علی کوچولو
فیالواقع کسی این پسر رو ندید.
تا وقتی بود، کسی ندیدش... حالا یه فامیل، در به در دنبالِ یه تیکه کوچیک از بدنش هستند...
فقط سه سال از من کوچیکتر بود اما وقتی با مصطفی ازدواج کردم، یه پسربچه ریزهمیزه بود. چهرهاش شبیه اروپاییها بود، بهش میگفتن بچه سوسولِ فامیل.
ما که سال به سال نمیدیدیمش اما همین عید امسال بود که رفتیم عیددیدنی عموی مصطفی. زنعمو از خاطرههای تلخ و صبوریهاش با لبخند تعریف میکرد و من مطمئن بودم که هرگز ذرهای از رنج زنعمو رو در زندگیم تجربه نکردم. کم نیست اینکه یه نفر سالها از بچهی معلولش نگهداری کرده باشه و آخر از دستش داده باشه. و زن عمو همیشه شاکر خدا بود ولی این تموم قصهی زنعمو نبود...
علی هم بود. صورتش یه طوری بود که نمیشد هیچ کدورتی داخلش پیدا کرد. همیشه یه لبخند ملیحی روی لب داشت که انگار نماینده تموم حرفهای نزدهاش بود.
این پسر همیشه بود. ولی اصلا نمیدونستیم کیه؛ چیه، چهکاره است. من فکر میکردم سربازه. ولی چند سالی بود سپاهی شده بود.
اون روز علی مرخصی بود. ولی بهش زنگ میزنند که بیا، کار داریم.
قرآنش رو میبنده و لباسش رو میپوشه. راه میافته سمت سازمان بسیج. جایی که ماموریت داشته یه چیزی رو بگیره یا شاید تحویل بده.
بنا بر تصاویر دوربینهای مداربسته سه دقیقه بعد از ورودش، موشک اسرائیلی با سرعت دیوار صوتی رو میشکنه و ساختمون رو با خاک یکسان میکنه.
حالا یک فامیل دنبالِ یک تیکه کوچیک از بدن این بچهاند.
زنعمو میگه چند روزه هیچکس دستم رو نبوسیده. هیچکس پام رو نبوسیده.
عمو میگه چند روزه صدای قرآن از توی راهپله به گوشمون نخورده.
روح علی کوچولو با اون انفجار انگار پخش شده در فضا، به وسعت دنیایی که آدمها علی رو میخوان پیدا کنند، بزرگ شده.
علی حالا همه جا هست. همون علی که فیالواقع کسی اونو ندید...
رحمت الله علیه