اولین باری است که نمیتوانم عنوان انتخاب کنم...
امروز صبح چشمام رو که باز کردم، حس کردم نیاز دارم در وبلاگم بنویسم اما نمیدونستم درباره چی...
تا اینکه داشتم ظرف میشستم یادم اومد.
دیشب مصطفی اینستاگرامش رو باز کرد و دایرکتهای مامانش رو بهم نشون داد. مادرش کلی ریلز و پست در مورد دعای مادر پشت سر فرزند و در ستایش پسرش فرستاده بود.
انقدر به مصطفی حسودیم شد که نتونستم خشونت فیزیکی به خرج ندم. :/
آخه من همون شب با مامانم بحثم شده بود.
نه بابام، نه داداشم که شاهد ماجرا بودند، هیچی نگفتند ولی زنداداشم لااقل در گوشی بهم حق داد.
تازه به مصطفی قضیه رو گفته بودم. ولی انگار اصلا درکم نمیکنه وگرنه اون دایرکتها رو نشونم نمیداد.
حالا خیلی دلم شکسته. خیلی. گریه هم میکنم... گرچه مسخره است.
حوصله ندارم بگم چی گفتیم بهم ولی میدونم چند سال دیگه یادم نمیاد. فقط وقتی دوباره این مطلب رو بخونم، حس سفاهت و حماقت بهم دست میده.
پس مجبورم بنویسم.
بعد از شام داشتیم توی آشپزخونه ظرف میشستیم. اولش داشتیم در مورد فیلم و سریال میحرفیدیم. بعدش عروسمون ازم مشورت خواست که بهش بگم بین پلن A و B چی رو انتخاب کنه. من بهش C پیشنهاد کردم.
مامان یهو اومد و زد زیر میز. چون از این حرفا خوشش نمیاومد. فکر میکرد من مخ عروسمون رو دارم میزنم که بره سمت پلنهای مذکور.
گفتم: من بهش چیزی نگفتم. خودش ازم پرسیده.
مامان نمیخواست با این واقعیت مواجه بشه که دخترای این دوره زمونه بدون فشار یکی مثل من هم، به پویاییهای مطلوب خودشون فکر میکنند. نه اینکه طبق هنجارهای دهه ۵۰ رفتار کنند.
گفت: مگه اگر به صالحه جهت نمیدادم، وقتی ده سالش بود میخواست بره سمت موسیقی. من نذاشتم!
یهو اعصابم بهم ریخت و گفتم: اولا اون موقع ۱۵_۱۶ سالم بود. بعدشم گفتی ازدواج که کردی برو هرکار میخوای بکن.
گفت: خب الان برو. چیکارت دارم؟
گفتم: چیکارم داری؟ هنوزم در مورد زندگیم و کارام نظر میدی. کی با اخم هی میپرسه قرآنت چی شد؟ در چه وضعیتیه؟
بعد اونوقت وقتی پارسال من داشتم قرآن حفظ میکردم و پیلاتس میرفتم و آزمون زبان و دکترا دادم، شوهرم رو میکشی کنار بهش میگی: من نگران صالحهام، هم داره قرآن حفظ میکنه، هم ورزش، هم درس میخونه، هم زبان میخونه... بهش بگو بعضی از این کارهاش رو ول کنه.
مامان گفت: بعضی وقتا ما آدما انقدر توی خودمون غرق هستیم که آدمهای دور و اطرافمون فقط میفهمن که تو چه وضعیت و فشاری هستیم. مثلا وقتی مردی ببینه زنش اینجوریه، خودش رو غرق کار میکنه و این رو زنش نمیفهمه....
گفتم: یعنی اینکه شوهر من دو شیفت سه شیفت کار میکنه، تقصیر منه؟ پس سال ۹۶ که هی میرفت اردو جهادی چی؟ اون من رو تنها میذاشت یا من غرق چی بودم؟ من اگر سر خودم رو گرم نمیکردم با یک شوهر سر شلوغ که دیوانه میشدم. باید به علایق خودم توجه میکردم. باید این کارها رو میکردم که به شخصیت خودم احترام گذاشته باشم.
بحث به اینجا که رسید دیگه ادامه نداد.
متاسفانه مامانم شخصیت من رو مثل یک خمیر در دستای خودش میخواد. اصلا نمیفهمه نرگس انسان است یعنی چی.
از طرفی هم بابا و مامان با این چرندیات برای یه سری از رفتارهای خودشون توجیه میتراشند. خوش به حالشون :)
یادم نمیاد کی و کجا از مامان و بابا حس همدلی گرفتم.
ولی میدونید خوبیِ وبلاگ چیه؟ اینکه میتونم توهم بزنم که شما خوانندههای وبلاگ، من رو میفهمید. توهمش هم قشنگه. یعنی بهتر از این این واقعیتهای تلخه :)
الان سوالهای من از خدا چیه؟
مصطفی خیلی بیشتر از من برای والدینش مایه گذاشته؟ مگه چقدر ما با هم فرق داریم توی تلاشهامون؟ ولی اون اینجوری خوشحالی و دعای مامانش رو تو کل زندگیش داشته ولی من نه؟
چرا اون اینقدر خوشبخته ولی من نه؟
چرا من اینجوری تنهام؟ چرا؟ واقعا چرا؟
اصلا چرا فهمیدن اینکه تنهام انقدر طول کشید؟ چرا باید یه روانشناس بهم این رو میگفت؟ تا کی این وضعیت ادامه پیدا میکنه؟ اصلا میتونم تبدیل به یه آدم متعادل بشم، مثل مصطفی؟ چرا برای اینکه خودِ خودم باشم انقدر پیله دورم تنیده شده؟ خدایا اگر میدونستم باهام مهربونتر از چیزی هستی که بهم شناسوندنت، اونوقت خودِ خودم میشدم. ولی خدا رو شکر که حداقل خودت هستی. همین که هستی، فعلا من رو در مرحله قبل از فروپاشی حفظ میکنه.
عزیزم💔