پیشرفت کردم!
چهارشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۰۱ ب.ظ
چند روز پیش همسر گفت آخر هفته دعوتش کردند مشهد. همین رویدادی که آقای حامد خواجه هم توی وبلاگشون ازش نوشتند. ولی مایل نبود به رفتن. دوست نداشت بدون ما بره مشهد. ولی گفتم حتما برو و به جای ما هم برو زیارت.
قبلاها ته دلم چقدر کفر بود. چقدر شاکی بودم از خدا که چرا مصطفی واسه خودش میره این شهر و اون شهر! بعد من باید همش بمونم پیش بچهها!
قبلاها حتی اگر باهاش همراهی میکردم، ته دلم منتظر یه روزی بودم که بدون مصطفی منم دعوت بشم اینور اونور و ...
ولی این بار که من بیتوقعترین نسخه خودم بودم... ظهر همسر راهی شد. من مدرسه دخترا بودم برای مراسم روز معلم. مراسم به شدت کسلکننده بود. پذیراییشون هم داغون. رسیدیم خونه و لهِ له ناهار رو آماده کردم. خورده نخورده راهی رختخواب شدم. برق هم رفته بود. دخترا دونه دونه اومدند پیشم خوابیدند. بابام شب زنگ زد و گفت بسیج وزارت خارجه اردوی مادر دختری قم جمکران گلابگیری کاشان گذاشته. اسم تو و مامانت رو هم دادم. بچهها رو میتونی بذاری یه جایی خودت یه شب نباشی و بری اردو؟
انقدر با بابا چونه زدم که راضیاش کردم اسم نوههاش رو هم بده و هزینهاش رو خودم حساب میکنم. :)
و خلاصه احتمالا هفته بعد این اردو رو بریم :)
من حیث لایحتسب. هرچند اردوهای وزارت خارجه خیلی دقیق و منظم و پرفشار هستند. واقعا به دلم نبود اما برای دلِ بابا، اوکی دادم. خلاصه خوبی بدی دیدید حلالم کنید :))
زیر لب این شعر رو میخونم:
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
بعد هم مدام ذهنم درگیر اینه که:
"شما اومدید توی این دنیا رنج بکشیدِ" تنها مسیریها چقدر "سبک والدگریِ ادراکشده" بدی از دنیاست :)
انگار دنیا یک پدرِ تنبیهگرِ سختگیرِ نچسبه :/
۰۴/۰۲/۱۱
چرا برای این پستت ستاره روشن نشد؟! من توی صفحه ی به روز شده های بیان دیدم تعجب کردم