تهران، ایستاده در غبار
شبِ ۲۵ خرداد به اصرار همسر رفتیم خونه مامان بابام. حالا فاصله خونه ما و اونا چقدره؟ نهایتا ۲۰۰ متر.
اما چرا؟ همسر میگفت چون خونه ما چسبیده به سپاهِ منطقه است، خطرناکه.
اون شب هیچ اتفاقی در منطقه ما نیفتاد. شب دوباره به مصطفی پیام دادم. میدونستم مصطفی به خاطر انفجار نزدیک محل کارش یه ذره به هم ریخته. سعی کردم با گیفهای بامزه استرسش رو از بین ببرم. ولی اونم سعی کرد با ارسال صحنه انفجارهای پایتخت؛ متقاعدم کنه که همونجا بمونم.
فرداش خونه مامان موندیم تا شب. برای بیکار نموندن کتاب اربعین طوبی رو خوندم. تمام و کمال. موقع از پوشک گرفتن بچه؛ باید سر خودم رو یه جوری گرم کنم.
کتاب به دست نشسته بودم جلوی تلویزیون و خانم امامی داشت از روی بیانیه شورای عالی امنیت ملی میخوند. مُحارب رو که خوند مَحارب، طبق عادتِ همیشگیم، غلطش رو تصحیح کردم. بعد کتاب رو گذاشتم کنار و داشتم به این فکر میکردم: "کار کسی مثل خانم امامی عجیب و غریب سخته! من که اصلا دلم نمیخواد جای ایشون باشم. بچهها و زندگی رو باید بذارم هی برم سرِ کار! بعدشم طعنه اطرافیان و مخصوصا مامانم رو باید به جون بخرم... " و کفشهای خاکیِ خانم احمدیِ پرستیوی اومد جلوی چشمام.
اینم امتحان منه. همه میدونند حرف فامیل و دوست و غریبه چقدر برام بیاهمیته. اما حرف مامان، مثل خوره مغزم رو میخوره.
چند دقیقه بعد، وقتی بدو بدو با لیلا پریدم توی دستشویی؛ اون اتفاق افتاد. بابا داشت صحنه رو میدید. بعد با حرارت برامون تعریف کرد. میدونستم پیامد این اقدام؛ آبروبخشی ویژهای برای رسانه ملی به ارمغان میاره.
بعد از فکر کردن به شجاعت تحسینبرانگیز خانم امامی، ذهن من به همین سمت رفت. چون اولین مناظرهی دانشجوییای که رفتیم، گزاره در مورد رسانه ملی و تلویزیونهای خصوصی بود. اون موقع ما گزاره رو باختیم چون طرفدار رسانه ملی و عدالت رسانهای بودیم و واقعا خوب نتونستیم دفاع کنیم. طرفمون خیلی قوی بود و همش آمار رو میکرد و آخرش هم قهرمان کشوری اون دوره شدند. از همون زمان، بحث حکمرانی یکپارچه فرهنگی برام پررنگتر شد.
بگذریم، از اول وعده صادق سه، مشخص بود که رسانه ملی چقدر حرفهایتر شده و روز به روز داره پیشرفت میکنه. اما خب، کمتر کسی به این چیزا توجه میکرد تا این انفجار شد سند مظلومیت و اعتبار رسانهی ملی.
مامان که همیشه بدجور مخالف اخبارگویی و کار رسانهای زنها بود، لحظات اول موضعش تحسین بود و دعا برای ظهور و ... ولی آخرای شب دیگه تحمل واکنشهاش برام سخت شده بود. نمیفهمیدم با زنِ جهادگرِ رسانهای چند چنده. مثل همیشه معتقد بود این زنها بچههاشون رو میذارن تو خونه و در حقشون ظلم میکنند.
مصطفی ده و نیم شب اومد که برگردیم خونهمون. موقع خوابوندن بچهها، سوال میپرسیدند از جنگ. از جبههبندیها. دوستان ما و همپیمانانمون و دوستان اسرائیل و حامیانش.
من این ایام سعی کردم آرام باشم. انقدر آرام باشم که بچهها حتی نتونند تصور کنند که مادرشون به خاطر شرایط جدید تغییری کرده. اینطوری اونا هم کمتر تحت تاثیر شرایط روانی جدید قرار میگیرند. باید بفهمند جنگ شده اما نمیذارم فکر کنند الان شرایطِ غلبه ترس و وحشته...
وقتی بچهها رو خوابوندم، دیدم مصطفی هم خوابیده. بیدارش نکردم. رفتم کنار پنجره. کوچه تاریکِ تاریک بود. اکثر قریب به اتفاق چراغهای همسایهها، همه خاموش بود. منم تنها چراغ خونه رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم.
امروز صبح مصطفی قبل از رفتن سر کار بیدارم کرد. گفت چای گذاشته تا با هم بخوریم. چشمام باز نمیشد اما بلند شدم. با خودم گفتم مردِ زندگیم به همصحبتی من نیاز داره.
یه لقمه هم برای خودم گرفتم تا با چای بخورم.
استرس مصطفی برای من واضح بود. اما ظاهرش کاملا آرام بود. میدونستم هدفش چیه. میخواد من رو برای رفتن از تهران راضی کنه.
شهر از همیشه آرامتر شده. انگار نه انگار اینجا یک کلانشهره. نه صدای ماشین، نه صدای همهمه و شلوغیِ یک شهر پر از کارخانه و اداره. خدایا چقدر تهران رو دوست دارم! اینجا خونه من بوده و هست.
دلم از کنجِ گرم و نرم خونهام جدا نمیشه. از کتابهام، از خلوتم. بچههام هم از اسباببازیهاشون و شبکهی پویای قشنگشون جدا نمیشن. ولی فقط به مصطفی گفتم: بچهها دیروز میخواستند مامان جون رو با خودشون بیارن اینجا. خونه ماماناینا سرگرمی کافی ندارن.
منم از دیروز دردِ آخرین دندون عقل و یه مشکل دیگه هم پیدا کردم.
مصطفی شروع کرد.
گفت مشهد نمیخوای بری؟
بعد از پاسخ منفی من برای سفر و حتی برای بروجرد و پلدختر رفتن، ادامه داد: تو خیلی چغری و راحت راضی نمیشی ولی تهران خیلی خطرناکه و انفجار میشه چنین و چنان میشه و فلان دوستم گفته بریم قم فلانجا بمونیم دوهفته. آقای فلانی رئیسمون گفته با پول شخصی (یا مجموعه) خانوادههاتون رو میفرستم خارج از شهر و ...
گفتم: بچههای من بدون بابا بهشون سختتر میگذره. به خاطر اردوجهادی و چیزای دیگه، بارها رفتم و دیگه نمیرم.
گفت: میدونی اگر سپاه رو بزنند، شیشههای این پنجره پرتاب میشه به سمت داخل خونه؟ اون روز که انفجار شده بود، یه نفر شیشه رفته بود تو چشمش، یکی دیگه شیشه رفته بود تو گردنش، یه نفر تو دستش. میدونی اون صدای وحشتناک چطوریه؟ من همش فکر میکنم فاطمه زهرا صدای انفجار رو بشنوه، تو چطوری میخوای آرومش کنی؟
با عصبانیت و صدای ششش، نفسم رو بیرون میدم: بسه دیگه.
بلند شدم و دو قدم راه رفتم. مصطفی ناامید از راضی کردن من، از آشپزخونه رفت تو هال و نشست روی مبل تا اسنپ بگیره.
میدونستم حرفاش منطقیه. برای همین رفتم وضو گرفتم تا استخاره کنم.
قرآن حفظم رو برداشتم و گرفتم روبروی خودم. حمد خوندم و بسم الله الرحمن الرحیم گفتم. باز کردم. سوره اسرا آمد. و آیههای آخر سوره نحل: واصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لاتک فی ضیق مما یمکرون.
رفتن و نرفتن فرقی نداره. میمونم و شادم که وعده پیروزی در صفحه بعده :)
تو بالاخره تو درست بنویس نمیخواد از مجری ایراد بگیری
خود پرنقصت و بررسی کنی شاید به درجه ایمان مجری هم رسیدی