نوشتن این مطلب خیلی ساده بود، اما انتشارش سخت بود. زیباترین خودافشاگریم رو نوشتم و دوست ندارم نامحرمان نامهربان بخوننش...
اما به پاس حمایت کسی که بارها بهم گفت بنویس؛ منتشرش میکنم و قدردان حضور همهی مهربانانی هستم که به حرمتشون، نامهربانیهای دنیای واقعی و مجازی برام بیارزش شد.
تقدیم به وجود گرمتون، به مناسبت سالروز ازدواج حضرت امیرالمومنین و حضرت زهرا علیهماالسلام.
داستان اول: هر چیزی عمری داره، استفاده نکنی، خودت ضرر کردی.
از ۱۴۰۱ یه چادر لبنانیِ بدونِ طرح و ساده داشتم که خیلی دوستش داشتم. همونی که باهاش دوران کارشناسی ارشدم گذشت و باهاش دیدار آقا رفتم.
ولی خیلی کهنه شده بود. با این حال، من یک چادر عین همون خریده بودم و گذاشته بودم تو کشو که از ابتدای دوره دکتری بپوشم.
اما مهر پارسال که شد، نپوشیدمش. دلم نیومد! چون انگار از دکترا خوندنم خوشحال نبودم. عید ۱۴۰۴ اومد، بازم یکی دوبار بیشتر نپوشیدمش.
تا اینکه هفته قبل که در مراسم جشن پیش دبستان زینب پوشیدمش، چنان روی صندلی چوبی سالن مدرسه نخکش شد که آه از نهادم بلند شد...
هیعی...
داستان دوم: جلسه سوم با روانشناس رو رفتم. برای من جلسه روان و پر آرامشی بود. اما برای دکتر چالش برانگیز شد. علائم بهبود من واضح بود اما دکتر اشارهای به اونها نکرد. چون من ادعاهای افراطیِ دکتر در جلسه قبل رو به کلی زیر سوال بردم. دکتر گفت من و تو اگر سرِ ۱۰ درصد چیزایی که من میگم توافق داشته باشیم کافیه. چند دقیقه بعد من از دهنم در رفت: بله، اگر کلی حرف بزنیم، بلاخره ده درصدش درست از آب درمیاد.
حس کردم دکتر فهمید که با یک علوم انسانی خونده طرفه. فهمید که در روند درمان بالینی با دقت عمل نکرده. ظرافت کافی به خرج نداده. فهمید که من خیلی بیشتر از چیزهایی که بهم گفته، مطالعه کردم. انگار خودش هم فهمید که نمیتونه دقیق من رو واکاوی کنه. کمی حالت عصبی گرفت.
بهش گفتم که بیشتر از ده ساله که مینویسم. وبلاگ و حتی قبل از اون در دفتر خاطرات، چیزی شبیه ژرنال نویسی در رواندرمانی هست.
و آخرین لحظات جلسه گفتم: به نظرم دیگه این جلسه آخر باشه. چون من به پذیرش رسیدم.
دکتر راحت قبول کرد. ولی بعدش خودم گفتم: البته جلسه آخر باید با اطلاع قبلی روانشناس باشه که جمعبندی کنه.
دکتر هم همون لحظه و برای اولین بار، یک تمرین عملی داد. و بعد خداحافظی کردیم.
و جالبه که اون حالت عصبی دکتر در جلسه بعدش هم ادامه پیدا کرد. اینو دوستم که بعد از من با دکتر جلسه داشت، گفت.
ناراضی نیستم از رفتن پیش روانشناس. فایده زیادی برام داشت. گرچه از عملکرد دکترم راضی نبودم. به جاش خودم خیلی زیاد، گذشتهام رو حلاجی کردم. و یکی از معماهای زندگیم برام حل شد... در یک مطلب دیگه مینویسمش.
داستان سوم:
یکی از دوستان دانشکدهام ماجرای طلاقش از شوهرِ اینفلوئنسرش رو بهم گفته بود. به نظرم دختر متعادلی بود و شوهرش با رویکردی که در اینستا داشت، مشکلدارِ اصلی بود. تا اینکه چند روز پیشا، دیدم دوستم عکس کمحجابِش رو گذاشته روی آیدی تلگرامش. یکشنبه هم که تو نمازخونه دانشکده دیدمش، دیدم انگار ژلیش ناخن هم داره. قرار بود با هم بریم یه چیزی برای ناهار بخوریم. نمازم رو خوندم و بعدش راه افتادیم. قبل از خروج از نمازخونه؛ چون گیره روسری نداشت، روسریش رو محکم بست دور گردن خودش. گفتم چیکار میکنی؟ گرمه! گفت: نه! گلوم معلوم میشه آخه.
یعنی داشت استادانه تظاهر میکرد؟ یا چی؟ چند قدم که در مسیر رفتیم جلو، طاقت نیاوردم، گفتم: فلانی من دوستتم؟
خندید و گفت: آره دیگه، پس چیِ منی؟
_ تو واقعا چادریای؟
_ آرههه.
_ پس چطوری عکس بدون حجابت رو گذاشتی تو تلگرام؟
_ آها، من عکسم رو برای غیر مخاطبین خودم بستم. استادها و مردها و ... جزء مخاطبینم نیستند.
ژلیش ناخنش هم نداشت. یک کاور موقت یک هفتهای بود...
گفتم: میدونی؟ دلم نمیخواست در موردت فکر بد کنم. خواستم اول از خودت بپرسم...
بعد دوستم شروع کرد، از رازهای مگوش بهم گفت.
گفت: من اینا رو فقط به تو میگم... با هیچکس دیگری اینقدر صمیمی نیستم...
داستان چهارم:
پنجشنبه برای شهید مصطفی علیدادی ۱۰۰ تا صلوات فرستاده بودم، جمعه دعوتمون کرد مزارش. رفتیم و عجب باصفا بود. عجب با صفا بود. موقع خوندن زیارت آلیاسین، پدر شهید گوشی موبایل رو داد دستم تا از موکب شهید فیلم بگیرم. خیلی بهم چسبید. انگار که شهید حسابی تحویلم گرفت...
نسیماینا و زینبِ عروسِ کوچولومون (دوست جدیدمون) هم با عروسکاش (کیومرث و حشمت) اومد.
صداشون زدم: آبجی بزرگه و آبجی کوچیکه :)
پیش بعضی از آدمها میشه راحت بود. میشه از قضاوتشون نترسید. میدونی میفهمند تو چی میگی...
به نسیم گفتم: نسییییم! بدددبخت شدم!🤧
گفت: چرا؟
_ جاریام گفته مدتهاست تو رو ندیده و دوست داره تو رو ببینه...🤕
_ خب یه بار هر دو مون رو دعوت کن خونهتون.🥰
_ نه اصلا. من تو رو با هیچکس به اشتراک نمیذارم. نسیم تو گنجِ منی! من گنجم رو با کسی شریک نمیشم.🤣
_ تو هم گنج منی.😊
_ غلط کردی! من گنج تو نیستم. ادا در نیار.🤣
ولی واقعیت اینه، گرچه خیلیها فکر میکنند نسیم با خیلیها صمیمیه، منم با خیلیها ممکنه گرم بگیرم، اما تهِ تهش، رابطه من و نسیم یه چیز دیگهاست. اگر این نبود، نسیم بعد از نماز مغرب و عشا روش رو نمیکرد به مزار شهید علیدادی و بگه: کی به من و صالحه دو قلوهامون رو میدی؟ :)
این رو پیش فاطمه دوستم میگفتم...
که چرا نسیم دوستِ جون جونیِ منه. چرا گنجِ منه...
اینم بعدا مینویسم ان شاءالله.
در کتابِ "مادری که کم داشتم" که ای کاش ترجمه دیگری از عنوانش که "The emotional absent mother" هست، شده بود... در صفحه ۴۲ اشاره به نقشها و کارکردهای مادر میکنه.
یکی از اون موارد، "اولین پاسخگو" بودنِ مادر هست.
در جمعی از دوستان بودیم. لیلا از من آب خواست. من بلند شدم که از کلمن یه لیوان آب پر کنم.
در همون لحظه، دختر یکی دیگر از دوستانمون، گفت: خاله برای منم آب بیار.
من گفتم: باشه.
بعد ناگهان فاطمهزهرا هم گفت: مامان واسه...
من حتی نگذاشتم جملهی بچه تموم بشه. گفتم: به نظرم خودتون پاشین بیایین. من دو تا دست بیشتر ندارم!
و همون لحظه فهمیدم چه گندی زدم.
فاطمهزهرا سرش رو انداخت پایین. من لیوانهای آب رو دادم دست لیلا و دختر دوستم و نشستم پیش دخترها و شروع کردم به عذرخواهی از فاطمهزهرا.
گفتم: مامان تو رو خدا منو ببخش. ناراحتت کردم. الان میرم برات آب میارم.
در حالی که سعی میکرد بر خودش مسلط باشه و چشمهاش رو ازم میدزدید گفت: نه مامان. مهم نیست. خودم میارم.
بلند شدم و گفتم: همین الان میارم.
آب رو که دادم دستش بازم به نوازشش ادامه دادم و گفتم: مامان ببخشید. من ناامیدت کردم.
اگر ناراحت نیستی توی چشمام نگاه کن.
نگاهم کرد. چشمهاش میگفت: مامان تو سالهاست اینجوری هستی ولی من هنوز ازت کامل قطع امید نکردم.
گفتم: خواهش میکنم ازم بخواه. حتی اگر اولش گفتم نه.
و دستاش رو بوسیدم...
به نظرم این ریزه کاریها رو هیچکس بهمون یاد نداده...
یه مادر شهیدی هست، مادرِ شهید مصطفی علیدادی. ایشون مظهرِ الگوواره "مادرِ خوب" هست. وقتی ایشون رو از نزدیک دیدم و باهاشون معاشرت کردم؛ با وجود اینکه خیلی جذبشون شدم، اما به دلیل اینکه به ندرت کسی بیشتر از تجربهی زیستهش میتونه به دیگران انتقال بده، و به دلیل اینکه صحبتهاشون مبنای تئوریک و چارچوب ذهنی برام نمیساخت، معاشرت باهاشون رو رها کردم.
و البته یک موضوع دیگه هم بود که اینجا نمیگم.
ولی خیلی دوست داشتم از ایشون در وبلاگ بنویسم. که بعیده فرصت بشه.
اما میخوام بگم حتما این کتابی که معرفی کردم رو بخرید و بخونید. از این کتاب حتما بیشتر مینویسم.
میتونید در کانال ایتا هم عضو بشید. احتمالا اونجا هم خواهم نوشت. https://eitaa.com/madarekhooob
دو استادِ کلاسهای یکشنبه پیام داده بودند که به دلیل برنامه مصاحبه متقاضیان هیئت علمی گروه، کلاسشون برگزار نمیشه. نقشه چیدم که به جای دانشگاه برم، کتابخانه. آخه از برنامه مطالعه و تحقیقم بدجوری عقب بودم. بعد به خودم آمدم: خنگی مگه؟ فاطمهزهرا و زینب که مدرسهاند. لیلا رو هم که همسر میبره پیش مامان. پس چرا کتابخونه؟ بمون خونه و زیر کولر و فول امکانات درست رو بخون.
به مامان و همسر چیزی نگفتم. فقط برای خودم دلکندن از رختخواب سخت شده بود. اولین کلاس روز یکشنبه ساعت ۱۰ بود و من باید حدود ساعت ۹ بیدار میشدم. تصمیم گرفتم به خاطر خستگی روز قبل به خودم سخت نگیرم. برای همین به همسرم که بچهها رو راهی مدرسه کرده بود گفتم شما برو سر کار. من خودم لیلا رو میبرم پیش مامان. و خوابیدم.
وقتی دوباره چشمام رو باز کردم، ساعت ۹ و نیم بود! ریلکس، لیلا رو بیدار کردم و آروم آروم رفتیم سمت خونه مامان. ساعت ۱۰ لیلا رو تحویل مامان دادم. و مامانم اصلا شک نکرد که چرا با وجود اینکه اینقدر دیرم شده اما عجله برای رفتن ندارم.
بعد از کمی گپ و گفت با مامان و خوردن دو لقمه صبحانه، با خوشحالی زایدالوصفی برگشتم خونه خودمون.
مشغول خوندن کتابِ روششناسی شدم. کتابی که در شرایط عادی، به سختی میتونستم روش تمرکز کنم. روی مبل دراز کشیده بودم و منظره مقابلم کتابخونهی پذیرایی بود که حس و حال حضور در کتابخونه رو بهم میداد. کتاب به دست، به خودم ذوق میکردم که آفرین! بلاخره یه کار درست کردی. غولِ ارائه کلاسی هفته بعد رو شکست میدی و شاگرد زرنگ کلاس میشی. به به! غذا هم از دیروز توی خونه داریم. اصلا وقتم گرفته نمیشه. سریع ناهار و نماز و میخونم و نصف کتاب رو تموم میکنم. بعدشم با انرژی، مثل یک مامان نمونه میری سراغ بچهها. میبریشون پارک. هورا!
دو سه ساعت بعد، ناگهان دیدم کسی به در خونه میکوبه. یا اباالفضل. یعنی کیه؟
در رو باز کردم و وا رفتم. فاطمهزهرا بود! گفتم تو چرا اومدی اینجا؟
ساعت ۱۲ و نیم بود. یادم اومدم که از دیروز، کلاسهای مدرسه فاطمهزهرا ساعت ۱۲ تعطیل شده. حدس زدم که همسرم به سرویس فاطمهزهرا هنوز اطلاع نداده بوده و گذاشته بود که نزدیک ساعت ۲ بهش خبر بده. اما حتما زینب تا این لحظه به خونه مامانم رسیده. چون زینب همیشه ساعت ۱۲ تعطیل میشه و حتما الان اونجاست.
بچه گیج شد: مگه چی شده مامان؟
گفتم: هیچی، بابات یادش رفته به سرویس مدرسهت بگه که تو رو ببره خونه مامانجون. منم الان خونهام چون استثناءا امروز کلاس نداشتم و موندم خونه که این کتاب سخت و مشکل رو بخونم.
بعد شروع کردم به محاسبه که الان چیکار کنم که قضیه جلوی مامان و همسرم لو نره. از دخترم خواهش کردم الان بیا برو خونه مامانجون. بعد بگو سرویسم من رو گذاشت جلوی خونه خودمون، من دیگه خودم اومدم.
دخترم خیلی سریع شرایط پیچیده من رو درک کرد. کیفش رو براش سبک کردم. سریع لباس پوشیدم و سوار ماشین شدیم به سمت خونه مامان. در همین حین داشتم به این فکر میکردم که خونه موندن من بیسابقه است. از اون طرف، اینکه همسرم یادش بره به راننده سرویسها تغییر برنامهشون رو اطلاع بده، باز هم بیسابقه است. مثل مجرمین داشتم این اتفاق نادر رو به فاطمهزهرا، توضیح میدادم که فکر نکنه مادرش یک دغلکار همیشگی هست و در دلم به خودم ناسزا میگفتم.
فاطمهزهرا رو رسوندم. برگشتم سمت خونه و ماشین رو پارک کردم. ناگهان دیدم سرویس زینب رو دیدم! باور کردنی نبود. همسر حتی یادش رفته بود به سرویس زینب خبر بده. راننده سرویس زینب خانم مهربون و خوش برخوردی هست که به خاطر قد کوتاه زینب، همیشه پیاده میشه تا براش زنگ رو بزنه. گوشی به دست مشغول صحبت با کسی بود و زینب کنارش، رو به روی در ساختمون. آروم سلام کردم و گفتم: خانم فلانی شوهرم یادش رفته بهتون بگه امروز زینب خونه مامانم میره. منم کار دارم امروز. ببرینش اونجا. ببخشید...
زینب من رو ندید! جل الخالق. طفلکم مثل همیشه توی سرویس خوابش برده بود و خیلی هوشیار نبود. دستی به پشتش کشیدم و به سمت راننده سرویس هدایتش کردم. خانم سرویسی گفت: بیا بریم زینب جون. مامان خونه نیست. زینب رو سوار کرد و با لبخند همیشگیش چشمکی زد و رفتند.
توی دلم آشوب شد که حالا بنده خدا چه فکری در مورد من میکنه. سریع خودم رو از عذاب وجدان جدا کردم و رفتم خونه. پوست صورتم هنوز از گرمای هوا ذوق ذوق میزد. به همسرم زنگ زدم. جواب نداد. مشغول درس شدم تا به محدوده تعیین شدهام برسم.
کمی بعد همسرم زنگ زد و اصلا به روی خودم نیاوردم که خونهام و چطور تونستم بیدقتی همسرم رو به شکلی زیبا و اتفاقی جبران کنم. بنده خدا دچار عذاب وجدان شد. به گفته خودش: به مدت دو ساعت! ولی چون یه بار این مسئولیت با من بود و وقتی من یادم رفته بود، همسرم باهام دعوا کرده بود، اینجوری ازش انتقام گرفتم و حساب بیحساب شدیم. خدا رو شکر که در همین دنیا قضیه جمع شد.
القصه درسم رو خوندم. یه سری لباس شستم و پهن کردم. خونه رو هم اصلا و ابدا مرتب نکردم که اگر شب با همسر برگشتیم خونه، به مرتبی خونه شک نکنه.
بعد هم طبق برنامه روزهای یکشنبه، برگشتم خونه. مامانم تعجب کرد که خوابم نمیاد. بچهها رو دو تایی بردیم محوطه فضای سبز روبروی خونهشون. کمی توت چیدیم. حرف زدیم. مامان بزرگم هم به ما پیوست و یک روز استثنائی رقم خورد. زینب کلی گِل بازی کرد و خاکی شد. لیلا هم همینطور. خودمون هم کلی کیف کردیم. غروب برگشتیم خونه و سریال شب رو دیدیم. بعد از شام، هنوز همسرم از سر کار برنگشته بود. برای همین خودم با بچهها برگشتم خونه. لیلا و زینب رو حمام کردم و خوابوندم. و بلاخره باباشون رسید. فاطمهزهرا بیدار بود و با پدرش کمی صحبت کرد و بعد خوابید.
از اتاق بچهها که اومدم بیرون، آب گذاشتم بجوشه تا چای درست کنم. جعبه شطرنج رو آوردم و به همسرم پیشنهاد دادم تا آماده شدن چای، یه دست بازی کنیم. همسر فقط تلاش میکرد که نبازه که البته ناکام موند. خوشحال بودم و اصلا عین خیالم نبود که دارم ادای زنهایی رو در میارم که همه ابعاد زندگی و نقشهاشون رو همزمان و در تعادل پیش میبرند. همسر اصلا متوجه نشد که لباسهای روی بند، کی شسته شدند و کی پهن شدند. اصلا شک نکرد که من چطور انرژی داشتم که دخترا رو حموم کردم.
گفت: عزیزم تو بهترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم. گفتم: لوس نشو! به محض اینکه این رو گفتم، اتفاقی افتاد که همهی معادلاتم رو عوض کرد. خلق و خوی همسرم رو از این رو به اون رو کرد. قبل از اینکه اعتراف کنم رفتم داخل آشپزخونه و دو تا چای ریختم. کمی نبات و دو غنچه گل سرخ هم توشون انداختم. عطر چای و گل محمدی، مگه میشه حال آدم رو از بد به خوب، از خوب به خوبتر تغییر نده؟ نگید که انتظار داشتید قصه بد تموم بشه؟
دکتر سین حرفهام رو شنید، در حالی که صورتش نشون میداد که از وضعیت پیش اومده ناراحت هست. دکتر، بعد از استادِجان، کسی هست که از فرق گذاشتن بین زن و مرد در محیط علمی خودش رو دور نگه میداره. بسیار شنوا و پذیراست. خدا رو شکر میکنم که ایشون مدیرگروهمون هستند. آخرش بهم گفتند: شما خودت رو ناراحت نکن و نگران نباش. اشکال از اونهاست. من بعد از ترم در یک فرصت مناسب، بهشون تذکرات رو میدم.
دروغ چرا. دلم خنک شد. شاید به خاطر تسویه حساب. اما نه... بیشتر به خاطر خالی شدن از خشم فروخورده شده. دوست ندارم هیچ وقت برای خودم احساس ترحم کنم. قبل از شنبه، ترحم به من روا بود. اما حالا به خودم افتخار میکنم.
وقتی برگشتم خونه، انقدر ذوق این جریان رو داشتم، که تعطیلی کلاسهای شنبه برام در درجه دوم اهمیت قرار گرفت. همین شد که به همسرم و مادرم نگفتم که تعطیلم. و ناگهان این فکر به سرم زد که فردا طبق روال همیشگی یکشنبهها ازشون حمایت بگیرم تا درسهای عقبموندهام رو جبران کنم.
هی گفتم من نمایشگاه نمیرم! نمیام... مخصوصا با بچهها کشش ندارم... حوصله ندارم با بچهها و ...
دیروز همسر جان رفت و گفت فردا میمونم خونه، تو برو.
این شد که من هم قسمتم شد امروز رفتم نمایشگاه کتاب تهران.
قشنگ متوجه شدم که از پارسال تا الان در مواجهه با کتابها و ناشران پیشرفت کردم. حرفهایتر خرید کردم.
آدمهای جالبی رو امروز دیدم و باهاشون صحبت کردم. محمد ملاعباسی در غرفه ترجمان، حاج آقا عباسی ولدی کنار غرفه آیین فطرت که در خصوص موضوع پایاننامه و مقالهام باهاشون مکالمههای کوتاه ولی مفیدی داشتم. با بعضی از نویسندهها یا اصحاب نشر هم گفتی زدم. خانم شینِ عزیزم و دختر و نوهشون رو هم دیدم. ضمنا نمیدونستم بابا و مامانم هم اومدند نمایشگاه. ولی اتفاقی بابا من رو دیدند و در شرایطی که گوشیم زیر ده درصد شارژ داشت، برای برگشتن به خونه نجاتم دادند.
خواستم خیلی یهویی از همهتون به خاطر مطلب قبلی تشکر کنم. یه اتفاقی درون من افتاد! چون من الان جاذب چیزهای بهتری شدم.
مصطفی دیروز از نشر ترجمان "تاملاتی برای انسانهای فانی" رو خرید. که امروز ۶۴ صفحهاش رو خوندم.
و خودم هم از ترجمان، "مادری که کم داشتم" رو خریدم.
هر دوی این کتابها تفصیلِ ماحصلهای تقلاهای مطلب قبلی من هستند.
مطمئنم اینها اتفاقی نیست :) و اسم کتابها رو براتون نوشتم که تکخوری نکرده باشم و بگم ممنونم که کمکم کردید. از اینجا به بعد سعی میکنم برای همیشه این مسالهها رو برای خودم حل کنم.
برای همین از دیروز تصمیم گرفتم چیزهای مهمتری در این وبلاگ بنویسم. یک مطلب مهم در مورد سواد مالی طلبتون. دیگه میخوام آدم مفیدتری بشم.
امروز صبح چشمام رو که باز کردم، حس کردم نیاز دارم در وبلاگم بنویسم اما نمیدونستم درباره چی...
تا اینکه داشتم ظرف میشستم یادم اومد.
دیشب مصطفی اینستاگرامش رو باز کرد و دایرکتهای مامانش رو بهم نشون داد. مادرش کلی ریلز و پست در مورد دعای مادر پشت سر فرزند و در ستایش پسرش فرستاده بود.
انقدر به مصطفی حسودیم شد که نتونستم خشونت فیزیکی به خرج ندم. :/
آخه من همون شب با مامانم بحثم شده بود.
نه بابام، نه داداشم که شاهد ماجرا بودند، هیچی نگفتند ولی زنداداشم لااقل در گوشی بهم حق داد.
تازه به مصطفی قضیه رو گفته بودم. ولی انگار اصلا درکم نمیکنه وگرنه اون دایرکتها رو نشونم نمیداد.
حالا خیلی دلم شکسته. خیلی. گریه هم میکنم... گرچه مسخره است.
حوصله ندارم بگم چی گفتیم بهم ولی میدونم چند سال دیگه یادم نمیاد. فقط وقتی دوباره این مطلب رو بخونم، حس سفاهت و حماقت بهم دست میده.
پس مجبورم بنویسم.
بعد از شام داشتیم توی آشپزخونه ظرف میشستیم. اولش داشتیم در مورد فیلم و سریال میحرفیدیم. بعدش عروسمون ازم مشورت خواست که بهش بگم بین پلن A و B چی رو انتخاب کنه. من بهش C پیشنهاد کردم.
مامان یهو اومد و زد زیر میز. چون از این حرفا خوشش نمیاومد. فکر میکرد من مخ عروسمون رو دارم میزنم که بره سمت پلنهای مذکور.
گفتم: من بهش چیزی نگفتم. خودش ازم پرسیده.
مامان نمیخواست با این واقعیت مواجه بشه که دخترای این دوره زمونه بدون فشار یکی مثل من هم، به پویاییهای مطلوب خودشون فکر میکنند. نه اینکه طبق هنجارهای دهه ۵۰ رفتار کنند.
گفت: مگه اگر به صالحه جهت نمیدادم، وقتی ده سالش بود میخواست بره سمت موسیقی. من نذاشتم!
یهو اعصابم بهم ریخت و گفتم: اولا اون موقع ۱۵_۱۶ سالم بود. بعدشم گفتی ازدواج که کردی برو هرکار میخوای بکن.
گفت: خب الان برو. چیکارت دارم؟
گفتم: چیکارم داری؟ هنوزم در مورد زندگیم و کارام نظر میدی. کی با اخم هی میپرسه قرآنت چی شد؟ در چه وضعیتیه؟
بعد اونوقت وقتی پارسال من داشتم قرآن حفظ میکردم و پیلاتس میرفتم و آزمون زبان و دکترا دادم، شوهرم رو میکشی کنار بهش میگی: من نگران صالحهام، هم داره قرآن حفظ میکنه، هم ورزش، هم درس میخونه، هم زبان میخونه... بهش بگو بعضی از این کارهاش رو ول کنه.
مامان گفت: بعضی وقتا ما آدما انقدر توی خودمون غرق هستیم که آدمهای دور و اطرافمون فقط میفهمن که تو چه وضعیت و فشاری هستیم. مثلا وقتی مردی ببینه زنش اینجوریه، خودش رو غرق کار میکنه و این رو زنش نمیفهمه....
گفتم: یعنی اینکه شوهر من دو شیفت سه شیفت کار میکنه، تقصیر منه؟ پس سال ۹۶ که هی میرفت اردو جهادی چی؟ اون من رو تنها میذاشت یا من غرق چی بودم؟ من اگر سر خودم رو گرم نمیکردم با یک شوهر سر شلوغ که دیوانه میشدم. باید به علایق خودم توجه میکردم. باید این کارها رو میکردم که به شخصیت خودم احترام گذاشته باشم.
بحث به اینجا که رسید دیگه ادامه نداد.
متاسفانه مامانم شخصیت من رو مثل یک خمیر در دستای خودش میخواد. اصلا نمیفهمه نرگس انسان است یعنی چی.
از طرفی هم بابا و مامان با این چرندیات برای یه سری از رفتارهای خودشون توجیه میتراشند. خوش به حالشون :)
یادم نمیاد کی و کجا از مامان و بابا حس همدلی گرفتم.
ولی میدونید خوبیِ وبلاگ چیه؟ اینکه میتونم توهم بزنم که شما خوانندههای وبلاگ، من رو میفهمید. توهمش هم قشنگه. یعنی بهتر از این این واقعیتهای تلخه :)
الان سوالهای من از خدا چیه؟
مصطفی خیلی بیشتر از من برای والدینش مایه گذاشته؟ مگه چقدر ما با هم فرق داریم توی تلاشهامون؟ ولی اون اینجوری خوشحالی و دعای مامانش رو تو کل زندگیش داشته ولی من نه؟
چرا اون اینقدر خوشبخته ولی من نه؟
چرا من اینجوری تنهام؟ چرا؟ واقعا چرا؟
اصلا چرا فهمیدن اینکه تنهام انقدر طول کشید؟ چرا باید یه روانشناس بهم این رو میگفت؟ تا کی این وضعیت ادامه پیدا میکنه؟ اصلا میتونم تبدیل به یه آدم متعادل بشم، مثل مصطفی؟ چرا برای اینکه خودِ خودم باشم انقدر پیله دورم تنیده شده؟ خدایا اگر میدونستم باهام مهربونتر از چیزی هستی که بهم شناسوندنت، اونوقت خودِ خودم میشدم. ولی خدا رو شکر که حداقل خودت هستی. همین که هستی، فعلا من رو در مرحله قبل از فروپاشی حفظ میکنه.
همکلاسیم یک آقای حدودا ۴۰ ساله هست که فقط یه بچه زیر ۷ سال داره.
اگر بحث بچه بشه، سر هر کلاسی میگه: بچه همش دردسره. از اول تا آخرش دردسره...
هی هم تکرار میکنه. فکر میکنه خیلی حرف بامزهای میزنه. استادها هم معمولا میخندند و تایید میکنند.
یعنی میخوام تهوع بگیرم! بسه دیگه. حیا کنید.
یادش به خیر... استادِ جان...
استادِ جان کجایی که بگی: "بچه برکت کاره، رحمته"
استادِ جان کجایی که از "مادری" و "مادر" بگی...
اونم توی دانشگاه که کسی خریدار این حرفها نیست...
نگاهها در موضوع زن، درجه اول به فمینیستهای سکولار، در درجهی دوم به فمینیستهای مسلمان نزدیکه و تک و توک افرادی مثل استادِ جان، نگاهشون الگوی سوم زنِ مسلمان ایرانی هست و این رو میفهمند...
هر بار که بهشون تلفن بزنم، احوال بچهها رو میپرسند. اونم با تاکید.
این دو بار آخر، یک بار تلفنی و یک بار حضوری پرسیدند: زیاد نشدند؟
هرچند که هر دو بار اصلا توقع نداشتم استاد چنین سوالی بپرسند ولی ته ذهنم این سوال بود که استاد با این همه تاکید بر مادری، نگاهشون به بچهی بیشتر چیه.
استاد معتقدند من باید قوی باشم. اگر فکر کنم همین سه تا بسه، تو همینم کم میارم. اگر فکر کنم نه، این که چیزی نیست، تو همین مادری هم بهتر خواهم بود.
البته همین استادِ جان یک بار تلویحا بهم گفتند که بعد از این همه درس خوندن، خونهنشین نشم.
همیشه برام عجیبه که استادِجان از کجا میفهمند که من در کدوم نقطه و با چه نیازی گیر کردم.
آخه مدتی هست که دیگه به بچهی بعدی فکر نمیکنم 😔
البته به خودم تسلی میدم: درست میشه. الان تحت فشار موقتی هستی... این حال و احوال گذراست.
این مطلب رو خیلی دِلی، برای خودم و سارا خانم نوشتم. در مورد یک فیلم خاطرانگیز...
که اگر بشه بعد از ۷۰ سال، یک فیلم سیاه و سفید دید و لذت برد، اون فیلم، قطعا تعطیلات رمی هست.
رابطه سه ضلعی حکمران، رسانه و جامعه، به شکلی نمادین در این فیلم به تصویر کشیده شده (البته بیشتر حکمران و رسانه) و در بخش پایانی فیلم، یک تصویر ایدهآل هم از این ارتباط ارائه شده. اما زهر این مساله جدی و خشک؛ با ژانر کمدی رمانتیک، گرفته شده و من دقیقا عاشق فیلمهای اینچنینی هستم.
فیلمی که با وجود داشتن موضوع جدی، پرداخت روابط انسانی درش کاملا حرفهای و باورپذیر باشه و از همه مهمتر؛ فیلم قصه بگه برامون. نه شعار بده و نه حاشیه بره. چیزی که در کمتر فیلمی دیده میشه...
تعطیلات رمی دو شخصیت اصلی داره. هر دو از نقطه A خودشون، به نقطه B مطلوبتر میرسند.
مردِ داستان از صفات مذموم خودش به ورژن انسانیتری حرکت میکنه و زن داستان از انفعال به سمت عاملیت حرکت میکنه.
اما در همتنیدگی کمکی که این دو شخصیت به همدیگه به صورت غیر برنامهریزیشده میکنند، فوق العاده است.
هر دو مسیر خودشون رو میرن، یعنی خودشون رو با اجبار خارجی تغییر نمیدن بلکه سیر امیال و آرزوهاشون، اونها رو جهت میده که در آخر کشش بین دو جنس _مسمی به عشق_ کار خودش رو میکنه و اونا رو متحول میکنه.
+ حتی در اروپا هم یه زمانی بود که کشش بین دو جنس انقدر سخیف و هرز نشده بود. هنوز حرمت و حریم داشت. آدمها فقط دنبال تخلیه هورمونی نبودند. این قصه مال همون زمانهاست...
هشدار... پر از اسپویل
مرد داستان بین سودجویی و انسانیت انتخاب میکنه.
اما زنِ داستان... راستش من عاشق تحول زنِ داستان شدم.
زنِ داستان در اصل، دخترکی بیش نبود که هر شب قبل از خواب براش بیسکوییت و شیر میآوردند و مطیع اوامر و نواهی و چارچوبهای تعیینشده برای شان شاهزادهخانمیش بود.
اما از این خامی و پوچی فرار میکنه و میره که تجربه کنه.
و بعد، اصلا از مواجهه با یک مرد غریبه نمیترسه!
این مرد غریبه هم که در ابتدا، بنا نداشته باهاش مدارا کنه، متوجه میشه که این دختر، یک دختر ساده نیست، یک گنجه. یک گوهره.
در رویکرد من، پرنسس بودن این دختر، نمادین هست. فهمیدن اینکه دخترک، پرنسس هست، همون توجه جنس مذکر به مونث هست... که باعث میشه تازه مرد داستان، نظرش جلب دخترک بشه.
دختر کاملا چارچوبمنده. تعریف ناخودآگاهش از مرد داستان، قدبلند و قوی هست اما رو در رو بهش میگه: مهربان و فروتن. از اون طرف هم در مقابل هوس به خودش وفادار میمونه.
مرد داستان مجموعا تصویر یک مرد قوی و جذاب رو ارائه میده. مردی که شل و وارفته نیست. حرفهای شدن توی کارش، براش حرف اول زندگی رو میزنه. زندگی میکنه که به دست بیاره. برای خودش لیاقت بالایی تعریف کرده و از دمِ دستیها بیزاره. مثلِ دخترک دمِ دستیای که توی خیابون پیداش کرده! یا مثل کت و شلوار مرتبی که از سطح زندگیش بالاتره...
اما برگردم به ساده نبودن دخترک...
دختر رو تربیت کردند که حکمران باشه؛ قوی باشه؛ محکم باشه، بینیاز باشه، مستقل باشه،...
اما اون بدون اینکه خودش حواسش باشه، نیاز به یک حامی داره. شکننده است و نیاز به یک مراقب و نگهبان دائمی داره. ضعیف هست و نگران حامیش میشه، حتی اگر خودش رو مستقل جلوه بده. (در شان شاهزادگی که مراقبها تماموقت پیشش هستند و خارج از قصر هم مراقب پیدا میکنه...)
دختر با وجود این ظاهر قوی، نیاز داره یک نفر، یک مرد، هم تنگ در آغوشش بگیره، هم ببوسدش و هم با نگاهش تعقیبش کنه تا لحظهای که دور میشه و دیده نمیشه. چون همچنان دوست داره یکی مراقبش باشه. هرچند در عمل دقیقا خلاف این رو نشون میده.
تحول شخصیتها اینجاست که:
مرد داستان، این نقشها رو برای دختر ایفا میکنه، بدون اینکه بدونه که چه خلائی رو داره پر میکنه.
اون دختر هم تحت تاثیر این حمایت، تبدیل به دلچسبترین موجودی میشه که مرد باهاش مواجه شده.
و اونوقت مرد داستان، دیگه دلش نمیاد که در مواجهه با این نسخه دلپذیر از انسان؛ انسان نباشه.
یکی از جذابترین بخشهای فیلم، اونجایی هست که شاهزاده خانم در مورد تواناییهای آشپزی و خانهداری و ... خودش داره میگه. و مرد عاشق زن شده. حتی اگر اینها رو بلد نباشه...
و بعد، ارتباط بین این دو شخصیت: یک دخترک و یک جنتلمن.
دخترک اصلا نمیتونه کنار جنتلمن بمونه و باهاش زندگی کنه، با این حال در تواناییهای خودش اغراق میکنه چون در عمق قلبش دوست داره که کنار او بمونه. چون مثل همهی زنها نیاز به یک مرد در زندگیش داره...
دختر از جنتلمن دور میشه؛ ولی تبدیل به نسخه بهتری از خودش شده. چون جنتلمن نه تنها براش نقش مرد عاشقپیشه رو ایفا کرده؛ بلکه پدرانه نوازشش کرده. پدری که پرنسس اون رو نداره. پادشاه زنده است چون به سلامتیش نوشیدنی میخورند اما اصلا حضور نداره!
حالا اینجا قضیه رفتن دختر فقط به خاطر منطق داستانی نیست. قضیه اینه که شخصیت دختر داستان با تربیتی که شده بود، برای موندن ساخته نشده بود. و البته مرد داستان هم هرچند خیلی جنتلمن بود ولی قدرت مقاومت جلوی شاهزاده خانم رو نداشت.
شاید فکر کنید نکته خیلی بدیهیای رو گفتم، اما نه. چرا؟ چون نیازهای دختر بعد از بازگشت به کاخ سر جای خودش باقی بود، اما دختر مجبور شد که نیاز خودش رو قربانی شخصیت خودش کنه. در واقع، نکته اینجاست که ممکنه فکر کنید، شاهزاده خانم برای مملکت و عاقبت کار مصلحتسنجی کرد. اما اینطور نیست. شاهزاده خانم، نمیتونست با شخصیت خودش بجنگه... :)
امام رضا علیه السلام...
قبول دارید خیلی خاصه؟
یه ایران به این پهناوری رو برامون نگهداشته مثل گل! نه... گلستان...
رشته تحصیلی من طوریه که باید از زبان مورخان مختلف و با رویکردهای مختلف تاریخ رو بخونم.
هرچی میخونم بیشتر شگفتزده میشم از اینکه الان ایران رو داریم! فقط داریم!
تو بگو ایران تحریمه و لاغر شده، اقتصاد ایران مریضه و سوء تغذیه گرفته.
ولی من میگم ایرانمون شرف داره و از دلِ نبردهای طول تاریخ، جان سالم به در برده...
اینکه ایران رو مدیون امام رضاجان بدونیم، بیشتر در شعرِ شاعران و جستارهای پراکنده محققین هست ولی من فکر میکنم میشه یک دور کلِ تاریخ ایران رو با همهی وقایعش... از بعد از ورود امام به ایران بازخوانی کرد...
میخواستم در این مطلب از آقاجانمون تشکر کنم.
یک تشکر به درازای تاریخ و به پهنه ایران و اندازهی همهی ایرانیان و ایران دوستان... گرچه در واقعیت حق چنین شکری ادا نمیشه اما در قلب من وجود داره...
من میخواستم یه چیزی دیگه هم بگم به امام رضاجان.
اینکه آقای مهربونم... همیشه یادم رفته ازت تشکر کنم.
یادم رفته. با اینکه همیشه حاجتهام رو دادی. خندهدار و مسخره بودند یا دور از ذهن و بعید و ناممکن. فرقی نداشته، بهترینها رو بهم دادی.
من خیلی کمتر از درخواستهام ازت تشکر کردم.
هرچند یه زمانهایی هم بود که وقتی میاومدم زیارت، انقدر محو مهربونیت بودم که دلم نمیاومد ازتون چیزی بخوام.
و شما خودت صدای قلبمِ پاره پارهام رو میشنیدی و دست روش میکشیدی...
شما خودت همیشه شفام دادی.
ولی من انقدر زیر نور شما از تاریکیهام دور میشدم که نمیفهمیدم چقدر غبار گرفته و تاریکم.
امسال تلاقی نقاط کانونی نور در زندگی و زمانه ما انقدر زیاد شد که من ناگهان متوجه حجم نورانیت بیسابقهای شدم.
این توجه انگار در زندگی من بازتابی پیدا کرد که فهمیدم چقدر از بیان شکر شما لالم.
امام رضاجان... کاش فقط همیشه کنارت باشم. ازت دور نشم. همین.
یک ساعت داشتم با پدربزرگ شوهرم تلفنی صحبت میکردم که لازم نیست این همه آدم دولتمرد و سرشناس رو برای عروسیمون دعوت کنیم. زیر دویست نفر خوبه. یه مراسم کوچیک و جمع و جور کافیه...
شوهرم رو دیدم. ساعتِ ست عروسی خریده بودیم. مدلش خیلی لوکس و عجیب غریب بود و یک سنگ آبی جذاب مثل نگین توش به کار رفته بود. بهش گفتم نمیخوای ساعتت رو عوض کنی؟ آخه باهاش راحتی؟ گفت آره، همین خوبه. قشنگه.
بعدش راه افتادم برم پیش مهری خانم، آرایشگر عزیز خودم. سالن لوکسش در طبقه اول یک برج ۷۰ طبقه بود! توی آسانسورش، فقط ورودی چند طبقه انتهایی و بالای برج و طبقه اول باز بود.
این خوابِ من، یک بَدمن هم داشت و اون "فردوست"نامی بود که احتمالا از کتابِ تاریخی که دیروز داشتم میخوندم؛ در خوابم پریده بود و مالک بخشی از اون برج بود اما فردوستِ خوابِ من، آدم بدی نبود چون مهریخانم تاییدش میکرد.
بعدش هم مشغول تعیین مدل مو و این چیزا شدم و داشتم به الناز میگفتم من مدل موی آدری هپبورنی دوست دارم و از این جفنگیات...
چشمهام رو باز کردم.
خواب به غایت دلچسب و خوشایندی بود.
دیشب بابا گفته بود، ساعت ۷ میام سراغتون بریم سمت وزارتخارجه برای این برنامه اردو.
مصطفی جان هم دیشب ساعت ۱۲ رفت قم.
خودم باید صبح بیدار میشدم و تنهایی بچهها و وسایل رو آماده میکردم.
۴۰ دقیقه قبل از آلارم خودم بیدار شدم، در حالی که صحنههایی که در خواب دیده بودم، برام کاملا شفاف بود. این خواب انقدر حالم رو خوب کرد که تونست تمام احساسات منفیم از وزارت خارجه رو بشوره ببره.
مدت مدیدی بود میخواستم ازتون بپرسم:
به نظرتون کسی که دوست صمیمی نداره، مشکل داره؟
البته قبلش باید دوست صمیمی رو تعریف کنیم که میتونید در اینترنت پیدا کنید.
من الان نظرم رو نمیگم که کسی دچار سوگیری نشه.
اما شما به این سوال پاسخ بدید اگر دوست داشتید.
ولی نکته عجیب در جلسه دومم با روانشناس این بود که دکتر علیرغم اینکه من با خانمها راحت ارتباط میگیرم و دوست صمیمی هم دارم، معتقد بود که من با "جنس مونث" نمیتونم ارتباط بگیرم!
دیشب از ۴ نفر از دوستانم پرسیدم که من ارتباطم با شماها چطوره؟
معتقد بودند من رابطهی خاصی با آدمها دارم. یعنی باید از طرف خوشم بیاد که بخوام باهاش وارد ارتباط بشم!
خب میشه گفت همه همینطوری هستند! اینکه دیگه مشکل نیست.
منتهای مطلب، من روحیاتم خاصه، عاملیتم هم بالاست؛ فلذا خودم دست به انتخاب میزنم و اونایی که برای ارتباط میپسندم، گلچین میکنم. ولی اگر هم بخوام و لازم بدونم، با آدمی که گزینه مطلوبم نباشه هم میتونم ارتباط بگیرم.
روحیه خاص هم که میگم یعنی چی؟ یعنی دوست دارم در مورد حرفهها و تخصصها (فرقی نمیکنه چی، حتی آشپزی و آرایشگری)، مسائل فرهنگی و اجتماعی، ایدهها و خلاقیتها و برنامهها، مسائل روحی روانی آدمها و خودمون حرف بزنیم.
حتی اگر هم قراره غیبت کنیم، این کار باید درک جدیدی از جهانها و انسانها حاصل کنه.
راستش اصلا از دکتر توقع نداشتم که بدون توجه به شواهد، اینطوری نتیجه بگیره. باید جلسه بعد این برداشتش رو به چالش بکشم. نمیفهمم چرا دکتر باتجربهای مثل ایشون، اینطوری وقتکشی میکنه.
پ.ن: مطلب قبلی رو هم احتمالا نخوندید :)
دیروز رفته بودم دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و پشت درِ اتاق ۲۰۵ منتظر بودم کلاسِ استادم تموم بشه.
زمان انتظار طولانی شد و من کیفم رو گذاشتم داخل کلاس ۲۰۶ و رفتم طبقه پایین که دستام رو بشورم.
کلاس ۲۰۶ خیلی کوچیکه. مفید در حد ۳ دانشجو ظرفیت داره. صندلیای هم که من روش کیفم رو گذاشتم؛ چسبیده به در بود.
وقتی برگشتم هنوز ۵ دقیقه نشده بود اما استاد و دانشجوهای کلاس ۲۰۶ رسیده بودند و در رو هم بسته بودند.
من تق تق، آروم به در زدم.
یکی از استادهای به نام و معروف دانشکده در کلاس بود که من سابقا در یک نشست علمی ایشون رو دیده بودم و بعدش هم با ایشون چشم تو چشم شده بودم و شاید شاید چهرهام برای دکتر آشنا بود.
وقتی در رو باز کردم یکی از سه چهار دانشجوی کلاس که فکر میکرد خیلی بامزه است، بلند خطاب به من گفت: فقط کیفتون اضافی بود!
بقیه پوزخند زدند :)
شاید اگر موقعیت دیگهای بود، برام مهم بود که تیکه بهم انداختند، اما تو اون موقعیت، فقط برام مهم بود که زودتر کیف رو بردارم که حرمت کلاس دکتر، رعایت بشه.
اما دکتر نه گذاشت و نه برداشت و سریع گفت: وسایلت رو چک کن ببین چیزی کم نشده باشه! من به اینا اعتماد ندارم! :)))
دانشجویی که تیکه انداخته بود بلند خندید و و تعجبش از حجم ضایع شدگیش رو بروز داد.
و خلاصه درس اخلاقی امروز: خداوند پرروها رو ضایع میکنه :)))
استاد خودم که کلاسشون بعد از بیست دقیقه اینا تموم شد، بهشون گفتم از راس ساعت n من منتظر بودم. گفتند: میومدی توی کلاس مینشستی خوب بود.
و من که به شدت برای کلاس حرمت قائلم، هیچوقت بدونِ هماهنگی، نه سر کلاسی میرم، و نه دوست دارم حتی در بزنم...
هر جلسه، باید خودم به آقای دکتر بگم که جلسه قبل چی گفتند و چه کارهایی باید میکردم.
این جلسه؛ لپتاپم رو برده بودم. بعد از روی نوشتههای تایپ شدهام، صحبتهای جلسه قبلش رو مو به مو ارائه دادم و تمرینهام رو براش گفتم؛ آخرش هم تصمیم جدیدم رو به دکتر گفتم...
دکتر که با دقت گوش میداد، لبخندی زد و گفت: یه جمله بگم؟
هم هوشتون بالاست و هم تغییرتون سهلتر از بعضی افراده و هم دارید خوب میشید.
گفتم: آرههه... معلومه؟ خودمم میفهمم.
و خندیدم.
اما جلسه اینطوری پیش نرفت. دکتر یه چارچوب نظری از صحبتهای من ساخت و ازم خواست که با تکنیک قالبگیری مجدد برای حل مسائلم قدم بردارم.
من سریع فهمیدم دکتر منظورش چیه و گفتم نه! یه تکنیک دیگه بگید. شما روانشناسها یه عالمه تکنیک بلدید. این نه!
چرا؟ چون استفاده از این تکنیک یعنی اساسا همهی مشکلاتم رو خودم با پاککن پاک کنم و به جاش هرچیزی که پاک کردم رو به زیباترین شکل ممکن خودم تنهایی نقاشی کنم و تمام. خب اگر میتونستم که پیش روانشناس نمیرفتم :/
اما دکتر پافشاری کرد روی همین روش و جلسه کم کم تموم شد.
بعد از جلسه؛ در حالی که خیلی توی ذوقم خورده بود؛ تا عصر بهش فکر کردم.
فهمیدم دکتر از همون اول متوجه شده که روانِ من، سریع قابلیت تطبیق پیدا میکنه و با اندک بهبودی ممکنه تصور درمان کامل بکنه. از اون طرف ریلکسی و خوشحالی من رو دید که انگار نه انگار کلی زخم و مشکل دارم که باید همه رو درمان کنم. بنابراین، از عمد، یه تکنیکی رو به صورت زودهنگام بهم گفت که به شدت در مقابلش مقاومت کنم و ذهنم تا جلسه بعد درگیرش بشه و اینطوری پروسه درمان رو پیگیری کنم :)
انقدر از این حرفهایهای باهوش بدم میاد :))
فکر میکنند من نمیفهمم :))
خودِ دکتر هم گفت که میخواد روانِ من رو شاسیکشی کنه :/ چون کلا حالهای بدِ من ۵ درصده، ولی قراره همین ۵ درصد رو برطرف کنیم :)
در نتیجه دکتر خواست تا جلسه بعد مغز من در حال انفجار باقی بمونه. اما من یه عالمه کار و بار دارم و نمیتونم اینجوری چند هفتهام رو تلف کنم. در نتیجه در اسرع وقت محتویات ذهنم رو خالی میکنم :)
البته این جلسه، چارچوبی که دکتر از صحبتهام ساخت رو کامل قبول نکردم. یعنی بعد از ظهرش فهمیدم یه جاهاییش رو قبول ندارم.
مثلا باید اول مشخص بشه که مشکل یا اختلالی که دکتر در مورد من تشخیص داده، دقیقا چه ارتباطی با فردگرایی داره.
شاید من اختلال ندارم. شاید من فقط فردگرا هستم :)
ضمن اینکه برآورد دکتر از ارتباطات من با خانمها اشتباه بود. من کلی دوست صمیمی دارم. همه جا دوست پیدا میکنم. سریع ارتباطات مفید میگیرم :)
ولی در کل معتقدم باید همه چیز رو راحت بگیرم و آروم باشم. مخصوصا در مورد گذشتهها.
همینم یعنی قاب گیری مجدد.
اصلا هم سخت نیست. چقدر الکی مقاومت به خرج دادم :)
چند روز پیش همسر گفت آخر هفته دعوتش کردند مشهد. همین رویدادی که آقای حامد خواجه هم توی وبلاگشون ازش نوشتند. ولی مایل نبود به رفتن. دوست نداشت بدون ما بره مشهد. ولی گفتم حتما برو و به جای ما هم برو زیارت.
در این مطلب، مهتاب جان توصیه عرفانی خودش رو نوشت و من هرچقدر فکر کردم، دیدم چیزی به ذهنم نمیرسه که بخوام بگم... از اتصال به آقا امام زمان علیه السلام برای رشد انسان چیزی بالاتر نیست.
با اینکه دل کندم از بیان و گفتم عیبی نداره اگر هرچی نوشتم پریده باشه و حتما سرآغازی بر یک شروع نو هست...
اما ناگهان یادم اومد برای یک جلسه در دو سه روز آینده، یک سری یادداشت اینجا گذاشته بودم :')
و کی حوصله داشت از حافظهاش کار بکشه...
نیت داشتم اگر بیان دوباره حالش خوب نشد، از هرررررر جایی که میتونم قضیه رو پیگیری کنم و حتی داشتم تصور میکردم که کجاها باید برم و با چه کسانی صحبت کنم :/
و حالا با دیدن صفحه آشنای پنل، یک عالمه خوشحالی پرید توی دلم و یک آخیش گفتم :)
توصیه شده برای جنینهای سقط شده هم اسم انتخاب کنید که روز قیامت بینام نباشند.
امشب این رو جایی خوندم و با اینکه میدونستم از قبل اما تلنگر خوردم.
برای فرزند ارشدم اسم "مهر" رو انتخاب کردم. به نشانه رحمت پروردگار.
برای چهارمین فرزند، "نور" رو انتخاب کردم. به یاد ایام کرونا که تاریک بود اما پروردگار نور خودشون رو بر ظلمات ارتباطات تابوند.
راستش از خودم خیلی ناراحت و دلگیرم.
و نمیدونم اون دو تا بچهام من رو به خاطر کم گذاشتنهام براشون میبخشند یا نه.
از خدا میخوام که طفلکهای من اگر منتظرند، پشت در بهشت نمونند به هیچوجه. وگرنه خودم رو نمیبخشم.
لیلی عشقی، یک جامعه شناسِ فلسفه و عرفان خوانده است که تز دکتری خودش رو در مورد انقلاب اسلامی ایران در فرانسه نوشته. کتاب دکتر عشقی با نام زمانی غیر زمان ها یا زمانی میان زمان ها ترجمه دکتر احمد نقیب زاده در دهه هفتاد شمسی در ایران منتشر شده. لیلی عشقی ای که وقتی انقلاب میشه 33 ساله بوده و زمانی که امام رحلت میکنند، 43 ساله. اون این کتاب رو با رفت و برگشت های میان دانش قبلی و عینیتی که در میدان تجربه کرده نوشته.
هفته قبل، مشغول مطالعه این کتاب صد و پنجاه صفحه ای بودم و شنبه باید اون رو در کلاس ارائه میدادم و دادم. نمی تونم بگم چقدر درگیر و دلبسته نگاه دکتر عشقی به انقلاب اسلامی شدم. کتاب خاص و منحصر به فردی هست. کتابی که برای فهمش باید بیشتر از جامعه شناسی، فلسفه و عرفان دونست و این مساله، فهم نظریه دکتر عشقی رو برای بسیاری از نظریه پردازان انقلاب اسلامی، مشکل کرده و یه جور بی تفاوتی و نادیده گرفته شدن نسبت به این نظریه در جامعه علمی وجود داره.
اما وارد محتوای کتاب نمیشم که صدالبته فوق العاده جذاب و شرحش پردامنه است. اما خودِ لیلی عشقی، برای من بسیار جذاب هست. در صفحه تقدیم کتابش نوشته: «این کتاب در پاسخ به یک انگیزه نوشته شده است و آن عشق به مردم ایران است.» از لیلی عشقی هیچ عکسی نمیتونید پیدا کنید در اینترنت و چون در فرانسه است، دور از دسترس. حتی نقیب زاده زمانی که در ایام ترجمه کتاب به فرانسه سفر می کنه، نمی تونه پیداش کنه و ملاقاتش کنه. البته عشقی در سال هفتاد و نُه یک سفر به ایران داشته و یک سخنرانی هم میکنه ولی بازم عکس و تصویری ازش موجود نیست. همین ها باعث میشه که من فکر کنم لیلی عشقی، یک اسم مستعار هست. انگار! نه واقعا. ولی انگار.
من اسم دختر سومم رو گذاشتم لیلا، گرچه اون زمان با تفکر لیلی عشقی آشنا نبودم ولی هفته قبل وقتی کتابش رو خوندم، دیدم چقدر این نگاه به انقلاب اسلامی رو دوست دارم و چقدر اسم دقیقی رو برای دخترم انتخاب کردم، برای معنایی که میخواستم به ظهور برسه.
لیلا، یه اسمی هست با ریشه ای که از لیله به معنای شب اومده. یه معنای لطیف از مستور بودن درون خودش داره. زنِ مستور...