صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

دو استادِ کلاس‌های یک‌شنبه پیام داده بودند که به دلیل برنامه مصاحبه متقاضیان هیئت علمی گروه، کلاسشون برگزار نمیشه. نقشه چیدم که به جای دانشگاه برم، کتابخانه. آخه از برنامه مطالعه و تحقیقم بدجوری عقب بودم. بعد به خودم آمدم: خنگی مگه؟ فاطمه‌زهرا و زینب که مدرسه‌اند. لیلا رو هم که همسر می‌بره پیش مامان. پس چرا کتاب‌خونه؟ بمون خونه و زیر کولر و فول امکانات درست رو بخون.

به مامان و همسر چیزی نگفتم. فقط برای خودم دل‌کندن از رخت‌خواب سخت شده بود. اولین کلاس روز یک‌شنبه ساعت ۱۰ بود و من باید حدود ساعت ۹ بیدار می‌شدم. تصمیم گرفتم به خاطر خستگی روز قبل به خودم سخت نگیرم. برای همین به همسرم که بچه‌ها رو راهی مدرسه کرده بود گفتم شما برو سر کار. من خودم لیلا رو می‌برم پیش مامان. و خوابیدم.

وقتی دوباره چشمام رو باز کردم، ساعت ۹ و نیم بود! ریلکس، لیلا رو بیدار کردم و آروم آروم رفتیم سمت خونه مامان. ساعت ۱۰ لیلا رو تحویل مامان دادم. و مامانم اصلا شک نکرد که چرا با وجود اینکه اینقدر دیرم شده اما عجله برای رفتن ندارم.

بعد از کمی گپ و گفت با مامان و خوردن دو لقمه صبحانه، با خوشحالی زایدالوصفی برگشتم خونه خودمون.

مشغول خوندن کتابِ روش‌شناسی شدم. کتابی که در شرایط عادی، به سختی می‌تونستم روش تمرکز کنم. روی مبل دراز کشیده بودم و منظره مقابلم کتابخونه‌ی پذیرایی بود که حس و حال حضور در کتابخونه رو بهم میداد. کتاب به دست، به خودم ذوق می‌کردم که آفرین! بلاخره یه کار درست کردی. غولِ ارائه کلاسی هفته بعد رو شکست میدی و شاگرد زرنگ کلاس میشی. به به! غذا هم از دیروز توی خونه داریم. اصلا وقتم گرفته نمیشه. سریع ناهار و نماز و می‌خونم و نصف کتاب رو تموم می‌کنم. بعدشم با انرژی، مثل یک مامان نمونه میری سراغ بچه‌ها. می‌بریشون پارک. هورا!

دو سه ساعت بعد، ناگهان دیدم کسی به در خونه می‌کوبه. یا اباالفضل. یعنی کیه؟

در رو باز کردم و وا رفتم. فاطمه‌زهرا بود! گفتم تو چرا اومدی اینجا؟

ساعت ۱۲ و نیم بود. یادم اومدم که از دیروز، کلاس‌های مدرسه فاطمه‌زهرا ساعت ۱۲ تعطیل شده. حدس زدم که همسرم به سرویس فاطمه‌زهرا هنوز اطلاع نداده بوده و گذاشته بود که نزدیک ساعت ۲ بهش خبر بده. اما حتما زینب تا این لحظه به خونه مامانم رسیده. چون زینب همیشه ساعت ۱۲ تعطیل میشه و حتما الان اونجاست.

بچه گیج شد: مگه چی شده مامان؟

گفتم: هیچی، بابات یادش رفته به سرویس مدرسه‌ت بگه که تو رو ببره خونه مامان‌جون. منم الان خونه‌ام چون استثناءا امروز کلاس نداشتم و موندم خونه که این کتاب سخت و مشکل رو بخونم.

بعد شروع کردم به محاسبه که الان چیکار کنم که قضیه جلوی مامان و همسرم لو نره. از دخترم خواهش کردم الان بیا برو خونه مامان‌جون. بعد بگو سرویسم من رو گذاشت جلوی خونه خودمون، من دیگه خودم اومدم.

دخترم خیلی سریع شرایط پیچیده من رو درک کرد. کیفش رو براش سبک کردم. سریع لباس پوشیدم و سوار ماشین شدیم به سمت خونه مامان. در همین حین داشتم به این فکر می‌کردم که خونه موندن من بی‌سابقه است. از اون طرف، اینکه همسرم یادش بره به راننده سرویس‌ها تغییر برنامه‌شون رو اطلاع بده، باز هم بی‌سابقه است. مثل مجرمین داشتم این اتفاق نادر رو به فاطمه‌زهرا، توضیح می‌دادم که فکر نکنه مادرش یک دغلکار همیشگی هست و در دلم به خودم ناسزا می‌گفتم.

فاطمه‌زهرا رو رسوندم. برگشتم سمت خونه و ماشین رو پارک کردم. ناگهان دیدم سرویس زینب رو دیدم! باور کردنی نبود. همسر حتی یادش رفته بود به سرویس زینب خبر بده. راننده سرویس زینب خانم مهربون و خوش برخوردی هست که به خاطر قد کوتاه زینب، همیشه پیاده میشه تا براش زنگ رو بزنه. گوشی به دست مشغول صحبت با کسی بود و زینب کنارش، رو به روی در ساختمون. آروم سلام کردم و گفتم: خانم فلانی شوهرم یادش رفته بهتون بگه امروز زینب خونه مامانم میره. منم کار دارم امروز. ببرینش اونجا. ببخشید...

زینب من رو ندید! جل‌ الخالق. طفلکم مثل همیشه توی سرویس خوابش برده بود و خیلی هوشیار نبود. دستی به پشتش کشیدم و به سمت راننده سرویس هدایتش کردم. خانم سرویسی گفت: بیا بریم زینب جون. مامان خونه نیست. زینب رو سوار کرد و با لبخند همیشگیش چشمکی زد و رفتند.

توی دلم آشوب شد که حالا بنده خدا چه فکری در مورد من می‌کنه. سریع خودم رو از عذاب وجدان جدا کردم و رفتم خونه. پوست صورتم هنوز از گرمای هوا ذوق ذوق می‌زد. به همسرم زنگ زدم. جواب نداد. مشغول درس شدم تا به محدوده تعیین شده‌ام برسم.

کمی بعد همسرم زنگ زد و اصلا به روی خودم نیاوردم که خونه‌ام و چطور تونستم بی‌دقتی همسرم رو به شکلی زیبا و اتفاقی جبران کنم. بنده خدا دچار عذاب وجدان شد. به گفته خودش: به مدت دو ساعت! ولی چون یه بار این مسئولیت با من بود و وقتی من یادم رفته بود، همسرم باهام دعوا کرده بود، اینجوری ازش انتقام گرفتم و حساب بی‌حساب شدیم. خدا رو شکر که در همین دنیا قضیه جمع شد.

القصه درسم رو خوندم. یه سری لباس‌ شستم و پهن کردم. خونه رو هم اصلا و ابدا مرتب نکردم که اگر شب با همسر برگشتیم خونه، به مرتبی خونه شک نکنه.

بعد هم طبق برنامه روزهای یک‌شنبه، برگشتم خونه. مامانم تعجب کرد که خوابم نمیاد. بچه‌ها رو دو تایی بردیم محوطه فضای سبز روبروی خونه‌شون. کمی توت چیدیم. حرف زدیم. مامان بزرگم هم به ما پیوست و یک روز استثنائی رقم خورد. زینب کلی گِل بازی کرد و خاکی شد. لیلا هم همینطور. خودمون هم کلی کیف کردیم. غروب برگشتیم خونه و سریال شب رو دیدیم. بعد از شام، هنوز همسرم از سر کار برنگشته بود. برای همین خودم با بچه‌ها برگشتم خونه. لیلا و زینب رو حمام کردم و خوابوندم. و بلاخره باباشون رسید. فاطمه‌زهرا بیدار بود و با پدرش کمی صحبت کرد و بعد خوابید.

از اتاق بچه‌ها که اومدم بیرون، آب گذاشتم بجوشه تا چای درست کنم. جعبه شطرنج رو آوردم و به همسرم پیشنهاد دادم تا آماده شدن چای، یه دست بازی کنیم. همسر فقط تلاش می‌کرد که نبازه که البته ناکام موند. خوشحال بودم و اصلا عین خیالم نبود که دارم ادای زن‌هایی رو در میارم که همه ابعاد زندگی‌ و نقش‌هاشون رو همزمان و در تعادل پیش می‌برند. همسر اصلا متوجه نشد که لباس‌های روی بند، کی شسته شدند و کی پهن شدند. اصلا شک نکرد که من چطور انرژی داشتم که دخترا رو حموم کردم.

گفت: عزیزم تو بهترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم. گفتم: لوس نشو! به محض اینکه این رو گفتم، اتفاقی افتاد که همه‌ی معادلاتم رو عوض کرد. خلق و خوی همسرم رو از این رو به اون رو کرد. قبل از اینکه اعتراف کنم رفتم داخل آشپزخونه و دو تا چای ریختم. کمی نبات و دو غنچه گل سرخ هم توشون انداختم. عطر چای و گل محمدی، مگه میشه حال آدم رو از بد به خوب، از خوب به خوبتر تغییر نده؟ نگید که انتظار داشتید قصه بد تموم بشه؟


پ.ن: شنبه رفتم دانشگاه. فهمیدم فردا مصاحبه متقاضیان هیئت علمی گروه هست و کلاس‌های یک‌شنبه تشکیل نمیشه. خوشحال شدم چون کارم عقب بود. نه اینکه از ترس مواجه نشدن با استادهای روز یک‌شنبه خوشحال شده باشم. چون شنبه فراتر از نترسیدن عمل کردم. با مدیرگروهمون کلاس داشتیم. بعد از کلاس، در کمال آرامش و متانت، بهشون توضیح دادم که چه فشارهایی که از سمت این دو استاد بهم وارد شده. انتقاداتم رو بدون تعصب و غلو گفتم و نگرانیم از پایین اومدن سطح دانشکده و کلاس‌ها رو هم بیان کردم.

دکتر سین حرف‌هام رو شنید، در حالی که صورتش نشون می‌داد که از وضعیت پیش اومده ناراحت هست. دکتر، بعد از استادِجان، کسی هست که از فرق گذاشتن بین زن و مرد در محیط علمی خودش رو دور نگه‌ می‌داره. بسیار شنوا و پذیراست. خدا رو شکر می‌کنم که ایشون مدیرگروهمون هستند. آخرش بهم گفتند: شما خودت رو ناراحت نکن و نگران نباش. اشکال از اون‌هاست. من بعد از ترم در یک فرصت مناسب، بهشون تذکرات رو می‌دم.

دروغ چرا. دلم خنک شد. شاید به خاطر تسویه حساب. اما نه... بیشتر به خاطر خالی شدن از خشم فروخورده شده. دوست ندارم هیچ وقت برای خودم احساس ترحم کنم. قبل از شنبه، ترحم به من روا بود. اما حالا به خودم افتخار می‌کنم.

وقتی برگشتم خونه، انقدر ذوق این جریان رو داشتم، که تعطیلی کلاس‌های شنبه برام در درجه دوم اهمیت قرار گرفت. همین شد که به همسرم و مادرم نگفتم که تعطیلم. و ناگهان این فکر به سرم زد که فردا طبق روال همیشگی یک‌شنبه‌ها ازشون حمایت بگیرم تا درس‌های عقب‌مونده‌ام رو جبران کنم.

موافقین ۴ مخالفین ۴ ۰۴/۰۲/۳۰
نـــرگــــس

نظرات  (۸)

وای خدایا انگار یه داستان پلیسی اتفاق افتاد تا تو یه فراغت کوچیک کسب کنی

منم دو هفته پیش مرخصی گرفتم رفتم بهشت زهرا که سه ساعت بتونم روی یه نوشتنی تمرکز کنم

باورش سخته

پاسخ:
پس قشنگ درکم کردیااا [ایموجی چشمای اشکی و بغض]
بعضی از این مجردها و حتی متاهل‌های بچه‌دار هم درکی از این شرایط ندارند.

به نظرت خیلی ضایع بود یا نبود؟ (برای انتشار در یک سکوی پربازدیدتر)

ضایع ؟ نه بابا .....جدی بود اتفاقا

.فقط کیه که درک کنه

پاسخ:
فقط کامنت‌های بچه‌دار ها رو ببین :) خدا رو شکر اونا درک می‌کنند :)

با کامنت بستگی موافقم

من از این کارها دوست دارم. یه جورایی دوست دارم کارهام یه راز باشه

پاسخ:
من تا الان چند بار خواستم حقیقت رو به همسرم بگم... من خیلی راز‌های خودم رو پیش خودم نگه نمیدارم :)))
ولی راز بقیه رو چرا... امن هستم الحمدلله 
۳۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۳۶ پلڪــــ شیشـہ اے

خیلی خداقوت

الحمدلله که فرصت فراغت فراهم شد. چند روزه بال بال میزنم بزنم بیرون خونه تنهایی

پاسخ:
عزیزم 🥺
گاهی همین چیزهای ساده برای مامان‌ها آرزو میشه. و هیچ‌کس جز مامانایی که بچه‌ی کوچولو دارند، درک نمی‌کنند...

چقدر این رفتار ازت بعید بود🙄

پاسخ:
دقیقا کدوم رفتار؟ :)
آخه میدونی، اصلا دروغ نگفتم. هرچی بود یا نگفتن حقیقت بود یا توریه.

تازه‌شم اگر رفته بودم دانشگاه یا کتابخونه یا حتی خونه مامانم می‌موندم؛ کی می‌خواست در رو برای دخترا باز کنه؟ :)

سلام نرگس جان 

این پستت اینقدر حال خوب داشت که حتی خستگی منم در رفت 😅👏🏼

پاسخ:
سلام زینب جان
خخخ... چه خوب :) ولی خیلی مطلب ضایع و در عین حال سینمایی‌ای بود 🤣
۰۳ خرداد ۰۴ ، ۱۶:۰۰ پلڪــــ شیشـہ اے

آخ دقیقا... 

به حدی خلقم اومده بود پایین که حاضر بودم برم بشینم سر کوچه مون و فقط بدون اینکه کسی باهام کاری داشته باشه فقط به یه نقطه زل بزنم. 🥴😅

امروز هر طوری شد به بهانه جلسه ی فرهنگی طفل خود را به پدرش خیلی زوری سپردم و رفتم. 😅 خدا میدونه شاید خیلی هم واجب و اینا نبود. چند روزم هست گرما زده ام میرم بیرون، ولی تا اون سر شهر رفتم تو زل گرما فقط برای تمدد اعصاب و کمی فاصله گذاری اجتماعی. 🤣الان احساس اون مامان خوشبخت حال خوبای شوآفی بلاگر رو دارم که ژست لیوان قهوه و کافه توی دستشون دارن. 

۰۳ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۱۷ سارا سماواتی منفرد

خیلی هم باحال بود و به نظرم کار خوبی کردی و بعدش اون حال خوبه چه به آدم می چسبه (((-:

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">