تلخیهای نبودن استادِجان
همکلاسیم یک آقای حدودا ۴۰ ساله هست که فقط یه بچه زیر ۷ سال داره.
اگر بحث بچه بشه، سر هر کلاسی میگه: بچه همش دردسره. از اول تا آخرش دردسره...
هی هم تکرار میکنه. فکر میکنه خیلی حرف بامزهای میزنه. استادها هم معمولا میخندند و تایید میکنند.
یعنی میخوام تهوع بگیرم! بسه دیگه. حیا کنید.
یادش به خیر... استادِ جان...
استادِ جان کجایی که بگی: "بچه برکت کاره، رحمته"
استادِ جان کجایی که از "مادری" و "مادر" بگی...
اونم توی دانشگاه که کسی خریدار این حرفها نیست...
نگاهها در موضوع زن، درجه اول به فمینیستهای سکولار، در درجهی دوم به فمینیستهای مسلمان نزدیکه و تک و توک افرادی مثل استادِ جان، نگاهشون الگوی سوم زنِ مسلمان ایرانی هست و این رو میفهمند...
هر بار که بهشون تلفن بزنم، احوال بچهها رو میپرسند. اونم با تاکید.
این دو بار آخر، یک بار تلفنی و یک بار حضوری پرسیدند: زیاد نشدند؟
هرچند که هر دو بار اصلا توقع نداشتم استاد چنین سوالی بپرسند ولی ته ذهنم این سوال بود که استاد با این همه تاکید بر مادری، نگاهشون به بچهی بیشتر چیه.
استاد معتقدند من باید قوی باشم. اگر فکر کنم همین سه تا بسه، تو همینم کم میارم. اگر فکر کنم نه، این که چیزی نیست، تو همین مادری هم بهتر خواهم بود.
البته همین استادِ جان یک بار تلویحا بهم گفتند که بعد از این همه درس خوندن، خونهنشین نشم.
همیشه برام عجیبه که استادِجان از کجا میفهمند که من در کدوم نقطه و با چه نیازی گیر کردم.
آخه مدتی هست که دیگه به بچهی بعدی فکر نمیکنم 😔
البته به خودم تسلی میدم: درست میشه. الان تحت فشار موقتی هستی... این حال و احوال گذراست.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.