صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

اولین باری است که نمی‌توانم عنوان انتخاب کنم...

سه شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۱:۲۰ ب.ظ

امروز صبح چشمام رو که باز کردم، حس کردم نیاز دارم در وبلاگم بنویسم اما نمی‌دونستم درباره چی...
تا اینکه داشتم ظرف میشستم یادم اومد.
دیشب مصطفی اینستاگرامش رو باز کرد و دایرکت‌های مامانش رو بهم نشون داد. مادرش کلی ریلز و پست در مورد دعای مادر پشت سر فرزند و در ستایش پسرش فرستاده بود.
انقدر به مصطفی حسودیم شد که نتونستم خشونت فیزیکی به خرج ندم. :/
آخه من همون شب با مامانم بحثم شده بود.
نه بابام، نه داداشم که شاهد ماجرا بودند، هیچی نگفتند ولی زن‌داداشم لااقل در گوشی بهم حق داد.
تازه به مصطفی قضیه رو گفته بودم. ولی انگار اصلا درکم نمی‌کنه وگرنه اون دایرکت‌ها رو نشونم نمی‌داد.

حالا خیلی دلم شکسته. خیلی. گریه هم می‌کنم... گرچه مسخره است.
حوصله ندارم بگم چی گفتیم بهم ولی میدونم چند سال دیگه یادم نمیاد. فقط وقتی دوباره این مطلب رو بخونم، حس سفاهت و حماقت بهم دست میده.
پس مجبورم بنویسم.
بعد از شام داشتیم توی آشپزخونه ظرف می‌شستیم. اولش داشتیم در مورد فیلم و سریال می‌حرفیدیم. بعدش عروسمون ازم مشورت خواست که بهش بگم بین پلن A و B چی رو انتخاب کنه. من بهش C پیشنهاد کردم.
مامان یهو اومد و زد زیر میز. چون از این حرفا خوشش نمی‌اومد. فکر می‌کرد من مخ عروسمون رو دارم میزنم که بره سمت پلن‌های مذکور.
گفتم: من بهش چیزی نگفتم. خودش ازم پرسیده.
مامان نمی‌خواست با این واقعیت مواجه بشه که دخترای این دوره زمونه بدون فشار یکی مثل من هم، به پویایی‌های مطلوب خودشون فکر می‌کنند. نه اینکه طبق هنجارهای دهه ۵۰ رفتار کنند.
گفت: مگه اگر به صالحه جهت نمی‌دادم، وقتی ده سالش بود می‌خواست بره سمت موسیقی. من نذاشتم!
یهو اعصابم بهم ریخت و گفتم: اولا اون موقع ۱۵_۱۶ سالم بود. بعدشم گفتی ازدواج که کردی برو هرکار می‌خوای بکن.
گفت: خب الان برو. چیکارت دارم؟
گفتم: چیکارم داری؟ هنوزم در مورد زندگیم و کارام نظر میدی. کی با اخم هی می‌پرسه قرآنت چی شد؟ در چه وضعیتیه؟
بعد اونوقت وقتی پارسال من داشتم قرآن حفظ می‌کردم و پیلاتس می‌رفتم و آزمون زبان و دکترا دادم، شوهرم رو می‌کشی کنار بهش میگی: من نگران صالحه‌ام، هم داره قرآن حفظ می‌کنه، هم ورزش، هم درس می‌خونه، هم زبان می‌خونه... بهش بگو بعضی از این کارهاش رو ول کنه.
مامان گفت: بعضی وقتا ما آدما انقدر توی  خودمون غرق هستیم که آدم‌های دور و اطرافمون فقط می‌فهمن که تو چه وضعیت و فشاری هستیم. مثلا وقتی مردی ببینه زنش اینجوریه، خودش رو غرق کار می‌کنه و این رو زنش نمی‌فهمه....
گفتم: یعنی اینکه شوهر من دو شیفت سه شیفت کار می‌کنه، تقصیر منه؟ پس سال ۹۶ که هی می‌رفت اردو جهادی چی؟ اون من رو تنها می‌ذاشت یا من غرق چی بودم؟ من اگر سر خودم رو گرم نمی‌کردم با یک شوهر سر شلوغ که دیوانه می‌شدم. باید به علایق خودم توجه می‌کردم. باید این کارها رو می‌کردم که به شخصیت خودم احترام گذاشته باشم.
بحث به اینجا که رسید دیگه ادامه نداد.
متاسفانه مامانم شخصیت من رو مثل یک خمیر در دستای خودش می‌خواد. اصلا نمی‌فهمه نرگس انسان است یعنی چی.
از طرفی هم بابا و مامان با این چرندیات برای یه سری از رفتارهای خودشون توجیه می‌تراشند. خوش به حالشون :)
یادم نمیاد کی و کجا از مامان و بابا حس همدلی گرفتم.
ولی می‌دونید خوبیِ وبلاگ چیه؟ اینکه می‌تونم توهم بزنم که شما خواننده‌های وبلاگ، من رو می‌فهمید. توهمش هم قشنگه. یعنی بهتر از این این واقعیت‌های تلخه :)
الان سوال‌های من از خدا چیه؟
مصطفی خیلی بیشتر از من برای والدینش مایه گذاشته؟ مگه چقدر ما با هم فرق داریم توی تلاش‌هامون؟ ولی اون اینجوری خوشحالی و دعای مامانش رو تو کل زندگیش داشته ولی من نه؟
چرا اون اینقدر خوشبخته ولی من نه؟
چرا من اینجوری تنهام؟ چرا؟ واقعا چرا؟
اصلا چرا فهمیدن اینکه تنهام انقدر طول کشید؟ چرا باید یه روانشناس بهم این رو می‌گفت؟ تا کی این وضعیت ادامه پیدا می‌کنه؟ اصلا می‌تونم تبدیل به یه آدم متعادل بشم، مثل مصطفی؟ چرا برای اینکه خودِ خودم باشم انقدر پیله دورم تنیده شده؟ خدایا اگر می‌دونستم باهام مهربون‌تر از چیزی هستی که بهم شناسوندنت، اون‌وقت خودِ خودم می‌شدم. ولی خدا رو شکر که حداقل خودت هستی. همین که هستی، فعلا من رو در مرحله قبل از فروپاشی حفظ می‌کنه.

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴/۰۲/۲۴
نـــرگــــس

نظرات  (۱۷)

عزیزم💔

پاسخ:
ممنونم بهار جان

سلام

نمی دونم چرا ولی معمولا مادرا از پسرا راضی ترن

همونطور که توی سن کودکی بچه ها معمولا از پدرها راضی ترن! 

همونطور که بچه ها از خاله ها راضی ترن تا مامان ها!!

ممکنه دلایل مختلفی داشته باشه ولی تقریبا یه خیلی این مسئله عمومیت داره...

 

بهش فکر نکنید

همسرتون هم احتمالا میخواد بهش فکر نکنید که خیلی پی ماجرا رو نمی گیره

شما که بالاخره اون مدلی که دوست دارید دارید زندگی می کنید، پس دعوا و بگو مگو با مادر چیزی رو بهتون اضافه نمی کنه

می کنه؟!

 

اضافه کنم کدوم زن شوهرداری رو سراغ دارید که تنها نباشه؟!

سوالم کاملا جدیه

با بروز و ظهورهای خانمها کار ندارم ولی تقریبا اونی که من می فهمم، به جز بازه زمانی محدودی از زندگی، توی بقیه عمر خانم ها این حس تنهایی وجود داره. از سه سالگی تا صدسالگی... هرکدوم به یه سبکی

 

راه حلش هم همون روشیه که پیش گرفتید... پر کردن زندگی با کارهای مهم و اساسی

پاسخ:
سلام علیکم
ولی من دخترایی رو هم دیدم که با مامانشون خیلی خوب و اوکی بودند. 
اما حرف‌هاتون به طور کلی خیلی خیلی درسته.
چون معتقدم فرهنگ ایرانی، در رابطه والد و فرزند خیلی به دختر ها سخت‌گیر تر از پسرهاست.

این صحنه ها خیلی برای همه مون آشنان. ذیل بحثی توی بدایه، استادی میفرمود؛ برای انسانی که توی خطه و داره تلاشش رو برای بهتر شدن میکنه، بهترین صحنه برای رشد همینه که الان توشه.

قدم بعدی اینه که بدونیم این برخوردها یعنی اسم جلال الهی توی صحنه ست و ما باید از دلش جمال رو دریابیم..

میدونم اینها رو میدونید. جهت یادآوری خودم مینویسم :)

اول و آخرش ما باید از بقیه بمیریم. تمام صحنه ها برای همینه...باید شرایطی پیش بیاد که تهش هممون به این نتیجه برسیم که تنهاییم و بت همه توی ذهنمون بشکنه..هرکس مطابق با شرایطش و توناییش ....

اینه که همه‌مون درک میکنیم...و همه مون داریم و داشتیم از این برخوردها...استاد میفرمود این موقع ها "یا ممیت" بگید تا بمیرید از همه و دلتون با خدا زنده بشه و از این دلخوریها و ناراحتیها نجات پیدا کنید بالاخره و برای همیشه...

پاسخ:
به فرض اینکه من توی مسیر باشم، انقدر مادرم در مسیرم شک و شبهه میاره که خسته‌ام می‌کنه. من اصلا آدم دهن‌بینی نبودم توی زندگیم. همه میدونند که من ذره‌ای به نظر مردم اهمیت نمیدم اما مادر و پدر فرق دارند.
روانشناس‌ها به والدین میگن منابع قدرت. این کار مادرم عین اینه که یه پام رو ازم بگیره، فلجم کنه. البته از نظر روانشناس‌ها.
از نظر دینی هم که دعاش پشت سرم نیست. دعای با رضایت قلبیش.

اما راه حلی که دادید، عالی بود. راستش خودم هم به این نتیجه رسیدم که راه حلش مردن هست... و با اسم الهی زیباترین مردن اتفاق می‌افته.

اگه ماجرا دقیقا به همین شکلیه که نوشتی، پس تو واقعا آدم صبور و قدرشناسی هستی. من حقیقتا تحمل کمتر از اینم ندارم. ولی خب البته من با مامان و بابام مشکلات دیگه‌ای دارم. ولی کلا در مورد پدر و مادر گرچه که یه وقتایی خیلی سخته، راه‌حل همون «احسان»ه که خداوند گفته. نه از جهت پاداش و کیفر و این‌ها. دقیقا «راه‌حل». حالا البته باید گشت راه اجرایی کردن اون احسان رو پیدا کرد🤷‍♀️

پاسخ:
مهتاب جان ممنونم که بهم میگی صبور و قدرشناس. ولی من صبور هستم ولی حالا دیگه شک دارم قدرشناس باشم‌. انقدر که برچسب قدرنشناسی خوردم.

راه حل همون مردنی هست که خانم الف میگه... 
من هرچی احسان کردم اثر نکرده. گرچه این روش رو هم ادامه میدم اما ازش شفا نگرفتم.

من خودم از جمله کسانی هستم که با مشاور و روانشناس در ارتباطم و فرمایشاتشون رو هم یادداشت و استفاده میکنم. ولی قراره تا جایی کمک حال باشن.

ما به جایی باید برسیم که ان القوه لله جمیعا کاملا در ما و زندگیمون پیاده بشه  منبع قدرت برای همیشه، برای ما والدین نیستن. 

یه زمانی به این فکر میکردم که چرا کارهای خوب ما خیلی در نظر والدینمون خوب نیست ولی کار خوب بقیه، خیلی به چشمشون میاد... مدتی درگیر بودم، تا اینکه، کمی مختصات اسم شکور رو شنیدم....خیلی زیباست که برای هر نیاز ما، اسمی از اسما الله هست...

اینه که تمام حرف روانشناسان میتونه درست باشه و کاربردی ولی تاریخ انقضا داره و باید با بالاترش جایگزین بشه..

شک و شبهه هم مال خودمونه، چون یقینمون قلبی نیست و الا کی میتونه الان بگه شبه و ما ذهنمون درگیر شه؟

ان شالله دعای اولیای الهی شامل حالمون بشه و خدا که قلب مومن بین دو انگشتشه، قلب پودر و مادرها رو به ما رئوف کنه و دعامون کنن... هیچ کار و تغییری بعید نیست :)

 

و این، یه بعد روانشناسی هم داره. روانشناسی میگه تغییر هیچکسی دست ما نیست و ما فقط میتونیم قسم بخوریم میتونیم خودمون رو تغییر بدیم... پس همینه که هست :) ما باید بررگتر از این شرایط بشیم... فیلسوفانه و عارفانه ش هم اینه که هرکسی رب خودش رو داره، و اونی که جناب جافظ میفرمان ؛ تو برو خود را باش...

پاسخ:
همه‌ی حرفاتون درسته. 
دارم سعی میکنم فکرام رو به همین سمتی که شما گفتید جهت بدم.
و به این فکر کنم که قرار نیست من مامانم رو تغییر بدم. همونطور که الان خودم رنج میکشم از اینکه مامانم می‌خواد تغییرم بده... پس چرا باید بخوام مامانم تغییر کنه؟ اونم از این نیاز و خواسته من رنج خواهد کشید.
پس بپذیرمش، ایشونم یا به این پذیرش میرسه یا نه. دیگه اینا در حیطه اختیار من نیست. بی‌خودی هم نباید تصور مطلوب بسازم از والدینم که با مقایسه تصویر مطلوب و فعلی، اذیت بشم.
همینه که هست :)

صالحه جان ، والدین منابع قدرتند اما تا یک جایی..اونجایی که ما تمام زندگی مون بهشون وابسته ست..اونجایی که حتی برای کم ترین نیازهامون ، نیازمندشون هستیم..اما به تدریج این وابستگی و این قدرت کم تر و کم تر میشه 
انقدر که توی نوجوانی راحت زیر سوال میبریم والدین رو..

خیلی قشنگه که والد بتونه فرزندش رو بی قید و شرط ، همه جوره دوست داشته باشه و 
یا به قول مجتبی شکوری به جای اینکه نجار باشه ، باغبانی باشه برای راهی که فرزندش قراره بره
اما..

من درکت میکنم..زندگی با والد کمال گرای کنترلگر از سخت ترین زندگی هاست..
مشکل اونجاست که این رو کردند تو مغز ما که اگه والدین کمترین نارضایتی رو از من فرزند داشته باشند ، من نه خیر دنیا رو میبینم و نه اخرت..
ولله که عدل خدا این نیست

مطمئنم اگه این اتفاق بین تو و یکی از گل دخترات هم می افتاد باز حق با کسی بود که میخواست مسیر زندگی خودش رو (بدون اسیب به دیگری) خودش انتخاب کنه
به این اتفاق میتونی از این جنبه هم نگاه کنی که مامانت از تاثیرگذاری تو میترسه :) این یعنی تو موفقی..

پاسخ:
سلام عاطفه جان. 
در مورد منبع قدرت بودن والدین، صرفا ارجاع من به نظریات روانشناسی بود. اصلا خوب شد در موردش اینجا حرف زدیم. آخه روانشناسم خیلی تاکید داره روی این قضیه اما من اصلا شک داشتم که از این قضیه عبور نکرده باشم.
دیگه این تئوری روی من جواب نمیده... 


ولی اونجاش که گفتی یه سری چیزا رو کردند توی مغز ما... حق تا ابد. 
حالا شاید مامانم از تاثیرگذاری من نترسه ولی قطعا یه سری ترس‌ها داره بنده خدا.
خیلی خوب میشد اگه می‌تونست با ترس‌هاش بجنگه ولی الانم که نمی‌تونه، تاثیری روی زندگی من نداره‌. نباید برام مهم باشه‌.

در مورد کامنت خصوصیت بگم..
قبول داری اینجا فقط داری حرف‌های منو میشنوی؟ خب اون بنده خدا هم حتما حرف‌هایی داشته و داره. تازه روایت‌های من غالبا ناقص هستند. هر دوی ما پیشرفت کردیم. خیلی زیاد. 
اما اونجا که از تعادل حرف زدم؛ بیشتر تعادل شخصیت منظورم بود که قطعا همسرم از من متعادل‌تر هست. شما اگر باهاش مواجه بشی، اگر من و ایشون رو به یک اندازه و از نزدیک بشناسی، یقینا این رو تایید می‌کنی.
تنها بودن من هم اگر از نظر فیزیکی بوده، چون بنده خدا برای معاش زندگی مجبوره کار کنه. چند تا شغل و کار رو همزمان دنبال کنه.
اما اگر از نظر روانی باشه که هست، ریشه در زندگی خانوادگی خودم و شخصیت خودم داره. اصلا ربطی به اون بنده خدا نداره.

ممنونم:)

چرا بحث میکنی؟؟ مدتهاست با مامان بابام و اطرافیان بحث نمیکنم. داره بحث میشه هم بحث رو عوض میکنم. چون تهش چیزی نیست جز دلخوری.

دستاشو ببوس، براش کادو بخر، مراقبش باش ولی وارد بحث باهاش نشو.

خودمون خودمونو بفهمیم بسه. خدا هم که داریم. بیخیال بقیه واقعا

الیس الله بکاف عبده؟

پاسخ:
چون بحث نمی‌کنم اون شب بحث شد، انقدر روی مخم رفت 

ولی حالا چون شما میگی چشم :)

سلام صالحه‌جان

نظر شخصی من: به نظرم آقا مصطفی چطور میتونن برای مادرشون وقت گذاشته‌باشن در حالیکه همسرشون احساس کمبود از ناحیه ایشون میکنه و در یک برهه‌ای در اردوی جهادی به سر می‌بردن. بعید میدونم. ولی حدس میزنم مادر ایشون از مادر شما سهل‌گیرتر و ساده‌تر هستند و به کم ایشون هم راضی هستند.

و اینکه صحبت اون دوست عزیز را قبول دارم که اساسا توقع از آقایون کمتر هست....به نظرم اصلا درگیر این مباحث نشوید. مادرها با پسرشون یک رابطه خوبی دارند همونطور که پدرها با دخترشون بهتر ارتباط میگیرن و معمولا از پسرشون خیلی راضی نیستند.

پاسخ:
یه بخش‌هایی که این سوال شما در مورد چگونه وقت گذاشتن و یا توجه کردن همسرم به مامانش هست رو من اصلا وقت نکردم در این وبلاگ بنویسم.

مامان همسرم؛ پارسال قبل از عید؛ یه سری چیزا نیاز داشت. مصطفی وارد عمل شد و باباش رو راضی کرد. چند روز هم وقت گذاشت و کمک کرد تا مامانش به خواسته‌هاش رسید. خیلی هم وقت زیااادی نذاشت.

مامان من و مامان مصطفی؛ هم از لحاظ سهل‌گیر بودن و نبودن و هم از لحاظ جنبه‌هایی که دوست دارن محقق بشه با هم فرق دارن. مادر همسرم یه سری خواسته‌های قابل پیگیری‌تری داره در عمل‌. اما مادر من، می خواد زندگی و شخصیت من رو جهت بده و سامون بده.
برای همین اولی قابل دسترس ولی دومی (مامانم) تقریبا غیرممکنه.

پ.ن: سلام یادم رفت

سلام سحر جان

سلان، یادداشتتون رو خوندم و تا دقایقی قبل مشغول خوندن تجربه‌تون تو مادران شریف بودم.

بهتون خداقوت میگم در حالی که کارهای خانه جلوم صف کشیدن و دختر یکو نیم ساله‌م رو به روم خوابه و دختر یک ماهه‌م روی پام، ازتون ایده گرفتم که جایی برای مطالعات تخصصی (معلمم) باز کنم.

 

دلگرم شدم با تجربه‌تون.خدا به شما خیر بده.

پاسخ:
سلام. 
خوشحالم گرچه قطعا نوشته‌های من فقط ایده است. خودتون هم توانمند هستید و هم ظرفیتش رو دارید اگر عملیاتی‌شون می‌کنید. 

راستی شما از قبل من رو از وبلاگ می‌شناختید یا بعد از خوندن تجربه مادران شریف من رو در وبلاگ پیدا کردید؟

مدتی دیوار به دیوار مادرشوهر بودیم و شاغل بودم. روزی مامور آب میخاسته کنتر آبمونو چک کنه مادرشوهرم در غیاب ما وارد خونمون میشه و از اوضاع نظافت خونه ما نگران میشه. و شب در حالیکه بیست بار قسم میخورد منظور بدی نداره بهم گفت کار بیرون انجام میدی درست ولی کار خونه رو هم باید انجام بدی.

من دو سال بابت این جمله که یقین داشتم از روی خیرخواهی هست فشار خوردم. تا اینکه بحرانی رخ داد و به چشمم دیدم چقدر از مادرشوهرم در مدیریت این بحران قوی ترم. چقدر روحا از اون بالاترم. و همون لحظه، صفر شد تمام فشار خوردنهام. کامل بخشیدمش. دانستن اینکه او اگه چیزی میگه نقد و نظری داره علی رغم ضعفش میگه، کمک کرد دیگه فشار نخورم.

نرگس جان هر وقت باور کردی از مامان بالاتری، چه تو حوزه فردی چه اجتماعی اون وقت روحت آزاد میشه

ولی تو به این باور نرسیدی باید  کمک کنی به خودت

پاسخ:
بستگی جان به آخرای پیامت که نزدیک شدم، چشمام از تعجب چهارتا شد...
خیلی زیاد تعجب کردم.
بعد دیدم چقدر داری درست میگی!
ممنونم ازت عزیزم. میدونی، من هیچ وقت از انتقادات مادر شوهرم به هم نریختم. شاید در حد یه دلخوری کوچولو. ولی وقتی ازشون اینجا نمی‌نویسم یعنی مادرشوهرم کاملا برام حل شده... یعنی مشکلی باهاش ندارم واقعا‌. شان ایشون رو و شان خودم رو کامل می‌فهمم. نمیرم تو فضای مقایسه. نمیگم نظر ارزشمندی داده چون واقعا ذره‌ای شرایط منو درک نمی‌کنه.
ولی، مادرم همیشه ادعا داره که شرایط منو درک می‌کنه و میدونه من چی میکشم تو زندگی.
همینم باعث شده من باورم بشه که باید روی حرفاش فکر کنم. وگرنه واقعا ممکنه گند بزنم به زندگیم :)
وای ممنونم عزیزم. کاش می‌تونستم بغلت کنم. :)

راستش اصلا جرات این رو نداشتم و شایدم فضاش رو نداشتم که باور کنم شرایطم از مامانم خیلی پیچیده‌تره و دارم توی مدیریت عالی عمل می‌کنم :)


دیگه تموم شد... فکر کنم واقعا این پرونده برام بسته شد.
ممنونم عشششقم

از قبل می‌شناختم.  با اسم صالحه و تفاوت سنی نزدیک دختر خانماتون فهمیدم شمایید

پاسخ:
چه جالب :)
چند روز پیش نشستم دوباره کل روایت مادران شریفم رو خوندم.‌
نگران بودم خیلی شعاری باشه یا خیلی غیر واقعی.
در واقع همون موقع هم انقدر حساسیت به خرج دادم که ذره‌ای خلاف واقع نباشه که نگو. 
ولی الحمدلله خوب بود.
گرچه روایتم با این وبلاگ و نوشته‌هاش تموم میشه ولی از کل روایتم در مادران شریف خیلی راضی‌ام.

واقعا ازشون بالاتری 

هیچ پیچیدگی ای هم در کار نباشه این که تو بچه نسل دهه هفتادی هستی و در عین حال این همه ایستادی و همه جا هستی خودش یه دنیاست

اینکه آینده کش نه همین الان کشور دست دهه هفتادیاس یعنی بقیه با احترام برن کنار و فقط گاهی اگه خواستن نظر مشورتی بدن

بگذریم ازینکه به طور خاص شخص تو واقعا بالاتری....با اینکه مادرتم کم آدمی نیست

پاسخ:
ببین انقدر مثل روانشناس‌های حرفه‌ای دست گذاشتی روی یک نقطه‌ای که همه‌ی گره‌هام رو باز می‌کنه که می‌خوام جلسه بعدی به روانشناسم بگم دیگه خوب شدم و گودبای :)))

و انقدر حرفت مثل روانشناسای حرفه‌ای دست گذاشته روی نقطه‌ای که مغزم شروع به مقاومت می‌کنه که یقین دارم حرفت درسته. یعنی اصلا دلم نمی‌خواد این جمله رو تکرار کنم که من از مامانم بالاترم. که گرچه این ظاهرش فروتنی هست، ولی نشون دهنده اینه که خیلی مقاومت به خرج میدم جلوی این باور.

من چند روزی بود داشتم به این فکر می‌کردم که کی خوبِ خوب میشم؟ به این نتیجه رسیدم که وقتی خوبِ خوب میشم که از لحاظ مالی، توی زندگیم به درجه‌‌ای که والدینم رسیدن برسم یا بالاتر از اونا.
در واقع انگار این تنها عرصه‌ای بود که توش احساس ضعف می‌کردم و شده بود پاشنه آشیل من.
ولی الان دیگه محکم می‌ایستم... چون این قضیه هم دیر یا زود حل میشه :)


مرررررسسسسسی عشقم. واقعا ممنونم ازت. 💗💗💗💘

منم ممنونم ازت بابت تحویل گرفتن زیاد 

لبخند گشاد روی لبم اومد

پاسخ:
دم خودت گرم که انقدر روانشناس حرفه‌ای هستی :)

باسواد توجیه! نه توجیح!

پاسخ:
ممنونم پروفسور. درستش می‌کنم.
۲۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۱۲ 💕 پسر خوب 💕

بعضی وقتا تو هیچ تقصیری نداری

تو هیچ گناه و اشتباهی نکردی ولی اینقدر قشنگ کاراتو گناه و اشتباه تعریف میکنند که ناخودآگاه ترد میشی...

نه عزیز من شما نه اشتباهی کردی و نه گناهی مرتکب شدی، شما درست ترین کارو کردی، شما صالحه هستی...

خیلی وقتا حرفا و دخالتای بی جا زندگیا و شخصیتا رو از هم میپاشه...

ببین حتی وقتی پیامبر خدا میگه نسل من هم پیامبر بزار، خدا میگه فقط اونهایی که صالح و مومن و درستکار باشن، یعنی فرقی نمیکنه که فلانی پسرته یا خواهرته یا مادرته یا پدرته، فقط باید خودش درستکار و مومن باشه...

اینکه پدر من کی بوده و چیکار کرده به من ربطی نداره، خودم باید کاری کنم که جام خوب باشه... از فضل پدر مرا چه حاصل

از نظر من تمام و کمال حق با شماست...

من تا وقتی خونه ی پدرم بودم مدام میگفت نماز بخون و فلان و فلان و من نمیخوندم، گناهشم به گردن خودمه، و حالا با توجهاتی که خدا به من داشته دارم نماز میخونم، ولی هیچ حقی ندارم که مثلا همسر یا دختر یا پسرمو وادار به نماز خوندن کنم، هر کسی رو تو قبر خودش میذارند...

چرا توصیه کردن و آموزش درست جای خودش، ولی نمیشه جای کسی تصمیم گرفت و دخالتی کرد...

امیدوارم متوجه این موضوع باشی که کارت درسته و به خاطر دخالتا موضعتو تغییر ندی

سلام

چالش های بین دخترها و مادرها ب نظرم همیشه هست. برای من و مامانم هم بود 

خیلی زیاد 

هر بار که مامانم ازم ایراد میگرفتن احساس میکردم یک پتک محکم میخوره توی سرم و تا مدتها حالم بد بود 

همش فکر میکردم چرا باید مامان همش نقاط ضعف منو ببینه و اشتباهاتمو؟ 

اما خب وقتی از اون سن و اون برهه زندگیم عبور کردم فهمیدم شاید مشکل اصلی رابطه من و مامان ، خودمم. 

اینکه جایگاه مامان رو در نظر نمی‌گیرم و از زاویه نگاهش ب مسائل نگاه نمیکنم...

و البته جایگاه خودم رو هم در نظر نمیگرفتم. اینکه من ، برای مامان دقیقا چی ام؟ چه جایگاهی دارم؟ چه توقعی ازم داره و....؟ 

میل به رشد و پیشرفت و تلاش برای رسیدن به آرزوها خیلی خوبه . و شما هم با این همه زحمتی که میکشید و مدیریت چند بعد زندگی با هم اینو اثبات کردید که چقدر تو این زمینه توانمند هستید ، اما خوبه اگه یه وقتایی یه کم سرعت همه چی رو کم کنید. یه کم از دنیای درون تون فاصله بگیرید ، فکر میکنم اون موقع یه مقدار همه چی فرق کنه براتون....

 

با این وجود تفاوت های نسلی همیشه هستن. بهتره تا میشه این چیزا رو کمرنگ تر کنید تو رابطه با مامان تون. یعنی اصلا نذارید موقعیت‌هایی ایجاد بشه که این چیزا ب چشم بیان

 بیشتر سعی کنید لحظه های خوب بسازید با کنار ایشون بودن...

فعالیت های مشترکی که مامان تون هم قبولش دارن و حالشون رو خوب می‌کنه انجام بدید با هم....

من دو سه سال آخر عمر مامانم یهو به خودم اومدم و دیدم که چقدر هیچ وقت مامانمو ندیدم. چقدر تو خودم، افکارم ، آرزوهام و چالشهای زندگی خودم غرق شدم و یکی از دلایل چالشام با مامان دقیقا همین بود. اینکه من اونقدر درگیر خودم بودم که حوصله و وقت زمان گذاشتن برای مامان رو نداشتم... حتی به این فکر نمیکردم که مامان زمانش رو و زندگیش رو داره چطور میگذرونه یا مثلاً مامان چه آرزوهایی داشته که بهشون نرسیده؟ 

اما وقتی مامانم دچار افسردگی شد، برای خوب کردن حالش مجبور شدم به این چیزا فکر کنم ...و زمان های بیشتری رو باهاش میگذروندم ...

خیلی وقتها فقط مینشستم نگاهش میکردم که چطوری آشپزی میکنه، چطوری نماز میخونه. با خودم میبردمش کتابخونه، کتابفروشی ، مغازه و....هر جایی و کاری که شاید حالش بهتر بشه ولی خب مامانم دیگه تو این دنیا نبود و راه خودشو انتخاب کرده بود. فقط خودش بود و خدای خودش. 

شاید باورتون نشه ولی حسرت من اون موقعا این بود ک چرا مامان دیگه اون گیرای قدیمی رو بهم نمیده؟ و اگه ی وقت این اتفاق میفتاد از خوشحالی بال درمیاوردم...

الان که بهش فکر میکنم اون دوره زندگی بهترین دوره زندگی من بود. خیلی شیرین بود. چون با مامان صمیمی شده بودم. چون براش وقت میگذاشتم . 

و الان حسرت میخورم که نیست. و فکر میکنم شاید اگر تو این مرحله از زندگیم میداشتمش خیلی بیشتر می‌تونستیم لحظه های خوش از بودن کنار هم بسازیم...

 

راستی

شاید بدونید منم روانشناسی خوندم و ب خاطر مشکلاتی ک برای خودم و خانوادم پیش اومد هم خودم و هم خانوادم تا مدتها می‌رفتیم پیش روانشناس 

در اون زمان واقعا ب من کمک کرد اون رفتنه...

ولی خب خواستم بگم یه مقدار با احتیاط تر حرفاشون رو بپذیرید 

لزوما چیزایی ک میگن شاید درست نباشه 

 

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">