صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

منوی بلاگ
بایگانی
نویسندگان

امشب داشتم فکر می‌کردم چرا آخه این همه کار! چرا به صفر نمیرسند هیچ، همدیگه رو می‌زایند کارها!!

امروز مامانم اومد خونه‌مون و اون بازه کوتاهی که برای استراحت در نظر داشتم رو، کار جدید شروع کرد. قضیه این بود که من رفتم جارو کنم خونه رو. مامانم شروع کرد به شستن ظرفا. بعد دید سینک گرفته، اتصالاتش رو باز کرد... (حالا چند ماه پیش تمیزش کردیم! ولی ده ساله که عوض نشده! برای همین اوضاعش خیطه!)

من خون خونم رو می‌خورد. ولی به روی مامان اصلا نیاوردم. واقعا خسته بودم ولی مجبور شدم یه نیم ساعت بیشتر، توی حموم لوله بشورم. 

آخرش هم درست نشد. سینک چکه می‌کرد. البته از مامان کلی تشکر کردم. اصلا مامان قضیه چکه رو نفهمید چون اندازه من دقت نمی‌کنه. 

دیگه شب رفتم از مغازه لوله اتصالات یه پک جدید خریدم. مجموعا یک میلیون ناقابل که البته برای سینک روشویی دستشویی هم خریدم.

مامانم تزش اینه که: من یه کاری رو شروع می‌کنم. بقیه مجبور میشن تمومش کنند.

بعدش هم می‌گفت: من و تو، تیم خوبی میشیم.

نه ممنون مامان. من نمی‌خوام باهات تیم شم 😭

خلاصه یه مدته ذهنم درگیر اینه که چه کنم. هر روزی هم که برنامه‌ام مطالعه و استراحته؛ گند می‌خوره به اون روز. 

دلم گریه می‌خواد.

یهو این رو در یک کانال دیدم، یه نفر کامنت داده بود:

سلام منم وقتی کارام زیاده از تسبیحات حضرت زهرا (البته بصورت برعکس یعنی اول ذکر سبحان الله بعد الحمدلله بعد الله اکبر) ،و ۷ تا ذکر بسم الله الرحمن الرحیم لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم، و یک آیه الکرسی کمک میگیرم ،هر وقت این ذکرها رو گفتم یا زمانم برکت پیدا کرده که بتونم کارامو تموم کنم یا خدا نیروی کمکی بطور ناباورانه برام فرستاده.

و همچنین اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان 💚

خلاصه الان دارم به حکمت این فکر می‌کنم که شاید واسه همین هیچ کمکی‌ای برام جور نمیشه. لابد من در مرحله قبل از فضه‌دار شدن هستم 🤣

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۴ ، ۰۰:۲۳
نـــرگــــس

حال ندارید، بخش دوم مطلب رو بخونید :)


کم پیدا شدم چون گوشی موبایلم خراب شده. بدون اینکه من گوشه بالا سمت راست گوشی رو لمس کنم، کلیک می‌خوره. و صفحه‌ام مدام پرش داره. در نتیجه نمی‌تونم راحت بیام و به کامنت‌ها جواب بدم یا مطلب بنویسم. الانم با ‌لپتاپ دارم می‌نویسم، در حالی که خسته‌ی یک روز بسیار پرکارم.

برادرزاده‌ام، پسر خیلی جدی و شیرین و باحالیه. یک روز دیرتر از لیلا به دنیا اومد. هر دو شون الان ۴ سالشونه. وقتی باباش سر کار باشه، ازش بپرسیم بابات کجاست، میگه: بابام سگِ کاره. عاشقشم یعنی.

سگِ کار، حکایت منه. سگِ کارم. از صبح پاشدم مشغولِ یِ‌گیر کردن هونه زِنِگی‌یم (مشغول رتق و فتق امور خونه زندگیم) صبحانه و تغذیه بچه‌ها و شستن لباسا و... . زینب هم مریض بود و نرفته بود. ولی ظهر بردمش مدرسه که زنگ آخر سر کلاس باشه. برگشتم تند تند حلوا عربی درست کردم که ببریم کلاس قرآن فاطمه‌زهرا. بعد از کلاس قرآن هم به زور، یکی از دوستام رو آوردم خونه‌مون. به صرف چای و شربت و میوه. دوستم بدجوری با واقعیت خونه‌داری من روبرو شد. خونه ترکیده! و من تند تند مشغول جمع و جور کردن شدم. البته افتضاح و ناجور نبود. برای همین بهش گفتم بیا، با اینکه اولین بار بود میومد خونه‌مون. خیلی باهم ندار تشریف داریم. بهم میگفت: خونه‌ات خیلی وایب خوبی داره. عاشق کتابخونه‌مون شده بود...

وقتی دوستم رفت، من بخشی از ظرفا رو شستم و به ته سینک نرسیدم. یهو دنگم گرفت که رویه‌های کوسن‌ها رو بشورم. از اونجا که الیاف کوسن‌ها هم آستر نداشت (یعنی در یک پارچه دیگه نبود، مستقیم پارچه اصلی مبل رویه‌شون بود) چرخ خیاطی رو از کمد بیرون کشیدم و مشغول دوختن آستر برای کوسن‌ها شدم. بعدم انداختم تو ماشین تا آخر شب برگردونم‌شون به تنظیم کارخونه. زینب هم از صبح، وسایل و قابلمه و ظرف و ظروف خاله‌بازی، کارت‌های خنگولک‌ها، مهره‌های شطرنج، هزار مدل عروسک و پازل و جی‌جی‌وی‌جی وسط خونه انداخته بود. البته با مشارکت لیلا خانوم. از خودشونم کار کشیدم تا یه ذره خونه جمع بشه. خودم که کمرم دو نصف شد.

و فکر نکنید که این اوضاع یک امروز من بوده و هست. خیر! نهضت ادامه داره. مطلب ثبت شده در ۱۰ مهر همینا رو میگه دیگه. اصلا چرا من انقدر تکراری دارم می‌نویسم؟


بذارید یه چیزای جدیدی از دانشگاه براتون بگم. چطوره؟

عاقا ما مثلا رشته‌مون مدرسی معارف انقلاب اسلامی هست. این کلمه معارف هم به شدت روی مخ هست. چرا؟ چون هِچ خبری از معارف در دانشکده ما نیست :)

استاد درس سیاست‌خارجی ج.ا.ا ما، که ترم قبل باهاش روش‌شناسی داشتیم، خیلی آدم جلبی هست. دقیقا جلسه آخر ترمِ قبل، یعنی چند روز قبل از حمله اسرائیل، با یه حدت و اطمینانی داشت به ما می‌گفت که وقت مذاکره است و ما باید در وقت درست مذاکره می‌کردیم و نکردیم و از این چرندیات. در حالی که ده سال کشور معطل چک بلامحل برجام مونده، هنوز باور به مذاکره داشت ایشون. اونم مثلا در حالی که جناب دکتر، نظریه رئالیستی رو یکی از نظریات خوب روابط بین‌الملل و سیاست‌خارجی می‌دونه. جالب نیست؟ از نظر من مشکوکه. ولی ایشون باهوشه. میدونید چرا؟ چون بِ بسم‌الله جلسه اول ترم رو گفته نگفته، گفت بعد از جنگ، من فهمیدم یه سری از پیش‌فرض‌هام در مورد اسرائیل غلط بوده. اعترافی که پشیزی ارزش نداشت از نظر من چون بعد از سخنرانی اول مهر حضرت آقا بود. این جلسه (جلسه دوم ترم) گفت: یکی از بچه‌ها می‌خواست عنوان پایان‌نامه تصویب کنه در مورد وقایع پس از ۷ اکتبر، اولش می‌خواست بذاره پس از طوفان‌الاقصی... من محکم ایستادم و با خانم دکتر فلانی (مشاور پایان‌نامه من) مخالفت کردم و گفتم که انقدر با اطمینان نگید طوفان‌الاقصی! :/

چرا؟ چون آقای دکتر حدس می‌زنند کلِ ماجرا، یک رکبی بوده که اسرائیل به غزه زده و نفوذی‌های خودشون در حماس، این عملیات رو پی‌ریزی کرده‌اند. البته دکتر به این مساله تصریح نکردااا! ولی در اصل بدجوری به این قضیه باور داره و خودش هم این قضیه رو کرده تو مخِ رفیقاش. یه موضوع تحقیق بهش پیشنهاد دادم ترم پیش، واژه شهادت رو تبدیل کرد به کشتار. اصلا حالم بد شد. و کار رو به شکل افتضاحی بهش تحویل دادم و نمره‌ام شد ۱۶. فدا سرم.

 اما رفیق فابِ دکتر که استاد مدعوِ روز شنبه است، عجیب بود! اصلا تعجب آوره که ایشون با این حجم از آپدیت نبودن و داغون بودن از نظر علمی، چطور استاد درس جنبش‌های معاصر شده؟ یکی باید به شبهات ایشون پاسخ بده که این جلسه، من این کار رو کردم. البته نه همه شبهاتش که خدای ناکرده بهش برنخوره. معلومه که با پارتی جناب دکتر (همون استاد روش شناسی و سیاست‌خارجی) دعوت میشه به دانشکده دیگه! همون شبهه طوفان الاقصی رو ایشون هم داشت. و بدتر اینکه وای! شهید سنوار رو چطوری زیر سوال برد و گفت من نمی‌تونم باور کنم یه تراشه‌ای چیزی توی بدنش کار نذاشته باشند، یا مثلا سنوار رو از نظر گرایشات عقیدتی تحت تاثیر نذاشته باشند اسرائیلی‌ها. بعد هم با ژست اپوزیسیون می‌گفت که به سلامتی حماس هم که تسلیم شد! :| سواد... دریغ از سواد سیاسی. به خدا موندم که چطوری اینا استاد دانشگاه شدن؟ کجا به اینا کار دادن؟ بعد می‌گفت که همه‌ی دنیا شده تظاهرات برای غزه، فقط مردم ایران ساکتند. آخه حق هم دارند! خسته شدند دیگه!! که دیگه من سکوت نکردم و آیه قرآن براش دلیل آوردم و البته در مورد همه چرندیاتش به جز قرآن هم دلایل و شواهد زیاد بود ولی اون دلایل رو سرش بحث می‌کنند و بازم زیر سوال می‌برند، برای همین چون حوصله بحث ندارم، دست می‌ذارم روی اعتقاداتشون تا بگم اگر ادامه بدید یعنی حرف خدا رو زیر سوال بردید :) ولی برام مثل روز روشنه که ایشون ساده لوحه و اون یکی آقای دکتر، جلب. جناب دکتر هیچ‌وقت نمی‌ذاره کار به جایی برسه که بتونید مچ‌ش رو بی‌چون و چرا بگیرید. *****.

خانم دکتر (همون استاد مشاورم) میگفتند سر کلاس انقلاب بچه‌های کارشناسی، یکی از بچه‌ها با وقاحت تمام پا شد گفت: اصلا اسرائیل حق داره فلسطینی‌ها رو بکشه چون زور داره دیگه. این بچهِ نیچه‌تر از نیچه، باعث شد فشار خانم دکتر بیافته و بچه‌های کلاس براشون آب قند میارن. فقط نمیدونم من چطور دارم چرندیات این دو تا رفیق فاب رو هر هفته تحمل می‌کنم. خب واقعا داره بهم سخت می‌گذره. بدجوری. دپِ دِپم. حالا فکر کنم کلاس قرآن دوشنبه بتونه من رو سرِپا کنه که فعلا سر از پا نمی‌شناسم براش چون قراره منم قرآن‌هامو مرور کنم. استادمون خیلی عشقه. خدا حفظش کنه.

خلاصه این اوضاع منه فعلا. حرف‌هایی که مثل بغض گلوی آدم رو می‌گیره. فقط دلم می‌خواد هفت خوان این دکترا تموم بشه تا بعد برم دنبال اهداف قشنگم. حیف که آدمی نیستم که بذارم وقت و سرمایه و انرژی‌ای که برای یه کاری گذاشتم، به فنا بره، وگرنه شاید اصلا تکلیف چیز دیگری بود.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ مهر ۰۴ ، ۰۰:۰۹
نـــرگــــس

عنوان مطلب خیلی سنگینه و کار من رو سخت می‌کنه. اما موضوعی هست که من از ابتدای ازدواج خیلی بهش فکر کردم.

اولین پاسخی که به ذهنم رسید، این بود که:
حوزه فعالیت و عمل مادرشوهر و عروس شبیه هم هست. یعنی هر دو خانه. یک محیط بسته. فعالیت‌ها مشابه هم. هر کدوم یکی از کارها رو انجام بده، دیگری معاف میشه.
مثلا عروس غذا درست کنه، دیگه لازم نیست مادرشوهر غذا درست کنه. یکی جارو بزنه، دیگری دیگه لازم نیست. قدیم که عروس و مادرشوهر در یک خونه زندگی می‌کردند، الگوی تقسیم وظایف اجرا میشد. ولی الان، مادرشوهر دوست داره پسرش رو ببینه، دعوتش میکنه. خب عروس هم هست. عروس هم دست به سیاه سفید نمی‌زنه. مادرشوهر هم از صبح مشغول کار و خسته است. خب حتی اگر چیزی هم نگه، دلخور میشه از عروسی که می‌تونه ظرف بشوره و نمیشوره. می‌تونه چای بریزه و نمی‌ریزه‌. می‌تونه سفره بندازه و نمی‌اندازه.
از  اون طرف هم سیستم اندرونی بیرونی از بین رفته. عروس ممکنه مجبور باشه همه این کارها رو جلوی برادرشوهر و داماد خانواده انجام بده. عروس هم حق داره انجام نده. یا اینکه مساله عروس چیز دیگری هست. مثلا به شدت خسته است. خودش یکی دوتا سه تا بچه داره و روزهاست که کلافه است و مهمونی مادرشوهر رو یه تنفس کوتاه می‌بینه. یا مثلا غریب هست در اون شهر یا از شوهرش دلگیره و خلاصه یه چیزی مانع این میشه که از جاش بلند شه.
من باشم میگم عیب نداره، پسرا و دخترای خودم کمک بدن. از عروس و داماد خیلی نباید انتظار داشت. ولی هم تعداد فرزندان بسیاری خانواده‌ها کم هست و معمولا نمیشه. نیرو کم میاد و هم اینکه ذهن بسیاری از مادرشوهرها میگه: مردها رو بلند نکنید! خسته‌اند‌. (انگار هنوز در عصر چادرنشینی و ایلاتی هستیم. بله. مردها هم خسته هستند ولی مطلق هم نمیشه گفت کی خسته‌تره.)

خلاصه این از پاسخ اول.
پس وقتی حیطه عمل مادرشوهر و عروس یکی هست، فضای اصطلاک و درگیری زیاد میشه.
دومین پاسخی که به خودم دادم این بود:
خیلی وقت‌ها، مادرشوهرها، زحمات دختر و پسر خودشون رو می‌بینند، از رنج و فشار و مرارت دختر یا پسر خودشون خبر دارند اما از مشکلات عروس و داماد خبر ندارند و از قضا، براشون راحت‌تره که خودشون رو به بی‌خبری بزنند.
همیشه هم فکر می‌کنند، اونی که داره زندگی رو می‌چرخونه؛ دخترِ خودشونه؛ نه داماد. پسرِ خودشونه؛ نه عروس.
یعنی چی؟ مثلا میرن مهمونی خونه پسرشون. سفره رنگین انداخته میشه، می‌بینند عروس کیک درست کرده. ذهن مادرشوهر میگه: پسرم چقدر خرج کرده متریال خریده، پولِ آموزش داده تا عروس این رو درست کنه.
برنج و خورش میارن، میوه میارن، چای میارن، همش فکر می‌کنند دارن اسکناس‌های پسرشون رو میل می‌کنند.
نمیگم این داستانا عمومیت داره. ولی اینا هم هست و نمیشه انکار کرد و اتفاقا زاییده زیست‌جهان مادی‌گرای امروزی هست. (حالا بحث زیاده!... واقعا جا داشت در این مورد ساعت‌ها سخنرانی کنم!)
شاید پاسخ سوم (در راستای توضیحِ خود را به بی‌خبری زدن!):
در عصر حاضر، یه مشکلی که بسیار عمومیت داره و زن و مرد هم نداره اینه که آدم‌ها قدرت شنوایی ندارند. کر نیستند ولی کَراحساس هستند.
نه دردِ بچه‌ی خودشون رو می‌فهمند و نه دردِ بقیه آدم‌ها رو. بلد هم نیستند سکوت کنند و فقط بشنوند. راه حل ندن. نگن: اشکالی نداره! عیب نداره! درست میشه! همه همینجوری هستند! ما همه‌مون از این مشکلات داریم! مشکلات ما از شما بیشتره! و این چرت و پرت‌ها.
این اختلال وقتی میره تو فضای رابطه مادرشوهر و عروس، سم خالص رو تزریق می‌کنه در رابطه‌شون.
متاسفانه هیچ درمونی هم نداره. یعنی درمان داره ولی به درد این نمی‌خوره که عروس بره به مادرشوهرش بگه اینجورس نکن و اینجوری کن. یا حتی پسر بره به ننه‌اش تذکر بده.
من خودم وقتی با آدمِ کر مواجه میشم، معمولا دلم برای بیچارگیش می‌سوزه و سعی می‌کنم خیلی باهاشون صمیمی نشم.
یه چیزی که هست اینه که، آدمِ کر، از مسائل و مشکلات خودش میگه و انتظار شنیده‌شدن و همدردی و همدلی هم داره ولی خودش برای دیگران این کارها رو انجام نمیده.
و اینم باید گفت که چرخه معیوب وحشتناکی میسازه. یعنی یکبار که کسی شنیده نشه، بعدا حاضر نیست خودش برای اون آدم گوش بشه.

البته هستند مادرشوهر و عروس‌هایی که خیلی با هم اوکی هستند. حالا یا در یک فضای سالم با هم اوکی هستند یا در فضای سمی و تاکسیک.
من یه نشونه بگم از سالم بودن روابط؟
وقتی آدم‌ها به چشم‌های همدیگه خیره میشن، لبخند می‌زنند و احساس می‌کنند طرفِ مقابل رو دوست دارند.
اگر این حال رو نداشته باشند، یعنی حتی اگر فکر می‌کنند رابطه‌شون با خدا خیلی نزدیکه، اون رابطه چیزی جز سراب نیست.
فعلا همین.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۴ ، ۱۲:۳۳
نـــرگــــس

امروز مهدی داداشم از پادگان اومده بود مرخصی تشویقی.
من بدون اینکه بدونم؛ از صبح به دلم افتاده بود پیراشکی گوشت درست کنم و مهمون دعوت کنم. یه جورایی می‌خواستم به افتخار همسر هم باشه که چهار روز پیش تولدش بود. ولی از قبل هم نیت داشتم درست کنم ببرم برای مهدی، وقتی پادگانه که خوشحالش کنم. که خدا اینجوری بهم حال داد.

بالاخره شب شد و مهمونی برقرار شد.
همه چیز خوب بود و نبود.
دیدنِ مهدی خیلی کیف داد. برامون جزئیات دوره سربازیش رو تعریف می‌کرد و خیلی بامزه بود. مخصوصا اینکه دو تا داداشام بالاخره یه موضوع مشترک برای حرف زدن پیدا کرده بودند. پادگانشون پادگان نمونه کشوره. بی‌نهایت سخت‌گیر. چیزهای جالبی می‌گفت. ما سراپا گوش بودیم.

ولی خوب نموند. و آخرای مهمونی، تمام سعی‌ام رو کردم که گریه نکنم.

حالم، حالِ کما زدن یه سرباز بعد از یه هفته انتظار برای مرخصی بود. همون حالی که هم‌گروهانی‌های مهدی تجربه کردند.

وقتی مهدی از کما زدن می‌گفت؛ من به عروس‌مون گفتم: من تو زندگیم خیلی کما زدم...

۹۹ درصدش هم بعد ازدواج بود. مصطفی می‌رفت اردوجهادی، سفرهای مختلف یا حتی جلسه کاری.

من بعد از بچه‌دار شدن انگار سربازیم شروع شد. سختی بچه‌داری، سختیِ دوری از همسر و خونه بابامامان موندن و تفریح نداشتن و ...
فقط مادر بودن بود که من رو انقدر قوی نگه‌می‌داشت که بجنگم. فرونپاشم.

زنگ می‌زدم مصطفی می‌پرسیدم کِی میای؟
می‌گفت فردا
فرداش میشد پس فردا
می‌گفت ۱۲ ساعت دیگه
دوازده ساعتش میشد ۲۴ ساعت
می‌گفت دو ساعت دیگه
دو ساعتش میشد ۶ ساعت

به مهدی می‌گفتم کاش من می‌رفتم سربازی.
آره. سربازی برای من فان عه.
آره. من بارها و بارها کما زدم.
چوب خط هم نکشیدم.
همه چیز از دستم در رفته.

کاش نسیم جانم بود که پیشش درد دل کنم. فقط اون می‌فهمه من از چی حرف می‌زنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۴ ، ۰۰:۰۳
نـــرگــــس

یه دلیل مهم اینکه خیلی دلم نبود بریم اردو جهادی این بود که قبل از شروع مهر، کلی کار بود که باید انجام می‌دادم. خونه‌تکونی و آمادگی برای مدرسه و دانشگاه.

گرفتن کتاب‌ها و جلد کردنشون و گرفتن روپوش‌های مدرسه و کوتاه کردنشون.

از اردو هم برگشتیم. کارهای اردو هم اضافه شد. یعنی فردای برگشتن‌مون من رفتم دانشگاه و خیلی طول کشید تا همه‌ی لباس‌ها رو بشورم. همه‌ی وسایل برن سر جاشون. همه‌ی کفش‌های گلی شسته بشن. (که هنوز یکی دو تا شون مونده!) همه‌ی صندوق عقب ماشین خالی بشه (که هنوزم نشده!) و پتوهامون رو بدیم خشکشویی (که هنوز ندادیم)

و یه عالمه کار دیگه هم بود. مثلا قرار بود برای اتاق خواب یه دراور پلاستیکی چند کشو بخریم که وسایل هنری و لوازم تحریر و اینا برن داخل کمد. و هم قابل دسترسی باشن و هم مرتب. که این کار بسیار سخت پنج‌شنبه گذشته انجام شد. و کلا خیلی فشار زیاد بود این روزها. خیلی زیاد...

جدیدا هم مدام با سر و صدا سردرد می‌گیرم. نمی‌دونم سر درد رو کجای دلم بذارم.

از طرفی دوره دکتری برام شده زهر تلخ. استرس زیادی دارم. استادی که ترم پیش حسابی اذیتم کرد، این ترم هم باهاش یک درس مهم داریم. و شنبه و یک شنبه انگار غبار غم روی صورتم نشسته. خیلی مشخصه که داغونم. 

ترسم از اینه که این ترم، استاد این درس من رو بندازه. مقاله براش باید بنویسم و می‌ترسم بدجوری سخت‌گیری کنه. ترس دیگه‌ام از اینه که سوالات دو تا از درس‌های آزمون جامع رو ایشون طرح می‌کنه. و می‌ترسم بهم نمره نده. ترس آخرم هم اینه که وقتی پروپوزالم رو ارائه میدم؛ بخواد مخالفت و سنگ‌اندازی کنه.

به همسر گفتم: من خیلی امام‌رضا لازمم. من رو بفرست مشهد می‌خوام این استادم رو به امام رضا واگذار کنم :')

حالا دوشنبه تا حدی وضعیت خونه رو به ثبات رسوندم و بنا داشتم که سه شنبه کلا درس بخونم. ولی جالبه که "ماجرای آغوش یک مادر مهربون" که در کانال ایتا نوشتم پیش اومد.

امروز دوستم می‌دونید چی پیام داد؟ 

گفت: بیمارستان که بودیم، درِ گوشِ محمد هی می‌گفتم: محمد خیلی برای خاله نرگس دعا کن. اگر کمک نمی‌کرد ما الان نمی‌تونستیم بیاییم بیمارستان 😭


دل‌گرم شدم به دعای محمد کوچولو...

خدایا شکرت.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۴ ، ۱۱:۳۹
نـــرگــــس

دیروز یه نفر که خیلی برام عزیزه، بهم گفت که می‌شینه عشق ابدی می‌بینه. من هنگ خندیدم و پرسیدم: چرا آخه!
هنگ بودم چون این آدم فرهیخته‌تر از این حرف‌ها بوده برام همیشه.
گفت: نخند! من برای مطالعه فرهنگ عمومی جامعه اینا رو می‌بینم.

امروز استادمون داشت می‌گفت یکی از دوستانِ عشقِ علم و دانشش که استرالیا زندگی می‌کنه، تعریف کرده براش که وارد یک جمع مطالعه علوم اسلامی شده. چی می‌خوندند؟ فلسفه صدرالمتالهین و عرفان ابن عربی.
بعد از مدتی این خانم با دقتی که داشته، متوجه میشه که عمده افراد این جمع، یعنی همونایی که گروه مطالعه رو راه انداختند، یهودی هستند، اونم از نوعِ صهیونیستش.
چرا؟ اینا در جستجو رمزگشایی آیات قرآن و حروف مقطعه بودند.

جمع‌بندی: مطالعات اونا vs مطالعات ماها

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۴ ، ۲۰:۲۹
نـــرگــــس

بالاخره داداش کوچیکه من بعد از چندین ماه غیبت خوردن، اول مهر ۱۴۰۴ راهی دیار سربازی وطن شد. 
به به!
این ژذاب‌ خان، حالا میره که زندگی رو با تمام واقعیات تلخ و تلخ‌ترش لمس کنه و حتی باهاشون دست به گریبان بشه و دعای ما بدرقه راهش هست قطعا و یقینا.
البته که هیچ چیز در این دنیا به اندازه ازدواج آدم‌ها رو با واقعیات رو به رو نمی‌کنه ولی چه کنیم که بعضی‌ها با انواع و اقسام بهانه‌های بی‌ربط و باربط از زیر بار ازدواج در میرن. الهی که به حق تقدس اول مهر، سرشون به سنگ خارا بخوره و با اولین کیسی که حداقل شرایطشون رو داره، پیمان ازدواج ببندند و برن زیر یک سقف تا روند آدمیت رو به درستی تی بکشند. آمین یا رب العالمین.

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۰۴ ، ۱۶:۵۲
نـــرگــــس

دیروز جشن شکوفه‌ها بود. مدرسه دخترها، سرِ کوچه، اون‌طرف خیابونه. امسال همون مدرسه‌‌ای میرن که مهر ماه سال ۸۱، برای کلاس دوم، مامان و بابام، من رو اون‌جا ثبت نام کردند. اما همون روزهای اول سال تحصیلی، از ناظم مدرسه و فریادهاش ترسیدم و مدرسه به نظرم خیلی غول‌پیکر اومد و نتونستم باهاش انس بگیرم. چرا؟ چون این مدرسه اساسا برای کاربری دبیرستان ساخته شده بود، نه دبستان. من ناراحتی کردم و والدینم من رو به مدرسه قبلی‌ام برگردوندند: اون طرفِ بزرگراه، مدرسه ابتدایی بنت‌الهدی صدر. ساختمانش کوچک‌تر بود. گرچه اخلاق ناظمش هم چندان متفاوت نبود، ولی انس من با اونجا بیشتر بود.

من و زینب، راس ساعت ۸ به مدرسه رسیدیم. تمام تلاشم رو کردم که دخترم احساس خوبی داشته باشه. لبخند می‌زدم و خودم هم ذوق داشتم. اما دخترکم اضطراب داشت. می‌ترسید که دستشویی‌اش بگیره و معلم بهش اجازه بیرون رفتن از کلاس نده. جشن در حیاط مدرسه بود. قبل از جدا شدن‌مون، خودم بردمش دستشویی. بعد روبروش نشستم و توی چشم‌هاش نگاه کردم و مهربون و محکم گفتم: حالا دیگه برو بشین سر جات. منم باید برم با مادرهای دیگه آشنا بشم. باشه؟
قبول کرد و رفت روی صندلی، زیر سایه‌بون وسط حیاط مدرسه، کنار هم‌کلاسی‌هاش نشست.

صندلی‌های والدین گوشه حیاط چیده شده بودند.
جذابیت رفتن به مدرسه دولتی در یک محلّه بااصالت و قدیمی اینه که آدم‌ها، مثل مسافرای مترو رندوم و به سرعت سوار و پیاده نمیشن. خیلی وقت‌ها میشه آدم‌های قدیمی رو پیدا کرد. اون روز، راننده سرویس پیش‌د‌بستانیِ زینب رو دیدم که دو تا دختراش همین‌جا هستند. عروسِ همسایه مامان، خانم آ که با دخترش دوست هستم هم دخترش هم‌کلاسی زینب شده. در واقع خودِ خانمِ آ هم اومده بودند و سلام و احوال‌پرسی کردیم.

وقتی نشستم سر صندلی، با مادر چادر‌ی‌ای که کنارش نشسته بودم، باب آشنایی باز کردم. هم‌مدرسه‌ای‌ام در دبستان بنت‌الهدی بود. من ۷۳‌ای بودم، ایشون ۶۹‌ای. یعنی وقتی من کلاس اول بودم، ایشون کلاس چهارم بود. حسن اتفاق جذابی بود. مخصوصا اینکه معلم کلاس اول‌ هر دو ما، خانم شفیعی بود. بهش گفتم هنوز خانم شفیعی رو می‌بینم. دوست داشتی بیا روضه‌ها و مراسم‌های مامانم، گهگاهی ایشون هم میاد. یک هم‌مدرسه‌ای دیگه هم پیدا کردیم. رویا و دوستش، هر دو همکلاس بودند.
اونا هم مشغول صحبت شدند. در مورد معلم‌ها و وقایع اون سال‌ها. حرف از این شد که این مدرسه دیر ساخته شد و اونا شانس نداشتند که بیان اینجا و مجبور بودند از بزرگراه رد بشن برای مدرسه رفتن.
البته اون زمان، بزرگراه اصلا شلوغ نبود. شهر خلوت‌تر بود. بزرگراه بیشتر شبیه یک خیابان عریض بود.
براشون گفتم که من سال ۸۱ اومدم اینجا یک هفته بعد برگشتم بنت‌الهدی.
خب طبیعتا چون من ازشون کوچیکتر بودم، سال ۸۱ برای کلاس دوم به این مدرسه اومدم ولی اونا در اون سال، پنجم ابتدایی بودند و آخرِ دوره دبستان. انگار که این مدرسه از سال دوم ابتدایی من، تغییر کاربری میده و از دبیرستان میشه دبستان.
همین‌جا بود که رویا و دوستش یادآوری تلخی کردند:
سال پنجم ابتدایی که بودند، یکی از هم‌کلاسی‌هاشون موقع عبور از بزرگراه، ماشین بهش می‌زنه و فوت میشه.
اون سال، تمام کلاس در غم و ماتم فرو میره. برای بچه‌های کلاس، این اتفاق خیلی سخت بود. مادرِ دخترک هم گاهی می‌اومد مدرسه و گریه می‌کرد...
بعد از اون ماجرا، ناظم مدرسه بنت‌الهدی، فشار آورد که باید یک پل‌هوایی عابر پیاده روی بزرگراه نصب بشه.
و شد.
و هنوز هم این پل‌هوایی عابر هست. همونجاست...
اشک می‌ریختم و این جمله توی سرم چرخ می‌زد: خون شهید در عالم هدر نمی‌رود.
حتی خون یک کودک شهید...

ساعت داشت ۱۰ میشد و نوبت رسیده بود به مراسم بزرگداشت خانواده یکی از شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه. به دخترای کلاس اولی‌مون یه شاخه گل رز داده بودند که بذارنش جلوی عکس شهید محله‌مون و عکس شهدای دانش‌آموز. یعنی گل رو تقدیم شهدا کنند. بعد هم قرار بود داخل مدرسه بشن و برن نمازخونه برای دیدن نمایش و بعد هم رفتن به کلاس خودشون و گرفتن هدایا و ...

مادر پدرها بلند شدند که بچه‌ها رو بدرقه کنند. من کمی دیرتر بلند شدم. وقتی نزدیک سایه‌بون بچه‌ها شدم، دیدم زینب با گریه داره به سمتم میاد.
بغلش کردم. نازش کردم. بهش گفتم برو گل رو بده به شهدا...
و رفت و بعد کادر مدرسه هدایتش کردند به داخل. من هم رفتم سمت خونه پیش اون دو تا دختر دیگری. بعد باید ساعت ۱۱ میرفتم سراغ زینب.
یک ساعت بعد، توی حیاط با چشم‌هام دانش‌آموزها رو که از پله‌ها پایین می‌اومدند، می‌جوریدم که پیداش کنم. دیدم یکی از کادر مدرسه ایستاده کنارش تا کمکش کنه من رو پیدا کنه. براش دست تکون دادم و اومد پیشم. بالاخره اضطراب چهره‌اش از بین رفت. خوشحال بود. هدیه گرفته بود، بادکنک و پک خوراکی گرفته بود. تاجش رو دوباره روی سرش گذاشتم و گفتم: بریم که آبجی‌هات منتظرت هستند.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۴ ، ۱۰:۱۰
نـــرگــــس

آخیش! چون امشب روایت اردو جهادی روستای مزگده رو بالاخره در کانال ایتام گذاشتم. 

@madarekhooob

بعضی از عکس‌ها با دوربین درست و درمون گرفته شدند و واقعا زیبا هستند. حیف که هنوز فیلم‌ها در گروه‌هامون بارگزاری نشده. وگرنه برای تولید محتوا عالی بودند.


خیلی چیزا رو ننوشتم. مخصوصا در مورد فعالیت‌های خودِ خانم‌های گروه. میشد مردها خودشون مجردی برن. راحت‌تر هم بود. ولی حضور زن‌ها و بچه‌ها، معاشرت‌هامون با اهالی روستا و اون کارِ بزرگ! یعنی رنگ زدن مدرسه، قدرت نرمِ اردو جهادی رو هزار برابر کرد.


انتقاد و ناهماهنگی زیاد داشتیم. اختلاف درون گروهی تا دلتون بخواد داشتیم. ولی بهتره که فراموش بشن و خوشگلی‌های اردو باقی بمونه. چون که تمام مسئولین و اعضای گروه، در معرض امتحان صبر و رشد بودند.


از کارهایی که خودم کردم اصلا انگیزه ندارم بنویسم. من اصلا کار نکردم. حالا دلایلی داشت. یکی‌ش سرما بود که من رو خیلی آزار داد. بقیه‌اش بماند. شاید اگر فعالیتم رو می‌تونستم بیشتر کنم، حس مثبت بیشتری می‌گرفتم ولی نمی‌تونستم.
در عوض بچه‌ها تا تونستند بازی کردند. روزهای خوشی برای اونا رقم خورد.
یه برکات خاص دیگری هم این اردو جهادی داشت که شاید بعدا نوشتم.
الحمدلله.


دیشب رسیدیم.
امروز اولین روز ترم جدید دانشگاه بود که رفتم.
فردا جشن شکوفه‌های کلاس اولی‌هاست که زینب جون رو باید ببرم.
پس فردا اول مهر که هر دو تا دخترا میرن.
کتاب‌های درسی‌شون باید جلد بشن.
و لباس فرم فاطمه‌زهرا رو باید فردا تحویل بگیرم و کوتاه و مرتب کنم.
و همچنان کلی کار. بازم خدا رو شکر. زندگی یعنی همین :)

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۰۸
نـــرگــــس

بعضی حرف‌های نیش‌دار وسط عصبانیت و دل شکستن‌های ناخواسته، گند میزنن تو سرنوشت آدم. حتی اگر یه مادر یا پدر چنین حرف‌هایی رو به بچه‌اش بزنه، ممکنه همه‌چیز در همین دنیا حساب بی‌حساب بشه‌.
حتی گاهی، همین که در مورد یه آدم بد فکر کنی، باعث میشه چرخ گردون انقدر بچرخه تا خودت دچار همون مشکل بشی. بعد ممکنه یادت بیاد یه روزی در مورد یه کسی بد فکر کردی و ممکنه یادت نیاد...

یه نفر می‌گفت: نوجوان که بودم، چند بار خواستم آشپزی کنم، مامانم هر بار گفت خیلی ظرف کثیف می‌کنی و ذوقم رو کور کرد. الان که ازدواج کردم، با دو تا، نهایتا سه تا قابلمه برنج و خورش درست می‌کنم، با دو تا کاسه و یه قالب، کیک درست می‌کنم، ولی مامانم برای هر وعده غذا، کل آشپزخونه‌اش می‌ترکه.

یه نفر گفت: مامانم جلوی همسرم گفت از وقتی مردها مهربون شدند، زن‌ها پررو شدند!
(دیگه نمی‌دونم مامانه چی شد... ولی فاجعه‌ است چون دلِ اون دخترِ بنده خدا شکسته بود.)

خداترسی، سرِ سجاده پیدا نمیشه. بلکه تو رابطه بین آدما معنی پیدا می‌کنه.

چرا نمی‌ترسیم از دلِ آدما؟

و امروز فهمیدم اگر آدابی بلد شدیم، اگر دین و آیین بهمون یاد داده چطور روابط انسانی‌مون رو تنظیم کنیم، بله! فلسفه خلقت‌مون بوده اما همه‌اش از صدقه سرِ محمد و آل محمد علیهم‌السلام بوده و هست.
پس صلوات بفرستیم به میمنت این هدایت.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۵۷
نـــرگــــس

این مطلب در پاسخ به سوال "چگونه کتابخوان شدم" یاسمن خانم مجیدی از وبلاگ ysmnmajidi.blog.ir نوشته شده. باشد که رستگار شویم.


مادرم بارها گفته: تو رو با کتاب از شیر گرفتم.
این یعنی از همون ابتدا من جذب کتاب میشدم و با کتاب، از دنیای پیرامونم جدا میشدم‌.
اما انس من با کتاب، از نوجوانی شروع شد.
از مدرسه کوچک ایرانیان کشور مغرب (مراکش).
بچه‌های مدرسه‌مون یا فرزندان سفیر و کارمندان سفارت بودند یا فرزندانِ کارمندان و فرستادگان ایران به سازمان‌‌هایی مثل یونسکو یا اینکه فرزندان معلم‌های اعزامی از ایران بودند. تعدادمون خیلی کم بود. در چهار سالی که مغرب بودیم، از ابتدایی تا آخر دبیرستان، حوالی ۱۵ نفر بودیم. خیلی‌هامون دو تا دو تا خواهر و برادر بودیم. یه اسطوره سه برادرون هم داشتیم. آخه این داستان‌ها مربوط به سال‌های ""دوتا کافیه" است. همون سال‌ها بود که داداش دومی‌مون یعنی مهدی به دنیا اومد. اون سال‌ها که من و رضا با هم مدرسه می‌رفتیم، در ذهن من از شادترین سال‌های خاطرات خواهربرادری ماست.
مغرب که بودیم، نمایشگاه بین‌المللی کتاب که برگزار میشد، بابام همیشه ما رو می‌برد. آخه خودش در سفارت؛ کارشناس فرهنگی بود.
مامان بابام برامون کتاب هم می‌خریدند. کتاب داستان‌های عربی. بعضی‌هاشون تصاویر فوق‌العاده زیبایی داشتند...
اما اصلِ کتابخون شدن من، مربوط میشه به کتابخونه کوچولوی همون مدرسه.
زنگ تفریح‌های ما یا طولانی بود یا خیلی کش می‌اومد. پسرها می‌رفتند در حیاط چمن پشتِ مدرسه فوتبال بازی می‌کردند. تعداد دخترا کمتر بود. به غیر از من، دو تا مثلا... خیلی کم بودیم. یکی از دخترا هم دوست داشت فوتبال بازی کنه با پسرا. می‌رفت و گاهی کار دست خودش میداد. مثلا توپ محکم می‌خورد تو صورتش :(
کتابخونه‌مون در اتاق دبیران یا همون مدیریت مدرسه بود. دو ردیف کمد رو بروی هم از جلوی در اتاق شروع میشد که شبیه رختکن بود و یه راهرو ایجاد کرده بود. نور زیادی در اون راهروی کمدی نمی‌تابید. کتاب‌ها همه‌شون در سایه‌ها قایم شده بودند.
زنگ تفریح‌ها که بچه‌ها مشغول بازی بودند، من در راهروی کمدی می‌ایستادم و کتاب‌ها رو یکی یکی از سایه و تاریکی بیرون می‌کشیدم. بعد وراندازشون می‌کردم و اگر خوشم می‌اومد، همونجا ایستاده می‌خوندم‌شون. یکنفس...
قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب رو همونجا خوندم. در حالی که تلفظ و معنی همه‌ی کلمات داستان‌هاش رو نمی‌دونستم...
صد و ده قصه از هانس کریستین آندرسن رو امانت بردم خونه...چند روزه تمومش کردم...
خیلی کتاب‌ها بود اونجا... خیلی دنیای جذابی بود. هنوزم عاشق ایستادن کنار قفسه‌های کتابخونه و ایستاده کتاب خوندنم...
الان که به خلوتم در راهروی کمدی فکر می‌کنم، می‌فهمم چقدر بی‌تکرار و خاص بود. شگفت‌انگیز بود...
تمرکزی که روی کتاب خوندن داشتم، تا سال‌ها همراهم بود و با اضافه شدن هر بچه و البته سن خودم، کمی کمتر شد. 
بارها پیش می‌اومد مشغول خوندن کتاب بودم، صدام می‌زدند، متوجه نمیشدم. بلند صدام می‌زدند؛ متوجه نمی‌شدم.
یه بار عارفه بعد از چندین بار صدا زدنم، داد زد: کره! کره!
و من یهو توجهم به کلمه "کره" جلب شد در حالی که منظور عارفه، "آهای صالحه کر" بود! :))
از مانوس بودن با اون کتاب‌ داستان‌های عربی هم یه خاطره جالب دارم.
دبیرستانی بودیم. یه بار معلم عربی‌مون تصمیم گرفت کلاس ما رو ببره اردو. کجا؟ کانون زبان ایران، خیابون وصال، کلاسِ عربی‌ای که خودش می‌رفت.
ما رفتیم و نشستیم سر کلاس مکالمه عربی فصیح. تصور من این بود که معلم ما دانش‌آموزا رو تحویل می‌گیره و برامون برنامه‌ای داره. ولی نداشت. باید میخکوب می‌نشستیم و گوش می‌دادیم.
معلم داشت انواع ترکیب‌های کلمات با حروف "د" و "ب" رو با بچه‌های کلاس کار می‌کرد. انواع فعل‌های سه حرفی و چهار حرفی؛ اسم‌ها و وزن‌ها...
که ناگهان، یه سوال کرد که هیچ‌کس نتونست پاسخ بده. پرسید: معنی کلمه "دبدوب" چیه؟
دو سه نفر حدس زدند و غلط بود.
من زیر لب گفتم: خرس کوچولو.
معلم شنید. گفت: دوباره تکرار کن!
این‌بار بلندتر گفتم. معلم تحسینم کرد و گفت پاسخ همینه.
برگشتنی از اردو، معلمِ عربیِ خودمون، ازم پرسید از کجا معنی کلمه رو می‌دونستی؟
گفتم: وقتی بچه بودم، مادرم یه کتاب داستان برام می‌خوند به نام "الدبدوب الصغیر"

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۳۴
نـــرگــــس

شبِ جمعه‌ای که گذشت، همسر برام تعریف کرد:
آقای الف گفتند که آقای ب تعریف کردند در دیدار خصوصی با حضرت آقا بودند که ایشون فرمودند:
من برای شما سه نفر؛ هر شب، در نماز شب دعا می‌کنم.

حالا این سه نفر کیا هستند؟ یکی‌شون که آقای ب هست. ولی آقای ب اجازه نقل مطلب به شکلی که نام افراد برده بشه رو به آقای الف ندادند.
همسر ولی به من اسامی رو گفت. خودشم قرار بوده به کسی نگه ولی چون همیشه میگه: "تو نفسِ من هستی." بهم گفت. ضمن اینکه احتمال بسیار زیاد آقای الف اگر من حضور داشتم، برای من هم نقل می‌کرد.

حالا برگردیم سر اینکه این سه نفر چه کسانی هستند؟
جالب نیست که حضرت آقا هرررر شب برای سه نفر به طور ویژه دعا می‌کنند؟
آیا این از آرزوهای شما نیست که به طور ویژه مورد عنایت نایب عام حضرت صاحب الزمان باشید؟
من که از نوجوانی دلم می‌خواست یه کاری کنم دلِ رهبرم حسابی شاد بشه از تلاشِ من.

این سه نفر، از اهالی فرهنگ و هنر و نه از پیشکسوت‌ها، بلکه از جوان‌ها هستند. دو تاشون دهه شصتی هستند.

راستش از اون شب که همسر برام این رو تعریف کرده، حال جالبی دارم که به زبان نمیاد.

یه بخشی ازش به این خاطر هست که:
تلاشِ جوان‌ مومن انقلابی، به چشمِ آقا میاد...
خبری از این خوش‌تر؟
الحمدلله.

و بخش دیگری، همون چیزی هست که هر کدوم‌مون با شنیدن این قصه باید درون خودمون پیدا کنیم. نه؟

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۵ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۴۶
نـــرگــــس

نمی‌دونم چرا دارم دو تا مطلب پشت هم امروز می‌ذارم. تازه هول هستم که مطلب بعدی رو هم سریع بذارم. در این مطلب می‌خوام یه استدلال ساده کنم. این مطلب رو دقیق بخونید. نخونید هم پشیمون میشید. ولی دقیق بخونید! [خودنوشته‌شیفته‌طور!]


بعضی‌ها هستند که وقتی با زندگی آدم‌های دیگه مواجه میشن،
دست می‌ذارن روی جنبه‌هایی از زندگی اونا که در زندگیِ خودشون یا مغفول هست و مفقود، یا کمرنگ و حاشیه‌ای.
بعد به اون آدم میگن: خوش به حالت.
تو تونستی به فلان چیزا برسی، چون شرایط و زمینه‌هاش برات مهیا بوده.

کاری به استثناء ندارم... غالبا اینطور هست که آدم اگر قصد و نیت کاری رو محکم و جدی داشته باشه، بهش میرسه.
صدالبته اگر آرزوی دور و درازی نباشه که رسیدن به هدف نهایی؛ در گروِ رسیدن به سلسله و زنجیرِ درازی از هدف‌های مقدماتی باشه.

یعنی چی اگر اراده و عزم کنی، بهش می‌رسی؟
مثلا یکی هست یدونه بچه داره و همیشه ناله می‌کنه از وضع اقتصادی و به اونایی که چهارتا بچه دارن میگه: خوش به حالتون، شماها نفس‌تون از جای گرم بلند میشه حتما.
ولی اگر عزمش تعلق می‌گرفت، اوضاع بد اقتصادی مانعش نمیشد قطعا. و حتی مشکلات سخت‌تر!
یا مثلا خیلی‌ها زندگی‌ رو با صرفه‌جویی شدید به خودشون سخت میگیرن و خرد خرد طلا میخرن که حالا قراره یکی دو سال زودتر خونه‌دار بشن‌. بعد به اونایی که تو جوانی‌شون بیشتر خوش می‌گذرونند، میگن خوش به حال‌تون و ...
در حالی که اونا هم می‌تونند اولویت‌هاشون رو تغییر بدن.

ماجرا؛ انتخاب هست.
ولی نه شبیهِ تئوریِ انتخاب ویلیام گلاسر.
تغییرِ انتخاب‌ها، اصلا کارِ ساده و دمِ دستی‌ای نیست.

چون انتخاب‌ها و اولویت‌ها از جهت‌گیری قلب انسان‌ها بر میان.
جهت‌گیریِ قلب که تغییر کنه،
انتخاب‌ها و اولویت‌ها خود به خود عوض میشن.
و بعد، حالِ انسان و احوالاتش، به تبع اونا عوض میشن.

احوال انسان، معلولِ انتخاب‌های قلب هستند.
و تفاوت ما در اینجاست با تئوری انتخاب.
تئوری انتخاب میگه تو افسردگی رو انتخاب می‌کنی.
ولی ما میگیم باید بررسی کنی که قلب چه جهتی داشته و داره که محصولش شده این احوال. و تو اختیار داری که جهت قلب رو تغییرش بدی‌. چون احوالات معلول هست. بعد علت رو دریابید.

و سنت این عالم اینه:
نمیشه آدم توی این دنیا...
جهت‌گیری‌اش همسو با نظام ولایت الله باشه...
بعد رشد نکنه!

چرا؟ چون نظام عالم به سمت حق و حقیقت حرکت می‌کنه.
و وقتی پا می‌ذاری به راهی که قلبت طلب می‌کنه، چون با نظام ولایت الهی، همسو هستی... دیگه سرعت‌گیر جلوت نمی‌ذارن.
راکد نمیشی.
مرداب نمیشی.
چشمه میشی.
رود میشی.
این سنت خداست.
و اگر این سنت نبود، دنیا جایی بود که تلاش در اون، در ناعادلانه‌ترین شکل خودش بود.
یعنی هرچقدر تلاش می‌کردی هم، بازم به کمال نمی‌رسیدی.
:)

یادمون باشه، قلبی که همسو با نظام ولایت الله قرار بگیره، تو دنیا دست و پا نمی‌زنه.
مثلا نمیگه من الان یه پراید مدل ۹۰ دارم، خدا بهم سمند بده تا به خلق‌الله خدمت کنم.
بلکه فقط می‌خواد به خلق‌الله برای خدا خدمت کنه و بعد هزاران اسباب و وسیله براش جور میشه یا خودش جور می‌کنه با تلاش و پیگیری. ممکنه سمند جزوش باشه و ممکنه هیچ‌وقت هم نباشه...

یوم لاینفع مال و لا بنون
الا من اتی الله بقلب سلیم.
کل امتحانِ دنیا؛ امتحان این قضیه قلبه...
و قلب و جهتش رو باید اصلاح کرد.
چون سرِ آخر، قلب قراره آبروداری کنه.
همین و بس.


پ.ن: سوره لیل و "ان سعیکم لشتی" حتما تفسیر جذابی داره.
پس "اعطی و اتقی و صدق بالحسنی"... قاعده تیسیر در این دنیاست. 
۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۴۲
نـــرگــــس

شب پنج‌شنبه و ظهر جمعه، در دو نوبت؛ برای لیلا تولد گرفتیم. یه بار با حضور خانواده من. و یه بار با حضور خانواده همسر.
می‌خواستیم یکی باشه ولی نشد چون زمان آزاد خانواده‌هامون، با هم جفت و جور نمی‌شد.

ضمن اینکه مدت‌ طولانی‌ای بود خانواده همسرم رو دعوت نکرده بودیم! (شاید ۹ ماه پیش بود!) مهمونی ظهر برای خانواده همسرم بود و من ظهر تا بعداز‌ظهر برای مهمونی گرفتن رو خیلی دوست دارم چون خونه زود به سامان می‌رسه و خستگی هم برای شب نمی‌مونه. تازه خوش‌شانس بودیم که برق‌ها هم نرفت.


حرف از اردو جهادی شد. من گفتم: "چرا میگی؟ من که نمیام! خودت برو."
همسر هم جلوی مامانش‌اینا و داداشش‌اینا گفت: "من اردو جهادی نرم؛ سگ میشم... :) ولی اگه اردو جهادی تنهایی برم، سگ‌تر میشم :))"

واقعا تصمیمم بر نرفتن بود. ولی حالا کمی که از اون ماجرایِ شوکه‌کننده بعد از آخرین امتحان دانشگاه، گذشته، فهمیدم من خیلی در فضای اقدام سریع سِیر می‌کنم و حل اون مساله زمان‌بر هست. حالا زمانش نرسیده...
بنابراین فرضیه فشار کاریِ خانوادگی در روزهای آتی منتفی شد.
اما
امروز بعد از رفتن مهمون‌ها، به خونه نگاه کردم.
به تابش ملایم آفتاب عصر از پنجره بزرگ آشپزخونه.
بادکنک‌های چسبیده به آرک‌های گچی و زیر چراغ سقفی‌ها...
خونه‌ی آروم و ناز.
خستگی‌ای که میشد با یه چرت عصرگاهی در کرد.
و لباس‌ها که همه‌شون شسته شده و اتو شده بودند.
و گرچه روی قفسه‌های کتابخونه پر از گرد و غبار بود.
و جزئیاتی که هنوز نیاز به تمیزکاری داشتند... و البته نشون میداد در این خونه آدم‌های زنده زندگی می‌کنند...
و من باید با کمال‌گرایی‌های احمقانه‌ام مبارزه کنم...

وقتی ساعت ۱۸ و ۳۰ دقیقه، چای عصر رو ریختم که با همسر بخوریم،  از نوجوانی‌هامون گفتیم. اینکه هر دوی ما وقتی نوجوان بودیم سعی می‌کردیم نگاهمون رو خیلی کنترل کنیم، برام جالب بود.
بعد ازش پرسیدم: اگر اون زمان‌ها من رو می‌دیدی، ازم خوشت می‌اومد؟
برام گفت که یه دختری بود هم محله‌ای‌شون. چهره‌اش شبیه من... و از سیزده سالگی در تصورش یکی شبیه من بوده! :))
بعد بحث رفت در مورد یه چیز دیگه...
درس خوندن: موهبتی که ازش محروم نشدم، در حالی که می‌تونست شرایطم بهم اجازه تحصیل رو نده...
و بعد یادم افتاد که نعمت‌های زندگیم، از برکت توسل به امام جواد علیه السلام در زندگیم جاری شده...

تلنگر بود. اینکه چقدر بهم عطا کردند! و بعد من می‌خوام از ساده‌ترین مسئولیت‌های سازندگی فرار کنم!

باید می‌رفتم اردو جهادی رو.
به پاسِ خوش‌بختی‌ای که خدا بهم داده...
این خونه و خانواده‌ و خانواده‌هامون و تمام لذت‌های زندگیم...
که یاد بگیرم اینا همش بهانه بوده که من رود باشم، راکد نباشم.
که یادم نره نباید دل ببندم به خیلی از این لذت‌ها...
که بفهمم ای‌بسا، طعمِ این لحظه‌های ساده، بی‌جهت زیر زبونم مزه نمیده...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۳۱
نـــرگــــس

میلاد پیامبر یکی یه دونه‌ و عزیز دلمون بود. هزار و پونصدمین سالروز ولادت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم.

شبِ میلاد، با همه غصه‌هام، رفتیم هیئت و مراسم جشن.

روزِ میلاد، حالم بهتر بود. دو تا مراسم رفتیم با دخترا. اولی خونه مامانم و دومی خونه همسایه مامان‌اینا.

دیدم زورم به غصه‌ام نمی‌رسه. فهمیدم باید برای خوشحالی اهل بیت هرچقدر می‌تونم کف بزنم، کل بکشم، غصه‌ها رو هم بسپرم به خودشون.

امروز به چهره مادرم بارها نگاه کردم. حتی اشک دورِ چشم‌هاش حلقه نمی‌زد. شک کردم نکنه بی‌خیال و بی‌تفاوته. ولی خودم می‌دونستم اینطور نیست. فرق هست بین کسی که با ایمانش داره صبر می‌کنه و کسی که خودش رو به خواب خرگوشی زده بوده، حالا بیدار شده و از ترس داره قالب تهی می‌کنه. مامان با من خیلی فرق داره.

من امشب به زندگی عادی برگشتم. در حالی که می‌دونم مشکلات سر جای خودشون هستند. در حالی که می‌دونم کلی وظیفه به دوشم هست.

باید همینقدر سریع ریکاوری کرد... چاره‌ای نیست. زمان نداریم.

امشب بعد از مدت‌ها زن‌عموم رو دیدم. دلم براش تنگ شده بود. داشتیم پای سینک ظرفشویی، ظرف می‌شستیم و حرف می‌زدیم. زن‌عموم مشاور هستند و فرهنگی. سال دیگه بازنشست میشن. می‌گفت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ازدواج کنی و توی زندگیت هم بتونی موفق باشی. هیچ نشونه‌ای از شوق به این چیزا نشون نمی‌دادی. همیشه بلندپروازی‌های خودت رو داشتی. میلِ به رشد شخصی زیادی داشتی. [عشقِ درس خوندن و ادامه تحصیل و یادگیری زبان و سفر به دور دنیا و این چیزا داشتم.] زن‌عمو می‌گفت نمی‌دونم چطور از پس مشکلات براومدی. آیا به خودت زیادی فشار آوردی؟ آیا به خودت پذیرش سختی‌ها رو تحمیل کردی؟

زن‌عموم خیلی روحیات من رو خوب می‌دونه. همیشه میگه که من از اونام که با جمع خیلی حال نمی‌کنم. راست هم میگه. من الا و لابد باید فضای شخصی داشته باشم. برای همین اردوجهادی و سفر اربعین برام سخته. این روزها که کمبود زمان و فضای شخصی داشتم، دلم فقط یه سفر مشهد تنهایی می‌خواست. از آقا رسول الله خواستم امروز...

برای زن‌عموی عزیزم تعریف کردم از مانیفست‌های زندگیم. شما هم آماده اید که بشنوید؟ اینا از اون مطالب هست که میشه باهاش کتاب های پرفروش خودیاری نوشت. آماده اید؟ بریم؟

مهم‌ترین اصل: کمالگرا باید بود ولی به شدت اقدام‌گرا و در عین حال، بعد از تلاش‌ها، فارغ از عذاب وجدان.

باید نمره بیست رو بخوای. براش تلاش کنی و شرایط و زمینه رو فراهم کنی. بعد هرچی شد و نشد، آخرش به خودت عذاب وجدان ندی. نگی اگه یه ذره بیشتر تلاش کرده بودم.... تماااام!

یکی از روانشناسان به نام در قم، موضوع رساله دکتریش، کمالگرایی بوده. :) من ننشستم پای درس و حرف‌هاش ولی باور کنید همینه که من میگم. ساده است...

و دومین اصل از مانیفستم: بلند مدت و افق‌های دور رو هم لحاظ کن. اگر الان بچه نمی‌خوای، شاید هفتاد سالگی دلت می‌خواست. اگر الان یه هنری رو یاد بگیری، شاید در دهه پنجاه زندگیت و خلوتی‌های زندگیت باهاش حال کنی. اگر الان ورزش نکنی، قطعا در آینده تازه می‌فهمی آسیب و درد یعنی چی.

سومین اصل از مانیفست: از شیفت کردن نترس. اگر دوره‌ای زندگی باید به بچه‌داری بگذره، بذار بگذره. خوش بگذره! بعدا فرصتش پیش میاد که کارهای دیگه هم بکنی. اگر الان داری درس می‌خونی، خانه‌دار هستی و هزار چیز دیگه و اصلا کشش نداری که ورزش کنی، خب نمی‌تونی دیگه! بعدا روزهایی میاد که انقدر کالری اضافه داری برای سوزوندن که بتونی ورزش کنی. اگر داشتی قرآن حفظ می‌کردی و یهو دکترا قبول میشی و می‌بینی نمی‌تونی ادامه بدی، عیبی نداره، فقط پرونده حفظ رو نبند. بذار کنار و حواست باشه که دوباره شروعش کنی.

این اصل سوم رو یک دهه طول کشید تا بهش رسیدم. خیلی سخت بود ولی بالاخره اینم از اقتضائات زندگی مادی هست و درکش کردم.

اینا چند موردی بود که امشب به زن عموم گفتم. ولی مهم ترین اصل و جدی ترین اصل، همونی هست که در بخش پیام های مطلب من ازدواجی بودم، مطرح شد. 

حالا شما به نظرتون چه مانیفست هایی مهمه؟ شما هم اگر دوست داشتید بنویسید :)

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۰۲:۰۲
نـــرگــــس

روزی اهل علم رو خدا خودش میده. این رو شنیدید؟ من اهل علم نیستم ولی همین که برای رفت و برگشت به دانشگاه، دو روز در هفته، هر روز، حدود ۴۰۰ هزار تومان می‌دادم، یعنی علم رو به پول ترجیح دادم. و البته مصطفی که این امکان رو برام فراهم کرده...

یه چشمه از رزق و روزی من می‌دونید چی بوده؟ طولِ ترم تحصیلی من، معمولا آرام سپری میشه. هرچند ممکنه ایام امتحانات، یه اتفاقاتی مثل مهمون ناخونده مثلا (مخصوصا اون زمان که قم بودیم) برام می‌افتاد که حسابی فشار روانی و کاری داشت.

اما معمولا در طولِ ترم، اوضاع آرام و بر وفق مراد هست. اما از روزهای امتحان، بوی طوفان میاد. یا اینکه بعد از امتحانات، یک سونامی وحشتناک میاد. چطوری؟

یک:

مثلا ترمِ یکی مونده به آخر سطح دو حوزه بودم و قم هم بودیم. یک روز قبل از آخرین امتحان اون ترم، مصطفی به طرز مشکوکی با تلفن صحبت می‌کرد. من دیدم حال و احوالش به هم ریخته. پرسیدم چی شده، میگفت هیچی. ولی مشخص بود داره از من یه خبری رو پنهان می‌کنه. من داشتم سکته می‌زدم که مجبور شد بهم بگه چون فکر کردم مثلا نکنه بلایی سرِ مادرم یا پدرم یا یکی از نزدیک‌ترین بستگانم خدای ناکرده اومده. که البته بی‌راه هم نبود. ولی با توجه به اینکه قضیه ربطی به بیمارستان نداشت، مجبور بودم برم سر جلسه و امتحانم رو بدم. رفتم و با یه حال بدی فقط نوشتم که نمره بگیرم و بعد از تموم شدن امتحان، سوار ماشین شدیم و یه راست رفتیم تهران.

دو:

ترمِ آخرِ سطح دو، با زینبِ بیست روزه تو گرمای کشنده و دیوانه کننده تیرماه قم، سوار ماشین می‌شدم و از روستا تا شهر می‌رفتم که امتحان بدم. یکی از مصیبت‌هام این بود که برای هر امتحان به زور یک نفر رو پیدا کردم که زینب پیشش بمونه تا من برم سر جلسه. یک بار هم کسی پیدا نشد و زینب رو بردم و اجازه ورود به جلسه بهم ندادند. یه گوشه بیرون نشوندنم و بچه به بغل شروع کردم به نوشتن. بدونِ تمرکز. اشکم در اومد اونجا. بعد از امتحانات هم هنوز آب خوش از گلوم پایین نرفته بود که شوهرم گفت باید بریم تهران. و مباحثات و مذاکرات هجرت ما شروع شد. یکی از گزینه ها این بود که بریم طبقه بالای خانواده مصطفی ساکن بشیم و من مصر بودم که نه. و هر شب گاهی ۴ ساعت بحث می کردیم. البته منطقی و در آرامش. اون استدلال می‌کرد که آری. من استدلال می‌کردم که نه. و مشکلمون پول بود. که آخرش اون خونه روستاییِ گلی رو فروختیم و قرض و قوله‌هامون به باباهامون رو هم اول صاف کردیم و با بقیه‌اش رهن نشستیم توی تهران. اما در همون هیر و ویر، تاریخی عروسی برادرم (که قم بود!)، دقیقا مقارن اثاث‌کشیِ من شد و مجبور شدم در دو مرحله اثاث ببرم. انقدر اون ایام طوفانی بود که بعدش لکنت گرفتم. تا مدت‌ها... شاید تا زمانی که دوباره رفتم دانشگاه، کامل خوب نشدم...

سه:

ارشد که قبول شدم، بینِ ترمِ یک و دو، بچه‌ها موهاشون شپش گرفت. بینِ ترمِ یک و دو، چند روز مریض شدند و تب کردند. ولی دقیقا بعد از امتحانات این اتفاقات افتاد. بهترین هدیه خدا به من این بود که مریض‌شون با امتحانات و کلاس‌های آنلاین من مقارن نشد. چون با سه تا بچه قد و نیم‌قد و اوضاع دانشجو خانه‌داری، واقعا نمی‌تونستم...

چهار:

امروز بود. آخرین امتحان ترمِ دوم.

پنج دقیقه به هفت صبح بیدار شدم. آشپزخونه رو مرتب کردم. چای گذاشتم. ناهار رو بار گذاشتم و کمی درس خوندم. برنامه‌های بعد از امتحانم این‌ها بود: سینک رو برق بندازم. خونه رو جارو بکشم. بافتنی‌ام رو که آخرین رج‌های آستینش باقی مونده بود، تموم کنم و گردگیری کنم و شاید بچه‌ها رو بیرون ببرم و چون فردا تولد لیلاست، مقدماتش رو کم‌کم فراهم کنم.

باید ۹ صبح از خونه بیرون می‌زدم. ولی مادرم از ۹ تا ۱۱ کلاس داشت. یکی از عمه‌هام که شرایطش رو داشت، قبول زحمت کرده بود که بیاد خونه‌مون و تا اومدن مامانم، پیش بچه‌ها باشه. عمه‌ی عزیزم اومد و بعدش من رفتم سر جلسه. این مدت انقدر آدرنالین در خونم ترشح شده که دستخطم بد شده. آخر برگه از استاد، به این دلیل عذرخواهی کردم. بعد هم از جلسه اومدم بیرون و خوشحال بودم که امروز میرم خونه و کارهای ناتموم رو تمام می‌کنم و چند روز استراحت کامل می‌کنم. نفس راحت می‌کشم...

برگشتم خونه و دیدم که به به! مامانم هم اومده. عمه هم هست. غذا هم جا افتاده بود. عمه‌ام بدون اینکه بهش چیزی گفته باشم، سینک ظرفشویی رو برق انداخته بود! یک برنامه هم که تیک خورده بود. از این بهتر نمیشد. سفره انداختیم و دورِ هم غذا خوردیم. بعد عمه‌ی مهربونم خداحافظی کرد و من با اینکه خسته بودم و خوابم می‌اومد، رفتم اتاق بچه‌ها رو مرتب کردم و لباس‌های خشک‌شده که همه‌اش مال بچه‌ها بود رو ریختم جلوشون تا همینجور که تلویزیون می‌بینند، تا بزنند و ببرند بذارند توی کشو‌هاشون.

مامان داشت یه مطلب معرفتی می‌گفت و منم همینجوری حین کار کردن داشتم گوش می‌دادم و یه جورایی مباحثه می‌کردیم. یهو گفت: یه اتفاق وحشتناکی افتاده صالحه... من صبر کردم تا امتحاناتت تموم بشه و ذهنت درگیر نشه، بعد بهت بگم...

وقتی تعریف کرد، من فقط می‌خواستم زار بزنم. اگر خسته نبودم، اگر در حال کار نبودم، حتما زار می‌زدم.

بعدش مامان هم رفت و دم رفتنش ازش حلالیت گرفتم. چون فهمیدم مادرم چقدر قدرتمند هست. چون ۵ روز تمام این غم رو در دلش نگه داشته بود و چیزی نگفته بود به خاطر آرامش خیال من در این ایام. چون من تا خودِ شب تا همین الان که می‌نویسم، بارها له شدم و اشک توی چشمام حلقه زد از اینکه خیلی بیچاره‌ام که چنین اتفاقی به شکلی سخت‌تر، برای بار دوم داره برام می‌افته.

باز از اون داستان‌ها که هیچ جا نمیشه گفت. از اون‌ها که قشنگه ببری‌شون سرِ سجاده و من عرضه ندارم این کار رو کنم. باز از اون داستان‌ها که ضعف ایمان آدم رو به رخش می‌کشونه. از اون‌ها که باید توسل کنم به خاطر خنگ‌بازی، بند رو آب ندم و خراب‌کاری نکنم، هیچ، یه کاری هم بکنم اوضاع بهتر بشه. یه جاهایی هیچ چاره‌ای نیست جز توسل. موقع‌هایی هست که آدم باید توسل کنه و باید یعنی اگر نکنه، همه چیز به فنا میره. نه فقط یک گندِ کوچیک به بار میاد. بلکه بزرگترین حسرت‌های زندگیش رقم می‌خوره.

حالا این وسط، مصطفی گیر داده که در چند روز آینده بریم اردو جهادی. و من باید به خاطر این مساله تهران باشم. از اون طرف هم نمی‌تونم مساله رو براش توضیح بدم. بهش میگم اردو جهادی نیازِ من نیست. ولی جدی نمی‌گیره و موندم چیکار کنم...

کلی ذوق داشتم که یه عالمه مطلب که این چند روز به ذهنم رسیده رو بیام بنویسم. عکس پلیور بافتنی کامل شده‌ام رو براتون بذارم. ولی همه‌ی ذوقم خشکید. مهم نیست.


اون روزهای اول سال من نوشتم که کاش ۱۴۰۴ زود تموم بشه‌. سارا خانم نوشت دلت میاد؟ من نمی‌دونستم جنگ میشه، نمی‌دونستم قراره چیا بشه... ولی دلم می‌خواست امسال زودتر تموم بشه... و هنوزم می‌خوام زودتر تموم بشه...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۴۶
نـــرگــــس

من ازدواجی بودم اما نه از اون ازدواجی‌ها که به خرید جهاز و مدل لباس عروس فکر می‌کنند.
دیشب که بعد از خوابیدن بچه‌ها، با همسر نشسته بودیم و داشتیم چای می‌خوردیم، هردومون به فوق‌العاده بودن زندگی با بچه‌ها فکر می‌کردیم. به شیرینی و لذت‌بخش بودنِ پدر و مادر بودن.
و من خوب یادمه که در سال‌های نوجوانی که اعتکاف می‌رفتم، در اون روزهایی که انگار فرصت فکر کردن بیشتری داشتم، تصویرم از زندگی متاهلی چی بود: حل تعارضات زوجینی و فراهم کردن بستر رشد و تربیت فرزند‌.
من انقدر فرهیخته‌طور ازدواجی بودم که هیچ‌وقت به خواستگاری و ماجراهاش تا عروسی فکر نمی‌کردم.
و هیچ درکی نداشتم که یه سری مسائل مثل: احساس امنیت و تکیه‌گاه داشتن،
احساس تامین‌شدن و عزت نفس،
احساس شخصیت و مورد اعتماد بودن،
و از همه مهم‌تر، احساس دوست‌داشتنی بودن، باید در طول این فرآیند مورد توجه قرار بگیرند. البته کیه که به این چیزا توجه کنه! :)
و در مورد من هم مثل خیلی‌های دیگه، این‌ مسائل خوب رعایت نشد. منم همیشه احساس خیلی بدی راجع به ازدواجم داشتم. دو سال اول نامزدی و ازدواج؛ خاطرات بدی برای همسرم ساختم که الان با بزرگ‌منشی نادیده می‌گیردشون. من همیشه فکر می‌کردم بد ازدواج کردم و شاید با بهترین گزینه هم ازدواج نکردم.
ولی امشب که به این فکر کردم که همون دو مورد: حل تعارضات زوجینی و فراهم کردن بستر رشد و تربیت فرزند‌، چقدر برامون ارزشمند بوده و دو نفری براش تلاش کردیم، دیدم فارغ از دست تقدیر و کمک بزرگ‌ترهامون، ما واقعا زندگی رو با معنای متعالی‌تری زیستیم.
در اثنای چای دونفره، مصطفی گفت: "دیر جنبیدیم. من دیر فهمیدم وگرنه بچه‌ها رو می‌ذاشتیم و دو نفره می‌رفتیم به کاروان صمود ملحق می‌شدیم."
راستش باورم نمیشد که این سفر رو تنهایی تصور نکرده. حتی تصورش این بود که اصلا چون من زبان بلدم، اصل، حضور منه...
و خب؛ این مرد کسی هست که کار فرهنگی در فضای بین‌الملل کرده البته شاید تعجب کنید چطور بدون اینکه زبان بلد باشه :)
وقتی اینطوری گفت که "تو باید می‌بودی حتما"؛ حس کردم چقدر عوض شده. چقدر جلو اومدیم با هم. چقدر هم‌مسیر شدیم. هم‌فکر شدیم. هم‌راه‌‌تر شدیم. همسرتر شدیم.
و ناگهان...
یه حسی بهم گفت که فراتر از اون چیزی که خودم می‌تونستم در ازدواجم، انتخاب کنم، بهم داده شده. فقط مستتر بود. مستور بود. من نمی‌دیدمش. شاید هر لحظه‌ای برای دیدن درخششِ لحظه‌های بعد، زوده. چاره اینه که زمانش برسه.
این حسِ جدید، شاید عمیق‌ترین، زلال‌ترین و بی‌آلایش‌ترین شکرگزاری‌ای بود که در این سال‌ها تجربه کردم.


پ.ن: در مورد نظر خودم راجع به یک چنین سفری چیزی ننوشتم به دلایلی. و اینکه اصلا ایرانی‌ها و یمنی‌ها و لبنانی‌ها اجازه سوار شدن به کشتی رو ندارند. 

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۲۵
نـــرگــــس

امروز سومین امتحان از چهار امتحان ترم دوم ۱۴۰۳_ ۱۴۰۴ رو دادم که به خاطر جنگ به شهریور موکول شده بود. نمرات هم سریع میان. امتحان شنبه رو ۱۸ شدم و امتحان یک‌شنبه ۱۶ و نیم. من برای تاریخ خیلی خوندم. تمام فرجه‌های امتحانات رو داشتم تاریخ می‌خوندم. دو تا دوره تاریخ به صورت آفلاین از دو استاد مختلف خریدم و تا حدی گوش دادم. ۱۶ و نیم حق من نبود. همکلاسیم هم ۱۸ گرفت. از استاد هم پرسیدم راه نداشت نمره‌ام بیشتر بشه، جواب نداد. امتحان امروز رو هم که... واقعا خدا استادمون رو هدایت کنه... امتحانش خیلی سنگین‌تر از میزانی بود که درس داد. قشنگ یادمه که سر کلاس گفت: «این پارادایم تفسیرگرایی و هرمنوتیک و هرمنوتیک معاصر همش با هم قاطی میشه. واقعا هم سخته... بگذریم بچه‌ها، سریع ازش رد بشیم...».

بعد امروز سوال داده بود که تفاوت‌های این سه پارادایم رو با همدیگه بگید. یا مثلا برای تحلیل گفتمان و فراتحلیل و فراترکیب، خودش مجموعا ۸ جمله مفید توضیح نداده بود، امروز برامون نوشته بود حداکثر در ۸ سطر بنویسید و این یعنی مفید و مرتب و دقیق بنویسید و به جواب مهمل نمره نمیدم.

جدیدا به این نتیجه رسیدم که علوم انسانی خوندن از پزشکی خوندن خیلی سخت‌تره. فلسفه خوندن از مهندسی خیلی سخت‌تره. خیلی دوست داشتم در یک دنیای موازی، در همون سنی که به سمت علوم عقلی و نقلی و علوم انسانی رفتم، پزشکی و مهندسی رو هم تجربه می‌کردم ببینم کدوم سخت‌تره بعد می‌اومدم به همه می‌گفتم... و خب، البته تهش، اونی که پزشکی می‌خونه، مستقیما مسئول جان و سلامتی مردم میشه. ولی علوم انسانی خونده‌ها، به صورت غیرمستقیم و از طریق سیاست‌گزاری‌ها مسئول اقتصاد و معیشت و روان و سرنوشت و حتی امنیت و ... تمام مردم جامعه میشن. فرق غیرمستقیم و مستقیم همین فاصله نجومی درآمدهاست :)

که البته برای من مهم نیست. اصلا اعتقادی به این ندارم که روزی آدم، بندِ درآمدش از شغل هست که بخوام ناراحت باشم چرا پزشکی نخوندم.

تعریف کنم یه ذره؟

امروز ساعت دوازده و نیم رسیدم خونه. مامانم از ساعت ۹ صبح اومده بود پیش بچه‌ها. راستش تازه دارم می‌فهمم تعهد مامان به اینکه راس ساعت خونه ما باشه، چه کار عظیمی هست. وقتی من رسیدم، یه نیم ساعتی بود که مامان و زینب رفته بودند مسجد. فاطمه‌زهرا و لیلا خونه بودند. کیفم رو گذاشتم و رفتم از سر کوچه، ماست و پیاز خریدم که یه دمی گوجه درست کنم. مامانم هم که رسید، حتی داخل نیومد. چون شب مهمون داشت. دیشب هم مهمون داشت. خاله‌ بزرگه‌ام و دخترخاله‌‌هام و مخصوصا دخترخاله‌ام که دو سالی هست رفته اتریش برای زندگی، دایی‌اینام و خلاصه جمع کثیری همه دعوت بودند. امشب هم عمه‌ کوچیکه‌ام دعوته که مامان محترمانه گفت که دیگه لازم نیست بیایید. نمی‌خوام شلوغ بشه :))

خلاصه مامانم با چه خستگی‌ای اومده بود. خدا خیرش بده. بعد از رفتن مامان، من یکی دو ساعت مشغول آشپزخونه بودم. پاهام و مچ دستام انقدر درد می‌کرد که نگو. همیشه بعد از کم‌خوابی شب قبل، اینجوری میشم. چون دیشب مجبور شدم تا پاسی از شب درس بخونم. چون هیچی نخونده بودم... بعد از ناهار غش کردم و به اغما رفتم. سر و صدای بچه‌‌ها و مخصوصا شبکه پویا هم سردردی‌ام می‌کنه. یه محافظ گوش داشتم از قدیم، زمانی که می‌رفتم کلاس تیراندازی. جدیدا اونو می‌ذارم رو سرم روی گوشام. بعد در سکوت می‌خوابم.

دو سه ساعت خوابیدم. در حالی که فاطمه‌زهرا عمداً می‌اومد بیدارم می‌کرد که پاشو! پس کِی بریم محوطه برای دوچرخه سواری؟ :/ نمی‌دونم این بچه چرا نمی‌فهمید... عجیب بود ازش. البته یه سری توضیحات بهش دادم با همون حالِ مستی. مثلا گفتم امروز نمیریم، می‌خوام کیک درست کنم. یا اینکه چون مامان‌جون خسته شب قبل بوده و امشبم مهمون داره و ما هم نمیریم، دیگه نمیریم کلا.

بعد از بیداری و قبل رسیدن همسر، خونه رو سریع مرتب کردم و با بدبختی بچه ها رو هم به حرکت واداشتم. همسر که رسید، یه کیک کاکائو گردو درست کردم، شام هم خودش پیشنهاد داد که از بیرون بخره. منم مخالفت نکردم. دسته جمعی میوه خوردیم (کاری که متاسفانه کم انجام میدیم چون من باید همت و توجه کنم و خیلی وقت‌ها یادم میره) بعد از شام هم کیک خوردیم با چای. و همسر باید ساعت ۸ و نیم حرکت می‌کرد به سمت قم. بعد از رفتنش، من یه ذره نشستم و خستگی در کردم. بچه‌ها سریال فراری رو دیدند و کیک‌شون رو خوردند. تا ساعت ده شب، من هم ظرف‌ها رو شستم و هم به بچه‌ها گفتم مسواک بزنند و آماده خواب بشن. و نهایتا ساعت ۱۱ خوابیدند.

حالا هم که اومدم بنویسم، اون چیزایی که می‌خواستم بنویسم رو ننوشتم. می‌خواستم در مورد این بنویسم که چقدر از حرف‌های بعضی از خانم‌های فعال مجازی و بعضا انقلابی بدم میاد که میان میگن ما مثلا در شبانه روز ۱۵ ساعت کار می‌کنیم یا ۴_۵ ساعت می‌خوابیم فقط. یعنی چی؟ خب وقتی بعد از چهل سالگی حسابی مریض و فرسوده شدید، اون موقع می‌خواهید بیایید اعلام عمومی کنید که کارمون غلط بوده؟ اون احساس ناکافی بودنی که به زن‌ها و مادرها دادید رو چیکار می‌خواهید بکنید؟

شاید بعدا بازم نوشتم. فعلا برم بخوابم... تصمیم گرفتم زود بخوابم.


۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۱۲
نـــرگــــس

احوال این روزهای خانواده ما:
مصطفی:
کمردرد شدید داره و تنها مزیت این مشکلش اینه که زودتر برمی‌گرده خونه. ولی واقعا میگن: یکی یدونه، خل و دیوونه. این پسر هم در جمع ما دخترا واقعا خل شده! همش دوست داره یا از خونه بزنه بیرون یا ما رو از خونه بیرون کنه.
حالا فردا براش کوکی درست می‌کنم، ماجراجویی اضافه از سرش بیافته. هرچند بی‌فایده است.
بچه‌ها:
عصرها میرن محوطه مجتمع مسکونی خونه مامان‌بابام‌اینا. (کلمه رو حال کردید؟ جایگزین مامانمینا بود.) دوچرخه سواری می‌کنند. بعضا یک ساعت، دو ساعت، من باید دنبال اینا باشم. ولی در عوض حسابی خسته میشن و شب‌ها زودتر می‌خوابن.
مامان:
هر روز دم‌دمای ساعت ۱۱ بهم زنگ می‌زنه و سوالات تکراری می‌پرسه: بچه‌ها کجان؟ بیدارن؟ فاطمه‌زهرا میاد مسجد؟
یه خیریه هم هست صبح علی‌الطلوع هی زنگ می‌زنه و ... یعنی به جواب دادن به تلفن‌های صبح تا ظهر آلرژی پیدا کردم.
خودم:
انگار نه انگار امتحان دارم. واقعا شرایط استثنایی‌ای داره رقم می‌خوره. شنبه امتحان داشتم. فرداش هم همینطور. شبِ امتحانِ یک‌شنبه، اصلا درست نخوابیدم. نصفه شب گشنه‌ام شد و دلم از ضعف درد گرفت. پا شدم عدس‌پلو گرم کردم، خوردم و خوابیدم و تازه خوابم یه مقدار عمیق شد. صبح نزدیک بود خواب بمونم و ۵ دقیقه هم دیر رسیدم سر جلسه. صبحانه هم نخورده بودم و ساعت ۱۲ بعد از امتحان تازه رفتم یه چیزی بخرم بخورم. کلا ضعیف هم شدم. شنبه و یک‌شنبه با اون همه فشار و وضعیت امتحان، اصلا وعده پروتینی مصرف نکردم. این درحالی بود که یه نفر یه بار بهم گفته بود روزهایی که خیلی فعالیت دارم، حتما پروتئین مصرف کنم. و بعدا که برای مامان تعریف کردم، گفت این که حرفِ خاصی نبود. 😒
بعد امتحان یک‌شنبه رفتم حسن‌آباد که کاموا بخرم چون یه کلاف کم آوردم. تمام حسن‌آباد رو زیر و رو کردم اما مدلش تموم شده بود. حالا ناچارم مدل لباس رو خیلی تغییر بدم 😭
امروز و دیروز هم توی محوطه مجتمع بابااینا همش دنبال دخترا بودم. مخصوصا لیلا که دوست داره کنارش باشم. هی خودش رو لوس می‌کنه و موقع دوچرخه سواری به من میگه: مامان من تو رو خیلی دوست دارم.
میگم: اصلا می‌دونی خیلی دوستت دارم یعنی چی؟
دو تا دست کوچولوش رو مثل قنوت نماز میاره جلو و میگه: یعنی انقدر دوستت دارم.

هر وقت هم بتونه، دست منو بوس می‌کنه! 

کاش میشد یه تافت بزنم به این بچه... حیفه به خدا بزرگ بشه...
مثلا از دوچرخه سواری برگشته، میاد داخل خونه بابا‌اینا. می‌دونه من خونه‌ام ولی نمی‌دونه کدوم گوشه پذیرایی یا اتاق نشستم یا خوابیدم. بدون مقدمه میپرسه: مامانم تُلاست؟
یا دیروز مثلا آیفون رو برداشته بود. مامانم پشت در بود. می‌پرسید: بستنی خریدی؟ بعد در و باز نمی‌کرد. نمی‌ذاشت مامان بیاد تو. بعدش دوباره بابا مصطفای خودش اومد زنگ زد. دوباره پشت آیفون همین اداها رو داشت. بچه چهارساله می‌گفت: مَده من بهت ندُفتم بس[ش]تنی بت[خ]ر؟
:/
فاطمه‌زهرا هم طفلی...
امروز باهاش رفتم کلاس قرآنش. در واقع این کلاس قرآن رو مامانم انتخاب کرد و بدون اینکه منو آدم حساب کنه :) فاطمه‌زهرا رو توش ثبت‌نام کرد.
امروز رفتم سر کلاسش. اصلا جذاب نبود. 💔
ببینید دیگه چقدر دلم به درد اومده که استیکر قلب شکسته گذاشتم.
واقعا نمی‌دونم چی بگم. هر چی بگم هم مطمئنم سوء تعبیر میشه. کلا روش تدریس معلم رو دوست نداشتم. همون متد قدیمی پوسیده رو دنبال می‌کرد و خلاقیت و نوآوری، دریغ :(
ولی خب، همین که مامان همت کرده و دختر ارشدم رو در این راه انداخته، بازم قابل تقدیره. من فقط سعی می‌کنم جلوی حرکات رادیکال و افراطی رو بگیرم و چهارچشمی مراقب بچه‌ام باشم که زده نشه یه وقت.
زینب هم یه سری نشانگان داره از خودش بروز میده که حس می‌کنم کاملا داره برمیگرده به تنظیمات کارخانه روحیات دخترانه و لطیف. خیلی خوشحالم. خودش هم ذوق کلاس اول رفتن رو داره... چند روز پیش هم رفتم مدرسه‌شون برای جلسه مامان‌های کلاس اولی‌ها. و واقعا خوشحالم که سال دیگه، دو تا بچه مدرسه‌ای دارم که با هم میرن و برمیگردن. هرچند سال قبل هم همین بود تقریبا...


حالا یه تغییر انفسی برای خودم اتفاق افتاده که نمی‌دونم بنویسم یا نه... خیلی ذوقش رو دارم.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۵۰
نـــرگــــس

چند وقت پیش یک آقایی میاد محل کار همسر و جمع همکاران همسر، باهاش چند دقیقه‌ای معاشرت می‌کنند.

این آقا توزیع کننده لاستیک اتومبیل بود در بازار تهران.
طبق گفته خودش گردش مالی حسابش ماهانه ۵۰ میلیارد بود.
با احتساب اینکه یک سوم درآمدش میشه سود خالص، حداقل ماهی ۱۵ میلیارد درآمد داشت. خونه‌اش هم جنت آباد بود.
قسمت عجیب ماجرا برای ما این بود که می‌گفت امسال بعد از ۱۵_ ۲۰ سال زندگی مشترک برای اولین بااااار خانواده‌اش رو هوایی به زیارت مشهد مقدس برده بود.
طرف آرزوش این بود که یه ماشین بنز بخره من با تعجب از همسر پرسیدم که بنز که چند میلیاردی هم پیدا میشه!
همسرم گفت: نه! بنزی که می‌خواست، ۷۰_۸۰ میلیارد بود. عکس صفحه گوشی موبایلش رو هم نشونمون داد... عکس همون بنز بود. می‌گفت من فقط آرزو دارم که اینو بخرم...

آیا شما هم تعجب کردید؟ آیا این داستان برای شما شگفت‌انگیز بود؟
اگر نبود، بذارید بهتون بگم چرا برای من و همسرم شگفت‌انگیز بود...

به این منظور باید یک اعترافی رو بکنم... یه چیزی که بهتون نگفتم...
اینکه ما برگشتنی از سفر اربعین امسال با هواپیما برگشتیم. البته فقط من و دخترا...
یعنی همسر فقط ۴ تا بلیت خرید و خودش و برادرش زمینی برگشتن مهران تا ماشینمون رو از مرز بردارن و دوتایی بیان تهران.
در واقع اینکه ۴ تا بلیت خرید، برای صرفه‌جویی اقتصادی بود. می‌گفت کاش پول داشتم و رفت و برگشت، همه‌مون هوایی می‌رفتیم. ولی خب، واقعیت اینه که ما اونقدر پولدار نیستیم.
پول این چهارتا بلیت شد تقریبا حقوق یک ماهِ همسر. کاظمین که بودیم هم مدام می‌گفت می‌خوام براتون بلیت برگشت هوایی بگیرم. من باورم نمیشد. ولی این کار رو کرد...
همیشه هم دلش می‌خواد ما رو با بهترین شرایط ببره مشهد. شاید همیشه، همه چیز عالی و درجه یک نباشه، ولی هر سال سعی خودش رو می‌کنه و ما رو سفر مشهد می‌بره. این مرد واقعا یک جنگجوئه.


عزیزانی که هنوز ازدواج نکردید، انتخاب کنید. می‌خواهید با کسی ازدواج کنید که میلیاردر هست و بعد از ۱۵ سال، شما رو یه سفر مشهد می‌بره، یا با یه جنگجو با سرمایه معنویِ مولتی‌میلیاردی؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۴ ، ۱۹:۲۲
نـــرگــــس