صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

چند روایت کوتاه + جلسه سوم با روانشناس

سه شنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۳۷ ب.ظ

داستان اول: هر چیزی عمری داره، استفاده نکنی، خودت ضرر کردی.
از ۱۴۰۱ یه چادر لبنانیِ بدونِ طرح و ساده داشتم که خیلی دوستش داشتم. همونی که باهاش دوران کارشناسی ارشدم گذشت و باهاش دیدار آقا رفتم.
ولی خیلی کهنه شده بود. با این حال، من یک چادر عین همون خریده بودم و گذاشته بودم تو کشو که از ابتدای دوره دکتری بپوشم.
اما مهر پارسال که شد، نپوشیدمش. دلم نیومد! چون انگار از دکترا خوندنم خوشحال نبودم. عید ۱۴۰۴ اومد، بازم یکی دوبار بیشتر نپوشیدمش.
تا اینکه هفته قبل که در مراسم جشن پیش دبستان زینب پوشیدمش، چنان روی صندلی چوبی سالن مدرسه نخ‌کش شد که آه از نهادم بلند شد...
هیعی...


داستان دوم: جلسه سوم با روانشناس رو رفتم. برای من جلسه روان و پر آرامشی بود. اما برای دکتر چالش برانگیز شد. علائم بهبود من واضح بود اما دکتر اشاره‌ای به اون‌ها نکرد. چون من ادعاهای افراطیِ دکتر در جلسه قبل رو به کلی زیر سوال بردم. دکتر گفت من و تو اگر سرِ ۱۰ درصد چیزایی که من میگم توافق داشته باشیم کافیه‌. چند دقیقه بعد من از دهنم در رفت: بله، اگر کلی حرف بزنیم، بلاخره ده درصدش درست از آب درمیاد.
حس کردم دکتر فهمید که با یک علوم انسانی خونده طرفه. فهمید که در روند درمان بالینی با دقت عمل نکرده. ظرافت کافی به خرج نداده. فهمید که من خیلی بیشتر از چیزهایی که بهم گفته، مطالعه کردم. انگار خودش هم فهمید که نمی‌تونه دقیق من رو واکاوی کنه. کمی حالت عصبی گرفت.
بهش گفتم که بیشتر از ده ساله که می‌نویسم. وبلاگ و حتی قبل از اون در دفتر خاطرات، چیزی شبیه ژرنال نویسی در روان‌درمانی هست.
و آخرین لحظات جلسه گفتم: به نظرم دیگه این جلسه آخر باشه. چون من به پذیرش رسیدم.
دکتر راحت قبول کرد. ولی بعدش خودم گفتم: البته جلسه آخر باید با اطلاع قبلی روانشناس باشه که جمع‌بندی کنه.
دکتر هم همون لحظه و برای اولین بار، یک تمرین عملی داد. و بعد خداحافظی کردیم.
و جالبه که اون حالت عصبی دکتر در جلسه بعدش هم ادامه پیدا کرد. اینو دوستم که بعد از من با دکتر جلسه داشت، گفت.
ناراضی نیستم از رفتن پیش روانشناس. فایده زیادی برام داشت. گرچه از عملکرد دکترم راضی نبودم. به جاش خودم خیلی زیاد، گذشته‌ام رو حلاجی کردم. و یکی از معماهای زندگیم برام حل شد... در یک مطلب دیگه می‌نویسمش.


داستان سوم:
یکی از دوستان دانشکده‌ام ماجرای طلاقش از شوهرِ اینفلوئنسرش رو بهم گفته بود. به نظرم دختر متعادلی بود و شوهرش با رویکردی که در اینستا داشت، مشکل‌دارِ اصلی بود. تا اینکه چند روز پیشا، دیدم دوستم عکس کم‌حجابِش رو گذاشته روی آی‌دی تلگرامش. یک‌شنبه هم که تو نمازخونه دانشکده دیدمش، دیدم انگار ژلیش ناخن هم داره. قرار بود با هم بریم یه چیزی برای ناهار بخوریم. نمازم رو خوندم و بعدش راه افتادیم. قبل از خروج از نمازخونه؛ چون گیره روسری نداشت، روسریش رو محکم بست دور گردن خودش. گفتم چیکار می‌کنی؟ گرمه! گفت: نه! گلوم معلوم میشه آخه.

یعنی داشت استادانه تظاهر می‌کرد؟ یا چی؟ چند قدم که در مسیر رفتیم جلو، طاقت نیاوردم، گفتم: فلانی من دوستتم؟ 

خندید و گفت: آره دیگه، پس چیِ منی؟

_ تو واقعا چادری‌ای؟ 

_ آرههه. 

_  پس چطوری عکس بدون حجابت رو گذاشتی تو تلگرام؟

_ آها، من عکسم رو برای غیر مخاطبین خودم بستم. استادها و مردها و ... جزء مخاطبینم نیستند.
ژلیش ناخنش هم نداشت. یک کاور موقت یک هفته‌ای بود...
گفتم: می‌دونی؟ دلم نمی‌خواست در موردت فکر بد کنم. خواستم اول از خودت بپرسم...
بعد دوستم شروع کرد، از رازهای مگوش بهم گفت. 

گفت: من اینا رو فقط به تو میگم... با هیچ‌کس دیگری اینقدر صمیمی نیستم...


داستان چهارم:
پنج‌شنبه برای شهید مصطفی علیدادی ۱۰۰ تا صلوات فرستاده بودم، جمعه دعوتمون کرد مزارش. رفتیم و عجب باصفا بود. عجب با صفا بود. موقع خوندن زیارت آل‌یاسین، پدر شهید گوشی موبایل رو داد دستم تا از موکب شهید فیلم بگیرم. خیلی بهم چسبید. انگار که شهید حسابی تحویلم گرفت...
نسیم‌اینا و زینبِ عروسِ کوچولومون (دوست جدیدمون) هم با عروسکاش (کیومرث و حشمت) اومد.
صداشون زدم: آبجی بزرگه و آبجی کوچیکه :)
پیش بعضی از آدم‌ها میشه راحت بود. میشه از قضاوتشون نترسید. میدونی می‌فهمند تو چی میگی...
به نسیم گفتم: نسییییم! بدددبخت شدم!🤧
گفت: چرا؟
_ جاری‌ام گفته مدت‌هاست تو رو ندیده و دوست داره تو رو ببینه...🤕
_ خب یه بار هر دو مون رو دعوت کن خونه‌تون.🥰
_ نه اصلا. من تو رو با هیچ‌کس به اشتراک نمی‌ذارم. نسیم تو گنجِ منی! من گنجم رو با کسی شریک نمیشم.🤣
_ تو هم گنج منی.😊
_ غلط کردی! من گنج تو نیستم. ادا در نیار.🤣
ولی واقعیت اینه، گرچه خیلی‌ها فکر می‌کنند نسیم با خیلی‌ها صمیمیه، منم با خیلی‌ها ممکنه گرم بگیرم، اما تهِ تهش، رابطه من و نسیم یه چیز دیگه‌است. اگر این نبود، نسیم بعد از نماز مغرب و عشا روش رو نمی‌کرد به مزار شهید علیدادی و بگه: کی به من و صالحه دو قلوهامون رو میدی؟ :)
این رو پیش فاطمه دوستم می‌گفتم...
که چرا نسیم دوستِ جون جونیِ منه. چرا گنجِ منه...
اینم بعدا می‌نویسم ان شاءالله.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴/۰۳/۰۷
نـــرگــــس

نظرات  (۲)

۰۷ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۴۲ نـــرگــــس

خیلی عجیبه بعضی ها مثل آقا یا خانم "یه بنده خدا" میان با یک لحن طلبکارانه و پرررر رو، میگن چرا به دوستت اینو گفتی اونو گفتی، چرا از فیلترشکن استفاده می‌کنی و ...

به جز اون "مرگ بر منافق" که میاد فحش و فضیحت میگه، باید بعضی‌های دیگه رو هم تحمل کنیم.

 

البته که مجبور نیستم  به افراد بی‌ادب پاسخی بدم.

ولو اینکه اسم "یه بنده خدا" رو برای خودشون انتخاب کرده باشند :/

پاسخ:
البته که این یه بنده خدا و نرگ بر منافق احتمالا یک نفر هستند:/
۰۹ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۰۹ تا خاتم عشق

کنجکاو رازهای مگوی اون دوستت شدم.

ولی در کل خودشم آدم عجیبیه. ما عکس کم حجاب به دوستامون هم ارسال نمیکنیم. بالاخره میگیم ممکنه پدری همسری کسی گوشی دستش باشه.

بعد این عکس کم حجاب رو گذاشته پروفایل و نمیترسه؟ ولو مخاطبینش باشن.

 

شوهر اینفلوئنسر فکر کنم وحشتناک باشه ها

پاسخ:
انقدر تعامل من با آدم‌های مختلف زیاد و متنوع هست، که همیشه چهار تا کیس عجیب و غریب اون وسط مسطا پیدا میشه 

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">