صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

منوی بلاگ
بایگانی
نویسندگان

به مصطفی گفتم بیا فیلم ببینیم تا اذان بیدار بمونیم لااقل.
Flipped رو گذاشتم...
آقااا از همون دقایق اول فیلم خواب‌آلود شد.
نیمه فیلم هم خوابش برد :|
شبی هم که رژیم جعلی حمله کرد، شاید نیم ساعت از فیلم جنگجوی درون رو دیده بودیم که خوابش برد.
بعدش هم با اعتماد به نفس میگه فیلمه جذاب نبود!
لعنت بر من اگر دوباره باهاش فیلم ببینم.


مهمونی بودیم و مثل همیشه من و بچه‌ها خودمون رفته بودیم و مصطفی نرسیده بود!
(واقعا با این حجم از طاقت دوری از شوهر و استقلال عملِ من، باید مصطفی نظامی میشد!)
بابام پرسید: نرگس جان، آقامصطفی کجاست؟
وقتی این سوال رو ازم می‌پرسند، خون خونم رو می‌خوره. مگه آخه من اختیاردارش هستم؟ مگه به من میگه که از من می‌پرسید؟
جواب دادم: نمی‌دونم! داماد خودتونه...
بابام هنگ کرد بنده خدا.
مامان گفت: عه! این چه جوابیه صالحه؟
گفتم: چه میدونم... مگه به من میگه کجا میره؟ هربار یه جاست!
بابا گفت: این دومین باری هست که امروز این جمله رو می‌شنوم. صبح تو دادگاه وقتی از قاضی پرسیدم آقای قاضی، آیا این آقا دوباره می‌ره درخواست تجدیدنظر بده و فلان، قاضیه گفت نمی‌دونم، داماد خودتونه!

(چه داماد آشغالی هم هست بدبختانه!)
گفتم: الهی بمیرم. از دوماد هیچی درنمیاد... ایییش! خدا بهم رحم کنه قراره خدا سه تا دوماد به من بده...
مامان: واقعا که صالحه! این چه حرفیه!


مهدی داداش کوچیکه‌ام، بالاخره داره میره سربازی. خوشحالم. خیلی زیاد. قراره مرد بشه. پسر باید بره سربازی. اونم همون ۱۸ سالگی. قبل از اینکه با معافیت‌ها و کسری مختلف از سربازیش هیچی نمونه :/


خداوند انگار مردها رو آفرید که یین و یانگ خلقت تکمیل بشه. یعنی به نظرم از خداوند لطیف و رحیم و رحمان و ... آفرینش زن، بیشتر برمی‌اومد تا مرد. انگار! (خاک بر سرم چه مزخرفاتی نوشتم :)) )
آفرینش مرد، اون وجه جدیدِ خلقتِ خداوند بود. وجهی که برای ملائکه جدید بود و یفسد فیها و یسفک الدماء رو معنا می‌داد. وگرنه چرا آفرینش حوا انقدر واکنش برانگیز نبود؟ (فاجعه مع الصلوات)
ولی به نظرم می‌تونم در مورد این چند جمله خزعبلی که نوشتم یک ساعت سخنرانی ببافم.


چرا این به ذهنم رسید؟ چون وقتی به شهدا فکر می‌کنم، به نظرم میاد اینا جمع اضداد اشداء علی الکفار و رحماء بینهم رو تونستند معنا بدن فلذا شهید شدند. زمختی مردونه‌شون رو یه جهت درست دادند، روح‌شون رو هم لطافت و جهت دادند.
ولی زن‌ها چی؟
به عکس شهدا که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم شهادت منِ زن، شبیه اونا نیست.
چون اشداء علی الکفار زن‌ها الان فرزندآوری هست و همینطور تکالیفی که خودشون می‌فهمند تکلیفشون هست. پس خیلی نباید فانتزی شهادت مردونه برای خودم ببافم.

(خدایا چقدر بافتم آخه! منو آدم کن فقططط)


گفتم تکالیفی ‌که خودِ زن‌ها برای خودشون تشخیص میدن...
یه سری از آقایون فعال فرهنگی به بهانه کار فرهنگی، عاشق فعال کردن زن‌ها در ‌کارهای فرهنگی هستند. اونم کدوم کارها؟ همون کارهایی که تشخیص خودِ حضرات فعال فرهنگی هست. زن‌ها برای این جماعت، فقط ابزار هستند. پله هستند. درجه دو هستند. ضعیفه ناقص العقل هستند.
تهوع می‌گیرم. چی می‌فهمید از دنیای زن‌ها؟ 

پ.ن: چند سال دیگه؛ از نوشتن چنین مطالبی از خودم خجالت میکشم...‌مطمئنم. اُف بر من.

پ.ن ۲: اینا همش واسه اینه که هی دارم بافتنی می‌بافم. روی مغزم اثر گذاشته. عارفه یه بار بهم عتاب کرد: اَی صالحه! اون آشششغالو بذار کنار!

متاسفانه آبجیم همیشه در وجوهِ اجتماعی از من داناتر بوده و هست.

۲۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۲۶ تیر ۰۴ ، ۰۴:۲۵
نـــرگــــس

حواسم هست به مطلب قبلی امتیاز مثبت ندادید. عیبی نداره... این مطلب تلافی امتیاز ندادن‌تون :)


داشتم ظرف‌ها رو میشستم. نوبت قابلمه مشکیه شد. من از اولِ ازدواجم تا الان، سه دست قابلمه خریدم. یه سرویس بنفش که مال جهیزیه بود. یه دستِ کامل قابلمه مسی که چند سال بعد با پس‌اندازم خریدم. یه دست هم صورتی که بعد از استهلاک بنفش‌ها ابتیاع شد. تک و توک غیر اینا چیزی خریدم.
یکیش هم همین قابلمه مشکی از برند کارال بود که یکی دو سال بعد از ازدواجم خریدمش.
ماجرا این بود که نسیم سرویس قابلمه جهازش کارال بود.
کارال هم خیلی گرون بود.
چون یه خوبی مهم داشت. میشد تهش قاشق زد و سیم کشید ولی قابلیت نچسب شدن هم داشت.
من اون زمان اصلا پول نداشتم. بی‌پول بودم به معنی دقیقِ کلمه.
نمی‌دونم چطور یه ذره پول اومد دستم. از شرکت به صورت مجازی یک قابلمه کوچیک ۴ نفره سفارش دادم.
چند روز بعد، از شرکت زنگ زدند بهم که: خانم فلانی؛ چرا یه شیرجوشِ کارال رو هم به سفارشتون اضافه نمی‌کنید که تو قرعه کشی‌مون شرکت داده بشید؟
گفتم: خیلی ممنون خانم. نیازی ندارم.
این در حالی بود که من واقعا پول نداشتم وگرنه شیرجوش نداشتم :) و لازم هم داشتم و جالبه که هنوزم نخریدم.
خانمه خیلی خجسته‌طور و پرشور ادامه داد: خانم فلانی آیا می‌دونید که قرعه‌کشی ما، n سفر به استانبول ترکیه و یک سفر به پاریس فرانسه است؟
خیلی جدی جواب دادم: بله. می‌دونستم اما گفتم که نه! من خودم پاریس رفتم قبلا.
بعد خانمه هول شد: عه! خب ترکیه چی؟ چی میگم اصلا؟! پاریس رفتید حتما ترکیه هم رفتید دیگه...
و کلی عذرخواهی کرد و خداحافظی.
الان که به این خاطره فکر می‌کنم، از خنده می‌خوام بمیرم ولی هنوزم برام جالبه که زنه چطور با خودش فکر نکرد، این که پاریس رفته، چرا انقدر گداست که پولِ یه شیرجوش رو نداره؟ :)))
گرچه پاریس رفتن من واقعیت داشت اما واقعیت دقیق‌تر اینه که ما دو پروازه بودیم و از پاریس فقط فرودگاه شارل‌دوگل رو دیدم :)
ولی واقعا اون پرواز، خیلی برجسته بود.
چند وقت پیش، توی یه ابرگروه مجازی در پیامرسان بله؛ که همه در مورد فیلم و سریال صحبت می‌کنند، بحث افتاده بود که کی، کدوم سلبریتی‌ها رو دیده.
من نوشتم: تو پرواز تهران پاریس، محمدرضا شریفی‌نیا.
ملت کف و خون قاطی کرده بودند :) نوشتند تو خودت سلبریتی هستی :))
ولی بعدش نوشتم: دیدنِ سلبریتی، فقط دیدارِ حضرت آقا...
و بچه‌ها تصدیق کردند و پیامم رو قلبی کردند و ایموجی چشمای اشکی بود که تو گروه سرازیر شد و بعدش هم فضا معنوی و شهدایی شد.
اینا رو براتون نوشتم تا علاوه بر اینکه اظهار فضل‌های دنیویم رو براتون کامل کنم، ضمنا بگم که:
بلاگرها هم در بهترین حالت دقیقا همینجوری زندگیشون رو براتون روایت می‌کنند :)
تا درس بعدی؛ خدانگهدار.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۴ ۲۴ تیر ۰۴ ، ۱۹:۱۴
نـــرگــــس

لطفا این مطلب رو زود بخونید، مطلب بعدی منتظره! :/


یه سکانسی تو ارمغان تاریکی هست، سارا دو شبانه روز نخوابیده تا یه شال‌گردن بافتنی‌ برای مجید ببافه و بهش هدیه بده. بعد مجید از طرف سازمان ماموریت گرفته که از سارا جدا بشه. واسه همین سارا رو می‌بره یه رستوران گرونِ باکلاس تا اونجا قضیه رو بهش بگه و خاتمه (همون کات). ولی وقت محبت بی‌ریا و خالص سارا رو می‌بینه، اصلا دلش نمیاد و نمی‌تونه حرفش رو بزنه.
فقط من نمی‌دونم چرا وقتی دارم برای خودم بلوز بافتنی می‌بافم، با هیجان این سکانس رو برای مصطفی تعریف می‌کنم؟ چرا؟ اونم وقتی مصطفی هم درخواست داده برای شال گردن! :/
به مصطفی میگم: دعا کن همون‌طور که خدا کِرمِ بافتنی رو بهم داده، جنبه‌اش رو هم بده! :)
باز مامان این جمله‌ قصارم رو که شنید، یهو برگشت سمتم و گفت: چی گفتی!؟
آخه یه بند دارم می‌بافم! :/ چه وضعشه!
به همه هم میگم معلومه که این بافتنی برای خودمه. یه خودشیفته جز برای خودش، برای چه کسِ دیگه‌ای می‌بافه آخههه! :/
من اگر شهید نشم، یکی به خاطر خودشیفتگیم هست، یکی هم واسه اینکه  وقتی سالاد شیرازی رو آبغوره نمک می‌زنم و حسابی هم می‌زنم و می‌ریزم تو پیاله‌ها، برای خودم پُر و پیمون می‌ریزم و تهش هم هرچی آبغوره می‌مونه؛ خودم می‌خورم :))

عارفه اومده تهران. بهش میگم دلم برات یه ذره شده بود! همه‌ش به یادت بودم... (متاسفانه در طول سال تحصیلی انقدر بدبختی دارم که نمی‌تونم به دلتنگیم برای عارفه فکر کنم.)
بعد میگم نمی‌دونی چقدر جات خالی بود. داشتم می‌ترکیدم با یکی فیلم ببینم و بتونم بزنم رو توقف، در مورد صحنه‌های فیلم باهاش حرف بزنم (خنده و گریه قاطی کردم در این لحظات)
بعد دقیقا اونم همین احساس رو داشت! (چشمای قلبی و اشکی!)
گفت چند روز پیش، با داداشش‌اینا داشتن فیلم می‌‌دیدن، هرچی خواهش و اصرار کرده که بزن رو توقف، قبول نکرده! :/
فلذا من تنها کسی هستم که عارفه می‌تونه با خیال راحت و با دل خوش پیشش فیلم ببینه. خدا رو شکر :) بهش میگم بیا دوباره Flipped رو ببینیم. میگه پایه‌ام بدجوری! :))

مامانم داشت پیش عارفه اینا، از خانم همسایه‌مون می‌گفت که از قضا، دوستی قدیمی‌ای با خانم شهید ایزدی، حاج رمضان داشتند. این رو گفتم که بگم مامان اصلا عادت نداره در مورد در و همسایه پیش بقیه حرف بزنه. اما از بس ذهنش درگیر این همسایه‌مون شده بود؛ اینم گفت که دختر کوچیکه خانم همسایه در خارج زایمان کرده بنده خدا...
من گفتم: خوش به حالِ خانم فلانی شده! حالا دیگه مجبور نیست بره برای نگه‌داری از دخترش و نوزادش و ... یه نوه کمتر! بهتر! :)))
مامان یهو بهم براق شد: یعنی چی؟ تو اصلا می‌دونی بنده خدا الان چه حالی داره!؟

این گذشت.
فرداش خونه مامان‌بزرگ رفته بودیم. من داشتم بافتنی می‌بافتم. مامان بزرگ هم رفته بود بیرون قدم بزنه. مامان داشت به عمه‌ام می‌گفت: من نگرانِ اینم که خونه مادر(بزرگ) اینقدر نزدیک شماست، برای شما زحمت زیادی داره... بهتون فشار میاد... بهتون سخت می‌گذره...
هرچی عمه‌ام می‌گفت نه! ما خوبیم و برامون مشکلی نیست و مادر همه‌ی کارهاش رو خودش می‌کنه... بازم مامانم حرفای خودش رو تکرار می‌کرد چون متاسفانه معتقده که دختر و مادر نباید خیلی نزدیک هم باشند و معمولا حریم‌ها رعایت نمیشه و چه و چه.

و خدا رو شکر من داشتم بافتنی می‌بافتم و خنده خبیثانه‌ام رو در همون حال می‌زدم. حوصله نداشتم به مامان گیر بدم و بگم بلاخره دور یا نزدیک؟ زحمت یا رحمت؟ احساس مادر به دختر فقط وجود داره یا احساس دختر به مادر هم هست؟ وااالللااا!

مامان بابام رفتند پیش روانشناس که ببینند در مورد داداش کوچیکه‌ام باید چه تدابیری کنند. دکتر بهشون گفته تمرین کنید با هم پینگ‌پونگی صحبت کنید. یعنی یه جمله مامان، یه جمله بابا.
بابام که اصلا راضی نبود. می‌گفت دکتره اصلا نتونست ما رو درک کنه. آخه این چیزا چه ربطی به مسائل ما داره :)))
حالا امروز، وسطِ مکالمه خانوادگی تو خونه مامان‌بزرگ، مامانم باز بهم گیر داد، نمی‌دونم سرِ چی بود.
پاس‌کاری کردم سمتِ بابا. گفتم: بابا ببینید مامان چی میگه! هیچی نمیگید چرا؟ با مامان پینگ پونگ بازی کنید. مامان پینگ، شما پونگ :))))
بابام چی بگه خوبه؟ میگه: مامانت دوست داره با تو پینگ پونگ بازی کنه، نه من! :))))

بعله! این یکی از دلایل مشکلات من با مامانمه. اگر بابام با مامانم پینگ پونگ بازی می‌کرد من میشدم؛ نخودی. ولی الان جورِ بابا و دو تا داداشم رو هم من می‌کشم. زیباست. نه؟ :)

یه چیز بامزه دیگه: مامانم داشت یکی از عمه‌هام رو نصیحت می‌کرد که تدبیر کنه و روابطش با مامان‌بزرگم رو بهبود بده‌.

عمه میگفت: آخه بهش میگم غذا تلخ شده. نمیگه درسته، تلخ شده، میگه نه! اصلا تلخ نیست.

:)))

مامان: خب نمی‌خوردی! مجبور نبودی!

من: می‌رفتی بیرون به یه بهانه‌ای، ساندویچ می‌زدی برمی‌گشتی :)

عمه: نه! آخه اصرار داشت که تلخ نیست. یا مثلا هوا گرمه، بهش میگم گرمه؛ کولر رو بزن، میگه گرم نیست.

مامان: باهاش وارد بحث نشو طیبه جان. شاید مادر واقعا گرمش نیست.

من: چیزی عجیبی نیست عمه. ما هم تو خونه مامان‌اینا همین داستان رو داریم. بعدم چه توقعی داری آخه؟ مگه مامان بزرگ فلسفه خونده تو دانشگاه؟

مامان خندید و مهربون ادامه داد: آره عزیزم. بحث نکن...

من: عاقا!!! اصلا با هیچ مادری نباید وارد بحث شد :))

(انقدر این تیکه‌ام خوب و دلنشین بود که مامان هم حال کرد!)

من: عمه، همه‌ی مامان‌ها این جوری‌اند عزیزم. خودِ من برای دخترام شیطان رجیم هستم. واسه همینه که اونا با تحمل کردن من اینقدر فرشته شدند!

پ.ن: بدانید و آگاه باشید که مامان‌ها هستند تا طعم آتش رو همین دنیا به بچه‌هاشون بچشونند تا اونا بهشتی بشن. برای همینه که بهشت زیر پای مادران است :)

۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ تیر ۰۴ ، ۰۱:۰۴
نـــرگــــس

من ننویسم کسی ازم سراغی نمیگیره، نه؟ (فقط یه ذره حساس شدم بعد از دیدنِ این سریال...) مگه نمیدونید من یک وراجِ تمام عیارم؟ حتما می‌دونستید و دوستام این رو بهتر از شما می‌دونند چون بندگان خدا همیشه مجبورند تحملم کنند. این چند روز هم که ننوشتم، چون دستم بند بوده...

نمیدونم کِی این روالِ منحوس تا صبح بیدار موندن رو کنار می‌ذارم و موفق می‌شم سرِ شب بخوابم :(


دو روز و دو شب شده که دنگم گرفت و نشستم کلِ قسمت‌های ارمغان تاریکی رو دیدم. حالم؟ داغونم... خرابم... رومانتیک‌ترین سریال دنیاست و من موندم اگر هالیوود مثلا می‌خواست شبیهش رو بسازه چه غلطی می‌خواست بکنه؟ اونا که اصلا معنی عشق رو نمی‌فهمند...

رفته بودم بروجرد، با عارفه تا اذان صبح سینمایی می‌دیدیم. یکی از فیلمایی که دیدیم هم Flipped بود. عارفه برای بار هزارم این فیلم رو می‌دید. سرِ هر صحنه‌ی قابل توجهی (که تقریبا همه‌اش همین خصوصیت رو داشت) می‌زد روی توقف و چند جمله در موردش حرف می‌زد. بعد از چند بار گفت: از این کارم که بدت نمیاد؟ گفتم: نه! عارفه من عاشقِ این کارِتم!

الانم انقدر در حالِ ترکیدن نبودم اگر کسی بود که باهاش بشینم کل قسمت‌های ارمغان تاریکی رو دوباره و چندباره می‌دیدم و بعدش هی می‌زدم روی دکمه توقف و وراجی‌های من رو تاب می‌آورد... دلم می‌خواست یکی بود در مورد بازی معرکه بازیگرا و فیلمنامه محشر و کارگردانی خفن سریال باهاش حرف می‌زدم. (تو دلم دارم زااار می‌زنم الان) (مخصوصا باید سرِ دیالوگهای شهین تسلیمی و شوهر و پسرش هی میزدیم روی توقف و قاه قاه می‌خندیدیم.)

خوش‌بختانه فاطمه‌زهرا داره بزرگ میشه و من کم‌کم دارم مامانِ یه نوجوان میشم، مخصوصا یه دختر... آخه دختر عشقِ زندگیه... گرچه از نظر خودم خیلی زودتر از انتظار به این دوران رسیدم، اما از نظر فاطمه‌زهرا من الان یه مامانِ مامان‌بزرگ هستم. به این معنا که چون سه روزه دارم یه بند بافتنی می‌بافم، مثل مامان‌بزرگ‌‌ها، پس مامانِ مامان‌بزرگ هستم.

همش فکر می‌کنم چه شخصیت مزخرف حرص‌درآری هستم. اگر بلاگر میشدم، احتمالا جذب ممبرم افتضاح بود. الانم دخترام فرشته‌اند که من رو تحمل می‌کنند. واقعا فرشته‌اند...

فعلا یه کلاف از هفت تا کلافم رو بافتم. یعنی یک‌هفتمِ کار. می‌خوام بلوزم تا جایی که میشه گلِ گشاد باشه. توش گم بشم. آستین‌هاش هم انقدر بلند باشه که بتونم انگشتام رو هم باهاش گرم کنم. عقده‌ای هم نیستم :)

در همین هیر و ویر، نخِ مخصوصِ بخارا دوزی هم سفارش دادم. می‌خوام چند تا کوسنِ اصیلِ نفیس طرح بزنم. خیالاتی هم نیستم :))

البته هنوز از دوره حلواها که راضیه دوستم (آشپزی ضیافت رو اگر نمیشناسید نیم عمرتون بر فناست) برگزار کرده، چند تا حلوا رو نپختم. دلتون نخواد، تا الان حلوا عربی و ترحلوا درست کردم. دیگه می‌خوام کد بانو بشم :))

بعضی‌ها ازم می‌پرسند چطور می‌رسی این همه کار رو بکنی؟ بذارید اینجوری جواب بدم: چند روز پیش، یکی از دوستان قدیمی‌ام رو دیدم. قدیمی که میگم یعنی از اونا که عطرِ نوستالژی برام دارند. همونا که روزها و سال‌های اول ازدواج که آشوب بودم، آرومم می‌کردند. شاید خودشون هم ندونند احساس من بهشون چقدر نابه، ولی خوشحالی نرم و نازکِ من توی دنیا اینه که وقتی دوستام من رو می‌بینند، میگن از دیدنت عمیقا خوشحال میشیم... خب متقابله البته. بعضی از دوستام، اولین تصمیمات خودشون یا اولین خبرها رو به من میدن... این نمی‌دونم اسمش چیه... چون من یک وراجم و همه‌چیزم رو همه می‌دونند اما اینکه دوستام من رو محرم اسرار خودشون می‌دونند، نفسم رو تو سینه حبس می‌کنه. اگر رازش رو می‌خواهید بدونید، بهتون میگم: همیشه سعی می‌کنم انرژی مثبت بهشون بدم. همیشه وقتی بهم خبرای خوب رو میدن، بغلشون می‌کنم، تشویقشون می‌کنم که کارهاشون رو جلو ببرند. و دروغ چرا، از دیدنشون سیر نمیشم...

این‌بار وقتی دوست قدیمی‌ام ازم پرسید: چطور می‌رسی؟ گفتم: می‌بینی که! من مادر خوبی نیستم :) این دوستم ازم چند سالی بزرگتره. روزهایی که من خودم رو تو آینه نمی‌دیدم، او می‌دید و می‌فهمید. ‌گفت: فاطمه‌زهرا رو تو بزرگ نکردی... گفتم: آره... مامانم، شوهرم، نسیم... اگر نبودند، من نمی‌تونستم سطح دو رو تموم کنم. البته فقط 4 ترم باقی مونده بود ولی خیلی سخت بود با یک بچه و اواخرش هم که زینب تو راه بود... اونا فاطمه‌زهرا رو بیرون می‌بردند یا نگه‌می‌داشتند...

اینکه دوستام من رو با همه‌ی نقص‌هام می‌بینند و دوستم دارند، برام آرامش‌بخشه. اینکه درس و تحصیلم اونا رو برای ادامه تحصیل قلقلک میده، همزمان با خوشحالی، حسِ نگرانی بهم دست میده.

بگذریم.

امروز صبح، یه اتفاق خوب افتاد. یه اتفاقِ آرامش‌بخش. اینکه به احتمال قوی، کارِ ثبت‌نامِ دخترا توی مدرسه نزدیک خونه‌مون درست میشه. چون فاطمه‌زهرا میره کلاس چهارم، باید براش تو کلاس‌های پایه جا باز می‌شد. و خدا خیلی لطف کرد، با وجودِ اینکه نزدیک ده نفر جلوی اسمِ فاطمه‌زهرا بودند، اما به خاطرِ زینبِ کلاس اولی، فاطمه‌زهرا هم رفت توی اولویت. والبته، صدالبته، اینکه مامانم واسطه شد، شاید تاثیرِ جدی‌تر و مهم‌تری داشت. یکی از معاونین مدرسه، دوستِ مامان هست. تقریبا بی‌اغراق، مامانم توی محله، معروف هست. چون هم سادات هست و هم خیلی مراسم روضه می‌گیره و با هر خانم فعالی در منطقه، یه لینک و ارتباطی داره. توی یک گروه، پیام میده فردا مراسم دارم، الی ماشاءالله خانم میان مراسمش. خلاصه که همه هم من رو به اسم مامان می‌شناسن. من دخترِ خانم حسینی هستم :)) مخلصِ شما :))

خلاصه این دخترِ خانم حسینی بودن هم داستانی هست برای من. مخصوصا در مراسم‌های خونگی مامان... همه من رو میشناسن، اما من باید به خودم فشار بیارم که یادم بیاد هر کس فامیلیش چی بود. حتی یه مدت بابا رو هم به فامیلی حسینی میشناختند... بعد، دخترِ خانم حسینی بودن، واقعا در طاقت بسیاری کسان نیست. فکرش رو کنید، من تو کلِ دوران کارشناسی ارشد و اندکی قبلش که لیلا جون در بارداری، امانم رو بریده بود، عصرها همش بی‌جون و خسته بودم. وسط یا همون اولِ مراسم‌های مامان، خواب‌آلود می‌شدم و می‌رفتم تو اتاق و می‌خوابیدم. همیشه هم پشت سرم حرف بود! همیشه! ولی به کتفم هم نبود. حالا این دهه محرم تا سومِ امام، مجتمعِ مسکونیِ بابااینا، هیئت داشتند. مکان هیئت هم نگم... حالا بگذریم. فقط یک شب و نصفی رفتم. فکرش رو بکنید، اصلا نمی‌تونستم تمرکز کنم. همه من رو نگاه می‌کردند، نصف وقت هم به سلام‌علیک و مصافحه و اینا می‌گذشت. برای همین، ده شب رو رفتیم هیئت کوچول موچولوی دوستانِ قدیم ندیمِ همسر، یک شب رو هم رفتیم هیئت دوستانه خودمون.

ولی نگم امروز صبح، وقتی مشکلِ مدرسه دخترا حل شد، اصلا از اینکه دختر خانم حسینی هستم، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. احساس کردم خیلی بیشتر از قبل عاشقِ مامان شدم. اگر مامان نبود من چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟ مامانی که توسل کرده به اهل‌بیت که مشکل مدرسه بچه‌ها حل بشه... هرچی فکر می‌کنم می‌بینم من دخترِ خیلی ناخلفی هستم. می‌خوام از این به بعد توبه کنم و وقتی مامان مراسم می‌گیره، خودم همه‌ی چایی‌ها رو بریزم و استکانا رو بشورم...

من فهمیدم که توی تمام این سال‌ها، مخصوصا از وقتی که کارشناسی ارشد قبول شدم، نتونستم حسِ دلسوزی و نگرانی مامان نسبت به آینده و سرنوشت و برنامه‌هام رو درک کنم.

مامانم واقعا نگرانمه... نگرانِ خودم و زندگیم و بچه‌هام...

مخصوصا وقتایی که میاد و دخترا رو با همه‌ی سختی‌ها می‌بره مسجد. و منِ تنبل باهاشون نمیرم. (الان موزیکِ سریال ارمغان تاریکی هم توی مغزم داره پخش میشه و قلبم از رفتارهای زشتم به درد اومده) ولی متاسفانه واقعا نیاز دارم که چند دقیقه سر و صدای دخترا توی مغزم نباشه.

میدونید کی فهمیدم که در مورد مامان اشتباه می‌کردم؟ خب همه‌چیز از شهادتِ علی شروع شد. علی که دست و پای مادرش رو می‌بوسید... و منی که جلوی مامان، خیلی «من» بودم. مامان دوست داره به همه چیز میز یاد بده. مامان خیلی ساده و بی‌ریاست. یه ذره تجمل توی زندگیش پیدا نمیشه. من برعکسِ مامان، عاشقِ سبکِ شخصی‌ام. سبکِ شخصیِ لباس‌پوشیدن، چیدمان خونه، مرتب کردن کشوها و تنظیم‌کردن کارها و چیزها و برنامه‌ها. من گاهی با صرفِ بودنم، مامان رو به چالش می‌کشیدم. هماورد می‌طلبیدم. ولی مامان دوست داشت مامانِ من باشه. مخصوصا در نقشِ مربی و تعلیم‌دهنده... عاشقِ این نقش بوده و هست. من ولی این نقشِ مامان بیزار شده بودم. خیلی چیزی بروز نمی‌دادم. ولی هرازچندگاهی گند هم می‌زدم. یا مثلا هیچ‌وقت اونجوری که دوستام رو همیشه تشویق می‌کنم، مامان رو دائم تشویق نکردم. آره، گاهی هم تلنگر زدم به خودم و کارهای فوق‌العاده مامان رو برجسته کردم، اما نه همیشه...

دختر ناخلفی بودم القصه. بنده خدا مامان، فقط یه ذره زبونش برام تلخ و گزنده بوده. اگر باهاش مهربون‌تر میشدم، اونم مهربون میشد، ولی من نخواستم.

یه روز از همین روزها بود، وقتی فاطمه‌زهرا داشت می‌رفت مسجد، زینب هم با بی‌قراری برای همراه شدن باهاش، از خونه رفتند و لیلا تنها موند پیش من. لیلا توی اون یک ساعت و نیم، خیلی اذیت کرد. وقتی برگشتند اعصابم به هم ریخته بود. مامان هم اومد باهاشون بالا. تلخی کردم. کمی که صحبت کردیم، گفتم ادب فقط جلو مامان‌باباهای قدیم واجب بود. برای ما مامانای جدید تره هم خرد نمی‌کنند. مامان فهمید من مشکلم چیز دیگه‌ای هست. گفتم من از مسجد رفتن اینا ناراحت نیستم، از بدخلقی‌هاشون، به هم‌ریخته‌کردن خونه و جمع‌نکردن‌هاشون، گوش‌ندادن‌هاشون و ... ناراحتم. بعد، مامان گفت: چیزهایی رو گفتی که مدت‌ها بود می‌خواستم بهت بگم. حرف دلم رو زدی... بعد نصیحتم کرد و راهکار داد. و این‌بار، اصلا از حرفاش ناراحت نشدم. نمی‌دونم این‌بار چه فرقی با دفعات دیگه داشت... شاید چون همه‌چیز از شهادت علی شروع شد.

از اون موقع که حلوا درست کردم به نیت سلامتی و فرج امام زمان و سلامتی و طول عمر حضرت آقا و شادیِ شهدا. بردم هیئت یا فرستادم خونه مادرِ شهید... دلم دوستی‌شون رو خواست. باهام دوست شدند، نمی‌دونم... شاید. ولی علی... مطمئنم که بهم نگاه کرده. گرچه تا وقتی توی دنیا بود، نگاهش به زن نامحرم نمی‌افتاد، ولی مطمئنم که این روزها من رو دیده...

۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۲۰ تیر ۰۴ ، ۰۴:۵۵
نـــرگــــس

این جمله حضرت امام رو کیه که نشنیده باشه: بکشید ما را! ملت ما بیدارتر می‌شود...
احتمالا جزو کاریزماتیک‌ترین جملات حضرت امام بوده و هست.


لیلی عشقی یه کتاب داره به نام: زمانی غیر زمان‌ها، امام، شیعه و ایران.
که در کنار تحلیل‌های فرهنگیِ دیگه مثل تبیین‌های امامین انقلاب، فوکو و شهید مطهری از انقلاب اسلامی ایران قرار می‌گیره...
و من خیلی کتابش رو دوست دارم. البته لیلی عشقی رو هم خیلی دوست دارم. این زنِ رازآلود...
یه نگاه عرفانی خاصی به ارتباط ایدئولوژی شیعه و امام و تا حدودی مردم داره.
این کتاب رو عید امسال خوندم... در حالی که از نیمه دوم سال ۱۴۰۳ در تقلای پیدا کردن موضوع رساله‌ام بودم...
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۴ بود، درست یک هفته بعد از دیدن استادِجان و توسل کوتاهی که به شهدا داشتم، موضوع رو پیدا کردم...
با مضمون: نقش شهدا و شهادت در تحولات انقلاب اسلامی. همون چیزی که لیلی عشقی بهش نپرداخته بود...


خط اصلیِ تز من همینه: بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شود.
و تبیین فلسفیش اینه: شهید، زنده است چون صاحب اثر وجودی در عالم هست.
و شهید زمانی صاحب اثر جدی و قوی میشه که انسان‌ها؛ خودشون رو متوجه شهید کنند. رو به شهید کنند و دل به شهید بدن.
و اونجاست که شهید در عالم اعمال اثر می‌کنه.

این توجه می‌دونید شبیه چی هست؟ شبیه بیدار شدن از خواب غفلت... شبیه فاصله گرفتن از حجاب‌های مادی...

این کلیت تز هست و البته کار سختی هست ولی دوست داشتنی و بسیار پردامنه که تا به حال انجام نشده. یادتون نره که موضوع رساله‌ام پیش‌تون به امانت بمونه...


امروز رفتیم معراج شهدا.
از شهیدِ ما، فقط یه دست از آرنج به بالا و یه قسمت از روی پا تا مچ باقی مونده.
موندم آخه بقیه‌اش کجاست؟
خانواده پدریِ همسرم، رو نمی‌شناسید.
اگر می‌شناختید، تایید می‌کردید که شهادت و شهید، آخرین چیزی بود که می‌تونست در منظومه فکری‌شون معنا پیدا کنه.
خیلی حال و هوای شهدایی گرفته بودند... خیلی عجیب بود...

و انقلاب و این کشور، همینجوری داره بیشتر از ۴۰ سال بیمه میشه...


مصطفی می‌گفت وقتی برای اولین بار، با برادر شهید، رفتند معراج شهدا برای شناسایی و آزمایش DNA و این کارها، مسئول مربوطه می‌پرسه: اسم شهیدتون چیه؟
برادر شهید با پرخاش میگه: شهید چیه؟ از کجا معلوم بچه‌ی ما شهید شده باشه؟ اسم پسر ما محمدعلی فلانیه.
ولی وقتی مادرش رو می‌بینه، میگه: مادر ناراحت نباش! خدا به ما عزت داده! علی ما شهید شده! شهیدِ ما الان یه قهرمانه...

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۴ ، ۱۳:۲۵
نـــرگــــس

فی‌الواقع کسی این پسر رو ندید.
تا وقتی بود، کسی ندیدش... حالا یه فامیل، در به در دنبالِ یه تیکه کوچیک از بدنش هستند...

فقط سه سال از من کوچیکتر بود اما وقتی با مصطفی ازدواج کردم، یه پسربچه ریزه‌میزه بود. چهره‌اش شبیه اروپایی‌ها بود، بهش میگفتن بچه سوسولِ فامیل.
ما که سال‌ به سال نمی‌دیدیمش اما همین عید امسال بود که رفتیم عیددیدنی عموی مصطفی. زن‌عمو از خاطره‌های تلخ و صبوری‌هاش با لبخند تعریف می‌کرد و من مطمئن بودم که هرگز ذره‌ای از رنج زن‌عمو رو در زندگیم تجربه نکردم. کم نیست اینکه یه نفر سال‌ها از بچه‌ی معلولش نگهداری کرده باشه و آخر از دستش داده باشه. و زن عمو همیشه شاکر خدا بود ولی این تموم قصه‌ی زن‌عمو نبود... 
علی هم بود. صورتش یه طوری بود که نمیشد هیچ کدورتی داخلش پیدا کرد. همیشه یه لبخند ملیحی روی لب داشت که انگار نماینده تموم حرف‌های نزده‌اش بود.
این پسر همیشه بود. ولی اصلا نمی‌دونستیم کیه؛ چیه، چه‌کاره‌ است. من فکر می‌کردم سربازه. ولی چند سالی بود سپاهی شده بود.
اون روز علی مرخصی بود. ولی بهش زنگ می‌زنند که بیا، کار داریم.
قرآنش رو می‌بنده و لباسش رو می‌پوشه. راه می‌افته سمت سازمان بسیج. جایی که ماموریت داشته یه چیزی رو بگیره یا شاید تحویل بده.
بنا بر تصاویر دوربین‌های مداربسته سه دقیقه بعد از ورودش، موشک اسرائیلی با سرعت دیوار صوتی رو می‌شکنه و ساختمون رو با خاک یکسان می‌کنه.
حالا یک فامیل دنبالِ یک تیکه کوچیک از بدن این بچه‌اند.
زن‌عمو میگه چند روزه هیچ‌کس دستم رو نبوسیده. هیچ‌کس پام رو نبوسیده.
عمو میگه چند روزه صدای قرآن از توی راه‌پله به گوشمون نخورده.

روح علی کوچولو با اون انفجار انگار پخش شده در فضا، به وسعت دنیایی که آدم‌ها علی رو می‌خوان پیدا کنند، بزرگ شده.

علی‌ حالا همه جا هست. همون علی که فی‌الواقع کسی اونو ندید...

۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۰۴ ، ۱۶:۳۰
نـــرگــــس
در پی‌نوشتِ قبلی نوشتم که پیروزی ما، این وضعیتِ موسوم به آتش‌بس نیست. بلکه تمامِ این دوازده روز بوده و ادامه پیدا خواهد کرد. با افتخار بیشتر، اقتدار بیشتر، پیروزی‌های بیشتر.
نتیجه‌گرا نباشیم که خداوند متعال از ازل در کتاب مبین ثبت کرده نتیجه رو. کل رو ببینیم. دروغ‌های دشمن رو هم حواسمون باشه. اونا استادِ عملیات روانی هستند :)
امیدوارم زمان به همه ثابت کنه که نه الان، ایرانِ دهه شصته. 
نه این جنگ، از قبیل جنگ‌های نسلِ سوم چهارم هست، بلکه یک modern warfare نسل پنجم تمام عیار بوده و هست.
و نه این لحظات، شبیه قطعنامه ۵۹۸ هست.
بلکه فقط چند روزی تنفس کوتاه هست. 
و اگر حضرت آقا در موردش صحبتی نکردند، به این دلیل هست که این وضعیتِ موسوم به آتش بس رو اسرائیل بارها در طول تاریخش نقض کرده. پس باید دشمن رو در ابهام نگه داشت. و انقدر این تنفس کوتاه خواهد بود، که ارزش نداره در موردش حرف بزنند حضرت آقا.
فعلا محل رجوع ما آخرین بیانات آقاست...
و یادمون باشه، جنگِ مدرنِ نسل پنجم، تمامِ ارکان ریز و درشتِ کشور؛ از صدر تا ذیل رو در برگرفته.
از منظر فرهنگی؛ اجتماعی؛ اقتصادی و جنبه‌های دیگه، وضعیت‌مون این تنفس رو می‌طلبید.
چرا؟ چون تمامِ کشور خطِ مقدمِ جنگِ هشت‌ساله شده! 
و اونایی که در تهران و تبریز و اصفهان و نزدیک تاسیسات حیاتی اقتصادی هستند، بیشترین آتش روی سرشون می‌ریزه.

وقتی ترم سوم ارشد معارف انقلاب اسلامی بودم، درس امور نظامی راهبردی معاصر رو گذروندم. سال ۱۴۰۱
الان می‌بینم هم سن و سال‌های من چقدر به اطلاعات اون درس نیاز دارند و تازه به اقتضای شرایط فعلی، دارند میرن پیِ این مطالعات. 
ولی بالاتر از همه‌ی اینا، من میگم: قرآن بخونید.
و آیه‌ها رو با قلب‌تون آشنا کنید و مصداق‌ها رو پیدا کنید.
اطلاعات نظامی بدون درک قرآنی یا برعکس، چندان فایده‌ای نداره دوستان.
مراقب خودتون باشید.
بعدا از این روزهای خودم بیشتر می‌نویسم... اوضاع عجیبی داریم.
۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۰۵ تیر ۰۴ ، ۱۵:۵۰
نـــرگــــس

دشمن خوشحال نیست!
مثل یه بچه پرروی بی‌ادب وایساده یه کنجی و سعی می‌کنه گوشه‌های لبش رو بده بالا و بگه: اصلنم درد نداشت! نِ نِ نِ نِ!
بعد بچه مذهبی‌ها مثل مرغِ پرکنده میگن: وای از این صلح تحمیلی!

این وضعیت ماست، دوستان عزیز! :)

آتش‌بس از چه زمانی شده صلح؟
صلح اجباری کجا و این پشیمانی دشمن کجا؟
صلح تحمیلی کجا و این پیروزی کجا؟

دوستان! ما توقف تهاجم دشمن رو بهش تحمیل کردیم، نه اونا صلح رو به ما!
ما دست به ماشه‌ایم، اونا دستا بالا 🤣

*****

ترامپ گفت ایران تا ساعت ۶ بزنه، اسرائیل تا ۱۲ و بعدش آتش‌بس.
ما تا چند دقیقه مانده به ۷ زدیم و اسرائیل گفت گ.ه خوردم! ترامپ میگه ممنونم از ایران، ممنونم از اسرائیل! دیدید گفتم هرچی من گفتم شد! به‌به از کدخداییِ خودم. به به!

*****

حواسمون باشه چه روایتی داریم می‌سازیم.
حواسمون باشه دشمن چه روایتی رو دوست داره.
بازی نکنیم تو پازلِ ترامپی که به شلوارش گند زده.
فرمانده کل ولی است. ما باید بریم در دنیایِ ولی. ذهنِ ولی. نقشه‌ی ولی رو بفهمیم. با تمام وجود...
تا آرام باشیم. تا لذت ببریم.


پ.ن: روشنه که منظورم از پیروزی، برقراری این وضعیت جدید موسوم به آتش بس نیست.

پیروزی و دست برتر تا این مرحله جنگ، با ما بوده. و هست و خواهد بود :)

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۵ ۰۴ تیر ۰۴ ، ۱۳:۴۷
نـــرگــــس

مقدمه کتاب ترس و لرز اثرِ صالیر صِگور، به قلم نویسنده:
وسطِ این اخبار دلهره‌آور، حرف‌ها و شواهد ضد و نقیض، پیش‌بینی‌ها و تحلیل‌ها، این‌ها رو نوشتم.
ظاهرا در بی‌مسئولیت‌ترین حالتِ ممکن، ولی هدفی داشتم.
میگن شهید طهرانی‌مقدم در اوجِ فتنه ۸۸، نیومد تو میدون و موشک‌هاش رو ساخت. که اگر اون زمان اومده بود تو میدون، الان، ۱۴۰۴، ما موشک نداشتیم.
پیدا کردنِ مسئولیت خودمون، در این برهه، کار بس بزرگی هست.
این رو هم ننوشتم که بگم من مثل شهید طهرانی‌مقدم هستم که نیستم... که آرزومه...
و نه برای اینکه بگم نوشتن این مطلب، مسئولیت من بوده... که نیست...
صرفا نوشتم که دلتون شاد بشه.
امروز ظهر، اتفاقی که از روز‌های اول انتظارش رو می‌کشیدیم افتاد و سپاه کنار خونه‌مون رو زدن.
ما بروجرد هستیم. می‌خواهیم قبل از محرم برگردیم. و خب، واضحه که گرچه اتفاقی برامون نیافتاده، ولی حادثه، مخصوصا وقتی فهمیدم شهید داشته، غمگینم کرد.
خونه‌مون هم سالمه... شبِ قبل از سفر، روی ۵ تکه کاغذ نوشتم: بامانه موسی بن جعفر و چهار گوشه خونه به علاوه بالای کتابخونه چسبوندم.
فی‌الواقع، تنها ترسِ من، سالم موندنِ این کتابخونه بود که احساس می‌کنم مسئولیتم از رهگذر کتاب‌ها تعریف میشه...

راستش، بعد از این اتفاق، فعلا حسِ طنزم رو از دست دادم و دیگه نتونستم ادامه بدم. هرچند شاید مطلب رو باز هم به روز کردم. دوست داشتید بخونید.

عنوان: "تصمیمِ کبری یازده"
نزدیک یک سال بیشتر بود که به فک و فامیل سر نزده بودیم. تصمیم داشتم بعد از امتحانات چند روز برم بروجرد و زود برگردیم. اما بعد از شروع جنگ و تعطیلی دانشگاه، اصلا دوست نداشتم با ژست جنگ‌زدگی برم بروجرد؛ اونم تنها بدون مصطفی.
تا اینکه انقدر نزدیک خونه دایی کوچیکه انفجار شد که زن‌دایی به خاطر بچه‌هاش اومد خونه مادرم. فردا صبحش هم با بابا مامانم رفتند بروجرد. روز بعدش، قرار بود عروس‌خاله‌ام بیاد خونه‌مون اما بعدش تصمیمش عوض شد و قرار شد بره بروجرد.
برای همین به منم تعارف کرد که باهاشون برم و تنها نمونم. منم احساس کردم اصلا برام قابل تحمل نیست که آخر هفته بمونم تهران و به خاطر کارِ همسر مجبور باشم همش توی خونه بمونم، بدون هیچ تفریحی، مشغولِ خنثی‌سازیِ بمب‌های ساعتی بچه‌ها.
علاوه بر اینکه نسیم هم مثل خودم داشت دخترش رو از پوشک می‌گرفت. واسه همین هیچ شانسی برای ایجاد تنوع مطلوبم نداشتم.
خلاصه صبح پنج‌شنبه، من و دخترا، با پسرخاله و عروس‌خاله‌ام زدیم به جاده...

عنوان: "خاطره بازی"
رسیدیم بروجرد، بعد از ناهار و در اولین اقدام، با عارفه رفتیم باشگاه بدنسازی‌ای که همیشه میره. خوابم می‌اومد شدییید ولی به شدددت سرحال شدم.
عارفه میگه: وقتی بچه بودیم، تو خیلی جرّی و وحشی بودی.
میگه: من خیلی لوس بودم ولی تو، هم وحشی بودی هم خیلی قوی بودی 🤣
آخه تعجب نداره! حریف تمرینیم داداش شیر به شیرم بود.
ولی انگار دخترام تو این قضیه به من نرفتند. چون مامان‌زهرا و خاله‌ام از رفتار آروم دخترام خیلی راضی بودند.
خدا رو شکر! وگرنه من با این بچه‌ها، بدون باباشون چیکار می‌کردم!؟

عنوان: "بازی و دعوا"
وقتی دور هم جمع می‌شیم، یه بازی می‌کنیم به اسم جاسوس. من قبلا این بازی رو نکرده بودم. ولی واقعا خیلی کیف می‌داد. دورهمی.
یه چیز دیگه این بود که پسرخاله‌ام اصلا رو نکرده بود که یه شطرنج‌باز حرفه‌ای هست. سه بار بهش باختم. می‌گفتم سریع بازی کنیم تا مامانم نرسیده...
اما مامانم رسید و من رو در حال بازی با پسرخاله دید... بعد عصبانی! عصبانی شدا!!!!
میگه: صالحه یه دقیقه بیا.
میگم: سر بازی‌ام.
بعد از بازی میگه: ازت ناراحتم.
حالا من فکر می‌کردم ناراحتیش از شطرنج بازی کردنِ منه. ولی نگو ناراحته که من چرا با "پسرخاله‌ام" بازی کردم.
میگم: باباجان بهم محرمه! شیر خاله رو خوردم.
میگه: نه! از کجا معلوم؟
بعد خودش تو این سفر، پشت سرم و پیش خاله‌ام میگه: این صالحه این اخلاقاش به تو رفته! چون شیر تو رو خورده.
یا پیغمبر 🤣 بالاخره تکلیف منو مشخص کن!

عنوان: "دعوا سرِ پایین یا بالا"
از همون موقع که رسیدیم، وسایلم رو گذاشتم اتاق عارفه.
آخرِ شب، بحث شد که من و بچه‌ها بالا بخوابیم یا پایین...
چون خونه خاله‌‌جانم و آقاجانم اینا تو یه ساختمونه.
من بنا داشتم پایین بخوابم پیش عارفه که با هم فیلم ببینیم. ضمنا دوست نداشتم آقاجان و مامان‌زهرا به خاطر ما اذیت شن.
بعد مامانم به بابام گفته بود که به صالحه زنگ بزن و بگو بیان بالا.
بابام زنگ زد، با منطق مادرم و با جملات خودش گفت بیام بالا چون اینجوری بهتره.
گفتم باشه ولی نرفتم 🤣 ولی انقدر من و عارفه خسته بودیم که فقط یک ساعت از دو ساعتِ فیلم رو دیدیم و خوابیدیم.

عنوان: "فرارِ غیرممکن"
قرار بود صبحِ جمعه مامان بابام برگردند تهران.
به دلم صابون زده بودم که وقتی اونا برن؛ دیگه راحت می‌تونم هر کار خواستم بکنم. دیگه بدون ترس و لرز شطرنج بازی می‌کنم... دیگه‌...
اما با کمال ناباوری، ظهری دیدم مامانم مونده بروج!
خدایا الغوث...
به عارفه میگم، من نه از خدا می‌ترسم، نه از آمریکا و اسرائیل. ولی عینِ چی از مامانم می‌ترسم 😑

فرداش مامانم انگار که فکرم رو خونده باشه میگه: دعای والدین صحیفه سجادیه رو حتما بخون صالحه جان. امام سجاد می‌فرمایند: با والدینت مثل یک مادر دلسوز، مهربان باش و از اون‌ها مثل یک حاکم جبار و ستمگر بترس.
همونطور که خودم رو توی آینه‌کاری‌های دیوارِ زیر نورگیر سقفی ورانداز می‌کنم میگم: مامان من اصلا با شما مثل مادر دلسوز و مهربان نیستم ولی واقعا بدجوری ازت می‌ترسم.
میگه: همینه دیگه. نصفش کامل نیست!

پس‌فرداش رفتیم داهات (دقیقا با همین تلفظ بخونید). هرچقدر تقلا کردم که مامانم طبق برنامه‌اش عمل کنه و بره باغِ اون‌یکی خاله‌ام اینا (که اسمش هُمار است) و من و عارفه بریم باغ قدیمی آبا و اجدادی‌مون (که اسمش باغ‌لیزه است) نشد که نشد.
اجبارا عصری همگی رفتیم همار. اعصابم به هم ریخته بود اصن‌. آخه همار خیلی خشک‌تر از باغ‌لیزه‌ است. خاک باغ‌لیزه به خاطر درختای بلندش آفتاب ندیده و تیره‌رنگه. ولی همار خشک و کم‌سایه‌ است. راه که میری توش؛ خاک بلند میشه. چادر و عبای مشکیم خاکِ خالی شده بود.
حالا من اون لباس‌ها و روسری کفیه‌ایم رو پوشیده بودم که یه عکس مثل سردار حاجی‌زاده تو باغ‌لیزه بگیرم. اونم با همون لباسایی که باهاشون دیدار رهبری رفته بودم. البته که توهم زده بودم چون شکوفه‌ای توی باغ نمونده بود! با چی می‌خواستم عکس بگیرم؟
قضیه اصلی این بود که کلا اونجا خوش نمی‌گذشت! ضمنا مجبور بودیم همش بشینیم. به خاطر اینکه نخود کاشته بودند؛ باید همش مراقبت می‌کردیم که نخودها زیرِ پا له نشن 😑
دم‌دمای غروب شده بود و داشتم دیوانه میشدم‌. بچه‌ها رو بهونه کردم و به عارفه اصرار کردم که بیا دوتایی بریم باغ‌لیزه.
داشتیم راه می‌افتادیم دیدم مامانم هم اومد!
مثل اینکه لایمکن الفرار من حکومتک مامان جان.
عارفه میگه: قشنگ درکت میکنم ولی استغفار کن.
میگم: از این جمله استغفار نمی‌کنم. وقتی هِی پیش هم بودیم و با هم دعوامون شد باید استغفار کنم!
تهش یه لشکر پشت سر من و عارفه راه افتادند. رسیدیم باغ‌لیزه دیدیم به قول بچه‌های پشت صحنه، نور رفته! ولی جیگرم خنک شد. یه فِری خوردیم و با غر غرهای اون جماعت از سینه باغ کشیدیم بالا. لشکرِ تحمیلی رفیق نیمه‌راه شدند ولی ما نشستیم تو باغ بادومِ عموم (بابای عارفه)، بادوم کاغذی با دندون شکوندیم و خوردیم و تا تونستیم غیبت کردیم 🤣
عارفه میگه: ولی قبول داری باغ‌لیزه یه چیز دیگه‌است؟
با صدای جیغ مانندی داد می‌زنم: معلومه! It's obvious.

عنوان: "راهکاری برای زندگی در این فامیل"

به یه خانومی میگن: راز جوانی‌تون چیه؟ چطور انقدر خوب موندید؟
میگه: با هیچ کس جرّ و بحث نکردم.
میگن: واقعا؟؟؟ امکان نداره!
میگه: شما درست میگید.
.
تصمیم گرفتم طبقِ این به قول عارفه "مای فیلاسِفی" عمل کنم.
برگشتنی از داهات نزدیک اذان مغرب بود. خسته و کوفته بودم. مامان انرژیش تخلیه شده بود و نیاز به پریز و شارژر داشت. گفت بریم مسجد سر راه؟
اولش گفتم بریم خونه.
بعد دید من موافق نیستم، رفت رو منبر که نماز و مسجد چنین است و چنان.
من دیگه هیچی نگفتم. هیییچ واکنشی نشون ندادم. سکووووت!
هِی هرچی میگفت، من هیچی نمی‌گفتم.
تا نزدیک مسجدِ مد نظر مامان که شدیم، گفت بریم؟
گفتم: الان من بگم نریم، گوش میدی؟
یه چیزی گفت با این مضمون که خب اگه خیلی سر حرفت باشی، نه! نمیریم.
بعد ادامه داد: دخترم انقدر برجسته‌ است (انگار قالی‌ِ گل برجسته‌ام 🤣) در کمالات و اخلاق و دین‌داری... عالمه‌ است، فاضله‌ است... حافظ قرآن هست... هنرمند هست... درس‌خون هست... الان دخترای هم‌سن و سال تو چیکار می‌کنند...
من از خنده ریسه می‌رفتم. گفتم: بریم.
(و توی دلم: just because you asked me nicely😆)

عنوان: "ترس و شجاعت‌های دسته‌جمعی"
دسته‌جمعی داشتیم توی حیاط آقاجان برگ مو می‌چیدیم. دسته جمعی یعنی خانواده دایی و خانواده خاله‌ام و من و بچه‌ها، منهای مامانم.
مامانم یهو اومد روی ایوون و با هیجان گفت: آبجی! آبجی! بیا یه مهمون وییییژه اومده.
همه گفتند یعنی کیه؟
مامان اصرار داشت که خاله‌ام خودش پا بشه بیاد و با چشمای خودش ببینه تا سوپرایز بشه.
عارفه خیلی باهوشه. صد برابرِ من. گفت: احتمالا پسرخاله آرش اومده.
به عارفه گفتم: پس صد در صد پسرخاله آرش اومده. مامانم فقط برای آرش‌جونش اینطوری ذوق می‌کنه 🤣 (خدا منو ببخشه! آخه پسرخاله آرش به دلایلی مبهم و نامعلوم فِیوِریتِ مامانمه)
چیزی نگذشت که همه رفتیم بالا. پسرخاله‌ام حدود ۱۲ ساعت مرخصی گرفته بود و اومده بود دیدنِ آقاجان مامان‌زهرا و خاله‌هاش...
صحنه و جمع، دیدنی بود. خاله‌‌‌ام (مامانِ پسرخاله آرش) هم اومده بود. بنده خدا رو هیچ‌وقت انقدر استرسی ندیده بودم. به هیچ‌کس نگاه نمیکرد و گوشه چشمش پرِ اشک بود. مامان زهرا، آقاجان، خاله‌ام، پسرخاله‌ام و همه و همه،
خلاصه، ملت شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مختلف از زوایای مختلف شرایط جنگی. مخصوصا سوال در مورد بمب اتم که کلا همه رو استرسی کرده بود‌.
پسرخاله همه‌ی سوال‌ها رو با دقت و هیجان کافی جواب میداد و از ماجراهای مختلف این روزها، عملیات‌ها، شهادت‌ها، رشادت‌ها، افتخارات و دستاوردها و ... تعریف می‌کرد.
پسرخاله می‌گفت: کمک خدا رو داریم به عینه می‌بینیم...
سوالات و ابهامات همه که حل شد، من پرسیدم: پسرخاله، دانشگاه‌ها کی باز میشه! 😆 مدرسه‌ها چی؟
پیش‌بینی خودم اینه که امتحانات که احتمالا مدام عقب می‌افته و جنگ هم ادامه پیدا می‌کنه. همه چی مجازی میشه...

***

حداقل یه مطلب نوشتنی دیگه جا مونده. یا این مطلب رو به روز می‌کنم یا بعدا بخش دو براش می‌نویسم. در پناه خدا...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۲۰:۰۹
نـــرگــــس

ترامپ و آمریکا و "گاد" استکبار جهانی یه طرف

خامنه‌ای و ایران و "الله" جبهه مقاومت و انقلاب اسلامی یه طرف


😎


موقعیت: سینمایی آخر‌الزمان، دقایق ابتدایی 😊


خدایا همه‌ی خوبانِ عالم آرزوی دیدن این روزها رو داشتند...

مگه چه کاری خوبی کردم که من رو در این برهه به دنیا آوردی؟


عاشقتم خدای مهربونم 😭

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۲ تیر ۰۴ ، ۱۳:۲۶
نـــرگــــس

"به مناسب پخش یک سریال خزعبل‌طور"


این "ناریا" دیگه چه کوفتی هست؟ من از جواد افشار این توقع رو نداشتم! دختره مثلا خانم دکتر و نخبه و نابغه کشوره، انگار یا همش مشغول فیشال و تزریق جوان‌ساز بوده یا در باشگاه ورزشی مشغول پردازش بدن. همون دوران دبیرستان و کنکور کافیه که یه بچه درس‌خون عینکی بشه! بعد دختره نه تنها عینکی نیست، بلکه روسریش رو عین منافقین گره می‌زنه! طراح لباس‌شون چه غلطی می‌کرده من نمی‌دونم. به خدا تا مدت‌ها فکر می‌کردم جاسوس سریال، خودِ خودشه.
حالا از بقیه مزخرفات و خزعبلاتش بگذریم دیگه چون من از اول، وقت حرومش نکردم.


فهرست سریال‌‌های تلویزیونی منتخب من:
نکته: شامل ابرپروژه‌ها (اصطلاحا بیگ پروداکشن‌ها) نیست.
۱. پس از باران: احتمالا دراماتیک‌ترین داستانِ زنانه از دلِ تاریخ معاصر ایران.
۲. وضعیت سفید: بگو عسل.
۳. آسمانِ من: بگو جیگر.
۴. گاندو یک و دو: صفا باشه.
۵. یزدان: البته با ارفاق به خاطر کارگردانی ضعیف اثر. اما فیلمنامه و شخصیت‌پردازی عالی.


از بینِ ارمغان تاریکی، نفس و پروانه، قطعا اولی... اون دوتای دیگه خیلی لوس بودند.

از فیلم‌هایی هم که خیلی مستقیم وارد مسائل دینی میشن خوشم نمیاد. مخصوصا وقتی تصنعی از آب در میان. مثلِ پرده‌نشین. 

چرا سریال‌هایی مثل ذهن زیبا در این فهرست نیست؟ به خاطر نگاه سکولارشون. به خاطر بی‌نسبت بودنشون با انقلاب اسلامی.
توی اون سریال، یه جاش، پروانه میگه: اسم دخترمون رو بذاریم شکیبا. چون قراره خیلی برای مادرش صبوری کنه.
ولی در واقعیت، پروانه میگه: اسم دخترمون رو بذاریم فاطمه ولی چون می‌ترسم حرمت این اسم رعایت نشه، تو خونه صداش بزنیم شکیبا.
در واقع، دخترشون دو اسمه میشه.


حالا سریال دیگه‌ای مد نظرتون هست، بنویسید اسمش رو. ممنون میشم.

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۲ تیر ۰۴ ، ۰۱:۱۷
نـــرگــــس

به تاریخ ۲۷ و ۲۸ خرداد


"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

کوکی گردو و هویج درست کردن، با دقتِ گرم به گرم مواد اولیه. جوری که انگار قضیه مرگ و زندگی بندِ این گرم‌ها باشد. خاطره بسازی برای بچه‌ها و عطر زندگی را با طعمِ خوشایندش در جانِ مردهای خسته‌ی زندگی‌ات بریزی.


"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

قرمه‌سبزی بار گذاشتن و دعوت مادر و پدر برای شام، دورِ هم، حتی اگر همسرت نبود. انقدر سر و صدای گپ و گفت و خنده زیاد باشد که صدای پدافند و انفجار در آن گم شود. بعد خانه را مثل دسته گل کنی تا همسرت که برگشت خانه، رد پایی از هیاهوی چند ساعت قبل نباشد. قرمه‌سبزی برایش بکشی و بچه‌ها را که خواباندی، دو تا چای بریزی و کنارش کوکی بگذاری.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

دلت خوش باشد شوهرت در میدان است. غصه بخوری چه کاری از دستت برمی‌آید. درگیرِ از پوشک گرفتن بچه و کارهای خانه و بچه‌ها باشی، ولی باز هم دلت بیشتر بخواهد. بعد همسرت بگوید: "خوشحالم که به حرفم گوش ندادی و نرفتی. نمی‌فهمم! زن‌ها عجب قدرتی دارند که زندگی با آن‌ها جاری است."

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

حمام بردن بچه‌ها. مرتب کردن خانه‌ای که چند بمب ساعتی دوست داشتنی آن را زیر و رو کرده‌اند. چندباره شستن ظرف‌ها و لباس‌ها. پهن و جمع کردن و اتو کردنشان. بعد لباس‌ها را طوری بگذاری در کشو و کمد که خط اتویشان به هم نخورد.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

ظهرها دست بچه‌هایت را بگیری و بروی مسجد محل. حتی اگر به رکعت آخر نماز عصر هم نرسی، باز هم رزقی داری...

یعنی شنیدنِ صدایِ محبت و استقامت یک مادر...
وقتی ۲۸ خرداد، مادر پدرم رفتند بروجرد، با زن‌دایی‌ام و دو بچه‌ی کوچکش که انفجار نزدیک خانه‌شان، شب هنگام آن‌ها را کشانده بود به خانه مادر و پدرم. 
مادرم همیشه خودش می‌آمد و بچه‌ها را مسجد می‌برد. برای همین آن روز من بردمشان. دیر رسیدیم. نمازم را که خواندم، تقریبا همه رفته بودند به جز سه چهار نفر. پیرزنی کنارم بود. تلفنش زنگ خورد.
با نمک و دوست داشتنی حرف می‌زد: 

سلام عزیزِ دّلم! سرِ نماز بودم مادرجان تلفن کردی. حالتون خوبه؟ ما خوبیم خدا رو شکر، محسن هم خوبه، معصومه هم خوبه دورت بگردم، سلام دارند. خب، چه خبر؟ ...
نه! ...  نه! ... آااره... همه‌جا امن و امانه مادر! ... اداره‌جات و مغازه‌ها و بیمارستان‌ها، همه‌جا بازه عزیزم! اصلا صدایی نمیاد! یعنی سمت ما که نیست...
نه! من کجا بیام دورت بگردم؟ اصلا من بیام، معصومه میره بیمارستان مادرجان. من باید پیشش بمونم... تعارفم کجا بود؟ آره دورت بگردم، من باید بمونم براشون شام و ناهار درست کنم. خو یه خونه خرابی داریم، هروقت خواستیم میاییم خو دورت بگردم....

تلفنش که تمام شد، فهمیدم مادر شهید است. مادرِ شهید مصطفی محمد میرزایی، اولین شهید ایران در یمن.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

یعنی حالا که دانشگاه تعطیل شده، برنامه‌های جدید برای خودم بریزم.
دلم برای قرآن تنگ شده. دلم برای سوره‌هایی که مدت‌هاست نخوانده‌ام، بی‌نهایت تنگ شده. در قلبم جایشان خالی شده. دلم پر می‌کشد زودتر ملاقاتشان کنم. باید برنامه دوره‌ام را با قدرت پیش ببرم.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

حرف زدن از شهدا، هر جا که می‌رویم، هر کس را می‌بینیم. یعنی فکر کردن به دنیای آینده. آماده شدن برای تبدیل شدن به تهرانی‌مقدمِ دنیای جدید.

عصر جدیدی در راه است.

نیاز به تجدید انرژی دارم. باید عزیزانم را ببینم...

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۴ ، ۱۹:۱۱
نـــرگــــس

شبِ ۲۵ خرداد به اصرار همسر رفتیم خونه مامان بابام. حالا فاصله خونه ما و اونا چقدره؟ نهایتا ۲۰۰ متر.
اما چرا؟ همسر می‌گفت چون خونه ما چسبیده به سپاهِ منطقه‌ است، خطرناکه.

اون شب هیچ اتفاقی در منطقه ما نیفتاد. شب دوباره به مصطفی پیام دادم. می‌دونستم مصطفی به خاطر انفجار نزدیک محل کارش یه ذره به هم ریخته. سعی کردم با گیف‌های بامزه استرسش رو از بین ببرم. ولی اونم سعی کرد با ارسال صحنه انفجارهای پایتخت؛ متقاعدم کنه که همونجا بمونم.
فرداش خونه مامان موندیم تا شب. برای بیکار نموندن کتاب اربعین طوبی رو خوندم. تمام و کمال. موقع از پوشک گرفتن بچه؛ باید سر خودم رو یه جوری گرم کنم.
کتاب به دست نشسته بودم جلوی تلویزیون و خانم امامی داشت از روی بیانیه شورای عالی امنیت ملی می‌خوند. مُحارب رو که خوند مَحارب، طبق عادتِ همیشگیم، غلطش رو تصحیح کردم. بعد کتاب رو گذاشتم کنار و داشتم به این فکر می‌کردم: "کار کسی مثل خانم امامی عجیب و غریب سخته! من که اصلا دلم نمی‌خواد جای ایشون باشم. بچه‌ها و زندگی رو باید بذارم هی برم سرِ کار! بعدشم طعنه اطرافیان و مخصوصا مامانم رو باید به جون بخرم... " و کفش‌های خاکیِ خانم احمدیِ پرس‌تی‌وی اومد جلوی چشمام.
اینم امتحان منه. همه می‌دونند حرف فامیل و دوست و غریبه چقدر برام بی‌اهمیته. اما حرف مامان، مثل خوره مغزم رو می‌خوره.
چند دقیقه بعد، وقتی بدو بدو با لیلا پریدم توی دستشویی؛ اون اتفاق افتاد. بابا داشت صحنه رو می‌دید. بعد با حرارت برامون تعریف کرد. می‌دونستم پیامد این اقدام؛ آبروبخشی ویژه‌ای برای رسانه ملی به ارمغان میاره.
بعد از فکر کردن به شجاعت تحسین‌برانگیز خانم امامی، ذهن من به همین سمت رفت. چون اولین مناظره‌ی دانشجویی‌ای که رفتیم، گزاره در مورد رسانه ملی و تلویزیون‌های خصوصی بود. اون موقع ما گزاره رو باختیم چون طرفدار رسانه ملی و عدالت رسانه‌ای بودیم و واقعا خوب نتونستیم دفاع کنیم. طرف‌مون خیلی قوی بود و همش آمار رو می‌کرد و آخرش هم قهرمان کشوری اون دوره شدند. از همون زمان، بحث حکمرانی یکپارچه فرهنگی برام پررنگ‌تر شد.
بگذریم، از اول وعده صادق سه، مشخص بود که رسانه ملی چقدر حرفه‌ای‌تر شده و روز به روز داره پیشرفت می‌کنه. اما خب، کمتر کسی به این چیزا توجه می‌کرد تا این انفجار شد سند مظلومیت و اعتبار رسانه‌ی ملی.
مامان که همیشه بدجور مخالف اخبارگویی و کار رسانه‌ای زن‌ها بود، لحظات اول موضعش تحسین بود و دعا برای ظهور و ... ولی آخرای شب دیگه تحمل واکنش‌هاش برام سخت شده بود. نمی‌فهمیدم با زنِ جهادگرِ رسانه‌ای چند چنده. مثل همیشه معتقد بود این زن‌ها بچه‌هاشون رو میذارن تو خونه و در حقشون ظلم می‌کنند.
مصطفی ده و نیم شب اومد که برگردیم خونه‌مون. موقع خوابوندن بچه‌ها، سوال می‌پرسیدند از جنگ. از جبهه‌بندی‌ها. دوستان ما و هم‌پیمانانمون و دوستان اسرائیل و حامیانش.
من این ایام سعی کردم آرام باشم. انقدر آرام باشم ‌که بچه‌ها حتی نتونند تصور کنند که مادرشون به خاطر شرایط جدید تغییری کرده. اینطوری اونا هم کمتر تحت تاثیر شرایط روانی جدید قرار می‌گیرند. باید بفهمند جنگ شده اما نمی‌ذارم فکر کنند الان شرایطِ غلبه ترس و وحشته...
وقتی بچه‌ها رو خوابوندم، دیدم مصطفی هم خوابیده. بیدارش نکردم. رفتم کنار پنجره. کوچه تاریکِ تاریک بود.‌ اکثر قریب به اتفاق چراغ‌های همسایه‌ها، همه خاموش بود. منم تنها چراغ خونه رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم.
امروز صبح مصطفی قبل از رفتن سر کار بیدارم کرد. گفت چای گذاشته تا با هم بخوریم. چشمام باز نمی‌شد اما بلند شدم. با خودم گفتم مردِ زندگیم به هم‌صحبتی من نیاز داره.
یه لقمه هم برای خودم گرفتم تا با چای بخورم.
استرس مصطفی برای من واضح بود. اما ظاهرش کاملا آرام بود. می‌دونستم هدفش چیه. می‌خواد من رو برای رفتن از تهران راضی کنه.
شهر از همیشه آرام‌تر شده. انگار نه انگار اینجا یک کلان‌شهره. نه صدای ماشین، نه صدای همهمه و شلوغیِ یک شهر پر از کارخانه و اداره. خدایا چقدر تهران رو دوست دارم! اینجا خونه من بوده و هست.
دلم از کنجِ گرم و نرم خونه‌ام جدا نمیشه. از کتاب‌هام، از خلوتم. بچه‌هام هم از اسباب‌بازی‌هاشون و شبکه‌ی پویای قشنگ‌شون جدا نمیشن. ولی فقط به مصطفی گفتم: بچه‌ها دیروز می‌خواستند مامان جون رو با خودشون بیارن اینجا. خونه مامان‌اینا سرگرمی کافی ندارن.
منم از دیروز دردِ آخرین دندون عقل و یه مشکل دیگه‌ هم پیدا کردم.
مصطفی شروع کرد.
گفت مشهد نمی‌خوای بری؟
بعد از پاسخ منفی من برای سفر و حتی برای بروجرد و پلدختر رفتن، ادامه داد: تو خیلی چغری و راحت راضی نمیشی ولی تهران خیلی خطرناکه و انفجار میشه چنین و چنان میشه و فلان دوستم گفته بریم قم فلان‌جا بمونیم دوهفته. آقای فلانی رئیس‌مون گفته با پول شخصی (یا مجموعه) خانواده‌هاتون رو می‌فرستم خارج از شهر و ...
گفتم: بچه‌های من بدون بابا بهشون سخت‌تر می‌گذره. به خاطر اردوجهادی و چیزای دیگه، بارها رفتم و دیگه نمیرم.
گفت: می‌دونی اگر سپاه رو بزنند، شیشه‌های این پنجره پرتاب‌ میشه به سمت داخل خونه؟ اون روز که انفجار شده بود، یه نفر شیشه رفته بود تو چشمش، یکی دیگه شیشه رفته بود تو گردنش، یه نفر تو دستش. می‌دونی اون صدای وحشتناک چطوریه؟ من همش فکر می‌کنم فاطمه زهرا صدای انفجار رو بشنوه، تو چطوری می‌خوای آرومش کنی؟
با عصبانیت و صدای ششش، نفسم رو بیرون میدم: بسه دیگه.
بلند شدم و دو قدم راه رفتم. مصطفی ناامید از راضی کردن من، از آشپزخونه رفت تو هال و نشست روی مبل تا اسنپ بگیره.
می‌دونستم حرفاش منطقیه. برای همین رفتم وضو گرفتم تا استخاره کنم.
قرآن حفظم رو برداشتم و گرفتم روبروی خودم. حمد خوندم و بسم الله الرحمن الرحیم گفتم. باز کردم. سوره اسرا آمد. و آیه‌های آخر سوره نحل: واصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لاتک فی ضیق مما یمکرون.
رفتن و نرفتن فرقی نداره. می‌مونم و شادم که وعده پیروزی در صفحه بعده‌ :)

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۴ ، ۱۱:۵۱
نـــرگــــس

دیدم حالا که امتحانات دانشگاه تعویق افتاده....

به جای رفتن به قرارگاه و این چیزا.....


بچه‌ام رو از پوشک بگیرم حداقل :)


چون دیشب یه ذره شک کردم که فعالیت رو از همین برهه شروع کنم.

احساس می‌کنم تعهدم به آرامش روانی بچه‌ها، از همه چیز باید بالاتر باشه.


اینا هم بزرگ میشن و باید برای جبهه حق سربازی کنند. 

باید شجاع بار بیان. باید کنارشون باشم و شجاعت رو بهشون تزریق کنم.

اگر ازشون دور بشم یا حتی با خودم اینور اونور ببرمشون و خسته‌شون کنم، از این روزا، یادگاری‌های خوبی در ذهنشون نمی‌مونه.


+پ.ن: ساختمون کنار محل کار مصطفی رو زدن!!! باورش سخته.


۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۴ ، ۱۵:۵۰
نـــرگــــس

از دیروز، کلی به مصطفی غر زدم که منم می‌خوام بیام قرارگاه، می‌خوام بیام جلسه! و مانع فعالیت من نشو و ...

گفت باشه ولی تا الان خدا می‌دونه یه فضای درست و حسابی به من نداده.

البته منم اولین باره که جدی دارم ازش مطالبه می‌کنم که کمک کنه منم بیام تو میدون. چون واقعا می‌بینم ظرفیتش رو دارم و این ظرفیت باید درست آزاد بشه.

دیروز مصطفی همش بیرون بود؛ اومد خونه و بعد از شام هم دوباره رفت.

بچه‌ها رو خوابوندم. تلویزیون رو باز کردم و زدم پرس‌تی‌وی.

یه بخش زیادی از تمرین‌های شنیداری و گفتاری من، همیشه با پرس‌تی‌وی بوده.

یه نیم ساعت، ۴۵ دقیقه‌ای تمرین کردم :)

بعد خاموش کردم. چند دست شطرنج ۳ دقیقه‌ای زدم و مصطفی اومد.

داشتم می‌خوابیدم که ایشون هی با گفتن: صدای قرقره رو میشنوی؟ پدافند رو شنیدی؟ خوابم رو می‌پروند. منم بی‌اعصاب می‌گفتم: خوابم میاد! بذار بخوابم دیگه!

یهو یه سوسک دیدم که داشت از کنارم رد میشد. گفتم: عزیزم سوسک! (جالبه که من در موقعیت‌های مزخرف هم به شوهرم می‌گم عزیزم)

دو سه بار گفتم تا دوزاریش افتاد. با کف دست زد رو سوسکه :))

بعدم گفتم چرا؟ گفت دیگه وقت نبود.

بعدش زینب رو بردم دستشویی که بدخواب شده بود به خاطر این قضیه دستشوییش.

دوباره اومدیم بخوابیم، یهو صدای انفجار وحشتناکی اومد.

گفتم: بیت رو نزنن؟!

حالا من برای جونِ خودم نگران نبودم؛ استرسِ جونِ حضرت آقا رو گرفته بودم.

حال هم نداشتم پاشم دعا بخونم یا توسلی کنم یا نمازی، چیزی.

تو رختخواب با ناله می‌گفتم: یا صاحب الزمان؛ آقامون رو نگه‌دار فقط.

و بلاخره خوابیدم.

نزدیک ظهر زینب بیدارم کرده. چشمام باز نمیشد و کمرم محکم نمیشد انقدر خسته بودم. دیدم این طفلی‌ها به یخچال حمله کردند. یادم افتاد باباشون وسایل تست فرانسوی براشون خریده بوده دیشب. 

پاشدم درست کردم براشون و ناگهان دیدم استادِجان یه نماز مستحبی برای عید غدیر فرستاده که زمان خوندنش نیم ساعت قبل از اذان ظهره.

دیگه جنگی، دو لقمه خودم خوردم و سریع نمازه رو خوندم.

بعدش باید می رفتیم مهمونی غدیر مامانم که سادات هستند :) (لبخند ملیح همراه با پررویی و بی‌شرمی توامان از این حجم از غیبت مامان در وبلاگ)

مهمونی هم عجب چسبید چون یکی از عمه‌ها و یکی از خاله‌هام رو که مدت‌ها بود ندیده بودمشون، دیدم و اومده بودند تهران.

بعدشم سریع جمع کردیم که برسیم به مهمونی کیلومتری غدیر. البته من اصلا کمک ندادم به مامان و متاسفانه مثل اکثر اوقات در این مهمونی‌های بزرگ، نقش یک عنصرِ بی‌خاصیتِ نامطلوب رو به خوبی ایفا کردم‌. برای جیم‌فنگ شدن، زنگ زدم به دوستم که شوهرش با آقامصطفی همکار هستند، تا بیان خونه مامانم و همگی سوار ماشین ما شدیم تا بریم سمت باباهای بچه‌ها.

الهام هم چون مسیریاب کار نمی‌کرد، نقش جی‌پی‌اس و کمک شوفر رو خوب ایفا کرد و در نهایت به سلامت رسیدیم دمِ ساختمونی که همسراینا اونجا بودند.

بامزه‌اش این بود که من اولین بار بود که کنار این ساختمون می‌رفتم (همیشه یه جای دیگه بودند) و حتی همسر نگفته بود که ساختمون‌شون کدومه؛ اما من از روی نمای ساختمون، محل جلساتشون رو تشخیص دادم و وقتی مصطفی سرش رو کنار پنجره آورد، من اول دیدمش! :)

و اتفاق عجیب! وقتی افتادیم تو مسیر مهمونی  کیلومتری، خیلی اتفاقی یه جا یه کوچولو مکث کردیم. شک داشتیم بریم بالای پل یا نه. توجه من جلب شد به آقای فیلمبردار و خانم خبرنگار کنارمون که داشتند آماده گزارش گرفتن می‌شدند. ناگهان دیدم، چی؟ پرس‌تی‌وی. 

خانم خبرنگار، خانم گیسو احمدی بود و خم شده بود روی وسایلشون. سرم رو پایین آوردم و گفتم: سلام، من می‌تونم به انگلیسی مصاحبه کنم.

ایشون هم گفت: پس لطفا جایی نرید تا ما آماده شیم.

مصطفی هم خسته بود و از خدا خواسته نشستند کنار جدول با بچه‌ها.

و نگم از خانم احمدی... کفش‌های خاکی‌ش، لباس ساده‌اش، چهره‌ی خسته‌اش. یکی از همکاراش اومد و هندونه قاچ خورده بهش تعارف کرد. چند دقیقه قبل از لایو بود و اصلا فکرش رو نمی‌کردم که قبول کنه! اما از دستشون گرفت و از جلوی دوربین رفت کنار تا گلوش تازه بشه. به منم تعارف کردند اما تشکر کردم. می‌دونید که؟ واقعا خداقوت بهشون. واقعا جهاد می‌کنند...

بعد رفتند روی آنتن زنده و ایشون یه صحبت کوتاه کرد و بعدش با من مصاحبه کرد. البته ناگفته نمونه که قبلش سوالش رو به انگلیسی ازم پرسید تا سطح آمادگیم رو بسنجه. من هم قبل از شروع مصاحبه اصلی دو سه تا ترکیب و لغت رو در گوشیم چک کردم؛ ولی در نهایت استرس دوربین و پخش زنده یه چیز دیگه بود و دو ترکیبی که توی ذهنم ساخته بودم، به هیچ کاریم نیومد. 

تاکید می‌کنم. به هیچ کاری! :)

ولی واقعا خوب بود. الان که فکرش رو می‌کنم می‌بینم خیلی خوب صحبت کردم. روان و با تلفظ‌های خیلی مرتب. و اصلا شگفت‌زده شدم از سطح آمادگی خودم. حتما می‌دونید اسپیکینگ در موقعیت و لحظه واقعا یه درجه تسلط بالاتری می‌خواد، نسبت به بقیه مهارت‌ها. اسپیکینگ سایملتینسلی نیست که شما بخوای فقط تکرار کنی. چیزی هست که فقط و فقط در کلاس‌های فری‌دیسکاشن با یه استاد حرفه‌ای می‌تونی تمرینش کنی. که البته امروز ترغیب شدم بازم روی این مهارتم کار کنم.

یه آرامشی در چهره خانم احمدی بود که بهم نشون می‌داد اگر بهم اطمینان نداشت؛ باهام مصاحبه نمی‌کرد. پرسید چرا اینجا اومدید؟ منم گفتم: "برای مهمانی و مراسم غدیر که یکی از مهم‌ترین جشن‌هامونه و همینطور که می‌بینید مردم اومدند برای محکوم کردن اسرائیل که طرفی بود که زد و شروع کرد جنگ رو و اومدیم حمایت کنیم از سپاه به خاطر عملیات‌هاش برای انتقام. به خاطر اینکه اسرائیلی‌ها مردم بیگناه و بچه‌ها رو کشتند و همینطور فرمانده‌هامون و دانشمندامون رو... همینطور که می‌بینید مردم مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکای حمایت‌کننده این جنگ می‌گن و همینا."

فقط رنگ روسریم خیلی جلف بود. آخه قرمز؟ همه مشکی پوشیدند، من قرمز. مثل اخیرا که یه روز که رفتم حوزه علمیه خواهرانی که رفقام اونجا درس میدن. شهادت امام جواد بود، بعد من لباس آبی گل و بلبل‌دار و روسری جگری پوشیده بودم :/ تنها هنرم هم اون روز این بود که چادر ساده پوشیده بودم. البته اصلا قبول نداشتم و ندارم که امروووز می‌بایست تیره رنگ بپوشیم. بله، داغ‌دار و سوگوار مردم و فرمانده‌ها و دانشمندامون هستیم ولی نه تا قبل از تموم شدن کار.

و اینکه خوشحال بودم. که شب قبل، اندازه نیم ساعت الی ۴۵ دقیقه زبان تمرین کردم. این مصاحبه مثل یه شکلات جایزه از طرف خدا برام شیرین بود.

و اینکه دخترام از مصاحبه‌ مامانشون احساس غرور کردند. اینکه چی گفتم رو براشون توضیح دادم و مشخص بود که بهم افتخار می‌کنند :)

چی بهتر از این؟

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۴۱
نـــرگــــس

من سوگوار نیستم

پر از خشمم

نه از آن غده سرطانی

که سال‌هاست نابود شده

بلکه از تمام استکبار

و همه شیطان‌های عالم

و

بغض نمی‌کنم

نمی‌گریم

از چشمانم خون می‌جوشد

و تا پایانِ نبرد

این چشمه خشک نمی‌شود

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۰۴
نـــرگــــس

دیدید این خارجی‌هایی که بعد از مسلمان شدن، کلی آرامش و حال خوب می‌گیرند؟

الکل و بی‌بند و باری و ... رو کنار می‌ذارند، با نماز و سجده صفا می‌کنند، قرآن می‌خونند کلی عشق می‌کنند؟

ایجاد این حال خوب، یه بخش سلبی داره؛ یه بخش ایجابی.

مثلِ ترک محرمات و انجام واجبات.

فیلم جنگجوی درون (با نام اصلی peaceful warrior) رو دیدید؟ من تا قبل از ازدواجم؛ بارها و بارها شده بود که تلویزیون رو باز کرده بودم و دیده بودم این فیلم داره پخش میشه! خیلی اتفاقی... و همیشه دوستش داشتم؛ مخصوصا با دوبله فارسی و صدای سعید شیخ‌زاده :)

آخرین بار که رفتم پیش روانشناسم، خیلی ناگهانی اشاره کردم به این فیلم.

قهرمان داستان؛ یه مرشد پیدا می‌کنه. مرشدی که از بی‌بند و باری و الکل و ... منعش می‌کنه و بهش یاد می‌ده در لحظه زندگی کنه.

اما همه‌ی اون چیزایی که مرشد تو فیلم داره به قهرمان یاد میده؛ چیزی جز جنبه سلبی حال خوب نیست. ایجابی‌ترین کار قهرمان داستان؛ ورزش کردن هست.

جنبه‌ی ایجابی حال خوب، از نظر من...

با چیزهایی مثل انس با قرآن؛ با مجلس و روضه و اشک بر سیدالشهدا و اهل بیت و معصومین ایجاد میشه.

جنبه ایجابی حال خوب، بعضا با یک سفر زیارتی، یا خیلی ساده، پای سجاده، یک شب دعای کمیل در کنج خونه و تنهایی، ایجاد میشه.

البته من به نکات مشترک فطری یا بدیهی در روابط اجتماعی اشاره نکردم. همون چیزایی که باعث میشه بعضی‌ها بگن "در غرب اسلام دیدیم و مسلمان ندیدیم و در ممالک اسلامی؛ مسلمان دیدیم ولی اسلام نه"

حالا امروز که خیلی حالم بد بود، با اینکه در فرجه امتحانات هستم، ولی تصمیم گرفتم دوباره قرآنم رو باز کنم.

من در همین زندگی سی‌ساله‌ام؛ هر بار به مرز افسردگی رسیدم؛ همون موقع‌هایی بوده که بین خودم و قرآن جدایی انداختم.

یه بار هم، همون جلسات اول؛ روانشناسم پرسید: حفظ قرآن چه فایده‌ای برات داشته؟

گفتم: باعث شد هیچ وقت در زندگیم به بن بست نرسم. همیشه احساس کنم راه چاره وجود داره.

امروز دوباره قرآن رو باز کردم و دو صفحه اول سوره توبه رو مرور کردم.

تا آخر شب، دو سه باری، با قرآن بسته این دو صفحه رو از حفظ خوندم. یه بار تو ماشین... یه بار توی رخت‌خواب کنار بچه‌ها، موقع خوابوندنشون.

خیلی لذت‌بخش بود. 

هم از این جهت که از لاک کمال‌گراییم بیرون اومدم.

هم از این جهت که ترس از قرآن بسته رو شکست دادم.

نمی‌دونم ادامه دار میشه یا نه. اما مثل اون مطلب کتابخوانی؛ دوست دارم با نوشتن اینجا، برای خودم تعهد بسازم.

دکتر روانشناسم، جلسه آخر؛ با وجود اینکه فیلم جنگجوی درون رو ندیده بود، اما گفت: به نظرم تو یک جنگجو هستی... 

و واقعا هستم :)

به شرط اینکه سپر و شمشیرهام رو به باد ندم :)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۱۱
نـــرگــــس

دیشب داشتم به این فکر می‌کردم که...


ما عاشق ظاهر و چشم و ابروی نویسنده‌ها نمیشیم.

بلکه عاشق قلم‌شون میشیم.

که اون قلم، از وجودشون داره سرریز میشه.


اما عاشق چشم و ابرو و ظاهر بازیگرها می‌شیم.

درحالی که اکثر اوقات از وجودشون گریزونیم.


اما وقتی مطالب قدیمی‌ترم رو می‌خوندم...

متحیر بودم...

شما چطور قلم من رو تحمل می‌کردید؟

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۰۲
نـــرگــــس

شب موقع خواب، همسر اصرار می‌کرد بگو چرا موقع برگشتن از خونه مادرت‌اینا انقدر ناراحت بودی؟ چی ناراحتت کرد؟
من خیلی مقاومت کردم که نگم. یه فیلم آمریکایی قدیمی هم اخیرا با هم دیده بودیم با این مضمون که یک مردی، توانایی خوندن فکر زن‌ها رو پیدا می‌کنه. بعد به واسطه این توانایی، کم‌کم تبدیل به آدم بهتری میشه.
کمی برگردیم عقب‌تر...
اون شب، وقتی مصطفی از سر کار برگشته بود خونه مامانم‌اینا، همه رفته بودند مسجد. به جز من...
مصطفی یک کیلو گیلاس درجه یک خریده بود. هر دونه گیلاس رو که می‌ذاشتم توی دهنم، غر می‌زدم و از دعوام با مامان تعریف می‌کردم. مصطفی فقط شنید و نهایتا راهکارش این بود: می‌خوای از پیششون بریم یه جای دور؟
البته که همسر خیلی پیشرفت کرده. یه زمانی اصلا این مشکلات من رو درک نمی‌کرد. ولی بازم با اشاره به اون فیلم کذایی
 گفتم: اصلا واسه چی دارم پیشت درد و دل می‌کنم. تو که زن نیستی‌!

تلاشش رو کرد که انیمای وجودش رو تقویت کنه اما ناکام بود.
بعد که مامان و بابا و بچه‌ها از مسجد برگشتند، ظاهرا بین من و مامان آشتی و صلح برقرار شد اما دوباره موقع خداحافظی؛ ارتباطمون یخ کرد.
برای همین، مصطفی شب قبل از خواب میگفت: منم مثل خواهرت! بگو...


السنخیه عله الانضمام
بالاخره از گوشت و پوست و استخوان پدر و مادر بودن، سنخیت بین والد و فرزند ایجاد می‌کنه.
نمی‌دونم سر چهل سالگی چیه، اما کارل یونگ هم معتقد بود از ۳۵ سالگی به بعد تا ۴۰ سالگی، تازه self انسان قدرت پردازش و مرتب کردن پرسونا و انیما انیموس و هشیار و ناهشیار رو پیدا می‌کنه. اگر self یک آدم به این مرحله از تعالی برسه، اونجاست که دیگه تجربیات کودکی تقریبا قدرت تاثیرشون رو از دست میدن.
اما من که تازه ۳۰ سالم شده.
برای همین هنوز سنخیت بین ما برقراره. سعی می‌کنم روابط بین خودمون رو بپذیرم، بدون اینکه بهشون قدرت سلطه روی خودم رو بدم.
ولی با این حال، گاهی عمیقا غمگین میشم.
مثل دیشب... دیروز.
وقتی مامان یک انتقاد ساده* رو تاب نیاورد و من رو متهم کرد که وقتی می‌بینم حال و احوالش خوبه، می‌زنم توی حالش و اینکه مامان‌ها باید افسرده باشند تا بچه‌ها هواشون رو داشته باشند.
من گفتم این رو جایی خوندی یا خودت نتیجه گرفتی؟
گفت: خودم.
عصری وقتی بابام از سر کار برگشت، گفتم: عذر می‌خوام، غلط کردم.
گفت: تو از بچگیت عذرخواهی کردن برات سخت بود. یه دنده هستی و شاید تاثیر شیرِ خاله‌ته که بهت داده.
عجیب بود. اولا این اولین بار بود که عذرخواهی رو به تاخیر انداخته بودم و ثانیا مگه دو پسرش تا به حال ازش عذرخواهی کرده بودند؟ یا اصلا مگه عذرخواهی رو چقدر از زبان والدینم شنیده بودم؟ حتی معتقدم پیشرفت زیادی نسبت به خانواده‌ام در فاکتورهای روابط بین فردی داشتم. هرچند باز هم مامان معتقد بود برقراری ارتباط با دیگران برای من مشکله‌.
نه اینکه مامان اصلا حق نداره. ولی ارزشش رو نداشت از ظهر تا آخر شب باهام قهر بمونه و کلی بهم طعنه بزنه و در مادرانگی‌هام حس بی‌کفایتی و گند زدن بهم بده.
واقعیت اینه که اون روز صبرم ته کشیده بود. دلم می‌خواست به مامان بگم که شنبه که اومده بود خونه‌مون تا بچه‌ها رو نگه‌داره، اصلا متوجه گرمازدگی من نشده بود و با این حال، معتقد بود هر بار، حتی از پشت تلفن می‌فهمه که من حالم چطوره، غمگینم یا سرحالم.
درست اما مساله اینجاست که هیچ وقت از خودم نمی‌پرسه: چرا ناراحتی؟ چی شده؟
مثل همون روز که از دبستان سر کوچه‌مون برگشتم خونه. فهمیده بودم ممکنه جا برای فاطمه‌زهرا در کلاس چهارم نباشه تا ثبت نامش کنند. تا دو تا آبجی بتونند یک مدرسه برن. انقدر حالم گرفته بود که نشستم روی زمین اتاق و با یک قیچی کوچولو شروع کردم به درآوردن منگنه‌های اتیکت‌های قالیشویی از فرش‌ها. کاری که سال‌ها بود نکرده بودم. هر فرش دو سه تا اتیکت داشت و هر اتیکت ۴ منگنه محکم. کار خیلی بی‌معنی‌ای بود. منگنه‌ها زیاد بودند و سر انگشتانم تا مرز تاول زدند رفتند اما انگار این خودآزاری تسکینم می‌داد.
البته سعی کردم جلوی بچه‌ها قوی باشم. به زینب هیچی نگفتم اما به فاطمه‌زهرا گفتم که رفتی توی رزرو و روزی ۱۰ الی ۱۴ صلوات هدیه کن به حاج قاسم تا مشکلت حل بشه.
اما برگردیم به همون السنخیه عله الانضمام.
مادرم همیشه فقط آیات و روایات احسان به والدین رو برامون می‌خوند. یا اخیرا مدام از نگرانیش در مورد از هم پاشیدن روابط فرزندان در نبود والدین میگه.
اما اون شب، وقتی من روابط سطحی مامان و بابا با همدیگه و با خودم رو دیدم...
انگار که تا قبل از حل شدن معمای زندگیم، همیشه فقط خودم رو می‌دیدم، ولی بعدش، ناگهان اون‌ها رو هم تونستم ببینم...
برای همین واقعا نگران‌شون شدم. بعد از ۴۵ سالگی، آدم‌ها معنای زندگی رو در روابط اجتماعی و خانوادگی عمیق جست و جو می‌کنند. اما والدین من، چنین روابطی با کسی یا حتی خودشون با هم ندارند.
روابط عمیق یعنی از اون روابط که آدم‌ها فقط از بودن کنار هم لذت ببرند. مثل من و نسیم که امشب بهش پیام دادم: کجایی؟ روانم به بودنت نیاز داره.
از اون روابط عمیق که شنیدن به اندازه گفتن یا حتی بیشتر، اهمیت داره.
ولی مامان؛ حتی خداوند رو در خلاء معنا می‌کنه. در روزی هزار بار استغفار، بدون اینکه به تغییر عمیقی منتهی بشه.
بگذریم...


مصطفی گفت: منم جای خواهرت، بگو دیگه!

_ دلم شکست. اونا اصلا من رو نمی‌بینند.
_ بابات هیچ‌کس رو نمی‌بینه.
_ برای مامان و بابا نگرانم. ارتباط‌هاشون سطحیه... و این بین اونا و ما بچه‌ها فاصله ایجاد می‌کنه و این همه مشکل که می‌بینی! احساس می‌کنم این مساله، همون چیزیه که مانع ظهور امام زمان برای منه‌.
من توی حل این قضیه خوب نیستم و تا روحم تو این ماجرا بزرگ نشه؛ امام زمان برای من ظهور نمی‌کنه. اما خیلی سخته و نمی‌دونم از کی باید کمک‌ بگیرم!
بعد مصطفی با صدای پر طنین و واضحی گفت: از خودِ امام زمان کمک بخواد. همون نقطه‌ای که تنهایی، خدا هست.

*انتقادم این بود که وقتی بهم تلفن می‌زنی و هنوز دو تا بوق نخورده قطع می‌کنی، من که بدو بدو اومدم سمت گوشی تا جواب بدم؛ وقتی جواب میدم و می‌بینم قطع شده، حس بی‌توجهی می‌گیرم. صبر کن یک بار تا انتها بوق‌ها بخوره...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۴ ، ۰۲:۰۵
نـــرگــــس

امروز حین انجام دادن تکالیف کلاسیم، ذهنم درگیر اساتیدم شد. به اینکه چی ذهن‌شون رو داره سامان میده. چی باعث میشه جهت‌گیری‌های علمی و غیرعلمی‌شون شکل‌ بگیره و چطور روابط قدرت بین اساتید و دانشجوها شکل میگیره. 

همزمان گاهی خودم رو می‌بردم در مکالمه با استادِ جان. وقتی که ازم در مورد کلاس‌هام می‌پرسید...

ناگهان توی ذهنم از استاد پرسیدم: به خاطر اینکه برای درس و تحصیل من دل می‌سوزونید می‌پرسید، یا اینکه می‌خواهید صرفا از دانشکده و اساتید خبر بگیرید.

استاد جوابی نداد. یعنی استادِ ساخته‌ی ذهن من، جوابی نداد.

بعد ناگهان از محبت استاد و شاگردی، پرت شدم در عشق خداوند به خودم.

از استاد پرسیدم: شما عشق خداوند به خودتون رو حس نمی‌کنید؟

استادِ توی ذهنم همچنان جوابی نداد. ولی لبخند استاد رو دیدم.

بعد فهمیدم که جهت‌گیری قلب‌هاست... جهت‌گیری قلب‌هاست، اون چیزی که ذهن رو سامان میده. آرامش می‌کنه و از دعواهای قدرت دور نگهش می‌داره. 

قلبم رو باید رو به خدا بچرخونم. برای دور موندن از مقایسه، از ترس. در امون موندن از شهوت قدرت و مقام و ثروت. 

انگار توی این شهرِ پر چراغِ پر از برج و بارو، دور موندن از این‌ها سخت‌تر از یه روستای ساده و خونه‌ای با دیوارهای گلی هست.

خدای مهربون، چطوری می‌خوای دستم رو بگیری؟

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۴۲
نـــرگــــس