صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

حلِ معمای زندگی

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۰۰ ق.ظ

نوشتن این مطلب خیلی ساده بود، اما انتشارش سخت بود. زیباترین خودافشاگریم رو نوشتم و دوست ندارم نامحرمان نامهربان بخوننش...

اما به پاس حمایت کسی که بارها بهم گفت بنویس؛ منتشرش می‌کنم و قدردان حضور همه‌ی مهربانانی هستم که به حرمت‌شون، نامهربانی‌های دنیای واقعی و مجازی برام بی‌‌ارزش شد. 


تقدیم به وجود گرمتون، به مناسبت سالروز ازدواج حضرت امیرالمومنین و حضرت زهرا علیهماالسلام.


همیشه یک سوال تهِ ذهنم وول می‌خورد. من چرا با مصطفی ازدواج کردم؟
در نظرم ازدواجمون یک اتفاق عادی نبود.
من دختری بودم که در رفاه نسبی خوبی بزرگ شده بودم. پس باید با پسری با سطح رفاهیات خانواده خودم یا تقریبا مشابه و همسان ازدواج می‌کردم.
نه اینکه پسری که یک پاپاسی ته جیبش نبود، بیاد خواستگاریم و عاشقم بشه. بعدش مادرم به استناد حدیث امام جواد علیه السلام؛ من رو بده بهش که برم...
نه! این عادی نبود.
مگه پسر قحطی بود؟ ولی چرا نشد بهشون نه بگیم. چرا سرنوشت ازدواج من انقدر زود رقم خورد. انقدر ناگهان و بی‌تناسب؟
هر وقت که به طلاق فکر کردم _که شما اگر خواننده وبلاگ بوده باشید؛ می‌دونید من چقدر با این فکر آزاردهنده درگیر بودم _ هر بار، برای خودم مسلم گرفته بودم که این زندگیِ درخورِ لیاقت من نبوده و نیست.
من اشتباه ازدواج کردم. چون زود شوهرم دادند. چون فقط با عقل تصمیم گرفتم. مادیات و احساس رو نادیده گرفتم.
معتقد بودم، ازدواج من یک استثنا بود و در شرایط طبیعی و عادی نباید اتفاق می‌افتاد. چون همه‌چیز مثل یک سری تکه پازل بی‌ربط؛ کنار هم چفت شدند و زمینه‌ی مساعد ازدواجم رو فراهم کردند؟
از سنِ کمم و فشارِ جوِ ازدواجیِ حوزه علمیه گرفته، تا هجوم چند خواستگار از فامیل و غریبه در یک تابستان، دقیقا هنگامی که پدرم ماموریت چند ماهه خارج از کشور رفته بود، و بعد مدیریت نکردن مادرم و جلو رفتن جلسات خواستگاری با مصطفی و ذهنیتِ "بله گرفتم" مادرشوهرم و موافقت پدرم با مصطفی فقط با یک تحقیق سطحیِ کوتاه و در نهایت تبدیل یک جلسه خواستگاری به بله‌برون و ... مجموع این ترکیبم حرصم رو در می‌آورد.
معمولا جوابی که برای چرایی این داستان پیدا می‌کردم این بود: خدا می‌خواست.‌‌.. 

ولی قبول نداشتم، تقدیرم بوده. چون دلم می‌خواست با تقدیرم بجنگم و خودم رو نجات بدم.
من وقتی به مصطفی بله گفتم، ۱۷ سالم بود.
انگار نه انگار که به یک تعهد مادام‌العمر بله گفتم. در حدِ یک دوستی و رفاقت شرعی، آری؛ ولی در حد تعهد و مسئولیت، نه! دور شو!
دوست نداشتم عروسی کنم، ولی عروسی با همه‌ی وسوسه‌های لباس عروس و مهمونی و این مزخرفات، برام جذاب شد. ناگهان پریده بودم به پنج‌سالگی. وقتی با عروسکِ باربیِ خوش رنگ و لعابم بازی می‌کردم. می‌خواستم همانقدر فریبنده بشم.
مصطفی می‌دونست چقدر از این تعهد می‌ترسم. برای همین من رو انداخت در دلِ ترسم. عروسی رو فریبا گرفت. همونجوری که دوست داشتم. حتی به قیمت فرو رفتن در باتلاق قرض و قسط.
بعد از ازدواج، به فاصله دو سه ماه، دو سفرِ شمال رفتیم. یکی با خانواده همسرم و دیگری با خانواده خودم.
سفرِ به شمال و تبریز و اردبیل با خانواده همسرم، و دو برادر شوهرم، چپیده در یک آر‌ دیِ داغون و خراب، آفتابه آویزون به صندوق عقب؛ باربند پر از وسایل لازم و غیر لازم، اسکان در ارزان‌ترین مکان‌ها و حتی در چادر و غذا پختن در کنار جاده! و هزار مصیبت ریز و درشت که داستانش مفصله.
ولی مادر شوهر و پدرشوهرم با هم مهربون بودند. آروم بودند. از سفر لذت می‌بردند. به خودشون افتخار می‌کردند که اولین سفر با عروس‌شون رو تدارک دیدند و خلاصه خوش بودند.
سفرِ به شمال با خانواده خودم اما...
در یک ویلای دوبلکس کنار دریا، شام و ناهار جوج و کباب، ماشین راحت و جایِ وسیع برای آسودن و ...
اما دلِ خوش نبود. کنار هر منظره زیبا و اکازیونی؛ اخم یک نفر توی هم بود. اخمِ همان کسی که دلش می‌خواست حرفش به کرسی بنشینه.
و من خسته و متعجب که چرا؟ چرا ما نمی‌تونیم خوش باشیم؟ با این رفاه و راحتی، باز هم نمی‌تونیم...
این چند جلسه‌ای که رفتم پیش روانشناس و همینطور خوندن کتاب مادری که کم داشتم، باعث شد، به درک جدیدی از داستان زندگیم برسم.
انگار دوباره شیرخوار شدم و به آغوش خاله‌ام پریدم. دوباره سه ساله شدم و به اورکتِ بابام چنگ زدم.
یاد روزهایی افتادم که بعد از برگشتن به ایران، خاله‌ام‌اینا و آبجی عارفه‌ام، تنها سنگ صبورم، رفتند بروجرد. هیچ‌کس نبود که باهاش چرت و پرت بگم. بین من و اون خانواده‌ای که دور سفره با ولع دستپخت مامانشون رو می‌خوردند، کیلومترها فاصله افتاد. من دوباره تنهایی‌های ۳-۴ سالگیم رو لمس کردم.
مادرم رو در ۳۲ سالگی، پدرم رو در ۳۳ سالگی دیدم. دیدم چقدر تنها بودند. غریب بودند. با هم صمیمی نبودند. کلافه بودند و حتی قبل‌ترِ اون‌ها رو دیدم. در کودکی‌هاشون، با والدینشون. قبل از ازدواج‌شون، آرزوهاشون، حسرت‌هاشون.
به پذیرش رسیدم. فهمیدم هیچ گناه ذاتی در کارِ من نبوده. من نیک‌سرشتم. مستحق رسیدن به خدا هستم. این میراث ژنتیکی و محیطی که حال و احوال روانی من رو رقم زده، در مقابل روحِ بینهایت‌طلبم، اصالت نداشته و نداره.
دکتر روانشناسم می‌گفت: اگر بخوام یه صفت در موردت بگم؛ اون جنگجو بودنته. خیلی باهوشی، زیاد مطالعه می‌کنی، خوب و روان حرف می‌زنی...
من میگم: من در این سال‌ها، دست از ترمیم کردنِ خودم برنداشتم. مثل یک موجودیتِ زنده و ذی‌شعور، نذاشتم آسیب‌هام پیش‌روی کنند. مرهم گذاشتم و باهاشون مدارا کردم. تا بعضی‌هاشون خورد خورد خوب شدند.
من برای پیدا کردنِ مادر و پدر خوب، از معصومین و آدم‌هایی با قدرت مادر و پدرِ خوب، مدد گرفتم.
ولی این‌ها جز با خواست خدا ممکن نبود.
چرا؟
چون حین این فرآیند به پذیرش رسیدن؛ در واقع کمی قبل از پذیرش کامل، متوجه چیزی شدم. در اون نقطه‌ای که متوجه شدم هنوز هم تنهام در خانواده‌ام... تشویق نمیشم به خاطر کارهام، خوبی‌هام. کسی من رو همون‌طور که هستم دوستم نداره. همه با آرزوها و هدف‌های من بیگانه‌اند. مامان و بابا چشم‌شون رو روی اون‌ها بسته‌اند. حتی حاضر نیستند برای تحقق‌شون دعا کنند. گاهی نقطه قوت‌هام تبدیل به نقطه ضعفم میشه. اونقدری که عروس‌مون بهم میگه: "گاهی دلم برات می‌سوزه. با وجود اینکه منم با مامانم اختلاف‌هایی دارم اما انقدر که تو از مامانت حرف می‌شنوی، من از مامانم نمیشنوم." همین‌ها باعث میشه کلی ازم انرژی گرفته بشه. همین‌ها هست که برای بعضی از چیزها، خودباوری ندارم. حس می‌کنم نمی‌تونم...
در اون نقطه که همه‌ی اینا رو فهمیدم، فکر کردم، خب چطور می‌تونم حسِ "من می‌توانم" رو درون خودم از یک نهال تبدیل به درختِ تنومندی کنم که با حرف‌های مادر و پدرم، نلرزه.
راهش فقط یک چیز بود: از نظر مالی باید قدرتمند میشدم. باید یا هم‌سطح یا خیلی بیشتر از اون‌ها ثروتمند میشدم.
بعدش، خونه‌ام رو می‌بردم یک محله دور از اون‌ها. برای ساعت‌هایی که نیاز به کمکی داشتم، پرستار می‌گرفتم. و بیشتر از هفته‌ای یک‌بار بهشون سر نمی‌زدم تا آزار نبینم. تا آرامشم به هم نخوره...
شبی که فرداش می‌خواستم برم پیش روانشناس؛ این معما برام حل شد. این‌که چرا خدا خواست من با مصطفی ازدواج کنم.
به مصطفی هم اینو گفتم... من اگر با کسی ازدواج می‌کردم که پولدار بود و رفاهم تامین می‌شد؛ دست از سعی صفا و مروه برمیداشتم. از سختی به امید آسانی، پیش مادر و پدرم پناه نمی‌بردم. می‌موندم توی خونه‌ای که برای خودم خوشگلش کرده بودم و ارتباطم رو باهاشون قطع می‌کردم.
و بعد؛ خیلی ساده... عاق والدین میشدم.
و الان اینجایی که هستم، نبودم.

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۴/۰۳/۰۸
نـــرگــــس

نظرات  (۵)

۰۹ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۱۷ تا خاتم عشق

قبلا هم یه بار بهت گفتم، هنر ایگنور کردن هنر خوبیست.

ایگنور کن صالحه ایگنور کن

من حسم اینه با پدر و مادرم از دو سیاره ی جدا هستیم و چیزهایی از خودم میفهمم که اونا از من نمیفهمن. در مقابل نصیحت هاشون (باشه) روی زبونمه و واقعا اهمیت نمیدم.

چرا شل نمیکنی؟؟ چرا انقدر برات مهمه نظرشون؟

پاسخ:
:)

بله، بی‌توجهی هنر خوبیه، اما بذار رک بگم، ایگنورِ پدر و مادر، فقط نشونِ بیماری روح و روان هست.
ما نباید به مهارت ایگنور والدین برسیم، بلکه باید به مهارت پذیرش والدین برسیم.
شما هم احتمالا به پذیرششون رسیدی، نه ایگنورشون.

سلام

گره زندگی خیلی از ماها اینه که نمیدونیم کحای سیر تکاملمون هستیم...

کجای سیر رشدمون هستیم...

سیر رشد و بستر رشد، یک امر وجودی هست و ما باید به درکش برسیم

اما وقتی از کلیات میام به طرف جزئیات، حرفم این میشه که اکثر قریب به اتفاق ازدواجها درسته... 

چیزی که شما دارید بهش میرسید، خودآگاهی نسبت به سیر تکاملتونه...

آگاهی نسبت به مختصاتی که توش هستید و مختصاتی که باید بهش برسید...

هر چی آگاهی تون بالاتر بره، فاعلیت شما بیشتر میشه...

و ان شاالله به جاهای بهتری میرسید

پاسخ:
سلام. خیلی ممنونم از این بازخورد... دقیقا همینه که شما فرمودید
ولی بعدش میدونید دنبال چی‌ام؟
می‌خوام رابطه‌ام رو با خدای خودم اصلاح کنم.

دوست دارم به جای اینکه حکمت خداوند برام پررنگ باشه، رحیمیت خداوند برام پررنگ‌تر بشه‌
۱۱ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۵۲ پلڪــــ شیشـہ اے

آفرین به قدرت و شجاعتت. از این نظر میگم که برات نتیجه حاصل شده بوده از برآیند اون عوامل و شما با اینکه فاعلیت کمی داشتی، موندی و تلاش کردی و حالا وارونه طور دارید به بیعت مجدد با همسرتون میرسید. اینبار ولی یه مدل متفاوت 

خداقوت

خدا به همه تلاش هاشون برکت مضاعف بده

پاسخ:
ممنونم زهرا جان :) :*
دقیقا همین که شما گفتی، همین موندن و ساختن، حتی برای همسرم هم خیلی بزرگ و چشم‌گیر هست. یعنی خودش هم شرایط ازدواجمون رو ویژه میدونه و یه بحثی هم کردیم که آیا بچه‌هامون رو می‌تونیم همینجوری که والدینم من رو شوهر دادند (به پسری با همون شرایط ۱۲ سال پیش همسرم)، شوهر بدیم؟ :))
مصطفی که می‌گفت دلش رو نداره.
و من گفتم اصلا نباید اونطوری عمل کنیم. اصلا معلوم نیست دخترای ما هم بتونند اون شرایط من رو دوام بیارن. مگر اینکه خودشون خیلی مصرانه بخوان. خیلی خیلی اصرار کنند. 

ممنونم زهرا جان. خدا به زندگی شما هم نور بپاشه که انقدر دلت روشن و مهربونه‌.

۱۱ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۲۳ تا خاتم عشق

حس میکنم اصلا حرفم رو درست نگفتم و متوجهش نشدی.

مثلا من مامانمو واقعا دوست دارم و میدونم دلسوزمه و خیرمو میخواد اما بعضی نصایحش رو میدونم اشتباهه. اونم بالای پنجاه سالشه و مسلما با بحث من تغییر نمیکنه نظرش.

من میگم باشه و کار خودمو میکنم و اصلا خودمو وارد بحث باهاش نمیکنم.

کلیت شخصیت پدر و مادرمو که نگفتم ایگنور میکنم.

ولی واقعا برام بعضی نصیحتهاشون مهم نیست. نمیشینم پای هر کدوم حرص بخورم که چرا این مدلی فکر میکنن! 

خب هر طور دلشون خواست فکر کنن. من اعتماد بنفسم به حدی هست که با فکر کردن کسی خدشه دار نشه. 

تا حالا فکر نکردم با پدر و مادرم رقابت کنم مثلا وضع مالیم از اونا بهتر بشه. کلا برام عجیب بود این حرف و فکر میکنم بخاطر تفاوت توی خانواده هاست

پاسخ:
خیلی هم عالی که منظورت رو شفاف کردی.
منم حدس زده بودم که شما به پذیرش والدینت رسیدی و در جواب کامنت قبلی برات نوشتم.

و واقعا بله... بچه‌ها؛ والدین و خانواده‌ها از همدیگه خیلی متفاوت هستند...
۱۱ خرداد ۰۴ ، ۲۳:۱۲ پلڪــــ شیشـہ اے

مردها موقع شوهر دادن دخترهاشون دیدنی اند. 

واقعا شرایط نسل ها خیلی عوض شده. و حتی شما هم شخصیت خاصی داشتید، والا کار هر کسی نیست. 

دختر قدرتمند

عزیزمی. 🩵شما لطف داری

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">