درسِ قابلمهای
حواسم هست به مطلب قبلی امتیاز مثبت ندادید. عیبی نداره... این مطلب تلافی امتیاز ندادنتون :)
داشتم ظرفها رو میشستم. نوبت قابلمه مشکیه شد. من از اولِ ازدواجم تا الان، سه دست قابلمه خریدم. یه سرویس بنفش که مال جهیزیه بود. یه دستِ کامل قابلمه مسی که چند سال بعد با پساندازم خریدم. یه دست هم صورتی که بعد از استهلاک بنفشها ابتیاع شد. تک و توک غیر اینا چیزی خریدم.
یکیش هم همین قابلمه مشکی از برند کارال بود که یکی دو سال بعد از ازدواجم خریدمش.
ماجرا این بود که نسیم سرویس قابلمه جهازش کارال بود.
کارال هم خیلی گرون بود.
چون یه خوبی مهم داشت. میشد تهش قاشق زد و سیم کشید ولی قابلیت نچسب شدن هم داشت.
من اون زمان اصلا پول نداشتم. بیپول بودم به معنی دقیقِ کلمه.
نمیدونم چطور یه ذره پول اومد دستم. از شرکت به صورت مجازی یک قابلمه کوچیک ۴ نفره سفارش دادم.
چند روز بعد، از شرکت زنگ زدند بهم که: خانم فلانی؛ چرا یه شیرجوشِ کارال رو هم به سفارشتون اضافه نمیکنید که تو قرعه کشیمون شرکت داده بشید؟
گفتم: خیلی ممنون خانم. نیازی ندارم.
این در حالی بود که من واقعا پول نداشتم وگرنه شیرجوش نداشتم :) و لازم هم داشتم و جالبه که هنوزم نخریدم.
خانمه خیلی خجستهطور و پرشور ادامه داد: خانم فلانی آیا میدونید که قرعهکشی ما، n سفر به استانبول ترکیه و یک سفر به پاریس فرانسه است؟
خیلی جدی جواب دادم: بله. میدونستم اما گفتم که نه! من خودم پاریس رفتم قبلا.
بعد خانمه هول شد: عه! خب ترکیه چی؟ چی میگم اصلا؟! پاریس رفتید حتما ترکیه هم رفتید دیگه...
و کلی عذرخواهی کرد و خداحافظی.
الان که به این خاطره فکر میکنم، از خنده میخوام بمیرم ولی هنوزم برام جالبه که زنه چطور با خودش فکر نکرد، این که پاریس رفته، چرا انقدر گداست که پولِ یه شیرجوش رو نداره؟ :)))
گرچه پاریس رفتن من واقعیت داشت اما واقعیت دقیقتر اینه که ما دو پروازه بودیم و از پاریس فقط فرودگاه شارلدوگل رو دیدم :)
ولی واقعا اون پرواز، خیلی برجسته بود.
چند وقت پیش، توی یه ابرگروه مجازی در پیامرسان بله؛ که همه در مورد فیلم و سریال صحبت میکنند، بحث افتاده بود که کی، کدوم سلبریتیها رو دیده.
من نوشتم: تو پرواز تهران پاریس، محمدرضا شریفینیا.
ملت کف و خون قاطی کرده بودند :) نوشتند تو خودت سلبریتی هستی :))
ولی بعدش نوشتم: دیدنِ سلبریتی، فقط دیدارِ حضرت آقا...
و بچهها تصدیق کردند و پیامم رو قلبی کردند و ایموجی چشمای اشکی بود که تو گروه سرازیر شد و بعدش هم فضا معنوی و شهدایی شد.
اینا رو براتون نوشتم تا علاوه بر اینکه اظهار فضلهای دنیویم رو براتون کامل کنم، ضمنا بگم که:
بلاگرها هم در بهترین حالت دقیقا همینجوری زندگیشون رو براتون روایت میکنند :)
تا درس بعدی؛ خدانگهدار.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.