خدا به
آدمها نعمت زیاد میده. خیلی بیشتر از استحقاقشون. و آدمها هرگز به اندازه نعمتهاشون
کار نمیکنند. همیشه غم و غصه و غرغرهاشون به راهه.
در
مورد من هم، مثل همه بندههاش، خدا کم بهم نعمت نداده. خیلی بیشتر از استحقاقم. حالا
میخوام بنویسم و تهش غرنوشت میشه.
سهشنبه
که ماجرای باز کردن لولههای زیر سینک (یا همون سیفون سینک) پیش اومد، باید مینوشتم...
همون شب، خودم از ساعت ۱۲ و نیم تا ۲ و نیم بستمش. همسر ساعت ۱۱ رسیده بود خونه. تا من
بچهها رو بخوابونم، خوابش برده بود. منم وسوسه شدم برم ببندمش چون مطمئن بودم
همسر که حالاحالاها وقت نداره، آشپزخونهام تا کی قراره ترکیده بمونه؟ یه ویدئو
آموزشی دیدم و دست به کار شدم. اما پیچِ توخالیِ سینک، هرز شده بود. با بدبختی از
دربازکن استفاده کردم و پیچ یکی از سینکها رو باز کردم. اما سرِ دومی، هرچقدر
تلاش کردم، نشد. دورِ پیچ رو کثافت خالص گرفته بود و پلاستیک پایینش سائیده شده
بود. شر شر عرق میریختم. استرس هم گرفتم که حالا این همه ظرف نشسته، صبح هم مصطفی
اینجور ببینه، دعوام میکنه. از ته دلم به تنها کسی که میتونستم ازش کمک بخوام،
متوسل شدم. گفتم یا صاحب الزمان کمکم کن. شوهرم دعوام میکنه...
یه ذره
دیگه تلاش کردم و نشد. یهو به ذهنم زد یا بهتره بگم بهم الهام شد که پلاستیکش رو از
پایین رو قطع کنم. چاقوی محکمی رو روی شعله گاز داغ کردم و شروع کردم به بریدن.
بعد از مدتی تلاش، بالاخره باز شد. کمی تمیز کردم و لولههای کثیف رو ریختم توی
یه پلاستیک بزرگ و سیفون جدید و تمیز رو نصب کردم. ظرفها رو شستم و همه
وسایل رو برگردوندم سر جاشون و آشغالها رو گذاشتم دم در.
همسر که صبح پاشد و آشغالها رو دید، قهر کرد و به چای و کیک گردو کاکائویی
که درست کرده بود لب نزد و اسنپ گرفت و رفت. چقدر پیامکی و تلفنی باهاش صحبت کردم.
حرف حسابش این بود که به غرورش برخورده. خب من چه خاکی تو سرم بریزم؟ چند وقته
اوضاع همینه. از پنج صبح میره تا ۱۰ و ۱۱شب. من باید برای بچهها هم مادر باشم هم
پدر. میتونم؟ دارم تلاشم رو میکنم.
پنجشنبه
و جمعه هم مصطفی سر کار بود. مامانم جمعه رفت بروجرد. همیشه قرار من و مصطفی این
بود که اگر مامان نبود، ایشون لیلا رو ببره سر کار تا من بعد کلاسهام بیام سراغش
و سریع برگردم خونه. من دانشگاه تهران، همسر میدان ولیعصر. راهکار خوبی بود. ولی
جمعه عصر، همسر زد زیرش. گفت نمیتونم و کارم زیاده. عزا گرفتم. بخت باهام یار بود
که استاد ساعت ۱۰ تا ۱۲ گفت کلاسش تشکیل نمیشه. برای همین معقول شد که من لیلا رو ۸ تا ۱۰ ببرم دانشکده. مخصوصا که استادمون خانم دکتر بود که خودش ۴ تا دختر داره.
صبح
پاشدم و شروع کردم به ردیف کردن کارهای اون دو تا دختر مدرسهای. برای همه لقمه
گرفتم و گذاشتم توی کیفها. روپوش زینب رو تنش کردم و موهاش رو بستم و کیفش رو
چیدم. همسر لباس قشنگی تن لیلا کرد و خودش هم روسری محکم زیر گلوش گره زد. بعد من
و همسر و لیلا، زودتر از دخترا از خونه زدیم بیرون و با ماشین راهی مسیر طرح
ترافیک شدیم. طرح هم ناجوانمردانه گرون شده اما هیچ راه حل دیگهای نداشتیم وگرنه
من دیر میرسیدم. لیلا هم سر کلاس خوابید و بعد از کلاس، من و لیلا با ماشین که
همسر گذاشته بود برامون برگشتیم سمت خونه.
همین
که برگشتیم، کمردرد شدیدی گرفتم. سر راه، کلیدهای خونه رو دادم کلیدسازی که دو سری
بزنه. یکی برای بچهها و یکی برای مامانم. توی خونه، بازم عزادار فردا بودم. حالا
کی میتونه کمکم کنه؟ هی سبک سنگین میکردم و گزینههایی که میتونستم روشون حساب
کنم رو ردیف میکردم. ملاحظات و متغیرهای مختلفی رو باید در نظر میگرفتم. مستاصل بودم. دوباره توسل کردم به امام زمان. تو این جور مواقع هیچ فاصلهای بین خودم و امام نمیبینم. آخرش به
دو تا از دوستام زنگ زدم. یکیشون گفت اون ساعت نیست و کار داره ولی اگر کارش کنسل
شد، تا شب بهم خبر میده. دومی رو چندبار گرفتم تا آخرش خودش زنگ زد. وقتی گفت
میاد، انگار خون توی رگهام شروع به حرکت کرد. یه نفس راحت کشیدم. مخصوصا که دوستم قرار شد بیاد خونهمون و دیگه مجبور نبودم بچهها رو جا به جا کنم.
شروع کردم به آشپزی. غذای شام و ناهار فردا رو هم پختم. در حالی که برای فرداش هم
ارائه داشتم و هم پیپر (تحقیق کلاسی). تا ساعت ۱۲ و نیم که مشقهام تموم شد با درد
و گرفتگی کمر مشغول بودم.
فرداش
سر کلاس دکتر، انقدر کمرم درد میکرد که توی چهرهام مشخص بود. نمیدونم دکتر به
قیافه داغون من رحمش اومد یا اینکه دو تا موضوع برای مقاله بهش ارائه داده بودم؟
با یکی از موضوعها موافقت کرد و آخر کلاس یه ذره دوستانهتر صحبت کرد. نه مثل
همیشه خشن. آخه چرا فقط با من؟ سر کلاسی که پیپر باید میدادیم متوجه شدم که پیپرم
رو خوب آماده نکردم. خب معلومه! دقیقه نودی مگه کار درمیاد؟
برگشتم
خونه. بازم کمرم درد میکرد. خدا رو شکر... چهره ناز دوستم بهم آرامش میداد. همین که بچهام
باهاش راحته، توی فضای تربیتی من و دخترا دخالت نمیکنه، وقتی خسته کوفته برگشتم
بهم امر و نهی نمیکنه. با همدیگه حرف مشترک داریم، همین کافیه. حتی دست به خونه
زندگیم نزد، معذبم نکرد... دوست همینه... کاش منم دوست خوبی باشم برای دوستام.
بعد از
ناهار، چای دم کردم، فاطمهزهرا غر میزد که باهام بازی نمیکنی. با رفیقم و بچهها،
پنج نفره، یک ساعت و نیم جالیز بازی کردیم. من کوکی پختم و بعد از بازی، چای و
کوکی خوردیم جاتون خالی. یه ذره با دوستم گپ زدیم و حدود ساعت پنج عصر خداحافظی
کرد و رفت. بچهها کارهاشون رو زود کردند و شامشون رو دادم و خوابیدند. مصطفی که
اومد، اونا خواب بودند. اما حال همسر یه جور بدی بود. گرفته بود. تو غار خودش بود.
اینا
رو چرا دارم با جزئیات میگم؟ چون دوشنبه ناگهان ورق برگشت. بعد از کلاس قرآن، فاطمه
زهرا و زینب و لیلا، هر کدوم به نوبت، یک فصل گریه کردند. هر کدوم به یک بهانه
واهی. آدم تا مادر نشده نمیدونه چقدر تحمل داره. تحمل کردم اما مستهلک شدم. میدونستم
سطل مهربانی (اشاره به یکی از کتابهای نشر مهرسا دارم) دخترام خالی شده. اینا
محبت پدر میخواستند. زور من به پر کردن سطل اینا نمیرسید. من یه سطل داشتم. باید
هم به فکر خودم بودم و هم دخترام و هم حتی همسر که توی غار خودش بود.
اون
روز برگشتنی از کلاس قرآن، لیلا برای اینکه روسریاش رو با گیرهای که از روی زمین
کلاس پیدا کرده بود، نبستم، قشقرق به پا کرد و تا خودِ خونه که صد قدم دویست قدمی
بود، گریه کرد. تو اون لحظات به آسمون نگاه کردم و دیدم از ابرهای نرم و پنبهای
آبی صورتی، رشتههایی به سمت بالا کشیده شده. کانه از ابرها دود بلند شده بود.
انگار تصویر مغز من بود. بعد فاطمهزهرا و دوستش رفتند پارک سر کوچه و زینب داد و
هوار کرد که چرا برای من صبر نکرد. سریع چادر سر کردم و رفتیم پارک. هرچقدر گشتیم
پیداشون نکردیم. زینب بلند بلند گریه میکرد. قربون صدقهاش میرفتم ولی آتیش قلبش
فروکش نمیکرد. نعره میکشید آبجی اصلا منو دوست نداره. من اصلا خوش گذشتونی ندارم.
بعد از نیم ساعت که یک بند گریه کرد و ما در حال جوریدن پارک بودیم، بالاخره پیداشون
کردیم. بعد نوبت فاطمهزهرا بود که هنوز به من فرصت نداده بود حرف بزنم، شروع کرد
به دعوا و ناراحتی که چرا اینو آوردی و به من چه و تقصیر من نیست که این گریه میکنه
و منم میخوام برای خودم پیش دوستام باشم. حتی نذاشت من حرف بزنم.
تا آخر
شب داستان ادامه داشت. تلفن زد به باباش و با گریه دل اونو ریش کرد. همسر هم پیامک
داد و کلی منو دعوا کرد. میگفتم چرا یه طرفه به قاضی میری؟ صبر کن قضایا رو بشنو،
بعد. ولی ول کن نبود. تمام تصوراتش رو ریخت روی دایره و حرفهای منم باور نمیکرد.
بیچاره من! وقتی رسید خونه و حرفهای دخترش رو شنید و گذاشت کنار حرفهای من و
فاطمهزهرا هم خوابید، دیگه چیزی به من نگفت اما بازم رفت تو غار خودش. منم سعی کردم
درش بیارم ولی بیفایده است. فشار کاریش زیاده. از دست من کاری بر نمیاد جز اینکه
با دردهای خودم تنهایی بسازم.