صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

عصرِ جدیدی در راه است.

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۴، ۰۷:۱۱ ب.ظ

به تاریخ ۲۷ و ۲۸ خرداد


"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

کوکی گردو و هویج درست کردن، با دقتِ گرم به گرم مواد اولیه. جوری که انگار قضیه مرگ و زندگی بندِ این گرم‌ها باشد. خاطره بسازی برای بچه‌ها و عطر زندگی را با طعمِ خوشایندش در جانِ مردهای خسته‌ی زندگی‌ات بریزی.


"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

قرمه‌سبزی بار گذاشتن و دعوت مادر و پدر برای شام، دورِ هم، حتی اگر همسرت نبود. انقدر سر و صدای گپ و گفت و خنده زیاد باشد که صدای پدافند و انفجار در آن گم شود. بعد خانه را مثل دسته گل کنی تا همسرت که برگشت خانه، رد پایی از هیاهوی چند ساعت قبل نباشد. قرمه‌سبزی برایش بکشی و بچه‌ها را که خواباندی، دو تا چای بریزی و کنارش کوکی بگذاری.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

دلت خوش باشد شوهرت در میدان است. غصه بخوری چه کاری از دستت برمی‌آید. درگیرِ از پوشک گرفتن بچه و کارهای خانه و بچه‌ها باشی، ولی باز هم دلت بیشتر بخواهد. بعد همسرت بگوید: "خوشحالم که به حرفم گوش ندادی و نرفتی. نمی‌فهمم! زن‌ها عجب قدرتی دارند که زندگی با آن‌ها جاری است."

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

حمام بردن بچه‌ها. مرتب کردن خانه‌ای که چند بمب ساعتی دوست داشتنی آن را زیر و رو کرده‌اند. چندباره شستن ظرف‌ها و لباس‌ها. پهن و جمع کردن و اتو کردنشان. بعد لباس‌ها را طوری بگذاری در کشو و کمد که خط اتویشان به هم نخورد.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

ظهرها دست بچه‌هایت را بگیری و بروی مسجد محل. حتی اگر به رکعت آخر نماز عصر هم نرسی، باز هم رزقی داری...

یعنی شنیدنِ صدایِ محبت و استقامت یک مادر...
وقتی ۲۸ خرداد، مادر پدرم رفتند بروجرد، با زن‌دایی‌ام و دو بچه‌ی کوچکش که انفجار نزدیک خانه‌شان، شب هنگام آن‌ها را کشانده بود به خانه مادر و پدرم. 
مادرم همیشه خودش می‌آمد و بچه‌ها را مسجد می‌برد. برای همین آن روز من بردمشان. دیر رسیدیم. نمازم را که خواندم، تقریبا همه رفته بودند به جز سه چهار نفر. پیرزنی کنارم بود. تلفنش زنگ خورد.
با نمک و دوست داشتنی حرف می‌زد: 

سلام عزیزِ دّلم! سرِ نماز بودم مادرجان تلفن کردی. حالتون خوبه؟ ما خوبیم خدا رو شکر، محسن هم خوبه، معصومه هم خوبه دورت بگردم، سلام دارند. خب، چه خبر؟ ...
نه! ...  نه! ... آااره... همه‌جا امن و امانه مادر! ... اداره‌جات و مغازه‌ها و بیمارستان‌ها، همه‌جا بازه عزیزم! اصلا صدایی نمیاد! یعنی سمت ما که نیست...
نه! من کجا بیام دورت بگردم؟ اصلا من بیام، معصومه میره بیمارستان مادرجان. من باید پیشش بمونم... تعارفم کجا بود؟ آره دورت بگردم، من باید بمونم براشون شام و ناهار درست کنم. خو یه خونه خرابی داریم، هروقت خواستیم میاییم خو دورت بگردم....

تلفنش که تمام شد، فهمیدم مادر شهید است. مادرِ شهید مصطفی محمد میرزایی، اولین شهید ایران در یمن.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

یعنی حالا که دانشگاه تعطیل شده، برنامه‌های جدید برای خودم بریزم.
دلم برای قرآن تنگ شده. دلم برای سوره‌هایی که مدت‌هاست نخوانده‌ام، بی‌نهایت تنگ شده. در قلبم جایشان خالی شده. دلم پر می‌کشد زودتر ملاقاتشان کنم. باید برنامه دوره‌ام را با قدرت پیش ببرم.

"زندگی را با قوت ادامه دهید" برای من یعنی

حرف زدن از شهدا، هر جا که می‌رویم، هر کس را می‌بینیم. یعنی فکر کردن به دنیای آینده. آماده شدن برای تبدیل شدن به تهرانی‌مقدمِ دنیای جدید.

عصر جدیدی در راه است.

نیاز به تجدید انرژی دارم. باید عزیزانم را ببینم...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴/۰۳/۳۱
نـــرگــــس

نظرات  (۸)

آفرین به شما
پاسخ:
یک ایرانِ قهرمان داریم الان... نه؟

ماشاءالله به شما ، خدا حفظتون کنه

پاسخ:
خدا شما رو هم حفظ کنه عزیزم. ماشاءالله به هممون که زندگی رو در جریان نگه داشتیم‌.

خدا حفظتون کنه صالحه جان🤍

پاسخ:
چرا من شما رو دنبال نمی‌کردم؟ :(

ممنونم مهربان برای حضورت.

بهت غبطه خوردم زیاد 

به کوکی هویج و گردو و چای دو نفره و اتوی از بین نرفته لباسهای تا شده

به این قدرتی که تو داری 

من هم لابد دارم 

من امروز یک زن غمگین دیدم. یکی که منبع همه خنده ها بود، هنوز هم می خندید، می خنداند، امیدوار بود، نمی دانست دیگر همسرش را می بیند یا نه...ولی می دانست این درد طبیعی است درد زایمانی بزرگ 

آن زن غمگین، هم قوی بود.

پاسخ:
وقتی صدا و سیما رو زدند؛ خیلی برام قابل پذیرش بود. اتفاقی طبیعی در جنگ و رویارویی با دشمنی دژخیم.
اما
اما اون لحظاتی که پخش زنده شبکه پویا بود و انفجار رخ داد؛ و واکنش گلی (فاطمه امینی) یک عالمه اشکم رو در آورد... چقدر قوی هستی تو زن آخه!

و این روزها که می‌بینی شبکه پویا، انگار بیمار شده و مثل سابق نیست، گاهی بغض می‌کنم. بعد، بغضم رو از بچه‌ها قایم می‌کنم و توی روشون لبخند می‌زنم.

یکی دو روز قبل از حمله اسرائیل رفتم پارچه خریدم و تحویل دوستم که خیاطه دادم. 
چند روز پیش زنگ زدم و پرسید: بدوزم؟
گفتم مگه قراره بمیرم که می‌پرسی؟ :))

سلام

خوبید؟!

 

خدا برکت بیشتری بندازه توی زندگی تون...

پاسخ:
سلام آقای سرباز.
خیلی ممنون از احوال‌پرسی و دعای خیر.

میگم که...

شما هم ببینید زندگی را با قوت ادامه دهید براتون چه معنایی میده...
مثلا، خواستگاری رفتن؟! نه؟

:))


من در قسمت خواستگاری نرفتن زندگیم در جریانه

پاسخ:
:) 
حیف که در مساله خواستگاری و معرفی ازدواج و ... خیلی داغونم و پاقدمم سبک نیست.
و البته بعید نیست یکی از حکمت‌های اینکه پسر ندارم هم همین باشه :)

همین دیگه -_- همه یه بهونه دارن بالاخره -_-

پاسخ:
البته اینم که شما تیپیکالِ یک امیرحسینِ نگیر (به قولِ ننه ابراهیم اینستا) هستید هم به شدت در ماجرا دخیل هستش.

از موضع ضعف وارد موضع حمله شدید

که یعنی ایراد از منه

ولی خواهرم

عیب کسان منگر و احسان خویش :(

بت شکن آن روز، شیشه شکستن خطاست

و دیگر اشعار مربوط به مسائلی که باعث میشه توپ بیفته توی زمین شما -_- 

شما خسیسید به من چه اصلا آیا؟! -_-

پاسخ:
:)))

بعله! بعله! می‌فرمودید... :)))

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">