صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

پینگ پونگ با اعضای خانواده

دوشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۴، ۰۱:۰۴ ق.ظ

لطفا این مطلب رو زود بخونید، مطلب بعدی منتظره! :/


یه سکانسی تو ارمغان تاریکی هست، سارا دو شبانه روز نخوابیده تا یه شال‌گردن بافتنی‌ برای مجید ببافه و بهش هدیه بده. بعد مجید از طرف سازمان ماموریت گرفته که از سارا جدا بشه. واسه همین سارا رو می‌بره یه رستوران گرونِ باکلاس تا اونجا قضیه رو بهش بگه و خاتمه (همون کات). ولی وقت محبت بی‌ریا و خالص سارا رو می‌بینه، اصلا دلش نمیاد و نمی‌تونه حرفش رو بزنه.
فقط من نمی‌دونم چرا وقتی دارم برای خودم بلوز بافتنی می‌بافم، با هیجان این سکانس رو برای مصطفی تعریف می‌کنم؟ چرا؟ اونم وقتی مصطفی هم درخواست داده برای شال گردن! :/
به مصطفی میگم: دعا کن همون‌طور که خدا کِرمِ بافتنی رو بهم داده، جنبه‌اش رو هم بده! :)
باز مامان این جمله‌ قصارم رو که شنید، یهو برگشت سمتم و گفت: چی گفتی!؟
آخه یه بند دارم می‌بافم! :/ چه وضعشه!
به همه هم میگم معلومه که این بافتنی برای خودمه. یه خودشیفته جز برای خودش، برای چه کسِ دیگه‌ای می‌بافه آخههه! :/
من اگر شهید نشم، یکی به خاطر خودشیفتگیم هست، یکی هم واسه اینکه  وقتی سالاد شیرازی رو آبغوره نمک می‌زنم و حسابی هم می‌زنم و می‌ریزم تو پیاله‌ها، برای خودم پُر و پیمون می‌ریزم و تهش هم هرچی آبغوره می‌مونه؛ خودم می‌خورم :))

عارفه اومده تهران. بهش میگم دلم برات یه ذره شده بود! همه‌ش به یادت بودم... (متاسفانه در طول سال تحصیلی انقدر بدبختی دارم که نمی‌تونم به دلتنگیم برای عارفه فکر کنم.)
بعد میگم نمی‌دونی چقدر جات خالی بود. داشتم می‌ترکیدم با یکی فیلم ببینم و بتونم بزنم رو توقف، در مورد صحنه‌های فیلم باهاش حرف بزنم (خنده و گریه قاطی کردم در این لحظات)
بعد دقیقا اونم همین احساس رو داشت! (چشمای قلبی و اشکی!)
گفت چند روز پیش، با داداشش‌اینا داشتن فیلم می‌‌دیدن، هرچی خواهش و اصرار کرده که بزن رو توقف، قبول نکرده! :/
فلذا من تنها کسی هستم که عارفه می‌تونه با خیال راحت و با دل خوش پیشش فیلم ببینه. خدا رو شکر :) بهش میگم بیا دوباره Flipped رو ببینیم. میگه پایه‌ام بدجوری! :))

مامانم داشت پیش عارفه اینا، از خانم همسایه‌مون می‌گفت که از قضا، دوستی قدیمی‌ای با خانم شهید ایزدی، حاج رمضان داشتند. این رو گفتم که بگم مامان اصلا عادت نداره در مورد در و همسایه پیش بقیه حرف بزنه. اما از بس ذهنش درگیر این همسایه‌مون شده بود؛ اینم گفت که دختر کوچیکه خانم همسایه در خارج زایمان کرده بنده خدا...
من گفتم: خوش به حالِ خانم فلانی شده! حالا دیگه مجبور نیست بره برای نگه‌داری از دخترش و نوزادش و ... یه نوه کمتر! بهتر! :)))
مامان یهو بهم براق شد: یعنی چی؟ تو اصلا می‌دونی بنده خدا الان چه حالی داره!؟

این گذشت.
فرداش خونه مامان‌بزرگ رفته بودیم. من داشتم بافتنی می‌بافتم. مامان بزرگ هم رفته بود بیرون قدم بزنه. مامان داشت به عمه‌ام می‌گفت: من نگرانِ اینم که خونه مادر(بزرگ) اینقدر نزدیک شماست، برای شما زحمت زیادی داره... بهتون فشار میاد... بهتون سخت می‌گذره...
هرچی عمه‌ام می‌گفت نه! ما خوبیم و برامون مشکلی نیست و مادر همه‌ی کارهاش رو خودش می‌کنه... بازم مامانم حرفای خودش رو تکرار می‌کرد چون متاسفانه معتقده که دختر و مادر نباید خیلی نزدیک هم باشند و معمولا حریم‌ها رعایت نمیشه و چه و چه.

و خدا رو شکر من داشتم بافتنی می‌بافتم و خنده خبیثانه‌ام رو در همون حال می‌زدم. حوصله نداشتم به مامان گیر بدم و بگم بلاخره دور یا نزدیک؟ زحمت یا رحمت؟ احساس مادر به دختر فقط وجود داره یا احساس دختر به مادر هم هست؟ وااالللااا!

مامان بابام رفتند پیش روانشناس که ببینند در مورد داداش کوچیکه‌ام باید چه تدابیری کنند. دکتر بهشون گفته تمرین کنید با هم پینگ‌پونگی صحبت کنید. یعنی یه جمله مامان، یه جمله بابا.
بابام که اصلا راضی نبود. می‌گفت دکتره اصلا نتونست ما رو درک کنه. آخه این چیزا چه ربطی به مسائل ما داره :)))
حالا امروز، وسطِ مکالمه خانوادگی تو خونه مامان‌بزرگ، مامانم باز بهم گیر داد، نمی‌دونم سرِ چی بود.
پاس‌کاری کردم سمتِ بابا. گفتم: بابا ببینید مامان چی میگه! هیچی نمیگید چرا؟ با مامان پینگ پونگ بازی کنید. مامان پینگ، شما پونگ :))))
بابام چی بگه خوبه؟ میگه: مامانت دوست داره با تو پینگ پونگ بازی کنه، نه من! :))))

بعله! این یکی از دلایل مشکلات من با مامانمه. اگر بابام با مامانم پینگ پونگ بازی می‌کرد من میشدم؛ نخودی. ولی الان جورِ بابا و دو تا داداشم رو هم من می‌کشم. زیباست. نه؟ :)

یه چیز بامزه دیگه: مامانم داشت یکی از عمه‌هام رو نصیحت می‌کرد که تدبیر کنه و روابطش با مامان‌بزرگم رو بهبود بده‌.

عمه میگفت: آخه بهش میگم غذا تلخ شده. نمیگه درسته، تلخ شده، میگه نه! اصلا تلخ نیست.

:)))

مامان: خب نمی‌خوردی! مجبور نبودی!

من: می‌رفتی بیرون به یه بهانه‌ای، ساندویچ می‌زدی برمی‌گشتی :)

عمه: نه! آخه اصرار داشت که تلخ نیست. یا مثلا هوا گرمه، بهش میگم گرمه؛ کولر رو بزن، میگه گرم نیست.

مامان: باهاش وارد بحث نشو طیبه جان. شاید مادر واقعا گرمش نیست.

من: چیزی عجیبی نیست عمه. ما هم تو خونه مامان‌اینا همین داستان رو داریم. بعدم چه توقعی داری آخه؟ مگه مامان بزرگ فلسفه خونده تو دانشگاه؟

مامان خندید و مهربون ادامه داد: آره عزیزم. بحث نکن...

من: عاقا!!! اصلا با هیچ مادری نباید وارد بحث شد :))

(انقدر این تیکه‌ام خوب و دلنشین بود که مامان هم حال کرد!)

من: عمه، همه‌ی مامان‌ها این جوری‌اند عزیزم. خودِ من برای دخترام شیطان رجیم هستم. واسه همینه که اونا با تحمل کردن من اینقدر فرشته شدند!

پ.ن: بدانید و آگاه باشید که مامان‌ها هستند تا طعم آتش رو همین دنیا به بچه‌هاشون بچشونند تا اونا بهشتی بشن. برای همینه که بهشت زیر پای مادران است :)

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴/۰۴/۲۴
نـــرگــــس

نظرات  (۷)

سلام

 

دیدم نگم نمیشه. درسته به اصل مطلب ربط نداره ولی باید بگم

حاج رمضان از اونایی بود که عکسشون رو از وقتی دیدم... یه حسی ام... یه جوری ام :( اول حمله با باقری عزادار شدم، آخرش با حاج رمضان... این دو تا اذیتم کرد. دومی از اولی هم بیشتر! با اینکه هیچی از حاج رمضان نمی دونستم... 

پاسخ:
می دونستید حاجی با پای خودش به مذبح و مسلخ عشق رفته؟

به حاجی اطلاع داده بودند فردا هرجا باشید می‌زنیمت.

از زن و بچه‌هاش خداحافظی می‌کنه و میره جایی که به کسی جز خودش آسیب نرسه...

یادِ شبِ عاشورا و اصحاب سیدالشهدا نمی‌افتید؟ :')

قیافه اش برام خیلی دلنشینه... 

من دوست شهید ندارم! رفیق شهید... هر چی که این جوونا میگن

یه حاج حسین داریم... میرم سر مزارش... برای من باباست

گره به کارم بیفته نگاهمو می چرخونم سمت مزارش... 

این حس رو به حاج رمضان هم دارم پیدا می کنم

نمیدونم چرا :(

اصلا نمی دونم چرا...

من هیچی ازش نمیدونم!

هیچی!

یه اسم

یه تحلیل! گفته این جنگ برای ما جنگ وجودی نیست!

یه خط که تمام فراز و نشیب ها شکست نیست! 

همین...

ولی به دلم نشسته :(

پاسخ:
خوش به حالتون :)

[البته اون بخش تجردتون رو باید از حالتون فاکتور بگیرم]

وقتی یکی ازم تعریف می کنه و میخوام لذت ببرم و سه ثانیه بعدش با بولدوزر از روم رد میشه -_-

 

منم بخش تاهل شما رو فاکتور می گیرم -_-

موشک جواب موشک -_-

پاسخ:
همین کارا رو می‌کنید کسی براتون خواستگاری نمی‌ره دیگه :(
۲۴ تیر ۰۴ ، ۰۸:۵۸ تا خاتم عشق

آفرین

با مامانا نباید بحث کرد :)

پاسخ:
تازه درد دل هم نباید کرد :))

من بغض

من گریه

من کوله بازی

من ننه من غریبه م بازی

من خط و نشون کشیدن برای تلافی کردن

من دعا برای اذیت کردن همزمان سه دختر و مادر و همسر به همراه زن داداش :(

پاسخ:
استغفرالله ربی و اتوب الیه...
۲۴ تیر ۰۴ ، ۱۲:۱۵ هیپنو تیک

و منی که مجردم و معتقدم خوشبحالمه 

 

آقای سرباز بیاید، پرچم مجردا بالاست🥽🚀

پاسخ:
:|

همین حال و احوال رو دارید که به خداوندیِ خدا مجرد موندید.
اگر ازدواجی بودید، خداوند سریع یه فکری به حالتون می‌کرد.

نکته: بعضی‌ها، فاز ازدواجی می‌گیرن و دعا می‌کنند به درگاه خدا که جفت عاشقِ ما رو برسون ولی وقتی با طرف مقابل روبرو میشن و یه ذره حس می‌کنند قضیه داره جدی میشه، دچار پنیک و فوبیای دنیای بعد از ازدواج میشن...
اینا هم مجرد می‌مونند.
نکته دو: بعضی‌ها هم طاقچه بالا میذارن دقیقا مثل خودت، اینا باید منتظر تادیب الهی باشند.
به قول مامانم: وای به حالت :))))

همه ی بحث‌ها یه طرف 

عمه‌هاتون چقدر خوبن! 

فکر کن خواهر شوهر با مادر شوهر بحثش شده، میاد میشینه که عروس نصیحتش کنه. همین که به عروس اجازه میدن در این زمینه دهن باز کنه و حرف بزنه خیییلیییی خوبن

طرف‌های ما عروس حتی اگر قبل از تولد خواهر شوهر عروس بوده باشه و در ابن خانواده نوه‌دار هم شده باشه باز ۷ پشت غریبه است

پاسخ:
آخه مامانم در جایگاه مادر_خواهر براشون کارکرد داره.
همونطور که پدرِ من، داداش بزرگه‌شون هست، مامانم هم در جایگاه خواهرِ بزرگتر و عاقله زن هست :)

پس فکر کردی خانم حسینی فقط تو در و همسایه خانم حسینیه؟
خیر! مامانم همه‌جا برش داره.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">