عیدِ غدیرِ به یاد ماندنیِ من
از دیروز، کلی به مصطفی غر زدم که منم میخوام بیام قرارگاه، میخوام بیام جلسه! و مانع فعالیت من نشو و ...
گفت باشه ولی تا الان خدا میدونه یه فضای درست و حسابی به من نداده.
البته منم اولین باره که جدی دارم ازش مطالبه میکنم که کمک کنه منم بیام تو میدون. چون واقعا میبینم ظرفیتش رو دارم و این ظرفیت باید درست آزاد بشه.
دیروز مصطفی همش بیرون بود؛ اومد خونه و بعد از شام هم دوباره رفت.
بچهها رو خوابوندم. تلویزیون رو باز کردم و زدم پرستیوی.
یه بخش زیادی از تمرینهای شنیداری و گفتاری من، همیشه با پرستیوی بوده.
یه نیم ساعت، ۴۵ دقیقهای تمرین کردم :)
بعد خاموش کردم. چند دست شطرنج ۳ دقیقهای زدم و مصطفی اومد.
داشتم میخوابیدم که ایشون هی با گفتن: صدای قرقره رو میشنوی؟ پدافند رو شنیدی؟ خوابم رو میپروند. منم بیاعصاب میگفتم: خوابم میاد! بذار بخوابم دیگه!
یهو یه سوسک دیدم که داشت از کنارم رد میشد. گفتم: عزیزم سوسک! (جالبه که من در موقعیتهای مزخرف هم به شوهرم میگم عزیزم)
دو سه بار گفتم تا دوزاریش افتاد. با کف دست زد رو سوسکه :))
بعدم گفتم چرا؟ گفت دیگه وقت نبود.
بعدش زینب رو بردم دستشویی که بدخواب شده بود به خاطر این قضیه دستشوییش.
دوباره اومدیم بخوابیم، یهو صدای انفجار وحشتناکی اومد.
گفتم: بیت رو نزنن؟!
حالا من برای جونِ خودم نگران نبودم؛ استرسِ جونِ حضرت آقا رو گرفته بودم.
حال هم نداشتم پاشم دعا بخونم یا توسلی کنم یا نمازی، چیزی.
تو رختخواب با ناله میگفتم: یا صاحب الزمان؛ آقامون رو نگهدار فقط.
و بلاخره خوابیدم.
نزدیک ظهر زینب بیدارم کرده. چشمام باز نمیشد و کمرم محکم نمیشد انقدر خسته بودم. دیدم این طفلیها به یخچال حمله کردند. یادم افتاد باباشون وسایل تست فرانسوی براشون خریده بوده دیشب.
پاشدم درست کردم براشون و ناگهان دیدم استادِجان یه نماز مستحبی برای عید غدیر فرستاده که زمان خوندنش نیم ساعت قبل از اذان ظهره.
دیگه جنگی، دو لقمه خودم خوردم و سریع نمازه رو خوندم.
بعدش باید می رفتیم مهمونی غدیر مامانم که سادات هستند :) (لبخند ملیح همراه با پررویی و بیشرمی توامان از این حجم از غیبت مامان در وبلاگ)
مهمونی هم عجب چسبید چون یکی از عمهها و یکی از خالههام رو که مدتها بود ندیده بودمشون، دیدم و اومده بودند تهران.
بعدشم سریع جمع کردیم که برسیم به مهمونی کیلومتری غدیر. البته من اصلا کمک ندادم به مامان و متاسفانه مثل اکثر اوقات در این مهمونیهای بزرگ، نقش یک عنصرِ بیخاصیتِ نامطلوب رو به خوبی ایفا کردم. برای جیمفنگ شدن، زنگ زدم به دوستم که شوهرش با آقامصطفی همکار هستند، تا بیان خونه مامانم و همگی سوار ماشین ما شدیم تا بریم سمت باباهای بچهها.
الهام هم چون مسیریاب کار نمیکرد، نقش جیپیاس و کمک شوفر رو خوب ایفا کرد و در نهایت به سلامت رسیدیم دمِ ساختمونی که همسراینا اونجا بودند.
بامزهاش این بود که من اولین بار بود که کنار این ساختمون میرفتم (همیشه یه جای دیگه بودند) و حتی همسر نگفته بود که ساختمونشون کدومه؛ اما من از روی نمای ساختمون، محل جلساتشون رو تشخیص دادم و وقتی مصطفی سرش رو کنار پنجره آورد، من اول دیدمش! :)
و اتفاق عجیب! وقتی افتادیم تو مسیر مهمونی کیلومتری، خیلی اتفاقی یه جا یه کوچولو مکث کردیم. شک داشتیم بریم بالای پل یا نه. توجه من جلب شد به آقای فیلمبردار و خانم خبرنگار کنارمون که داشتند آماده گزارش گرفتن میشدند. ناگهان دیدم، چی؟ پرستیوی.
خانم خبرنگار، خانم گیسو احمدی بود و خم شده بود روی وسایلشون. سرم رو پایین آوردم و گفتم: سلام، من میتونم به انگلیسی مصاحبه کنم.
ایشون هم گفت: پس لطفا جایی نرید تا ما آماده شیم.
مصطفی هم خسته بود و از خدا خواسته نشستند کنار جدول با بچهها.
و نگم از خانم احمدی... کفشهای خاکیش، لباس سادهاش، چهرهی خستهاش. یکی از همکاراش اومد و هندونه قاچ خورده بهش تعارف کرد. چند دقیقه قبل از لایو بود و اصلا فکرش رو نمیکردم که قبول کنه! اما از دستشون گرفت و از جلوی دوربین رفت کنار تا گلوش تازه بشه. به منم تعارف کردند اما تشکر کردم. میدونید که؟ واقعا خداقوت بهشون. واقعا جهاد میکنند...
بعد رفتند روی آنتن زنده و ایشون یه صحبت کوتاه کرد و بعدش با من مصاحبه کرد. البته ناگفته نمونه که قبلش سوالش رو به انگلیسی ازم پرسید تا سطح آمادگیم رو بسنجه. من هم قبل از شروع مصاحبه اصلی دو سه تا ترکیب و لغت رو در گوشیم چک کردم؛ ولی در نهایت استرس دوربین و پخش زنده یه چیز دیگه بود و دو ترکیبی که توی ذهنم ساخته بودم، به هیچ کاریم نیومد.
تاکید میکنم. به هیچ کاری! :)
ولی واقعا خوب بود. الان که فکرش رو میکنم میبینم خیلی خوب صحبت کردم. روان و با تلفظهای خیلی مرتب. و اصلا شگفتزده شدم از سطح آمادگی خودم. حتما میدونید اسپیکینگ در موقعیت و لحظه واقعا یه درجه تسلط بالاتری میخواد، نسبت به بقیه مهارتها. اسپیکینگ سایملتینسلی نیست که شما بخوای فقط تکرار کنی. چیزی هست که فقط و فقط در کلاسهای فریدیسکاشن با یه استاد حرفهای میتونی تمرینش کنی. که البته امروز ترغیب شدم بازم روی این مهارتم کار کنم.
یه آرامشی در چهره خانم احمدی بود که بهم نشون میداد اگر بهم اطمینان نداشت؛ باهام مصاحبه نمیکرد. پرسید چرا اینجا اومدید؟ منم گفتم: "برای مهمانی و مراسم غدیر که یکی از مهمترین جشنهامونه و همینطور که میبینید مردم اومدند برای محکوم کردن اسرائیل که طرفی بود که زد و شروع کرد جنگ رو و اومدیم حمایت کنیم از سپاه به خاطر عملیاتهاش برای انتقام. به خاطر اینکه اسرائیلیها مردم بیگناه و بچهها رو کشتند و همینطور فرماندههامون و دانشمندامون رو... همینطور که میبینید مردم مرگ بر اسرائیل و مرگ بر آمریکای حمایتکننده این جنگ میگن و همینا."
فقط رنگ روسریم خیلی جلف بود. آخه قرمز؟ همه مشکی پوشیدند، من قرمز. مثل اخیرا که یه روز که رفتم حوزه علمیه خواهرانی که رفقام اونجا درس میدن. شهادت امام جواد بود، بعد من لباس آبی گل و بلبلدار و روسری جگری پوشیده بودم :/ تنها هنرم هم اون روز این بود که چادر ساده پوشیده بودم. البته اصلا قبول نداشتم و ندارم که امروووز میبایست تیره رنگ بپوشیم. بله، داغدار و سوگوار مردم و فرماندهها و دانشمندامون هستیم ولی نه تا قبل از تموم شدن کار.
و اینکه خوشحال بودم. که شب قبل، اندازه نیم ساعت الی ۴۵ دقیقه زبان تمرین کردم. این مصاحبه مثل یه شکلات جایزه از طرف خدا برام شیرین بود.
و اینکه دخترام از مصاحبه مامانشون احساس غرور کردند. اینکه چی گفتم رو براشون توضیح دادم و مشخص بود که بهم افتخار میکنند :)
چی بهتر از این؟
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.