عصرِ جدیدی در راه است.
به تاریخ ۲۷ و ۲۸ خرداد
"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی
کوکی گردو و هویج درست کردن، با دقتِ گرم به گرم مواد اولیه. جوری که انگار قضیه مرگ و زندگی بندِ این گرمها باشد. خاطره بسازی برای بچهها و عطر زندگی را با طعمِ خوشایندش در جانِ مردهای خستهی زندگیات بریزی.
"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی
قرمهسبزی بار گذاشتن و دعوت مادر و پدر برای شام، دورِ هم، حتی اگر همسرت نبود. انقدر سر و صدای گپ و گفت و خنده زیاد باشد که صدای پدافند و انفجار در آن گم شود. بعد خانه را مثل دسته گل کنی تا همسرت که برگشت خانه، رد پایی از هیاهوی چند ساعت قبل نباشد. قرمهسبزی برایش بکشی و بچهها را که خواباندی، دو تا چای بریزی و کنارش کوکی بگذاری.
"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی
دلت خوش باشد شوهرت در میدان است. غصه بخوری چه کاری از دستت برمیآید. درگیرِ از پوشک گرفتن بچه و کارهای خانه و بچهها باشی، ولی باز هم دلت بیشتر بخواهد. بعد همسرت بگوید: "خوشحالم که به حرفم گوش ندادی و نرفتی. نمیفهمم! زنها عجب قدرتی دارند که زندگی با آنها جاری است."
"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی
حمام بردن بچهها. مرتب کردن خانهای که چند بمب ساعتی دوست داشتنی آن را زیر و رو کردهاند. چندباره شستن ظرفها و لباسها. پهن و جمع کردن و اتو کردنشان. بعد لباسها را طوری بگذاری در کشو و کمد که خط اتویشان به هم نخورد.
"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی
ظهرها دست بچههایت را بگیری و بروی مسجد محل. حتی اگر به رکعت آخر نماز عصر هم نرسی، باز هم رزقی داری...
یعنی شنیدنِ صدایِ محبت و استقامت یک مادر...
وقتی ۲۸ خرداد، مادر پدرم رفتند بروجرد، با زنداییام و دو بچهی کوچکش که انفجار نزدیک خانهشان، شب هنگام آنها را کشانده بود به خانه مادر و پدرم.
مادرم همیشه خودش میآمد و بچهها را مسجد میبرد. برای همین آن روز من بردمشان. دیر رسیدیم. نمازم را که خواندم، تقریبا همه رفته بودند به جز سه چهار نفر. پیرزنی کنارم بود. تلفنش زنگ خورد.
با نمک و دوست داشتنی حرف میزد:
سلام عزیزِ دّلم! سرِ نماز بودم مادرجان تلفن کردی. حالتون خوبه؟ ما خوبیم خدا رو شکر، محسن هم خوبه، معصومه هم خوبه دورت بگردم، سلام دارند. خب، چه خبر؟ ...
نه! ... نه! ... آااره... همهجا امن و امانه مادر! ... ادارهجات و مغازهها و بیمارستانها، همهجا بازه عزیزم! اصلا صدایی نمیاد! یعنی سمت ما که نیست...
نه! من کجا بیام دورت بگردم؟ اصلا من بیام، معصومه میره بیمارستان مادرجان. من باید پیشش بمونم... تعارفم کجا بود؟ آره دورت بگردم، من باید بمونم براشون شام و ناهار درست کنم. خو یه خونه خرابی داریم، هروقت خواستیم میاییم خو دورت بگردم....
تلفنش که تمام شد، فهمیدم مادر شهید است. مادرِ شهید مصطفی محمد میرزایی، اولین شهید ایران در یمن.
"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی
یعنی حالا که دانشگاه تعطیل شده، برنامههای جدید برای خودم بریزم.
دلم برای قرآن تنگ شده. دلم برای سورههایی که مدتهاست نخواندهام، بینهایت تنگ شده. در قلبم جایشان خالی شده. دلم پر میکشد زودتر ملاقاتشان کنم. باید برنامه دورهام را با قدرت پیش ببرم.
"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی
حرف زدن از شهدا، هر جا که میرویم، هر کس را میبینیم. یعنی فکر کردن به دنیای آینده. آماده شدن برای تبدیل شدن به تهرانیمقدمِ دنیای جدید.
عصر جدیدی در راه است.
نیاز به تجدید انرژی دارم. باید عزیزانم را ببینم...