صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

مادر، خط فاصله، خودشیرینی

پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۴، ۰۴:۵۵ ق.ظ

من ننویسم کسی ازم سراغی نمیگیره، نه؟ (فقط یه ذره حساس شدم بعد از دیدنِ این سریال...) مگه نمیدونید من یک وراجِ تمام عیارم؟ حتما می‌دونستید و دوستام این رو بهتر از شما می‌دونند چون بندگان خدا همیشه مجبورند تحملم کنند. این چند روز هم که ننوشتم، چون دستم بند بوده...

نمیدونم کِی این روالِ منحوس تا صبح بیدار موندن رو کنار می‌ذارم و موفق می‌شم سرِ شب بخوابم :(


دو روز و دو شب شده که دنگم گرفت و نشستم کلِ قسمت‌های ارمغان تاریکی رو دیدم. حالم؟ داغونم... خرابم... رومانتیک‌ترین سریال دنیاست و من موندم اگر هالیوود مثلا می‌خواست شبیهش رو بسازه چه غلطی می‌خواست بکنه؟ اونا که اصلا معنی عشق رو نمی‌فهمند...

رفته بودم بروجرد، با عارفه تا اذان صبح سینمایی می‌دیدیم. یکی از فیلمایی که دیدیم هم Flipped بود. عارفه برای بار هزارم این فیلم رو می‌دید. سرِ هر صحنه‌ی قابل توجهی (که تقریبا همه‌اش همین خصوصیت رو داشت) می‌زد روی توقف و چند جمله در موردش حرف می‌زد. بعد از چند بار گفت: از این کارم که بدت نمیاد؟ گفتم: نه! عارفه من عاشقِ این کارِتم!

الانم اگر کسی بود که باهاش بشینم کل قسمت‌های ارمغان تاریکی رو دوباره و چندباره می‌دیدم و بعدش هی می‌زدم روی دکمه توقف و وراجی‌های من رو تاب می‌آورد، الان انقدر در حالِ ترکیدن نبودم... دلم می‌خواست یکی بود در مورد بازی معرکه بازیگرا و فیلمنامه محشر و کارگردانی خفن سریال باهاش حرف می‌زدم. (تو دلم دارم زااار می‌زنم الان) (مخصوصا باید سرِ دیالوگهای شهین تسلیمی و شوهر و پسرش هی میزدیم روی توقف و قاه قاه می‌خندیدیم.)

خوش‌بختانه فاطمه‌زهرا داره بزرگ میشه و من کم‌کم دارم مامانِ یه نوجوان میشم، مخصوصا یه دختر... آخه دختر عشقِ زندگیه... گرچه از نظر خودم خیلی زودتر از انتظار به این دوران رسیدم، اما از نظر فاطمه‌زهرا من الان یه مامانِ مامان‌بزرگ هستم. به این معنا که چون سه روزه دارم یه بند بافتنی می‌بافم، مثل مامان‌بزرگ‌‌ها، پس مامانِ مامان‌بزرگ هستم.

همش فکر می‌کنم چه شخصیت مزخرف حرص‌درآری هستم. اگر بلاگر میشدم، احتمالا جذب ممبرم افتضاح بود. الانم دخترام فرشته‌اند که من رو تحمل می‌کنند. واقعا فرشته‌اند...

فعلا یه کلاف از هفت تا کلافم رو بافتم. یعنی یک‌هفتمِ کار. می‌خوام بلوزم تا جایی که میشه گلِ گشاد باشه. توش گم بشم. آستین‌هاش هم انقدر بلند باشه که بتونم انگشتام رو هم باهاش گرم کنم. عقده‌ای هم نیستم :)

در همین هیر و ویر، نخِ مخصوصِ بخارا دوزی هم سفارش دادم. می‌خوام چند تا کوسنِ اصیلِ نفیس طرح بزنم. خیالاتی هم نیستم :))

البته هنوز از دوره حلواها که راضیه دوستم (آشپزی ضیافت رو اگر نمیشناسید نیم عمرتون بر فناست) برگزار کنه، چند تا حلوا رو نپختم. دلتون نخواد، تا الان حلوا عربی و ترحلوا درست کردم. دیگه می‌خوام کد بانو بشم :))

بعضی‌ها ازم می‌پرسند چطور می‌رسی این همه کار رو بکنی؟ بذارید اینجوری جواب بدم: چند روز پیش، یکی از دوستان قدیمی‌ام رو دیدم. قدیمی که میگم یعنی از اونا که عطرِ نوستالژی برام دارند. همونا که روزها و سال‌های اول ازدواج که آشوب بودم، آرومم می‌کردند. شاید خودشون هم ندونند احساس من بهشون چقدر نابه، ولی خوشحالی نرم و نازکِ من توی دنیا اینه که وقتی دوستام من رو می‌بینند، میگن از دیدنت عمیقا خوشحال میشیم... خب متقابله البته. بعضی از دوستام، اولین تصمیمات خودشون یا اولین خبرها رو به من میدن... این نمی‌دونم اسمش چیه... چون من یک وراجم و همه‌چیزم رو همه می‌دونند اما اینکه دوستام من رو محرم اسرار خودشون می‌دونند، نفسم رو تو سینه حبس می‌کنه. اگر رازش رو می‌خواهید بدونید، بهتون میگم: همیشه سعی می‌کنم انرژی مثبت بهشون بدم. همیشه وقتی بهم خبرای خوب رو میدن، بغلشون می‌کنم، تشویقشون می‌کنم که کارهاشون رو جلو ببرند. و دروغ چرا، از دیدنشون سیر نمیشم...

این‌بار وقتی دوست قدیمی‌ام ازم پرسید: چطور می‌رسی؟ گفتم: می‌بینی که! من مادر خوبی نیستم :) این دوستم ازم چند سالی بزرگتره. روزهایی که من خودم رو تو آینه نمی‌دیدم، او می‌دید و می‌فهمید. ‌گفت: فاطمه‌زهرا رو تو بزرگ نکردی... گفتم: آره... مامانم، شوهرم، نسیم... اگر نبودند، من نمی‌تونستم سطح دو رو تموم کنم. البته فقط 4 ترم باقی مونده بود ولی خیلی سخت بود با یک بچه و اواخرش هم که زینب تو راه بود... اونا فاطمه‌زهرا رو بیرون می‌بردند یا نگه‌می‌داشتند...

اینکه دوستام من رو با همه‌ی نقص‌هام می‌بینند و دوستم دارند، برام آرامش‌بخشه. اینکه درس و تحصیلم اونا رو برای ادامه تحصیل قلقلک میده، همزمان با خوشحالی، حسِ نگرانی بهم دست میده.

بگذریم.

امروز صبح، یه اتفاق خوب افتاد. یه اتفاقِ آرامش‌بخش. اینکه به احتمال قوی، کارِ ثبت‌نامِ دخترا توی مدرسه نزدیک خونه‌مون درست میشه. چون فاطمه‌زهرا میره کلاس چهارم، باید براش تو کلاس‌های پایه جا باز می‌شد. و خدا خیلی لطف کرد، با وجودِ اینکه نزدیک ده نفر جلوی اسمِ فاطمه‌زهرا بودند، اما به خاطرِ زینبِ کلاس اولی، فاطمه‌زهرا هم رفت توی اولویت. والبته، صدالبته، اینکه مامانم واسطه شد، شاید تاثیرِ جدی‌تر و مهم‌تری داشت. یکی از معاونین مدرسه، دوستِ مامان هست. تقریبا بی‌اغراق، مامانم توی محله، معروف هست. چون هم سادات هست و هم خیلی مراسم روضه می‌گیره و با هر خانم فعالی در منطقه، یه لینک و ارتباطی داره. توی یک گروه، پیام میده فردا مراسم دارم، الی ماشاءالله خانم میان مراسمش. خلاصه که همه هم من رو به اسم مامان می‌شناسن. من دخترِ خانم حسینی هستم :)) مخلصِ شما :))

خلاصه این دخترِ خانم حسینی بودن هم داستانی هست برای من. مخصوصا در مراسم‌های خونگی مامان... آخ... همه من رو میشناسن، اما من باید به خودم فشار بیارم که یادم بیاد هر کس فامیلیش چی بود. حتی یه مدت بابا رو هم به فامیلی حسینی میشناختند... بعد، دخترِ خانم حسینی بودن، واقعا در طاقت بسیاری کسان نیست. فکرش رو کنید، من تو کلِ دوران کارشناسی ارشد و اندکی قبلش که لیلا جون در بارداری، امانم رو بریده بود، عصرها همش بی‌جون و خسته بودم. وسط یا همون اولِ مراسم‌های مامان، خواب‌آلود می‌شدم و می‌رفتم تو اتاق و می‌خوابیدم. همیشه هم پشت سرم حرف بود! همیشه! ولی به کتفم هم نبود. حالا این دهه محرم تا سومِ امام، مجتمعِ مسکونیِ بابااینا، هیئت داشتند. مکان هیئت هم نگم... حالا بگذریم. فقط یک شب و نصفی رفتم. فکرش رو بکنید، اصلا نمی‌تونستم تمرکز کنم. همه من رو نگاه می‌کردند، نصف وقت هم به سلام‌علیک و مصافحه و اینا می‌گذشت. برای همین، ده شب رو رفتیم هیئت کوچول موچولوی دوستانِ قدیم ندیمِ همسر، یک شب رو هم رفتیم هیئت دوستانه خودمون.

ولی نگم امروز صبح، وقتی مشکلِ مدرسه دخترا حل شد، اصلا از اینکه دختر خانم حسینی هستم، در پوست خودم نمی‌گنجیدم. احساس کردم خیلی بیشتر از قبل عاشقِ مامان شدم. اگر مامان نبود من چه خاکی تو سرم می‌ریختم؟ مامانی که توسل کرده به اهل‌بیت که مشکل مدرسه بچه‌ها حل بشه... هرچی فکر می‌کنم می‌بینم من دخترِ خیلی ناخلفی هستم. می‌خوام از این به بعد توبه کنم و وقتی مامان مراسم می‌گیره، خودم همه‌ی چایی‌ها رو بریزم و استکانا رو بشورم...

من فهمیدم که توی تمام این سال‌ها، مخصوصا از وقتی که کارشناسی ارشد قبول شدم، نتونستم حسِ دلسوزی و نگرانی مامان نسبت به آینده و سرنوشت و برنامه‌هام رو درک کنم.

مامانم واقعا نگرانمه... نگرانِ خودم و زندگیم و بچه‌هام...

مخصوصا وقتایی که میاد و دخترا رو با همه‌ی سختی‌ها می‌بره مسجد. و منِ تنبل باهاشون نمیرم. (الان موزیکِ سریال ارمغان تاریکی هم توی مغزم داره پخش میشه و قلبم از رفتارهای زشتم به درد اومده) ولی متاسفانه واقعا نیاز دارم که چند دقیقه سر و صدای دخترا توی مغزم نباشه.

میدونید کی فهمیدم که در مورد مامان اشتباه می‌کردم؟ خب همه‌چیز از شهادتِ علی شروع شد. علی که دست و پای مادرش رو می‌بوسید... و منی که جلوی مامان، خیلی «من» بودم. مامان دوست داره به همه چیز میز یاد بده. مامان خیلی ساده و بی‌ریاست. یه ذره تجمل توی زندگیش پیدا نمیشه. من برعکسِ مامان، عاشقِ سبکِ شخصی‌ام. سبکِ شخصیِ لباس‌پوشیدن، چیدمان خونه، مرتب کردن کشوها و تنظیم‌کردن کارها و چیزها و برنامه‌ها. من گاهی با صرفِ بودنم، مامان رو به چالش می‌کشیدم. هماورد می‌طلبیدم. ولی مامان دوست داشت مامانِ من باشه. مخصوصا در نقشِ مربی و تعلیم‌دهنده... عاشقِ این نقش بوده و هست. من ولی این نقشِ مامان بیزار شده بودم. خیلی چیزی بروز نمی‌دادم. ولی هرازچندگاهی گند هم می‌زدم. یا مثلا هیچ‌وقت اونجوری که دوستام رو همیشه تشویق می‌کنم، مامان رو دائم تشویق نکردم. آره، گاهی هم تلنگر زدم به خودم و کارهای فوق‌العاده مامان رو برجسته کردم، اما نه همیشه...

دختر ناخلفی بودم القصه. بنده خدا مامان، فقط یه ذره زبونش برام تلخ و گزنده بوده. اگر باهاش مهربون‌تر میشدم، اونم مهربون میشد، ولی من نخواستم.

یه روز از همین روزها بود، وقتی فاطمه‌زهرا داشت می‌رفت مسجد، زینب هم با بی‌قراری برای همراه شدن باهاش، از خونه رفتند و لیلا تنها موند پیش من. لیلا توی اون یک ساعت و نیم، خیلی اذیت کرد. وقتی برگشتند اعصابم به هم ریخته بود. مامان هم اومد باهاشون بالا. تلخی کردم. کمی که صحبت کردیم، گفتم ادب فقط جلو مامان‌باباهای قدیم واجب بود. برای ما مامانای جدید تره هم خرد نمی‌کنند. مامان فهمید من مشکلم چیز دیگه‌ای هست. گفتم من از مسجد رفتن اینا ناراحت نیستم، از بدخلقی‌هاشون، به هم‌ریخته‌کردن خونه و جمع‌نکردن‌هاشون، گوش‌ندادن‌هاشون و ... ناراحتم. بعد، مامان گفت: چیزهایی رو گفتی که مدت‌ها بود می‌خواستم بهت بگم. حرف دلم رو زدی... بعد نصیحتم کرد و راهکار داد. و این‌بار، اصلا از حرفاش ناراحت نشدم. نمی‌دونم این‌بار چه فرقی با دفعات دیگه داشت... شاید چون همه‌چیز از شهادت علی شروع شد.

از اون موقع که حلوا درست کردم به نیت سلامتی و فرج امام زمان و سلامتی و طول عمر حضرت آقا و شادیِ شهدا. بردم هیئت یا فرستادم خونه مادرِ شهید... دلم دوستی‌شون رو خواست. باهام دوست شدند، نمی‌دونم... شاید. ولی علی... مطمئنم که بهم نگاه کرده. گرچه تا وقتی توی دنیا بود، نگاهش به زن نامحرم نمی‌افتاد، ولی مطمئنم که این روزها من رو دیده...

موافقین ۴ مخالفین ۲ ۰۴/۰۴/۲۰
نـــرگــــس

نظرات  (۵)

سلام

من اومدم بابت این فونتی که انتخاب می‌کنید و اندازه فونت و پس زمینه نوشته ها تشکر کنم...

جدا خیلی خوبه...

در مورد محتوا هم...

سرخوش بود و متفاوت و پر انرژی

 

پاسخ:
سلام. خوش به حالتون که سحرخیزید. فقط شما این ساعت صبح کامنت می گذارید.

یه جوری تشکر کردید کلی فکر کردم که آیا در این مطلب تغییر جدیدی دادم یا نه! 

این داشتن سبک شخصی تو قالب وبلاگ هم خودش رو نشون داده، نه؟ عکس گلها با قابلیت تکرارشوندگی عکس رو از یک سایت خریدم.
بعدش دادم همون چارلی که اسمش پایین صفحه است... چون خودش گفت که این کار رو برامون انجام میده. و نتیجه این شد.

محتوا خیلی سرسری شد ولی بیشتر چیزهایی بود که دلم میخواست از این روزها بنویسم.

از همه دوستانی که شهادت علی پسرعموی همسرم رو تسلیت گفتند هم عذر میخوام. توان پاسخگویی رو نداشتم. ببخشید.

ترکیب رنگ مشکی ( نوشته ها) با پس زمینه ای که هاله ای از صورتی کمرنگ داره خیلی ترکیب جذابی هست توی رنگ...

مخصوصا که اون صورتی و سبز کمرنگ با سفید ممزوج شدن...

سایز فونت هم واقعا عالی بود... و نوع فونت هم خیلی باب طبعم بود...

گفتم از این لذت بصری که میبرم تشکر کنم...

 

خلاصه که واقعی ترین حس هام رو میگم...

همین.

 

بابت شهادت علی آقا هم یه مقداری فکر کردم که نظری گذاشته بودم یا نه...

یادم اومد که بله...

این چه حرفیه!!!

یک جوان ۲۰ ساله توی اقوام خودکشی کرده... مادرم هی بهم فشار میاره زنگ بزن تسلیت بگو...

این یکی از مشکلات منه... کلا نمی تونم با آدم داغدار روبرو بشم... 

چون خیلی میفهممشون... و زبانم فرسنگ‌ها از درکم فاصله میگیره

 

پاسخ:
این مدلِ پس زمینه ایده خودم بود!
از بچگی هم تصور می کردند صالحه بزرگ بشه نقاش میشه، هنرمند  میشه.
خدا رو شکر این چشمه نخشکیده.
قابل شما و بقیه دوستان رو نداره. من از ابتدای دوران وبلاگ نویسی، دغدغه پس زمینه و قالب و اینا رو داشتم و چون خودم بلند نیستم طراحی و کد نویسی، خیلی موضوع برام حائز اهمیت بوده و هست.

متشکرم.


به آدم داغدار نمیشه تلفن زد، فقط باید دیدش و در آغوشش کشید.

خیلی خوشحالم ک رابطه تون با مامان تون تغییر کرده ...

انشالله از این ب بعد روزای خیلی قشنگی رو کنار هم بگذرونید ...

ی جمله ای بود ک : هر چه بزرگتر میشویم نیازمان ب مادر بیشتر میشود....

 

خیلی چیزا هست ک فقط ب مادر میشه گفت و خیلی احساسات هست ک فقط مادر می‌تونه ب آدم منتقل کنه ...

 

دو سال پیش با خاله هام و مادربزرگم رفته بودیم اربعین

خاله هام دائم دور مادربزرگم میچرخیدن ، بهش خدمت میکردن و...

و من همش ب این فکر میکردم ک این حس دخترانگی مو این احساس نیاز ب خدمت ب مامانمو کجا ببرم ؟ چ‌کارش کنم؟ 

خیلی سخت بود برام 

 

چیزی ک تا قبل اون تجربه نکرده بودم ....

 

رابطه دختر و مامان خیلی قشنگه...هر چی هم سن آدم بیشتر میشه قشنگ تر میشه...چون دنیای دو طرف ب هم نزدیک تر میشه ...

 

و از همه مهمتر ی گره هایی تو زندگی پیش میاد ک فقط ب دعای مادر باز میشه ...هر چند میگن مامانا از اون دنیا هم حواسشون ب بچه هاشون هست ، اما من همش حسرت اون وقتایی رو میخورم ک میرفتم ب مامانم میگفتم مامان برام دعا کن ، می‌گفت چی بگم ؟ بعد من دونه دونه ارزوهامو میگفتم ، مامانم دستاشو میآورد بالا و برا تک تک شون برام دعا میکرد ....

 

و خیلی چیزای دیگه ک از حوصله یک کامنت خارجه :)

 

 

دمت گرم 

علی آقا رو باز هم تسلیت میگم

همه ایران دلش یه مادر میخواد که بره تو آغوشش به درد دل 

درد دل از بعد شهادت حاج قاسم

۲۰ تیر ۰۴ ، ۲۰:۵۹ زهرا یگانه

سلام، من دو بار وبلاگت رو چک کردم. 😄

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">