می‌رنجیده که هم خیلی دردم اومد؛ هم جا خوردم...
اما بعد از سال‌ها که این قضیه یادم اومده؛ به این فکر می‌کنم که چرا؟ اون همه انتقاد از کجا می‌اومد؟
الان می‌دونم رازش در انقیاد بود. انقدر من رو مطیع خودش می‌خواست و سیستم تربیتیش اینطوری بود که وقتی یک فضای خالی پیدا می‌کردم میشدم تمثالِ آب نیست وگرنه شناگر ماهری هست.
اقتدارطلبی؛ کنترل‌گری، نتیجه‌ای جز این نداره.
الان تازگی‌ها یه دروغ‌های ریزی میگم بهش. کاملا بدون عذاب وجدان :)
مثلا وقتی اومدیم این خونه جدید، تلفن کرد بهم و اصرار داشت که امروز نرو برای خریدِ پرده! انقدر گفت و گفت و گفت که گفتم: باشه! نمیرم! نمیرم!
ولی دو دقیقه هم نشد که ماشین‌مون جلوی پرده‌فروشی توقف کرد. انتخاب پرده نیم ساعت هم نشد. وقتی مامان اون شب اومد خونه‌مون؛ هرچی پارچه زشت بود زد جلوی پنجره‌ها، چون پرده نیاز بود. :)
تازه با دو سه روز تاخیر پرده‌ها اومد. همونم چقدر سخت بود. ولی اگه می‌خواستم به حرفش گوش بدم، بی‌خودی خودم رو اذیت کرده بودم. چون بعد از اون روز، من و همسر دیگه وقت خالی پیدا نکردیم.

دخالت :)
و صالحه خیلی اجازه دخالت داد به مامانش. عیبی نداشت ظاهرا. مامانش خیلی کمکش می‌کرد توی بچه‌داری در ایامِ تحصیل. اما انقدر وابسته نگهش داشت ‌‌‌‌که تبدیل شد به یک بی‌دست و پا.
من الان از نرگس می‌دونید چه توقعی دارم؟
اینکه تدبیر کنه. مثل همون روزها که در قم زندگی می‌کرد. چطوری بدون مامانش ۳۰ واحد درسی پاس کرد؟ 
اقتدارطلب‌ها، کنترل‌گرند و بچه‌هاشون خارج از فرمانِ والد دست از پا خطا نمی‌کنند. موجوداتی وابسته و چندش از آب در میان و هیچ وقت بالغ نمیشن.
من از نرگس می‌خوام که بالغ و مستقل بشه :)
متشکرم.
۱۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۳ ۲۳ مهر ۰۳ ، ۰۱:۲۴
نـــرگــــس

شرایط روحی پیچیده‌ای رو می‌گذرونم. با اونی که قبلا بودم، بیگانه شدم.

نمی‌دونم به خاطر تغییر اسم هست یا تغییر خونه، کارهای بعد از اسباب‌کشی و یا کنار گذاشتن حفظ قرآن و یا ...

خوب یادمه سه سال پیش رو. چقدر ذوق داشتم. چقدر انرژی! اما الان خیلی خالی‌تر شدم. سر در نمیارم. کاش تمرینی بود که بهم کمک می‌کرد! نمی‌دونم نوشتن سلف رئال و سلف ایده‌آل کمکم می‌کنه یا نه؟ یا نوشتن خصوصیات خودم و بررسی اینکه از چه مسیری (خودکاوی، مقایسه، بازخورد بیرونی) بهشون پی بردم...

الان فاطمه‌زهرا و زینب هر دو مدرسه‌ای شدند، ولی من یک ماریلای بی‌ذوقم. از دستِ متیوی قصه هم بدجوری کلافه‌ام...

برام سخت بود نوشتن اما خودم رو مجبور کردم که براتون بنویسم.

هفته پیش، به مامانم گفتم بچه‌ها رو صبح تا ظهر نگه‌دار که من برم کوه. گفت باشه ولی شرط هم گذاشت! این کارهاش حرصم رو در میاره. چرا نمی‌فهمند منم به آرامش و فضای شخصی خودم نیاز دارم. بیشتر از یک ماه در استرس بودن کم نیست. اون روزها؛ یه بار برای اولین بار در عمرم، کلِ فضای دهنم پُر از آفت شد. دکتر گفت به خاطر استرسه. 

بلاخره وسط اون همه حالِ بد، رفتم کلکچال و فقط تا یکی دو روز، پر از احساس مثبت بودم. نصف کتابخونه‌ام رو جمع کرده بودم و هنوز خونه پیدا نکرده بودیم. مصطفی هم که اصلا نبود. مدام ماموریت بود. اگر توی خونه‌مون می‌موندم دیوانه میشدم از حجم شلختگی و بی‌نظمی اونجا. دیگه سرم داشت می‌ترکید. یه سری وسیله جمع کرده بودم تا ایامِ نبودنِ مصطفی، خونه مامان بابام بمونم.

مصطفی، داداشم و دوستِ خودش رو فرستاده بود که بگردن برامون خونه پیدا کنند. تو همون روزها، تنها انگشتر طلام رو گم کردم. مامان هیچ واکنشی نشون نداد و هیچ همدردی‌ای نکرد. هیچی! که دلم خوش باشه مامانم دعا می‌کنه و پیدا میشه. با داداشم رفتیم دو مورد خونه دیدیم. تعریفی نداشتند. 

آخرش مصطفی از سفر اومد و همون فرداش یه خونه خوب پیدا کرد و همون رو گرفت. یه خونه‌ی نه چندان بزرگ، نه چندان کوچیک، نه چندان نو، نه چندان قدیمی، نه چندان شیک، نه چندان دل به هم زن. ولی نزدیکِ پارکِ بچگی‌هام، نزدیک یک باشگاه ورزشی و استخر! نزدیک خیابون اصلی و خونه مامان بابام. پکیج رادیاتور هم هست و به خاطر این مورد می‌تونم از خوشحالی گریه کنم.

یکی دو روز بعد از اینکه قرارداد اجاره رو نوشتند، تمام وسایلمون رو ظرفِ یک روز (پنج شنبه) جمع کردیم. گفتن نداره که چقدر وسیله‌های ما زیاد بود.

فردا صبحش (جمعه)، جمعه‌ای که نماز حضرت آقا بود، اسباب‌ اثاثیه رو منتقل کردیم و از عصر اون روز شروع کردیم به چیدن. 

روز بعد (شنبه)، من تمام کتابخونه رو چیدم. تمام کتابخونه یعنی پنج قفسه‌ی شش طبقه‌ای پرِ پر! و من همه‌ی کتابخونه رو تنهاییِ تنهایی چیدم. ظرفِ مدت سه_ چهار ساعت. همون شنبه تقریبا یه کلیتی از کارها انجام شد. اون روز دوستم زنگ زد و گفت انگشترم پیدا شده. خیلی ساده‌تر از چیزی که فکر می‌کردم پیدا شد. 

صبح روز بعد (یک‌شنبه) مامانم رفت سفر مشهد با آقاجان و مامان‌زهرا. من کمی حال نداشتم ولی زینب رو بردم مدرسه‌اش و بعدش هم جلسه اولیا مربیان و این بین، یه سر به خونه زدیم و خرده کارهاش رو ردیف کردیم. عصر اون روز، تعمیرکار اومد یخچال قراضه رو تعمیر کرد. البته مصطفی که نبود. منم نبودم. برادرشوهر کوچکترم، زحمتش رو کشید. شبش همه‌اش سرم گیج می‌رفت. در طول شب، استخون مفاصل مچ و انگشتانم می‌خواست از درد بترکه. روز بعدش هم بی‌حال بودم ولی یه سری کارها بود که باید می‌رفتم انجام میدادم. وقتی برگشتم خونه بابا‌اینا، ناهار رو سریع ردیف کردم و به بچه‌ها دادم و خودم تا نزدیک غروب خوابیدم.


مهم‌ترین بخش کلافگی‌ام مربوط میشه به ارتباطم با مصطفی. احساس می‌کنم خیلی خود رای هست. اصلا درک نمی‌کنه که باید کارهای خونه رو با سرعت جلو ببریم. هنوز گاز و ماشین لباسشویی و ظرفشوییِ بی‌برکتمون (که از کل زندگیش، دو سال هم برای من مفید کار نکرد!) نصب نشده. خونه‌مون نه مبل داره، نه تکیه‌پشتی، نه حتی فرش هال‌ش رو انداختیم. فعلا فقط پرده خریدیم که همین واقعا جای خوشحالی داره. چقدر سال‌های قبل، تو خونه قبلی بی‌توجهی کردم به مساله پرده. چقدر می‌تونست حال خوب به من و خانواده تزریق کنه. اشتباه کردم. الانم با اینکه کلی پول پرده شده ولی ناراحت نیستم چون می‌دونم در آینده از خودم تشکر می‌کنم که این خرج رو کردم.

یه مشکل کوچولو هم با کابینت‌ها داریم. ضمن اینکه کابینت‌ها کم هستند. باید برم یه سری کشو پلاستیکی بخرم که ادویه‌ها و حبوبات و این خرت و پرت‌ها برن توی اون کشو تا کارم برای آشپزی راحت بشه. واسه‌ی این خریدها هم حضرت مصطفی وقت نداره!

اصلا داشتم غر می‌زدم به جونِ حضرت مصطفی. بنده خدا سرش تا دو هفته دیگه خیلی شلوغ‌تر از این حرفاست که بتونه ذهنش رو متمرکز کنه. ولی بازم نمی‌تونم انقدر بهش حق بدم که بتونم با این اخلاق‌هاش صبوری کنم. 

اما میدونید دلم چی می‌خواد؟ 

دلم می‌خواد کارهای خونه رو اوکی کنم، بعد رو به روی کتابخونه‌ی دنجِ اِل مانندم میز بذارم و بشینم روی صندلی و کتاب بخونم. لب‌تاپم رو بذارم جلوم و کارهایی که باید انجام بدم رو با سرعت جلو ببرم. 

راستش کارهای بچه‌ها، خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو می‌کردم ازم انرژی می‌بره. من خودم دوست داشتم بچه زیاد داشته باشم اما نمی‌تونم منکرِ یک فشار اجتماعی خاص برای فرزندآوری بشم. مخصوصا در جامعه مذهبی. حتما منم تحت این فشار قرار گرفتم. ولی الان با خودکاوی به این باور رسیدم که فشارِ مدیریت کردن کارهای این سه بچه و تلاقی این‌ها با کارهای خونه جدید و کارهای شخصی‌ام و خستگی و کلافگی‌ام، از اون فشارِ اجتماعیِ فرزندآوری خیلی بیشتره. تحمل این فشار از توانم خارجه.

برای اینکه دقیقا بفهمم دوست دارم چه‌جور آدمی بشم و کیفیت زندگیم در چه صورت، مایه رضایت خاطرم می‌شه، باید تمرین سلف رئال و سلف ایده‌آل رو حتما بنویسم.

فعلا باید صبوری کنم تا به اون نقطه آرامش برسم. همون صندلیِ رو به کتابخونه‌ی کوچولوی اِل مانندم. این نقطه برای من چیزی به معنای انجام رسالتم در دنیاست. خیلی خوب میشد اگر رسالتم در دنیا رو فرزندآوری و تربیت فرزند می‌دیدم ولی واقعیت اینه که برای من کافی نیست. البته که اون رو هم می‌خوام ولی میدونم که هنرش رو دارم. هنرِ مادری رو دارم و توش منحصر به فردم. اما مساله اینه که من خیلی بیشتر می‌خوام :)

به امید اون نقطه.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۷ مهر ۰۳ ، ۱۴:۲۸
نـــرگــــس