پینگ پونگ با اعضای خانواده
لطفا این مطلب رو زود بخونید، مطلب بعدی منتظره! :/
یه سکانسی تو ارمغان تاریکی هست، سارا دو شبانه روز نخوابیده تا یه شالگردن بافتنی برای مجید ببافه و بهش هدیه بده. بعد مجید از طرف سازمان ماموریت گرفته که از سارا جدا بشه. واسه همین سارا رو میبره یه رستوران گرونِ باکلاس تا اونجا قضیه رو بهش بگه و خاتمه (همون کات). ولی وقت محبت بیریا و خالص سارا رو میبینه، اصلا دلش نمیاد و نمیتونه حرفش رو بزنه.
فقط من نمیدونم چرا وقتی دارم برای خودم بلوز بافتنی میبافم، با هیجان این سکانس رو برای مصطفی تعریف میکنم؟ چرا؟ اونم وقتی مصطفی هم درخواست داده برای شال گردن! :/
به مصطفی میگم: دعا کن همونطور که خدا کِرمِ بافتنی رو بهم داده، جنبهاش رو هم بده! :)
باز مامان این جمله قصارم رو که شنید، یهو برگشت سمتم و گفت: چی گفتی!؟
آخه یه بند دارم میبافم! :/ چه وضعشه!
به همه هم میگم معلومه که این بافتنی برای خودمه. یه خودشیفته جز برای خودش، برای چه کسِ دیگهای میبافه آخههه! :/
من اگر شهید نشم، یکی به خاطر خودشیفتگیم هست، یکی هم واسه اینکه وقتی سالاد شیرازی رو آبغوره نمک میزنم و حسابی هم میزنم و میریزم تو پیالهها، برای خودم پُر و پیمون میریزم و تهش هم هرچی آبغوره میمونه؛ خودم میخورم :))
عارفه اومده تهران. بهش میگم دلم برات یه ذره شده بود! همهش به یادت بودم... (متاسفانه در طول سال تحصیلی انقدر بدبختی دارم که نمیتونم به دلتنگیم برای عارفه فکر کنم.)
بعد میگم نمیدونی چقدر جات خالی بود. داشتم میترکیدم با یکی فیلم ببینم و بتونم بزنم رو توقف، در مورد صحنههای فیلم باهاش حرف بزنم (خنده و گریه قاطی کردم در این لحظات)
بعد دقیقا اونم همین احساس رو داشت! (چشمای قلبی و اشکی!)
گفت چند روز پیش، با داداششاینا داشتن فیلم میدیدن، هرچی خواهش و اصرار کرده که بزن رو توقف، قبول نکرده! :/
فلذا من تنها کسی هستم که عارفه میتونه با خیال راحت و با دل خوش پیشش فیلم ببینه. خدا رو شکر :) بهش میگم بیا دوباره Flipped رو ببینیم. میگه پایهام بدجوری! :))
مامانم داشت پیش عارفه اینا، از خانم همسایهمون میگفت که از قضا، دوستی قدیمیای با خانم شهید ایزدی، حاج رمضان داشتند. این رو گفتم که بگم مامان اصلا عادت نداره در مورد در و همسایه پیش بقیه حرف بزنه. اما از بس ذهنش درگیر این همسایهمون شده بود؛ اینم گفت که دختر کوچیکه خانم همسایه در خارج زایمان کرده بنده خدا...
من گفتم: خوش به حالِ خانم فلانی شده! حالا دیگه مجبور نیست بره برای نگهداری از دخترش و نوزادش و ... یه نوه کمتر! بهتر! :)))
مامان یهو بهم براق شد: یعنی چی؟ تو اصلا میدونی بنده خدا الان چه حالی داره!؟
این گذشت.
فرداش خونه مامانبزرگ رفته بودیم. من داشتم بافتنی میبافتم. مامان بزرگ هم رفته بود بیرون قدم بزنه. مامان داشت به عمهام میگفت: من نگرانِ اینم که خونه مادر(بزرگ) اینقدر نزدیک شماست، برای شما زحمت زیادی داره... بهتون فشار میاد... بهتون سخت میگذره...
هرچی عمهام میگفت نه! ما خوبیم و برامون مشکلی نیست و مادر همهی کارهاش رو خودش میکنه... بازم مامانم حرفای خودش رو تکرار میکرد چون متاسفانه معتقده که دختر و مادر نباید خیلی نزدیک هم باشند و معمولا حریمها رعایت نمیشه و چه و چه.
و خدا رو شکر من داشتم بافتنی میبافتم و خنده خبیثانهام رو در همون حال میزدم. حوصله نداشتم به مامان گیر بدم و بگم بلاخره دور یا نزدیک؟ زحمت یا رحمت؟ احساس مادر به دختر فقط وجود داره یا احساس دختر به مادر هم هست؟ وااالللااا!
مامان بابام رفتند پیش روانشناس که ببینند در مورد داداش کوچیکهام باید چه تدابیری کنند. دکتر بهشون گفته تمرین کنید با هم پینگپونگی صحبت کنید. یعنی یه جمله مامان، یه جمله بابا.
بابام که اصلا راضی نبود. میگفت دکتره اصلا نتونست ما رو درک کنه. آخه این چیزا چه ربطی به مسائل ما داره :)))
حالا امروز، وسطِ مکالمه خانوادگی تو خونه مامانبزرگ، مامانم باز بهم گیر داد، نمیدونم سرِ چی بود.
پاسکاری کردم سمتِ بابا. گفتم: بابا ببینید مامان چی میگه! هیچی نمیگید چرا؟ با مامان پینگ پونگ بازی کنید. مامان پینگ، شما پونگ :))))
بابام چی بگه خوبه؟ میگه: مامانت دوست داره با تو پینگ پونگ بازی کنه، نه من! :))))
بعله! این یکی از دلایل مشکلات من با مامانمه. اگر بابام با مامانم پینگ پونگ بازی میکرد من میشدم؛ نخودی. ولی الان جورِ بابا و دو تا داداشم رو هم من میکشم. زیباست. نه؟ :)
یه چیز بامزه دیگه: مامانم داشت یکی از عمههام رو نصیحت میکرد که تدبیر کنه و روابطش با مامانبزرگم رو بهبود بده.
عمه میگفت: آخه بهش میگم غذا تلخ شده. نمیگه درسته، تلخ شده، میگه نه! اصلا تلخ نیست.
:)))
مامان: خب نمیخوردی! مجبور نبودی!
من: میرفتی بیرون به یه بهانهای، ساندویچ میزدی برمیگشتی :)
عمه: نه! آخه اصرار داشت که تلخ نیست. یا مثلا هوا گرمه، بهش میگم گرمه؛ کولر رو بزن، میگه گرم نیست.
مامان: باهاش وارد بحث نشو طیبه جان. شاید مادر واقعا گرمش نیست.
من: چیزی عجیبی نیست عمه. ما هم تو خونه ماماناینا همین داستان رو داریم. بعدم چه توقعی داری آخه؟ مگه مامان بزرگ فلسفه خونده تو دانشگاه؟
مامان خندید و مهربون ادامه داد: آره عزیزم. بحث نکن...
من: عاقا!!! اصلا با هیچ مادری نباید وارد بحث شد :))
(انقدر این تیکهام خوب و دلنشین بود که مامان هم حال کرد!)
من: عمه، همهی مامانها این جوریاند عزیزم. خودِ من برای دخترام شیطان رجیم هستم. واسه همینه که اونا با تحمل کردن من اینقدر فرشته شدند!
پ.ن: بدانید و آگاه باشید که مامانها هستند تا طعم آتش رو همین دنیا به بچههاشون بچشونند تا اونا بهشتی بشن. برای همینه که بهشت زیر پای مادران است :)
سلام
دیدم نگم نمیشه. درسته به اصل مطلب ربط نداره ولی باید بگم
حاج رمضان از اونایی بود که عکسشون رو از وقتی دیدم... یه حسی ام... یه جوری ام :( اول حمله با باقری عزادار شدم، آخرش با حاج رمضان... این دو تا اذیتم کرد. دومی از اولی هم بیشتر! با اینکه هیچی از حاج رمضان نمی دونستم...