صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

هی گفتم من نمایشگاه نمیرم! نمیام... مخصوصا با بچه‌ها کشش ندارم... حوصله ندارم با بچه‌ها و ...
دیروز همسر جان رفت و گفت فردا می‌مونم خونه، تو برو.
این شد که من هم قسمتم شد امروز رفتم نمایشگاه کتاب تهران.
قشنگ متوجه شدم که از پارسال تا الان در مواجهه با کتاب‌ها و ناشران پیشرفت کردم. حرفه‌ای‌تر خرید کردم.
آدم‌های جالبی رو امروز دیدم و باهاشون صحبت کردم. محمد ملاعباسی در غرفه ترجمان، حاج آقا عباسی ولدی کنار غرفه آیین فطرت که در خصوص موضوع پایان‌نامه و مقاله‌ام باهاشون مکالمه‌های کوتاه ولی مفیدی داشتم. با بعضی از نویسنده‌ها یا اصحاب نشر هم گفتی زدم. خانم شینِ عزیزم و دختر و نوه‌شون رو هم دیدم. ضمنا نمی‌دونستم بابا و مامانم هم اومدند نمایشگاه. ولی اتفاقی بابا من رو دیدند و در شرایطی که گوشیم زیر ده درصد شارژ داشت، برای برگشتن به خونه نجاتم دادند.

خواستم خیلی یهویی از همه‌تون به خاطر مطلب قبلی تشکر کنم. یه اتفاقی درون من افتاد! چون من الان جاذب چیزهای بهتری شدم.
مصطفی دیروز از نشر ترجمان "تاملاتی برای انسان‌های فانی" رو خرید. که امروز ۶۴ صفحه‌اش رو خوندم.
و خودم هم از ترجمان، "مادری که کم داشتم" رو خریدم.
هر دوی این کتاب‌ها تفصیلِ ماحصل‌های تقلاهای مطلب قبلی من هستند.
مطمئنم این‌ها اتفاقی نیست :) و اسم کتاب‌ها رو براتون نوشتم که تک‌خوری نکرده باشم و بگم ممنونم که کمکم کردید. از اینجا به بعد سعی می‌کنم برای همیشه این مساله‌ها رو برای خودم حل کنم.

برای همین از دیروز تصمیم گرفتم چیزهای مهم‌تری در این وبلاگ بنویسم. یک مطلب مهم در مورد سواد مالی طلب‌تون. دیگه می‌خوام آدم مفیدتری بشم.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۱۱
نـــرگــــس

امروز صبح چشمام رو که باز کردم، حس کردم نیاز دارم در وبلاگم بنویسم اما نمی‌دونستم درباره چی...
تا اینکه داشتم ظرف میشستم یادم اومد.
دیشب مصطفی اینستاگرامش رو باز کرد و دایرکت‌های مامانش رو بهم نشون داد. مادرش کلی ریلز و پست در مورد دعای مادر پشت سر فرزند و در ستایش پسرش فرستاده بود.
انقدر به مصطفی حسودیم شد که نتونستم خشونت فیزیکی به خرج ندم. :/
آخه من همون شب با مامانم بحثم شده بود.
نه بابام، نه داداشم که شاهد ماجرا بودند، هیچی نگفتند ولی زن‌داداشم لااقل در گوشی بهم حق داد.
تازه به مصطفی قضیه رو گفته بودم. ولی انگار اصلا درکم نمی‌کنه وگرنه اون دایرکت‌ها رو نشونم نمی‌داد.

حالا خیلی دلم شکسته. خیلی. گریه هم می‌کنم... گرچه مسخره است.
حوصله ندارم بگم چی گفتیم بهم ولی میدونم چند سال دیگه یادم نمیاد. فقط وقتی دوباره این مطلب رو بخونم، حس سفاهت و حماقت بهم دست میده.
پس مجبورم بنویسم.
بعد از شام داشتیم توی آشپزخونه ظرف می‌شستیم. اولش داشتیم در مورد فیلم و سریال می‌حرفیدیم. بعدش عروسمون ازم مشورت خواست که بهش بگم بین پلن A و B چی رو انتخاب کنه. من بهش C پیشنهاد کردم.
مامان یهو اومد و زد زیر میز. چون از این حرفا خوشش نمی‌اومد. فکر می‌کرد من مخ عروسمون رو دارم میزنم که بره سمت پلن‌های مذکور.
گفتم: من بهش چیزی نگفتم. خودش ازم پرسیده.
مامان نمی‌خواست با این واقعیت مواجه بشه که دخترای این دوره زمونه بدون فشار یکی مثل من هم، به پویایی‌های مطلوب خودشون فکر می‌کنند. نه اینکه طبق هنجارهای دهه ۵۰ رفتار کنند.
گفت: مگه اگر به صالحه جهت نمی‌دادم، وقتی ده سالش بود می‌خواست بره سمت موسیقی. من نذاشتم!
یهو اعصابم بهم ریخت و گفتم: اولا اون موقع ۱۵_۱۶ سالم بود. بعدشم گفتی ازدواج که کردی برو هرکار می‌خوای بکن.
گفت: خب الان برو. چیکارت دارم؟
گفتم: چیکارم داری؟ هنوزم در مورد زندگیم و کارام نظر میدی. کی با اخم هی می‌پرسه قرآنت چی شد؟ در چه وضعیتیه؟
بعد اونوقت وقتی پارسال من داشتم قرآن حفظ می‌کردم و پیلاتس می‌رفتم و آزمون زبان و دکترا دادم، شوهرم رو می‌کشی کنار بهش میگی: من نگران صالحه‌ام، هم داره قرآن حفظ می‌کنه، هم ورزش، هم درس می‌خونه، هم زبان می‌خونه... بهش بگو بعضی از این کارهاش رو ول کنه.
مامان گفت: بعضی وقتا ما آدما انقدر توی  خودمون غرق هستیم که آدم‌های دور و اطرافمون فقط می‌فهمن که تو چه وضعیت و فشاری هستیم. مثلا وقتی مردی ببینه زنش اینجوریه، خودش رو غرق کار می‌کنه و این رو زنش نمی‌فهمه....
گفتم: یعنی اینکه شوهر من دو شیفت سه شیفت کار می‌کنه، تقصیر منه؟ پس سال ۹۶ که هی می‌رفت اردو جهادی چی؟ اون من رو تنها می‌ذاشت یا من غرق چی بودم؟ من اگر سر خودم رو گرم نمی‌کردم با یک شوهر سر شلوغ که دیوانه می‌شدم. باید به علایق خودم توجه می‌کردم. باید این کارها رو می‌کردم که به شخصیت خودم احترام گذاشته باشم.
بحث به اینجا که رسید دیگه ادامه نداد.
متاسفانه مامانم شخصیت من رو مثل یک خمیر در دستای خودش می‌خواد. اصلا نمی‌فهمه نرگس انسان است یعنی چی.
از طرفی هم بابا و مامان با این چرندیات برای یه سری از رفتارهای خودشون توجیه می‌تراشند. خوش به حالشون :)
یادم نمیاد کی و کجا از مامان و بابا حس همدلی گرفتم.
ولی می‌دونید خوبیِ وبلاگ چیه؟ اینکه می‌تونم توهم بزنم که شما خواننده‌های وبلاگ، من رو می‌فهمید. توهمش هم قشنگه. یعنی بهتر از این این واقعیت‌های تلخه :)
الان سوال‌های من از خدا چیه؟
مصطفی خیلی بیشتر از من برای والدینش مایه گذاشته؟ مگه چقدر ما با هم فرق داریم توی تلاش‌هامون؟ ولی اون اینجوری خوشحالی و دعای مامانش رو تو کل زندگیش داشته ولی من نه؟
چرا اون اینقدر خوشبخته ولی من نه؟
چرا من اینجوری تنهام؟ چرا؟ واقعا چرا؟
اصلا چرا فهمیدن اینکه تنهام انقدر طول کشید؟ چرا باید یه روانشناس بهم این رو می‌گفت؟ تا کی این وضعیت ادامه پیدا می‌کنه؟ اصلا می‌تونم تبدیل به یه آدم متعادل بشم، مثل مصطفی؟ چرا برای اینکه خودِ خودم باشم انقدر پیله دورم تنیده شده؟ خدایا اگر می‌دونستم باهام مهربون‌تر از چیزی هستی که بهم شناسوندنت، اون‌وقت خودِ خودم می‌شدم. ولی خدا رو شکر که حداقل خودت هستی. همین که هستی، فعلا من رو در مرحله قبل از فروپاشی حفظ می‌کنه.

۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۳:۲۰
نـــرگــــس

همکلاسیم یک آقای حدودا ۴۰ ساله هست که فقط یه بچه زیر ۷ سال داره.
اگر بحث بچه بشه، سر هر کلاسی میگه: بچه همش دردسره. از اول تا آخرش دردسره...
هی هم تکرار می‌کنه. فکر می‌کنه خیلی حرف بامزه‌ای میزنه. استادها هم معمولا می‌خندند و تایید می‌کنند.
یعنی می‌خوام تهوع بگیرم! بسه دیگه. حیا کنید.


یادش به خیر... استادِ جان...
استادِ جان ‌کجایی که بگی: "بچه برکت کاره، رحمته"
استادِ جان کجایی که از "مادری" و "مادر" بگی...
اونم توی دانشگاه که کسی خریدار این حرف‌ها نیست...
نگاه‌ها در موضوع زن، درجه اول به فمینیست‌های سکولار، در درجه‌ی دوم به فمینیست‌های مسلمان نزدیکه و تک و توک افرادی مثل استادِ جان، نگاهشون الگوی سوم زنِ مسلمان ایرانی هست و این رو می‌فهمند...
هر بار که بهشون تلفن بزنم، احوال بچه‌ها رو می‌پرسند. اونم با تا‌‌کید‌.
این دو بار آخر، یک بار تلفنی و یک بار حضوری پرسیدند: زیاد نشدند؟
هرچند که هر دو بار اصلا توقع نداشتم استاد چنین سوالی بپرسند ولی ته ذهنم این سوال بود که استاد با این همه تاکید بر مادری، نگاهشون به بچه‌ی بیشتر چیه.
استاد معتقدند من باید قوی باشم. اگر فکر کنم همین سه تا بسه، تو همینم کم میارم. اگر فکر کنم نه، این که چیزی نیست، تو همین مادری هم بهتر خواهم بود.
البته همین استادِ جان یک بار تلویحا بهم گفتند که بعد از این همه درس خوندن، خونه‌نشین نشم.
همیشه برام عجیبه که استادِجان از کجا می‌فهمند که من در کدوم نقطه و با چه نیازی گیر کردم.
آخه مدتی هست که دیگه به بچه‌ی بعدی فکر نمی‌کنم 😔
البته به خودم تسلی میدم: درست میشه. الان تحت فشار موقتی هستی... این حال و احوال گذراست.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۲۳ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۱۷
نـــرگــــس

این مطلب رو خیلی دِلی، برای خودم و سارا خانم نوشتم. در مورد یک فیلم خاطرانگیز...

که اگر بشه بعد از ۷۰ سال، یک فیلم سیاه و سفید دید و لذت برد، اون فیلم، قطعا تعطیلات رمی هست.

رابطه سه ضلعی حکمران، رسانه و جامعه، به شکلی نمادین در این فیلم به تصویر کشیده شده (البته بیشتر حکمران و رسانه) و در بخش پایانی فیلم، یک تصویر ایده‌آل هم از این ارتباط ارائه شده. اما زهر این مساله جدی و خشک؛ با ژانر کمدی رمانتیک، گرفته شده و من دقیقا عاشق فیلم‌های این‌چنینی هستم.
فیلمی که با وجود داشتن موضوع جدی، پرداخت روابط انسانی درش کاملا حرفه‌ای و باورپذیر باشه و از همه مهم‌تر؛ فیلم قصه بگه برامون. نه شعار بده و نه حاشیه بره. چیزی که در کمتر فیلمی دیده میشه...
تعطیلات رمی دو شخصیت اصلی داره. هر دو از نقطه A خودشون، به نقطه B مطلوب‌تر می‌رسند.
مردِ داستان از صفات مذموم خودش به ورژن انسانی‌تری حرکت میکنه و زن داستان از انفعال به سمت عاملیت حرکت می‌کنه.
اما در هم‌تنیدگی کمکی که این دو شخصیت به همدیگه به صورت غیر برنامه‌ریزی‌شده می‌کنند، فوق العاده است.
هر دو مسیر خودشون رو میرن، یعنی خودشون رو با اجبار خارجی تغییر نمیدن بلکه سیر امیال و آرزوهاشون، اون‌ها رو جهت میده که در آخر کشش بین دو جنس _مسمی به عشق_ کار خودش رو می‌کنه و اونا رو متحول می‌کنه.

+ حتی در اروپا هم یه زمانی بود که کشش بین دو جنس انقدر سخیف و هرز نشده بود. هنوز حرمت و حریم داشت. آدم‌ها فقط دنبال تخلیه هورمونی نبودند. این قصه مال همون زمان‌هاست...

هشدار... پر از اسپویل
مرد داستان بین سودجویی و انسانیت انتخاب می‌کنه.
اما زنِ داستان... راستش من عاشق تحول زنِ داستان شدم.
زنِ داستان در اصل، دخترکی بیش نبود که هر شب قبل از خواب براش بیسکوییت و شیر می‌آوردند و مطیع اوامر و نواهی و چارچوب‌های تعیین‌شده برای شان شاهزاده‌خانمیش بود.
اما از این خامی و پوچی فرار می‌کنه و میره که تجربه کنه.
و بعد، اصلا از مواجهه با یک مرد غریبه نمی‌ترسه!
این مرد غریبه هم که در ابتدا، بنا نداشته باهاش مدارا کنه، متوجه میشه که این دختر، یک دختر ساده نیست، یک گنجه. یک گوهره.
در رویکرد من، پرنسس بودن این دختر، نمادین هست. فهمیدن اینکه دخترک، پرنسس هست، همون توجه جنس مذکر به مونث هست... که باعث میشه تازه مرد داستان، نظرش جلب دخترک بشه.
دختر کاملا چارچوب‌منده. تعریف ناخودآگاهش از مرد داستان، قدبلند و قوی هست اما رو در رو بهش میگه: مهربان و فروتن. از اون طرف هم در مقابل هوس به خودش وفادار می‌مونه.
مرد داستان مجموعا تصویر یک مرد قوی و جذاب رو ارائه میده. مردی که شل و وارفته نیست. حرفه‌ای شدن توی کارش، براش حرف اول زندگی رو می‌زنه.‌ زندگی می‌کنه که به دست بیاره. برای خودش لیاقت بالایی تعریف کرده و از دمِ دستی‌ها بیزاره. مثلِ دخترک دمِ دستی‌ای که توی خیابون پیداش کرده! یا مثل کت و شلوار مرتبی که از سطح زندگیش بالاتره...
اما برگردم به ساده نبودن دخترک...
دختر رو تربیت کردند که حکمران باشه؛ قوی باشه؛ محکم باشه، بی‌نیاز باشه، مستقل باشه،...
اما اون بدون اینکه خودش حواسش باشه، نیاز به یک حامی داره. شکننده‌ است و نیاز به یک مراقب و نگهبان دائمی داره. ضعیف هست و نگران حامیش میشه، حتی اگر خودش رو مستقل جلوه بده. (در شان شاهزادگی که مراقب‌ها تمام‌وقت پیشش هستند و خارج از قصر هم مراقب پیدا می‌کنه...)

دختر با وجود این ظاهر قوی، نیاز داره یک نفر، یک مرد، هم تنگ در آغوشش بگیره، هم ببوسدش و هم با نگاهش تعقیبش کنه تا لحظه‌ای که دور میشه و دیده نمیشه. چون همچنان دوست داره یکی مراقبش باشه. هرچند در عمل دقیقا خلاف این رو نشون میده.
تحول شخصیت‌ها اینجاست که:
مرد داستان، این نقش‌ها رو برای دختر ایفا می‌کنه، بدون اینکه بدونه که چه خلائی رو داره پر می‌کنه.
اون دختر هم تحت تاثیر این حمایت، تبدیل به دلچسب‌ترین موجودی میشه که مرد باهاش مواجه شده.
و اونوقت مرد داستان، دیگه دلش نمیاد که در مواجهه با این نسخه دلپذیر از انسان؛ انسان نباشه.
یکی از جذاب‌ترین بخش‌های فیلم، اونجایی هست که شاهزاده خانم در مورد توانایی‌های آشپزی و خانه‌داری و ... خودش داره میگه. و مرد عاشق زن شده. حتی اگر این‌ها رو بلد نباشه‌...
و بعد، ارتباط بین این دو شخصیت: یک دخترک و یک جنتلمن.
دخترک اصلا نمی‌تونه کنار جنتلمن بمونه و باهاش زندگی کنه، با این حال در توانایی‌های خودش اغراق می‌کنه چون در عمق قلبش دوست داره که کنار او بمونه. چون مثل همه‌ی زن‌ها نیاز به یک مرد در زندگیش داره...
دختر از جنتلمن دور میشه؛ ولی تبدیل به نسخه بهتری از خودش شده. چون جنتلمن نه تنها براش نقش مرد عاشق‌پیشه رو ایفا کرده؛ بلکه پدرانه نوازشش کرده. پدری که پرنسس اون رو نداره. پادشاه زنده است چون به سلامتیش نوشیدنی می‌خورند اما اصلا حضور نداره‌!


حالا اینجا قضیه رفتن دختر فقط به خاطر منطق داستانی نیست. قضیه اینه که شخصیت دختر داستان با تربیتی که شده بود، برای موندن ساخته نشده بود. و البته مرد داستان هم هرچند خیلی جنتلمن بود ولی قدرت مقاومت جلوی شاهزاده خانم رو نداشت. 

شاید فکر کنید نکته خیلی بدیهی‌ای رو گفتم، اما نه. چرا؟ چون نیاز‌های دختر بعد از بازگشت به کاخ سر جای خودش باقی بود، اما دختر مجبور شد که نیاز خودش رو قربانی شخصیت خودش کنه. در واقع، نکته اینجاست که ممکنه فکر کنید، شاهزاده خانم برای مملکت و عاقبت کار مصلحت‌سنجی کرد. اما اینطور نیست. شاهزاده خانم، نمی‌تونست با شخصیت خودش بجنگه... :)

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۵۷
نـــرگــــس

امام رضا علیه السلام...
قبول دارید خیلی خاصه؟
یه ایران به این پهناوری رو برامون نگه‌داشته مثل گل! نه... گلستان...
رشته تحصیلی من طوریه که باید از زبان مورخان مختلف و با رویکردهای مختلف تاریخ رو بخونم.
هرچی می‌خونم بیشتر شگفت‌زده میشم از اینکه الان ایران رو داریم! فقط داریم!
تو بگو ایران تحریمه و لاغر شده، اقتصاد ایران مریضه و سوء تغذیه گرفته.
ولی من میگم ایران‌مون شرف داره و از دلِ نبردهای طول تاریخ، جان سالم به در برده.‌..
اینکه ایران رو مدیون امام رضاجان بدونیم، بیشتر در شعرِ شاعران و جستارهای پراکنده محققین هست ولی من فکر می‌کنم میشه یک دور کلِ تاریخ ایران رو با همه‌ی وقایعش... از بعد از ورود امام به ایران بازخوانی کرد...
می‌خواستم در این مطلب از آقاجانمون تشکر کنم.
یک تشکر به درازای تاریخ و به پهنه ایران و اندازه‌ی همه‌ی ایرانیان و ایران دوستان... گرچه در واقعیت حق چنین شکری ادا نمیشه اما در قلب من وجود داره...
من می‌خواستم یه چیزی دیگه هم بگم به امام رضاجان.
اینکه آقای مهربونم... همیشه یادم رفته ازت تشکر کنم.
یادم رفته. با اینکه همیشه حاجت‌هام رو دادی. خنده‌دار و مسخره بودند یا دور از ذهن و بعید و ناممکن. فرقی نداشته، بهترین‌ها رو بهم دادی.
من خیلی کمتر از درخواست‌هام ازت تشکر کردم.
هرچند یه زمان‌هایی هم بود که وقتی می‌اومدم زیارت، انقدر محو مهربونیت بودم که دلم نمی‌اومد ازتون چیزی بخوام.
و شما خودت صدای قلبمِ پاره پاره‌ام رو میشنیدی و دست روش می‌کشیدی...
شما خودت همیشه شفام دادی.
ولی من انقدر زیر نور شما از تاریکی‌هام دور میشدم که نمی‌فهمیدم چقدر غبار گرفته و تاریکم.
امسال تلاقی‌ نقاط کانونی نور در زندگی و زمانه ما انقدر زیاد شد که من ناگهان متوجه حجم نورانیت بی‌سابقه‌ای شدم.
این توجه انگار در زندگی من بازتابی پیدا کرد که فهمیدم چقدر از بیان شکر شما لالم.
امام رضاجان... کاش فقط همیشه کنارت باشم. ازت دور نشم. همین.

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۰:۳۱
نـــرگــــس

یک ساعت داشتم با پدربزرگ شوهرم تلفنی صحبت میکردم که لازم نیست این همه آدم دولتمرد و سرشناس رو برای عروسی‌مون دعوت کنیم. زیر دویست نفر خوبه. یه مراسم کوچیک و جمع و جور کافیه...

شوهرم رو دیدم. ساعتِ ست عروسی خریده بودیم. مدلش خیلی لوکس و عجیب غریب بود و یک سنگ آبی جذاب مثل نگین توش به کار رفته بود. بهش گفتم نمی‌خوای ساعتت رو عوض کنی؟ آخه باهاش راحتی؟ گفت آره، همین خوبه. قشنگه.

بعدش راه افتادم برم پیش مهری خانم، آرایشگر عزیز خودم. سالن لوکسش در طبقه اول یک برج ۷۰ طبقه بود! توی آسانسورش، فقط ورودی چند طبقه انتهایی و بالای برج و طبقه اول باز بود.‌

این خوابِ من، یک بَدمن هم داشت و اون "فردوست"نامی بود که احتمالا از کتابِ تاریخی که دیروز داشتم می‌خوندم؛ در خوابم پریده بود و مالک بخشی از اون برج بود اما فردوستِ خوابِ من، آدم بدی نبود چون مهری‌خانم تاییدش می‌کرد.

بعدش هم مشغول تعیین مدل مو و این چیزا شدم و داشتم به الناز میگفتم من مدل موی آدری هپبورنی دوست دارم و از این جفنگیات...

چشم‌هام رو باز کردم. 


خواب به غایت دلچسب و خوشایندی بود. 


دیشب بابا گفته بود، ساعت ۷ میام سراغتون بریم سمت وزارت‌خارجه برای این برنامه اردو.

مصطفی جان هم دیشب ساعت ۱۲ رفت قم.

خودم باید صبح بیدار میشدم و تنهایی بچه‌ها و وسایل رو آماده می‌کردم.

۴۰ دقیقه قبل از آلارم خودم بیدار شدم، در حالی که صحنه‌هایی که در خواب دیده بودم، برام کاملا شفاف بود. این خواب انقدر حالم رو خوب کرد که تونست تمام احساسات منفی‌م از وزارت خارجه رو بشوره ببره.

۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۹:۰۷
نـــرگــــس

مدت مدیدی بود می‌خواستم ازتون بپرسم:
به نظرتون کسی که دوست صمیمی نداره، مشکل داره؟
البته قبلش باید دوست صمیمی رو تعریف کنیم که می‌تونید در اینترنت پیدا کنید.
من الان نظرم رو نمیگم که کسی دچار سوگیری نشه.
اما شما به این سوال پاسخ بدید اگر دوست داشتید.


ولی نکته عجیب در جلسه دومم با روانشناس این بود که دکتر علیرغم اینکه من با خانم‌ها راحت ارتباط می‌گیرم و دوست صمیمی هم دارم، معتقد بود که من با "جنس مونث" نمی‌تونم ارتباط بگیرم!


دیشب از ۴ نفر از دوستانم پرسیدم که من ارتباطم با شماها چطوره؟
معتقد بودند من رابطه‌ی خاصی با آدم‌ها دارم. یعنی باید از طرف خوشم بیاد که بخوام باهاش وارد ارتباط بشم!


خب میشه گفت همه همینطوری هستند! اینکه دیگه مشکل نیست.
منتهای مطلب، من روحیاتم خاصه، عاملیتم هم بالاست؛ فلذا خودم دست به انتخاب می‌زنم و اونایی که برای ارتباط می‌پسندم، گلچین می‌کنم. ولی اگر هم بخوام و لازم بدونم، با آدمی که گزینه مطلوبم نباشه هم می‌تونم ارتباط بگیرم.


روحیه خاص هم که میگم یعنی چی؟ یعنی دوست دارم در مورد حرفه‌ها و تخصص‌ها (فرقی نمی‌کنه چی، حتی آشپزی و آرایشگری)، مسائل فرهنگی و اجتماعی، ایده‌ها و خلاقیت‌ها و برنامه‌ها، مسائل روحی روانی آدم‌ها و خودمون حرف بزنیم.
حتی اگر هم قراره غیبت کنیم، این کار باید درک جدیدی از جهان‌ها و انسان‌ها حاصل کنه.


راستش اصلا از دکتر توقع نداشتم که بدون توجه به شواهد، اینطوری نتیجه بگیره. باید جلسه بعد این برداشتش رو به چالش بکشم. نمیفهمم چرا دکتر باتجربه‌ای مثل ایشون، اینطوری وقت‌کشی می‌کنه. 


پ.ن: مطلب قبلی رو هم احتمالا نخوندید :)

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۳۷
نـــرگــــس

دیروز رفته بودم دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و پشت درِ اتاق ۲۰۵ منتظر بودم کلاسِ استادم تموم بشه.
زمان انتظار طولانی شد و من کیفم رو گذاشتم داخل کلاس ۲۰۶ و رفتم‌ طبقه پایین که دستام رو بشورم.
کلاس ۲۰۶ خیلی کوچیکه. مفید در حد ۳ دانشجو ظرفیت داره. صندلی‌ای هم که من روش کیفم رو گذاشتم؛ چسبیده به در بود.
وقتی برگشتم هنوز ۵ دقیقه نشده بود اما استاد و دانشجوهای کلاس ۲۰۶ رسیده بودند و در رو هم بسته بودند.
من تق تق، آروم به در زدم.
یکی از استادهای به نام و معروف دانشکده در کلاس بود که من سابقا در یک نشست علمی ایشون رو دیده بودم و بعدش هم با ایشون چشم تو چشم شده بودم و شاید شاید چهره‌ام برای دکتر آشنا بود.
وقتی در رو باز کردم یکی از سه چهار دانشجوی کلاس که فکر می‌کرد خیلی بامزه است، بلند خطاب به من گفت: فقط کیف‌تون اضافی بود!
بقیه پوزخند زدند :)
شاید اگر موقعیت دیگه‌ای بود، برام مهم بود که تیکه بهم انداختند، اما تو اون موقعیت، فقط برام مهم بود که زودتر کیف رو بردارم که حرمت کلاس دکتر، رعایت بشه.
اما دکتر نه گذاشت و نه برداشت و سریع گفت: وسایلت رو چک کن ببین چیزی کم نشده باشه! من به اینا اعتماد ندارم! :)))
دانشجویی که تیکه انداخته بود بلند خندید و و تعجبش از حجم ضایع شدگیش رو بروز داد.
و خلاصه درس اخلاقی امروز: خداوند پر‌روها رو ضایع می‌کنه :)))
استاد خودم که کلاسشون بعد از بیست دقیقه اینا تموم شد، بهشون گفتم از راس ساعت n من منتظر بودم. گفتند: میومدی توی کلاس می‌نشستی خوب بود.
و من که به شدت برای کلاس حرمت قائلم، هیچ‌وقت بدونِ هماهنگی، نه سر کلاسی میرم، و نه دوست دارم حتی در بزنم...


در مورد عنوان، خیلی می‌تونم بنویسم. متاسفانه حرمت کلاس درس، برای بعضی اساتید هم معنا نداره؛ چه برسه به دانشجو.
احترام به وقت استاد و دانشجو... احترام به دانشجویی که زحمت می‌کشه و احترام در تخاطب دانشجوها... احترام به تمرکز بصری دانشجوها و اساتید... احترامی که باید در ارائه مطالبی در شان کلاس رعایت بشه...
و متاسف‌ترین هستم برای استادی که دم از شان علم می‌زنه ولی خودش بعضی از این حرمت‌ها و احترام‌ها رو نگه نمیداره و از شان کلاس، فقط واکس کفش استادهای دیگه رو می‌بینه :)
در نهایت، شان رو ما خودمون برای خودمون تعریف می‌کنیم. دنیا به کسی هیچ چیزی بدهکار نیست. مخصوصا چیزهایی که برای خودش روا نداشته...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۱۶
نـــرگــــس

هر جلسه، باید خودم به آقای دکتر بگم که جلسه قبل چی گفتند و چه کارهایی باید می‌کردم.

این جلسه؛ لپ‌تاپم رو برده بودم. بعد از روی نوشته‌های تایپ شده‌ام، صحبت‌های جلسه قبلش رو مو به مو ارائه‌ دادم و تمرین‌هام رو براش گفتم؛ آخرش هم تصمیم جدیدم رو به دکتر گفتم...

دکتر که با دقت گوش می‌داد، لبخندی زد و گفت: یه جمله بگم؟ 

هم هوشتون بالاست و هم تغییرتون سهل‌تر از بعضی افراده و هم دارید خوب می‌شید.

گفتم: آرههه... معلومه؟ خودمم می‌فهمم. 

و خندیدم.

اما جلسه اینطوری پیش نرفت. دکتر یه چارچوب نظری از صحبت‌های من ساخت و ازم خواست که با تکنیک قالب‌گیری مجدد برای حل مسائلم قدم بردارم.

من سریع فهمیدم دکتر منظورش چیه و گفتم نه! یه تکنیک دیگه بگید. شما روان‌شناس‌ها یه عالمه تکنیک بلدید. این نه!

چرا؟ چون استفاده از این تکنیک یعنی اساسا همه‌ی مشکلاتم رو خودم با پا‌ک‌کن پاک کنم و به جاش هرچیزی که پاک کردم رو به زیباترین شکل ممکن خودم تنهایی نقاشی کنم و تمام. خب اگر می‌تونستم که پیش روانشناس نمی‌رفتم :/

اما دکتر پافشاری کرد روی همین روش و جلسه کم کم تموم شد.

بعد از جلسه؛ در حالی که خیلی توی ذوقم خورده بود؛ تا عصر بهش فکر کردم.

فهمیدم دکتر از همون اول متوجه شده که روانِ من، سریع قابلیت تطبیق پیدا می‌کنه و با اندک بهبودی ممکنه تصور درمان کامل بکنه. از اون طرف ریلکسی و خوشحالی من رو دید که انگار نه انگار کلی زخم و مشکل دارم که باید همه رو درمان کنم. بنابراین، از عمد، یه تکنیکی رو به صورت زودهنگام بهم گفت که به شدت در مقابلش مقاومت کنم و ذهنم تا جلسه بعد درگیرش بشه و اینطوری پروسه درمان رو پیگیری کنم :)

انقدر از این حرفه‌ای‌های باهوش بدم میاد :))

فکر می‌کنند من نمی‌فهمم :))

خودِ دکتر هم گفت که می‌خواد روانِ من رو شاسی‌کشی کنه :/ چون کلا حال‌های بدِ من ۵ درصده، ولی قراره همین ۵ درصد رو برطرف کنیم :)

در نتیجه دکتر خواست تا جلسه بعد مغز من در حال انفجار باقی بمونه. اما من یه عالمه کار و بار دارم و نمی‌تونم اینجوری چند هفته‌ام رو تلف کنم. در نتیجه در اسرع وقت محتویات ذهنم رو خالی می‌کنم :)

البته این جلسه، چارچوبی که دکتر از صحبت‌هام ساخت رو کامل قبول نکردم. یعنی بعد از ظهرش فهمیدم یه جاهایی‌ش رو قبول ندارم. 

مثلا باید اول مشخص بشه که مشکل یا اختلالی که دکتر در مورد من تشخیص داده، دقیقا چه ارتباطی با فردگرایی داره.

شاید من اختلال ندارم. شاید من فقط فردگرا هستم :)

ضمن اینکه برآورد دکتر از ارتباطات من با خانم‌ها اشتباه بود. من کلی دوست صمیمی دارم. همه‌ جا دوست پیدا می‌کنم. سریع ارتباطات مفید می‌گیرم :)

ولی در کل معتقدم باید همه چیز رو راحت بگیرم و آروم باشم. مخصوصا در مورد گذشته‌ها.

همینم یعنی قاب گیری مجدد.

اصلا هم سخت نیست. چقدر الکی مقاومت به خرج دادم :)

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۲:۴۷
نـــرگــــس

چند روز پیش همسر گفت آخر هفته دعوتش کردند مشهد. همین رویدادی که آقای حامد خواجه هم توی وبلاگشون ازش نوشتند. ولی مایل نبود به رفتن. دوست نداشت بدون ما بره مشهد. ولی گفتم حتما برو و به جای ما هم برو زیارت.


قبلاها ته دلم چقدر کفر بود. چقدر شاکی بودم از خدا که چرا مصطفی واسه خودش میره این شهر و اون شهر! بعد من باید همش بمونم پیش بچه‌ها!
قبلا‌ها حتی اگر باهاش همراهی می‌کردم، ته دلم منتظر یه روزی بودم که بدون مصطفی منم دعوت بشم اینور اونور و ...
ولی این بار که من بی‌توقع‌ترین نسخه خودم بودم... ظهر همسر راهی شد. من مدرسه دخترا بودم برای مراسم روز معلم. مراسم به شدت کسل‌کننده بود. پذیرایی‌شون هم داغون. رسیدیم خونه و لهِ له ناهار رو آماده کردم. خورده نخورده راهی رخت‌خواب شدم. برق هم رفته بود. دخترا دونه دونه اومدند پیشم خوابیدند. بابام شب زنگ زد و گفت بسیج وزارت خارجه اردوی مادر دختری قم جمکران گلاب‌گیری کاشان گذاشته. اسم تو و مامانت رو هم دادم. بچه‌ها رو می‌تونی بذاری یه جایی خودت یه شب نباشی و بری اردو؟ 
انقدر با بابا چونه زدم که راضی‌اش کردم اسم نوه‌هاش رو هم بده و هزینه‌اش رو خودم حساب می‌کنم. :)
و خلاصه احتمالا هفته بعد این اردو رو بریم :)
من حیث لایحتسب. هرچند اردوهای وزارت خارجه خیلی دقیق و منظم و پرفشار هستند‌. واقعا به دلم نبود اما برای دلِ بابا، اوکی دادم. خلاصه خوبی بدی دیدید حلالم کنید :))

زیر لب این شعر رو می‌خونم: 
من که صلحم دایما با این پدر
این جهان چون جنتستم در نظر
بعد هم مدام ذهنم درگیر اینه که:
"شما اومدید توی این دنیا رنج بکشیدِ" تنها مسیری‌ها چقدر "سبک والدگریِ ادراک‌شده" بدی از دنیاست :)
انگار دنیا یک پدرِ تنبیه‌گرِ سخت‌گیرِ نچسبه :/
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۲:۰۱
نـــرگــــس

در این مطلب، مهتاب جان توصیه عرفانی خودش رو نوشت و من هرچقدر فکر کردم، دیدم چیزی به ذهنم نمی‌رسه که بخوام بگم... از اتصال به آقا امام زمان علیه السلام برای رشد انسان چیزی بالاتر نیست.


لیلا و برادرزاده‌ام، با فاصله کمتر از ۲۴ ساعت به دنیا اومدند :) اما دیشب فهمیدم که برادرزاده‌ام از پوشک گرفته شده. در حالی که بعد از ماجرای از پوشک گرفتن دختر دومی، من واقعا ترس خاصی از این پروسه دارم. مخصوصا که الان، وقت محدودی هم دارم؛ گردن درد هم دارم و ...
از عروس‌مون پرسیدم چیکار کردی؟ چطوری شد؟ این بچه که خیلی مقاومت به خرج میداد جلوی دستشویی رفتن.
گفت: خیلی راحت بود. ۴ روزه تموم شد. 
فکم افتاد. گفتم چطوری آخه؟ گفت خیلی راحت بود. دیگه نبستم و گفتم تو بزرگ شدی.
من از تعجب شاخ در آورده بودم. آخه برادرزاده‌ام حتی دوست نداشت پوشکش عوض بشه، چه برسه به دستشویی!!!
گفتم: باورم نمیشه!
گفت البته بگمااا، چله شهدا گرفتم.
من به شوخی زدم به شونه‌اش و گفتم: خب از اول بگو! :))

لینک داستان این چله‌ی ویژه شهدا رو براتون میذارم. حتما بخونید. در نی‌نی سایت منتشر شده. اگر با گوشی می‌خونید؛ بگم که پیام‌ها پشت هم هستند ولی بینشون پیام‌های تبلیغ هم هست‌. همینطوری رد کنید تا پیام بعدی رو ببینید در صفحه.
امروز صبح یا شب بود، خواب عجیبی دیدم.
خواب دیدم رفتم داخل یک مغازه طلا فروشی. اولش از فروشنده‌اش خوشم نیومد اما بدون دادن هیچ پولی، بهم یک عقیق بزرگ دادند‌. بزرگ که میگم یعنی اندازه دو کف دست بود. یا حداقل یک کف دست.
قاب هم داشت. قاب دورش نقره بود اما یک شکستگی داشت که باعث شد من عقیق رو از قابش جدا کنم. 
اون عقیق مال یک مادربزرگی بود که انقدر روش سجده کرده بود، جای سجده‌اش روی عقیق مونده بود و مقعرش کرده بود. بعد انگار عقیق بی‌چون و چرا برای من شد. 

برای اونایی که خیلی خسته‌اند و حوصله خوندن اون لینک رو ندارند، بگم:
چله شهدا اینطوریه که اسم چهل شهید رو می‌نویسید. شماره یک شهید حاج قاسم سلیمانی، شماره دو شهید سید حسن نصرالله...
بعد هر روز صد صلوات برای سلامتی و فرج آقا امام زمان می‌فرستید و ثواب اون صلوات‌ها رو هدیه می‌کنید به شهید اون روزِ چله‌تون. 
صد صلوات اولِ روز اول، هدیه به شهید حاج قاسم و الخ.

من تقارن فهمیدن این چله زیبا رو با چله کلیمیه به فال نیک می‌گیرم :) 
و خوشحالم که براتون نوشتمش که حتما انجام بدید. حاجاتتون روا عزیزان.
۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۴:۳۵
نـــرگــــس

با اینکه دل کندم از بیان و گفتم عیبی نداره اگر هرچی نوشتم پریده باشه و حتما سرآغازی بر یک شروع نو هست...


اما ناگهان یادم اومد برای یک جلسه در دو سه روز آینده، یک سری یادداشت اینجا گذاشته بودم :')

و کی حوصله داشت از حافظه‌اش کار بکشه...


نیت داشتم اگر بیان دوباره حالش خوب نشد، از هرررررر جایی که می‌تونم قضیه رو پیگیری کنم و حتی داشتم تصور می‌کردم که کجاها باید برم و با چه کسانی صحبت کنم :/


و حالا با دیدن صفحه آشنای پنل، یک عالمه خوشحالی پرید توی دلم و یک آخیش گفتم :)

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۶:۳۰
نـــرگــــس
احتمالا نباید در مورد این چیزا اینجا بنویسم اما با یک تهور مخصوص به دوران بیست و اندی سالگی دارم مینویسم:
جمعه گذشته، اولین جلسه درمانی رو با روانشناس جدیدم داشتم.
برای اولین بار، طعم مواجهه با یک روانشناس حرفه ای رو چشیدم و این خیلی خوب بود. 

دکتر یک سری جملات گفت و گفت دوست داره من ده ها ساعت در موردشون فکر کنم.
اون جمله ها، این ها هستند:

یک چیزهایی در یک زمان های خاصی (دوره های حساس رشد) از یک منابعی...
اگر تامین شد، تعالی میدهد؛
اگر تامین نشد، تشنگی میدهد؛
اگر مخالفش آمد، بیماری میدهد؛
و آن بیماری اگر توسط همان منبع درست نشود، حال درست نخواهد شد.

و رابطه تا با منابع قدرت درست نشود، هیچوقت حال بهبود نمی یابد.

و مقصود از بهبود رابطه، بهبود رابطه بیرونی و خارجی نیست، بهبود رابطه درونی است.
اینجا به برداشت های درونی از منابع قدرت کار داریم.

نکته اینجاست که «سبک های والدینی» با «سبک های والدینی ادراک شده» متفاوت است و 
وقتی از بهبود ارتباط درونی و برداشت های درونی حرف می زنیم یعنی «سبک های والدینی ادراک شده» اصلاح شود. 

و تا رابطه انسان با منابع قدرتش درست نشه، رابطه انسان با خودش درست نمی شود. 
زیرا زمان هایی بوده است که «من»ی نبوده است، یعنی گرچه فرد وجود خارجی داشته، ولی فهمی از خودش نداشته.
اما فهم از پدر و مادر داشته که همه چیزش در این دنیا بوده است. و چون والدین منبع اصلی قدرت بوده اند، پس آنها مقدم بر «من» هستند.

این نکات بر اساس نظریه روابط ابژه است.

پس تا رابطه با والدین درست نشود، رابطه با «خود» درست نمیشود، و تا رابطه با «خود» درست نشود، رابطه با منبع و مرجع اصلی قدرت یعنی «خدا» (یا چیزهای دیگر) درست نمی شود.

به نظرتون این حرفا، به درد مشکلات شما می خوره؟ میتونید بهش فکر کنید.
منم باید صبر کنم و جلسات مشاوره بعدی رو هم مرتب برم که بفهمم چطور باید رابطه ام با منابع قدرتم رو اصلاح کنم.
بعد دوباره میام و براتون کلیت جلسه رو می نویسم.

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۰۲ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۱۳
نـــرگــــس

توصیه شده برای جنین‌های سقط شده‌ هم اسم انتخاب کنید که روز قیامت بی‌نام نباشند.

امشب این رو جایی خوندم و با اینکه می‌دونستم از قبل اما تلنگر خوردم. 

برای فرزند ارشدم اسم "مهر" رو انتخاب کردم. به نشانه رحمت پروردگار‌.

برای چهارمین فرزند، "نور" رو انتخاب کردم. به یاد ایام کرونا که تاریک بود اما پروردگار نور خودشون رو بر ظلمات ارتباطات تابوند.

راستش از خودم خیلی ناراحت و دلگیرم. 

و نمی‌دونم اون دو تا بچه‌ام من رو به خاطر کم گذاشتن‌هام براشون می‌بخشند یا نه.

از خدا می‌خوام که طفلک‌های من اگر منتظرند، پشت در بهشت نمونند به هیچ‌وجه. وگرنه خودم رو نمی‌بخشم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۴ ، ۲۳:۳۸
نـــرگــــس

آدم‌های فوق کمال‌گرا؛ باید کمال‌گرایی‌شون رو مهار و کنترل کنند.

این تنها راهی هست که بتونند از زندگی لذت ببرند.

در غیر این صورت، کمال‌گرایی تبدیل به یک درد و رنج بی‌انتها میشه.


+واژه کامل‌گرا به جای کمال‌گرا رو قبول ندارم. برای کمال‌گرا؛ هیچ کاملی وجود نداره :)

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۰۴ ، ۰۳:۲۰
نـــرگــــس

مصطفی جان خیلی دوست داره من صبح‌ها مفصل استراحت کنم. یعنی اصولا دلش می‌خواد من تا لنگ ظهر خواب باشم. شاید اگر صبح‌ها بیدار باشم و بدرقه‌اش کنم خوشحال بشه اما بیشتر نگران هست من به خودم خیلی فشار بیارم. که اگر بیدار باشم، فشار میارم، بی‌حرف پس و پیش.

پارسال نوشته بودم یه بار رفتیم پیش یه آقای عطار در قم که تشخیصش خیلی خوبه. بهم گفت تو استرس‌هات رو مدیریت می‌کنی، فقط مستعد دیسک گردن هستی.

خب از قبل از عید، درد گردن من شروع شد. در شرایطی که هنوز گردن مصطفی جان خوب نشده، منم دچار شدم. رفتیم یک گردنبند طبی نرم خریدیم. دردهام مدیریت شد، بگی نگی.

ایام عید امسال، جزو متنوع‌ترین ایام عید زندگیم از جهت رویداد بود. شب‌ها قبل از خواب، معمای شطرنج حل می‌کردم. بعد مغزم به خاطر این فعالیت‌ها خیلی دیر به خواب می‌رفت و زود هم از خواب بیدار می‌شد. سم خالص. ترکیب این سم با روزه‌داری و نظم سحر- افطار، باعث شد برای اولین بار در عمرم، خوابم کم بشه! واقعا باور کردنی نبود برام. چرا؟ چون سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد ولی رازش رو پیدا نمی‌کرد.

عید امسال، با شب‌های قدر شروع شد. کیه که ندونه چقدر باید قدر این سرآغاز رو دونست؟! و بعد، ده روز از ماه رمضان، شد دهه اول سال نو شمسی.

بهار دل‌ها و بهار قرآن، مقارن شد با بهار طبیعت. این بهارها در هم ضرب میشه اگر حواسمون رو جمع می‌کردیم. حاصل میشه بهارِ جان.

این نو شدن، برای هر کس معنای خودش رو داره. هر کس باید اقدام متناسب با شرایط خودش رو تهیه و تنظیم کنه.

من شب بیست و سوم، نشستم تمام روزه قضاها و نماز قضاهام رو دوباره محاسبه کردم. به یک عددی رسیدم و همون شب، چند تا نماز قضا خوندم و بعد، تا آخر تعطیلات، با یک استمرار نصفه و نیمه، به یک تصمیم رسیدم. یه نفر دیگه ممکنه به این تصمیم برسه که روزی چند صفحه قرآن بخونه. یه نفر دیگه، یه تصمیم دیگه...

تعطیلات تموم شد. کمی از طولانی شدنش خسته شده بودم ولی عاشق روال‌های مثبت تعطیلات شده بودم. عاشق خودآگاهی اون ایام. اینکه حواسم جمع بود به خودم و خدا. وسط بدو بدوهای زندگی زیر منگنه نبودم. اما از طرفی هم، عزم جدی زیستن رو در روزهای غیرتعطیل می‌دیدم. در روزهایی که برای زندگی باید جنگید. برای آرمان باید رقصید. حس می‌کردم رهایی ایام تعطیلات، نمی‌تونه من رو به اون رقص و جنگ وادار کنه.

برای همین مشتاق تمام شدن هزار و چهارصد و چهار هستم. سالی که باید کلاسهای دوره دکترا رو تمام کنم و تصمیم شب قدرم رو تا آخرش، مستمر دنبال کنم.

و رنج هم می‌کشم. یادش به خیر، ایام تحصیل در دوره ارشد، چه نشاطی از دانشگاه رفتن تجربه می‌کردم. اما الان از کلاس‌های روز یکشنبه بیزارم. تبعیض جنسیتی رو با تمام وجود حس می‌کنم و رنج می‌کشم. نشستن سر کلاس استادهایی که باید رفتار غیرحرفه‌ای‌شون رو تاب بیارم و چاره‌ای ندارم جز اینکه تحمل کنم تا این ترم تموم بشه. ترم بعد هم قطعا دوباره با یکی‌شون کلاس دارم. با دیگری هم ممکنه و خدا بهم رحم کنه.

چقدر دچار خسران بودم اگر به خاطر کسب مقبولیت اجتماعی دکترا می‌خوندم. خانه رو رها کردن، به امید پیدا کردن شخصیت در اجتماع؟ چه سرابی!

لذت بدرقه کردن همسر و آغوش خداحافظی. لذت دراز کشیدن در رخت‌خواب کنار دلبند کوچکت، زیر پتوی گرم و نرم، چشم دوختن به مژه‌های سیاه و بلندش، صورت معصوم و پاکِ خواب‌آلوده‌اش. لذتِ دغدغه‌ای نداشتن جز بار گذاشتن خورش از کله سحر. پیچیدن عطر غذا توی خونه، لباس‌های شسته، اتو خورده یا تا زده شده. لذتِ یک ساعت و نیم ورزش آنلاین برای سوختن کالری‌هایی که با استراحت در خانه ذخیره شده. حمام کردن بچه‌ها سر صبر و حوصله. نترسیدن از بلند شدن موی دخترها، چون می‌تونی هر روز، یک ساعت برای رسیدگی به هر کدوم وقت بذاری...

همه‌ی این‌ها رو رها می‌کنی برای دکترا. که چی؟

خدا رو شکر می‌کنم که برای دکترا نیست. برای اون مدرک بی‌ارزش نیست. برای اون «خانم دکتر» «خانم دکتر» گفتن‌ها و شنیدن‌ها نیست. وگرنه تحمل رفتار استادهای روز یکشنبه خیلی سخت بود.

برای من هدف و آرمان دیگری وجود داره. نه به اندازه «الهدف محدد و دقیق و واضح». ولی به قدر و اندازه خودم چرا... واضح هست...

 


۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۰۹:۳۱
نـــرگــــس

شب‌های قدر، خیلی دعاها کردم...
ولی یک تصمیم مهم گرفتم: روال‌های غلط زندگیم رو به هم بزنم. چون خطا و اشتباه با غفلت خیلی محتمل هست. اما روال‌ها دست خودمه. فقط روال‌های غلط رو به هم می‌زنم. همین.


از بهمن ماه، مصطفی چند بار گفت برو پارچه بخر، بده خیاط که دخترا برای عید لباس هماهنگ داشته باشند.
اما هم خودم خیلی کار داشتم و هم مصطفی نبود و منم دلخور بودم که چرا باید این کارها رو خودم تنهایی جلو ببرم. تا اینکه رسیدیم به هفته اول اسفند که خیاط‌ها معمولا دیگه کار قبول نمی‌کنند. اما وقتی زنگ زدم به سحر که خیاط لباس سفر اربعین بچه‌ها هم بود، قبول کرد. واقعا روی حساب رفاقت و اینکه کار من بچه‌دار راه بیافته قبول کرد و امیدوارم خدا برکت و نور به زندگیش بپاشه و گره از کارش باز کنه.
خلاصه یک روز رفتم هم پارچه خریدم و هم به سحر دادمشون. چند روز بعد هم دخترا رو بردم برای اندازه‌گیری و تعیین مدل لباس‌.
لباس‌ها روز چهارشنبه‌سوری آماده شد. چقدرم ناز شدند. برای هر کدوم یک شومیز سفیدِ گل‌گچی که گل‌های ریزش برگ و ساقه‌های ظریف و کوتاه سبز داشت. یک سارافن چین‌چینی میل‌کبریتی ریز طوسی روشن با طرح عروسکی و برای فاطمه‌زهرا یک مانتوی اضافی از پارچه سارافن‌ها.
یه بار دیگه هم رفتیم خرید عید و یک دست لباس چین‌چینی جدید خونگی برای دخترا خریدیم.
این وسط، زینب ۵ ساله‌‌مون خیلی به لباس‌هاش ذوق داشت. شاید چون همیشه وارث لباس‌های فاطمه‌زهرا بود و ضمنا چون زمستون امسال چون لباس گرون بود، مجبور شدیم فقط برای فاطمه‌زهرا لباس گرم بخریم، توی دلش مونده بود که لباس خیلی دخترونه و جدید داشته باشه‌.
دیشب خونه‌ی عموم افطار دعوت بودیم. دخترا لباس‌هاشون رو پوشیده بودند. فاطمه‌زهرا مانتو پوشید و زینب و لیلا سارافن‌شون رو.
بعد زینب موهاش رو بست و گیره فانتزی جدیدش رو زد به چتری‌هاش. یه چارقد سفیدِ توریِ کردیِ برق‌برقی داره، اونو سرش کرد و بالم لب صورتی به لب‌هاش مالید.
ماه شده بود. ماه!
توی مسیر دنبال آینه بود. به قول خودش: آنیه.
هی خودش رو ورانداز می‌کرد و ذوق می‌کرد.
بهش گفتم گوشت رو بیار...
در گوشش‌ گفتم: زینب جان تو که اینقدر خوشگلی؛ اخلاقت رو هم خوشگل کن که به ظاهرت بیاد :)
و خوشبختانه توصیه‌ام به دلش نشست :)


فرزند وسط بودن سخته. زینب خیلی چالش‌ها توی همین پنج سال عمرش تا الان داشته. آروم‌ترین و ماه‌ترین بچه‌ی من از لحظه‌ای تولد بود اما خیلی اتفاقات باعث شد که این بچه روحیاتش عوض بشه.
البته من بارداری راحتی هم سر زینب نداشتم. اردو جهادی، زلزله و سیل و خراب شدن دیوار خونه‌ گِلی روستایی‌مون و بنایی و فشار آخرین ترم سطح دو و بعدش هم همزمانی اسباب‌کشی و عروسی برادرم.
با این حال، بازم بعد از به دنیا اومدن؛ خیلی آروم و دوست‌داشتنی بود. اما بعد کرونا اومد و مدتی بعد هم بارداری من سرِ لیلا که بدنم ضعیف‌تر شد. توی اون سال‌ها فاطمه‌زهرا خیلی زیاد به خونه همسایه پایینی‌مون می‌رفت. اونا دوتا دختر داشتند و به شدت بچه‌دوست بودند. زینب هم خیلی کوچیک بود و دوست داشت پیش خواهرش باشه و دنبالش راه می‌افتاد. اما نمی‌دونستم از بابای بچه‌های همسایه می‌ترسه. همسایه‌مون یه زنِ فوق‌العاده مومن و بااخلاق و معلم تربیتی بود. جوری بود که روش تربیتیش رو بعضا از خودم بیشتر قبول داشتم اما آقای همسایه از یه سری اختلالات و مشکلات روانی رنج می‌برد و گاهی دخترای خودش هم ازش می‌ترسیدند. فاطمه‌‌زهرا ازش نمی‌ترسید، اما زینب چرا.
وقتی زینب رو از پوشک گرفتم فهمیدم چقدر تعامل باهاش سخته و بعد سعی کردم بیشتر مراقبت کنم ازش. اما سخت بود چون فاطمه‌زهرا همیشه فکر می‌کرد من زینب رو بیشتر دوست دارم.
تا اینکه این سال تحصیلی زینب رفت پیش‌دبستانی و حسرت رفتن به مدرسه یعنی همون‌جایی که خواهرش می‌رفت و اون نمی‌تونست بره، از دلش برداشته شد.
زینب بلاخره از زیر سایه خواهرش بیرون اومد و در تعامل، حرف‌زدن، نقاشی، خلاقیت و کاردستی، حفظیات و اعتماد به نفس خیلی پیشرفت کرد.
اما شاید پیشرفت اصلی زینب اینا نبود. می‌دونید؟ وقتی از زینب می‌پرسیدند مامان رو بیشتر دوست داری یا بابا، با قطعیت می‌گفت بابا و دلایلش رو می‌گفت: بابا برامون هرچیزی می‌خواهیم می‌خریم، گوشی‌ش رو میده بازی کنیم و ...
زینب اصلا کارهای من رو نمی‌دید. نقش مادرش رو فهم نمی‌کرد. انگار جنسیت خودش رو خوب درک نمی‌کرد که بخواد رفتارهای من رو تقلید کنه. ارتباط عاطفی رو هم پس می‌زد. بوس نمی‌کرد. دوست نداشت بوسش کنیم. دل نمی‌داد به بغل و آغوش...
اما چند ماه اخیر خیلی پیشرفت کرده و ابرازهاش بیشتر شده. مثلا عینک من رو میزنه تا چهره‌اش شبیه من بشه. به لباس چین‌چینی‌هاش ذوق زیادی می‌کنه، موهاش رو مدل میده و مرتب گیره می‌زنه. شب‌ها موقع خواب دوست داره دستم رو بغل بگیره....
خدا رو شکر...

۶ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۲۱
نـــرگــــس

هزار دشمنم اَر می‌کنند قصدِ هلاک

گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

مرا امیدِ وِصالِ تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دَمَم از هجرِ توست بیمِ هلاک

نَفَس نَفَس اگر از باد نَشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کُنَم گریبان چاک

رَوَد به خواب، دو چشم از خیالِ تو؟ هیهات

بُوَد صبور، دل اندر فِراقِ تو؟ حاشاک

اگر تو زخم زَنی، بِهْ که دیگری مَرهم

و گر تو زَهر دهی، بِهْ که دیگری تریاک

بِضَربِ سَیْفِکَ قَتْلی حَیاتُنا اَبدا

لِأنَّ روحیَ قَدْ طابَ اَن یَکونَ فِداک

عِنان مَپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سِپر کُنَم سر و دستت ندارم از فِتراک

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند؟

به قَدرِ دانشِ خود هر کسی کند اِدراک

به چَشمِ خَلق، عزیزِ جهان شود حافظ

که بر درِ تو نَهَد رویِ مَسکَنَت بر خاک


یا امیرالمومنین علی جان، مددی
تمام دلخوشیِ زندگی من این است
که وقت مرگ می‌آیی و مرگ شیرین است

قسم به وعده شیرین من یموت یرنی
که ایستاده بمیرم به احترام علی
به حال سجده بیفتم به احترام علی
خوشا دمی که بمیرم به زیر گام علی
به گنبد و به ضریح و به حرمت نجفش
علی امام من است و منم غلام علی

پ.ن: امروز از خواب بیدار شدم. ظرف‌ها رو شستم و گاز رو تمیز کردم. نماز خوندم و به توصیه‌ای، در حین لحظه‌ تحویل سال رو نماز حضرت زهرا س می‌خوندم. بعد، دستی به سر و روی خونه کشیدم. دکمه‌های لباسم رو دوختم. بعد فال حافظ گرفتم. به یادگار گذاشتمش اینجا. و این شعرهای زیبا رو که خیلی دوستشون دارم رو گذاشتم کنارش. 
چقدر وقتی بهار گره می‌خوره به این روزها، دوست‌داشتنی‌تره. آرام‌تر... معنوی‌تر.
۰ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۴ ، ۱۵:۰۹
نـــرگــــس
مطلب قبلی رو نمی‌خواستم منتشر کنم و گذاشته بودم برای بعد از این مطلب‌ که اشتباها منتشر شد. دوست داشتید اونم بخونید.

یک مطلب نوشتم که چطور تونستم دوران تحصیل رو با وجود بچه‌داری و فشار زیاد و اتفاقات گوناگون پشت سر بذارم و گفتم راه حل، برنامه‌ریزی نیست. تمرکز هست. 
اول برای اینکه بدونید منظور من از تمرکز چیه؛ یک مطلب براتون پیدا کردم. کلیک کنید. حتما بخونیدش. 
به صورت خلاصه، منظور من از تمرکز به جای برنامه ریزی، استفاده از قدرت تمرکز + استمرار هست.
یک سری نکات به طور خلاصه در خصوص این روش می‌نویسم.
1. این روش مناسب چه کسانی هست؟ در درجه اول، مادرها. در درجه دوم کسانی که تا به حال در زندگی شون نتونستند یک هدف مهم و اساسی رو دنبال کنند و اون رو به طور کامل به اتمام برسونند. مثلا دوره لیسانس شون رو نیمه کاره رها کردند. مثلا دوره نویسندگی شرکت کردند و با وجود اینکه دوست داشتند تمومش کنند، اما با اهمال و تنبلی، تمریناتشون رو انجام ندادند و رها کردند. یا اینکه یک دوره آموزشی خریدند و هنوز فایل هاش رو گوش ندادند و هیچ تمرینی رو انجام ندادند.
چرا بیشتر مناسب مادرهاست؟ چون مادرها معمولا مجبور هستند قبل از هرچیز به انجام کارهای خونه، رسیدگی به بچه ها و ... فکر کنند و اون ها رو مدیریت کنند.
2. تمرکز اینجا یعنی چی؟ لزوما به معنیِ تمرکز داشتن حینِ انجامِ اون کار نیست. مثلا ممکنه شما سه چهار تا بچه قد و نیم قد داشته باشید و کارِ عمده و اساسی تون، مانوس شدن با دیوان حافظ باشه. شما ممکنه حینِ آشپزی هم شعر حافظ بخونید. ممکنه حینِ جارو زدنِ خونه هم شعر حافظ بخونید و یا بهشون فکر کنید. 
3. تمرکز برای پیگیری اهداف یعنی چی؟ یعنی شما در شبانه روز، یک کارِ عمده و اساسی داشته باشید که کنار همه ی کارهای معمولی تون، باید براش وقت پیدا کنید و انجامش بدید. مثلا اگر کسی داره قرآن حفظ می کنه، دیگه نمی تونه کنارش فعالیت فکریِ شدید مثل شرکت در دوره دکتری دانشگاه رو دنبال کنه. باید یکی شون رو انتخاب کنه. یا به مرور محفوظاتش اکتفا کنه و دکتری بخونه یا حفظ قرآن رو دنبال کنه و به مطالعه سبک برای آمادگی دکتری بپردازه. 
اما نکته اینجاست که شاید یک آدمِ عادی بتونه این دو تا کار رو انجام بده، اما یک مادر با چند تا بچه، حتی شاید همین برنامه سبک رو هم نتونه انجام بده. پس تمرکز برای برنامه ریزی، اینجا حکم می کنه که بین این دو تا یکی رو انتخاب کنه.
4. اگر مثلا ساعت 8 تا 9 صبح یا شب روزهای زوج، کلاس ورزش حضوری شرکت می کنید و این رو ترک نمی کنید، این کار شاملِ قضیه تمرکز نمیشه. یعنی لازم نیست حذفش کنید. وقتی کاری عادت شده، یا اینکه مثلا فعالیت بدنی + فعالیت فکری رو انتخاب کردید، هیچ لازم نیست که یکی رو حذف کنید.
اما در مورد مادرها، باز هم چون فعالیت جسمانی زیادی به خاطر بچه داری و خانه داری دارند، باز هم ممکنه مجبور باشند بین ورزش و شغل یا ورزش و درس، یکی رو انتخاب کنند. تا چه زمانی؟ تا زمانی که بدنشون کشش پیدا کنه برای ورزش.
5. وقتی می خواهید یک هدف رو دنبال کنید، یکی از کارهای مهم تون این باشه که فضای مجازی رو به شدت محدود کنید. من یک دوست خیلی مذهبی دارم، دو تا بچه کوچیک داره و داره دکتری ریاضیات می خونه. چند هفته پیش، اومدند منزلِ ما. مادرم اینا هم بودند. مادرم داشت به مناسبت شهادت سید حسن نصرالله گریزی زد به ماجرای پیجرها. دوستِ من، اصلا نمی دونست که ماجرای پیجرها چی چی هست! من اصلا باورم نمی شد. اما خب، دوستِ من فضای مجازی رو کاملا محدود کرده و هر روز دو ساعت صبح ها برنامه نویسی C++ کار می کنه و روی حیطه تخصصی خودش کار می کنه. شاید الان کمی جالب نباشه که از این چیزا کاملا بی خبر هست، اما الان وقتش رو روی اخبار نمیذاره چون باید بین رسیدگی به فرزندان یا درس خوندن و چک کردن مجازی، انتخاب کنه! و اون بهترین کار رو کرده: حذفِ مجازی.
6. نکته قبلی رو به شدت جدی بگیرید. عوامل حواسپرتی رو حذف کنید. مخصوصا اینستاگرام. مخصوصا پیامرسان های وقت گیر. در فضای مجازی، یک پیام رسان رو انتخاب کنید. گروه ها و کانال های بی فایده رو حذف کنید. یک کانال شخصی بسازید و آدرس کانال های مفید رو در اونجا ذخیره و اصل شون رو حذف کنید. تلفن ها و تماس های غیر ضروری رو حذف کنید. بعضی ها تماس می گیرند و یا وقت و بی وقت به منزل آدم میان و رها نمی کنند. اینا رو با نشان دادن عدم تمایل و بی حوصلگی به طرف مقابل، کم کنید. ذوق و شوق نشون ندید که دیگه ول کنند و برن.
7. راهکارهای جایگزین رو پیدا کنید ولی فقط از اون ها استفاده نکنید. مثلا کتاب فیزیکی رو کامل حذف نکنید و بگید به جاش فقط کتاب صوتی یا کتاب الکترونیک می خونم. گاهی این، گاهی اون، بهتره... ارتباط تون رو با کتاب فیزیکی هیچ وقت قطع نکنید. یا مثلا اگر به دوره قرآن نمی رسید هیچ جوره، لااقل صوت قرآن رو در زمان هایی که می تونید گوش بدید ولی بقیه روش های دوره رو حذف نکنید. 
8. جسارت به خرج بدید. گاهی می ترسیم مثلا لپ تاپ بیاریم جلوی دست، مبادا بچه خرابش کنه. نه! بیارید و مواظبت کنید. من از یک مادر سه فرزندی شنیدم که لپ‌تاپش که ابزار کارش بوده رو، می ذاشته روی پیشخون آشپزخونه و دو بار هم بچه ها لپ‌تاپش رو به فنا داده بودند و اون زمان با سومین لپ‌تاپش کار می کرد! عیبی نداره. برای هدفتون هزینه بدید. مثلا من خودم برای دوره های آموزشی پول دادم. گاهی هم فایل ها رو گوش ندادم ولی بهتر از اینه که یه گوشه بشینید و هیچ کاری نکنید.
9. حمایت گرفتن ها رو مدیریت و کانالیزه کنید که بهترین بهره ها رو ازش ببرید. مثلا مثل من نباشید که برید خونه مامانتون اما خودتون هم اونجا برید و بدون تمرکز از صبح تا شب بمونید و هیچ کاری رو جلو نبرید. بعدش هم خونه نامرتب رو تحویل مامانتون بدید و ایشون رو خسته کنید. 
به جاش دو ساعت بچه ها رو بذارید اونجا، اما یک ساعت در خانه با تمرکز کار کنید و بعدش برید سراغ بچه ها و برشون دارید و تمام. هم شما راضی، هم مامان راضی.
10. روزی یک ساعت، دو ساعت کار کردن، بهتر از اینه که منتظر یک روز خاص بمونید که در اون شش ساعت کار کنید. اصلا به درد نمی خوره. شما باید در همه ی 24 ساعت های یک هفته؛ با اون کارِ اساسی در ارتباط بمونید. مخصوصا کارِ علمی و فکری. نباید فترت ایجاد بشه. مگر کارهایی که استمرارِ روزانه در اون ها شرط موفقیت نیست.
11. از همون اول مشخص کنید که قراره در هر کدوم از نقش هاتون چطور عمل کنید. دختری، خواهری، همسری، مادری، خانه داری و نقش اجتماعی . مثلا من از وزنِ خانه داری خودم کم کردم و به وزنِ نقشِ اجتماعی خودم اضافه کردم. حالا اینجا یک نکته داره. از کدوم نقش می خواهید کم کنید؟ اگر زنی هستید که خونه تون اندازه یک بلاگرِ هوم سوییت زلم زیمبو داره، خب دیوانه میشید دور از جونتون. پس سبک زندگی رو هم باید این وسط مدیریت و تنظیم کنید. مثلا اگر یک خانواده گرم و صمیمی دارید، نمی تونید همون بِ بسم الله به بقیه بگید که دیگه نمی تونید مهمونی های فامیلی رو بیایید چون یک کار دیگه ای دارید.
12. مطلب قبلی که در مورد همسران و الگوی خانواده نوشتم، اینجا خودش رو نشون میده. چقدر با همسرتون همدل و همراه هستید؟ چقدر ایشون شما رو درک می کنه؟ چقدر آرزوها و امیال و مطلوبیت ها و استعدادهای شما رو درک می کنه؟ 
از نظر من، بهترین حالت اینه که زن و شوهر با همدیگه هم جهان بشن. مثلا همسرِ من میگه: من وظیفه خودم می دونم که بهت کمک کنم که بتونی نقش اجتماعی و حضور اجتماعی موثری داشته باشی. یا کلا نگاهش اینه که خانوادگی فدای انقلاب اسلامی بشیم. حالا تصورش رو بکنید که یک زن، یک سری تمایلات داره و مرد یک تمایلات دیگه ای... شرق و غرب...
اگر تفاوت زیاد باشه و دو طرف سعی نکنند که واقعا با همدیگه هم جهان و هم ذهن بشن، دو حالت داره: یا مرد تفوق پیدا می کنه یا زن. یعنی بسته به میزان ملایمت نشان دادن یکی از طرفین و سرسختی نشون دادن طرف دیگه، جهت گیری خانواده به سمت یکی از شرق یا غرب میره. اینجاست که باید گفت دوران مردسالاری و زن سالاری هنوزم تموم نشده :)

این دوازده تا نکته فعلا تقدیم شما. اگر سوال دیگری هست یا دوست دارید ناظر به یک سری فعالیت خاص در موردش صحبت کنیم، خیلی هم عالیه که پیام بذارید. من که خیلی استقبال می کنم :)
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۱۱
نـــرگــــس
فضای مجازی واقعا داره به فنامون میده، طوری که امکان فکر کردن رو ازمون گرفته.
سرِ ماجرای این انیمیشنِ 19 دقیقه ای که اسکار گرفت، خیلی سریع رگباری از نظرات مثبت و منفی منتشر شد.
یک عده از مذهبی ها که می گفتند انیمیشن خیلی خوب بوده و فقط حاشیه ها مثل بی حجاب رفتن اون خانم برای جایزه گرفتن و بی ادبی شوهرش و جام میِ در دست، جای تعجب داره و فاجعه رقم زده.
یک عده دیگه هم می گفتند که انیمیشن پر از نشانه برای زدنِ نسلِ قبلیِ انقلاب و زیر سوال بردنِ آرمان اون هاست.
واقعا دلم نمی خواد اظهار فضل کنم ولی افرادی که در این دو دسته قرار می گیرند، از نظر من خیلی ساده انگارانه به قضیه نگاه کردند.
اول اینکه شما وقتی انیمیشن رو می فرستی دستِ داورانِ غربی، باید ذهنیتِ اون ها رو فهم کنی و بدونی که اونا بر اساس چه پارادایم و چارچوب و قالب فکری ای دارند اثر رو قضاوت می کنند.
ذهنِ اونا خالی از جهت گیریهای سیاسی نیست. اصلا پارادایمشون بهشون اجازه نمیده که مفاهیم رو بدون جهت گیری های سیاسی فهم کنند!!! 
در پارادایم های تحقیق در علوم اجتماعی، پارادایم تفسیری همین رو میگه...
ما ایرانی ها از در سایه سرو یک فهم داریم...
اون غربی ها از در سایه سرو یک فهم دارند...

حالا هنر چیه؟ :) هنر اینه که یک اثری بسازی که به شدت دوپهلو باشه. که هم برای خوش آمد ایرانی ها باشه و هم خوش آمدِ غربی ها. و وقتی آمریکا بهش اسکار داد، این اثر بیشتر دیده بشه و چون پارادایم و فرهنگ مسلط در جهان؛ فرهنگ غربی هست، همون طوری فهم میشه که آمریکا می خواد. که در جهت تقویت ارزش ها و قدرت آمریکاست.

بعد سندرم اظهار نظر بی قرار باعث میشه، این وسط تو ایران، یک سری خودی به جان همدیگه بیافتند.

سندرم اظهار نظر بی قرار رو دیگه در کجا داریم؟
همین که یک عده مذهبیِ جوگیری که در ایران زندگی می کنند یا نمی کنند، به تقلید از تمِ ماه رمضانی ای که در اینستاگرام هست، معتقدند که برای تکریم و گرامیداشت ماه مبارک، از این فانوس های ماه رمضونی و اکسسوری ها و آویزها و ریسه ها بگیریم و خونه مون رو اینطوری تزیین کنیم.

من نمیگم ماه مبارک رو گرامی نداریم! اما اولا این فرهنگ مصرف گرایی غربی رو درک نمی کنم.
ما خودمون مناسک خودمون رو داریم برای گرامیداشت ماه مبارک. مثل افطاری های ساده... مثل شلوغ کردن مساجد در نوبت ظهر و قبل از افطار. و جالبه بدونید که این مدل مناسک تزیین و فانوس و ... بیشتر برای اهل سنت هست، تا ما شیعیان. 
تکریم ماه مبارک به وسیله این ابزارها و وسایل تزیینی، باعث میشه کم کم از روح ماه مبارک چیزی نمونه و در عوض، یک چرخه و بازار خاصی برای محصولات تزیینی ماه مبارک به وجود بیاد که تهی از معناست.
دقیقا مثل اتفاقی که داره برای جشن تکلیف دختران می افته. الان در جشن تکلیف ها فقط ما ظاهر پر زرق و برق رو چسبیدیم. بچه ای که پدر و مادرش نتونند براش جشن تکلیف لاکچری بگیرند، احساس کمبود و خسران می کنه. الان چقدر پول خرج می کنیم؟ چی دریافت می کنیم؟ بچه ها و والدین چقدر از احکام نماز و روزه بلد هستند و چقدر به جواهر دوزی جانمازشون توجه می کنند؟

سندرم اظهار نظر بی قرار باعث میشه یک عده خود فهیم پندارِ خود جهان دیده پندار، به ملت توصیه کنند که اینطوری ماه مبارک رو گرامی بدارند :)
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۱۲
نـــرگــــس