صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

دوست دارم صبح‌ها که چشمام رو باز میکنم...

اول برم نماز صبحم رو بخونم

دوم سی دقیقه ورزش کنم

سوم یه صبحانه خوب بخورم

چهارم بشینم یه گوشه، قرآنم رو بسته بذارم روی پام، صوت قرآن رو بذارم و همراه صوت، یک جزء قرآن بخونم. اما مثل مدیتیشن، توی ذهنم، جایگاه تمام آیات رو خط به خط تصور کنم و دنبال کنم

پنجم بچه‌ها رو راهی مدرسه کنم (اگر بعد از برنامه قرآن باشه عالیه)

ششم بنشینم پای لپتاپم و برنامه درس و پژوهش. سه ساعت متمرکز. 

و هیچ‌وقت هم نترسم که این توفیق استثناءا اون روز نصیبم شده.

بدونم که این روالِ زندگیمه و راحت به هم نمی‌خوره. تنوع باشه برای از ظهر به بعد...


پ.ن: به جای روتین، روال خیلی واژه بهتریه. نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت از واژه روتین خوشم نیومد.
پ.ن۲: با این کارها بیگانه نیستم ولی نظم مطلوبم رو ندارند متاسفانه.
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۴ ، ۲۰:۳۹
نـــرگــــس

زن‌ها پر هستند از عشق. قدرت خلق زیبایی. نیروی آفرینش...

دیوهای دنیایِ دنی، از مشغولیت زن‌ها به کشف و خلق زیبایی، بیزارند. منزجرند. متنفرند.

من بعضی از زن‌ها رو می‌بینم که بدجوری زخمی‌اند، در حال خونریزی افتادند یه گوشه یا دیوهای پلید، با دشمن فرضی مشغولشون کردند تا تمام قوّتشون ته بکشه. خیلی از زن‌ها، هر روز یه دیو سیاهِ بدترکیب داره می‌لوله تو زندگی شون ولی اونا متوجهش نمیشن. کم نیستند زن‌هایی که شیشه عمر دیوشون رو گرفتند دستشون و دارند ازش مراقبت می‌کنند. عجب میدانِ جنگی هست... می‌بینید؟

زن ها پیوسته در جنگ و پیکارند.

در نگاه من، مادری کردن، زیباترین جلوه آفرینش زن هست اما دیوهای دنیای مدرن، این فرصت‌ و عشق به زنانه زیستن رو از زن‌ها دزدیدند.

من خودم چقدر با این دیوها جنگیدم! هنوز دارم می‌جنگم. تا آخرین نفسم هم باید بجنگم.

اومدم اینجا بنویسم، یه دیوی هست که خیلی بیشتر از بقیه سراغم میاد و هلم میده تا بیافتم تهِ درّه‌های سیاه.

درّه‌هایِ عریض و عمیق و سیاهِ فراموشی. جایی که آدم یادش میره چقدر آرزو داشته برای خلق زیبایی. یادش میره زیر نور بودن و نور تاباندن چه حس و حالی داره.

دیوِ بدجنس، دزد رویا، رویا فروش، برو به جهنم.

من از برای خدا هستم. فقط پیش خودش بر می‌گردم.


۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۰۲ آبان ۰۴ ، ۱۶:۲۰
نـــرگــــس

باید مختصر بنویسم چون دوستان اعتراض داشتند چرا طولانی می‌نویسی :)

بریم برای مختصر:

یک. کمردردم خوب شد. چند تا حرکت ورزش اصلاحی انجام دادم. از چهارشنبه دارم هر روز یا شب انجام میدم.

دو. پنجشنبه و جمعه با حضرت پدر و دخترام رفتیم بروجرد. آقاجانم و مامان‌زهرا و خاله و عمو و عارفه جانم و نازنین جون و ... دیدیم. نفسی چاق کردیم و مامان رو زدیم زیر بغلمون و دِ برو که رفتیم.

سه. شنبه یکشنبه دانشگاه و کارهای تل‌انبار شده. کل هفته باید متمرکز باشم روی مطالعه و پژوهش. آیا می‌شود؟

چهار. باید به خانم دکتر پیپر میدادم که موفق نشدم. حالا دارم روی موضوعاتش فکر می‌کنم. وقتی داشتم با خانم دکتر از خنگی‌هام و سر و کله زدن‌هام با تاریخ می‌گفتم، می‌خندید. گفت: خیلی خوبی تو. دوست دارم بغلت کنم :) و ایشون من رو بغل کرد! باید اعتراف کنم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم انقدر ارتباط صمیمی‌ای با یکی از اساتیدم پیدا کنم. البته البته که خانم دکترِ روز شنبه هم واقعا بی‌نظیره. اگر این دو استادِ خانم نبودند، تحمل ترم آخر چقدر سخت می‌شد!

پنج. دوشنبه صبح که امروز بود. ساعت ۹ رفتیم مدرسه دخترا با لیلا. جلسه اعضای انجمن اولیا و مربیان. آخه در انتخابات رای آوردم :) امروز توضیحات رو بهمون دادند. تقسیم مسئولیت شد. من کتابخونه رو انتخاب کردم و از همون ساعت کارم شروع شد.

دوشنبه و سه شنبه باید برم کتابخونه و بچه‌ها کلاس به کلاس در زنگ‌ها میان و کتاب تحویل میدن و میگیرن. لیلا هم پیشمه و واسه خودش اینور اونور میره. یقینا بهتر از خوابیدن تو خونه است. عشقِ قدیمی من هم که بودن در کتابخونه است. مصطفی میگه کتابخون‌ترین آدم این منطقه رو کردند کتابدار. البته من آدم‌های کتابخون‌تر از خودم سراغ دارم در همین حوالی. ایشون لطف دارند.

در اولین مواجهه، قبل از باز کردن در کتابخونه، یکی از دخترا هنوز ندیده و نشناخته، به من گفت: خانوم شما چقدر مهربون و خوشگلید!

شش. با دخترا برگشتیم خونه. نماز خوندیم. ناهار رو خوردیم سریع. رفتیم کلاس قرآن. مامانم هم اومد. به نوبت، اول کلاس زینب بود، بعد فاطمه‌زهرا، بعد پرسش از من. این وسط لیلا هم رفت بغل استاد و براش سوره توحید خوند. تازه امتیاز هم گرفت. منم گرفتم :) گفتم خانم فلانی به منم کارت امتیاز بده می‌خوام بدم به لیلا. بچه‌ام غصه می‌خوره امتیاز نمی‌گیره. استاد هم میخندید می‌گفت: همچین میگه بچه‌ام بچه‌ام... راست میگه! من از کِی انقدر مامان شدم!؟

استاد خیلی هوای منو داره. جلسه قبل گفت: ما شما رو سخت به دست آوردیم. راست میگه! یادتونه یه ماه پیش چیا در مورد کلاسش نوشتم؟ اُف بر من! مدام میگه: می‌خوام لای پر قو باشی. اصلا به خودت فشار نیار. آروم آروم. ببین من کلاس رو واسه خاطر شما ساکت کردم :) استاد بانمکی هست. سه چهار سال از من کوچیکتره. انگار که آبجی‌ام باشه ولی بازم برام مثل یه استاده. خیلی دارم ازش یاد می‌گیرم.

هفت. دخترا رو بعدش بردم سینما. من کلاس آنلاین هوش مصنوعی داشتم. با حضرت پدر در این کلاس شرکت کردم. تو اسکای روم، فامیلی‌هامون که شبیه همه، بامزه است. تو پردیس سینمایی من نشستم تو نمازخونه. دخترا خودشون رفتند خوراکی خریدند. دوستانمون رسیدند رفتند بلیت خریدند و با هم داخل سالن شدند. من کلاسم تموم شد. یه ذره تو همون نمازخونه ورزش کردم. برای مقاله‌هام مطالعه کردم. بعدش هم رفتم یک کارامل ماکیاتو زدم تو رگ و تمام! شام هم رفتیم خونه مادرشوهر :) هرچند مادرم هم شام دعوتمون کرده بود ولی چون زودتر به اینور قول داده بودیم، رفتیم همونجا.

هشت. باید از ماجراهای مدرسه بنویسم. اینکه چی شد مسئولیت به این وقت‌گیری رو قبول کردم. البته ظاهرش اینه که قراره وقتم رو بگیره. ولی باورم اینه که پر از برکته برام. خانم شریعتمدار فعال بین الملل یه بار در یک نشست مجازی از مادر شهید مغنیه گفت. اینکه با جلساتی که برای پسرش و دوستانِ پسرش می‌گرفت و براشون خوراکی و ... تهیه می‌کرد، بهشون جهت داد و بهترین فرماندهان حزب الله در این جمع تربیت شدند. خدا میدونه مادری و مادرانگی چه ظرفیت‌هایی داره...

نُه. امروز در جلسه انجمن، مسئول پرورشی و مدیر برامون حرف زدند. از بچه‌ای گفتند که در مدرسه ضعف کرد و اورژانس اومد و فهمیدند دیابت داره. زنگ زدند به مادرش، به پدرشون، هر دو گفتند نمیاییم. کار داریم. مادربزرگش اومد و گفت: حقشه! هیچی نمی‌خوره. بچه ناشتا بود انگار. بچه‌هایی که هیچی نمی‌خورند و هیچی نمیارن زیادند. بغض گلوم رو می‌گیره بهش فکر می‌کنم. مدیر مدرسه کانکس خریده بوفه بزنه. خدا خیرش بده. از دوقلوهایی گفتند که مادر و پدرشون جدا شده بودند و پیش پدرشون بودند. از تعطیلی مدرسه تا شب که باباشون بیاد، با گوشی سرگرم بودند. نه غذایی، نه نظافتی، نه هیچی. دلِ آدم می‌تّرکه. و ما انجمنی‌ها باید حواسمون باشه، بچه‌هامون رو بغل نکنیم تا دل بچه‌ای نشکنه. من از امروز دارم به صبح به صبح لقمه گرفتن‌هام برای دخترا فکر می‌کنم. چه کار مهمی هست. چقدر باید به خودم افتخار کنم. چقدر باید قدرِ این زندگی رو دونست. حالا چقدر شاکرم؟

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۴ ، ۲۳:۵۳
نـــرگــــس

دیشب در جمعی بودیم. دیر شده بود. همسرم رو صدا زدم بریم. گفت: بذار جمله محمدآقا تموم بشه.

رفتم برگشتم دیدم هنوز دارند ادامه میدن. گفتم: عزیزم بسه! ما میاییم پیش دوستات بلکه مغزت استراحت کنه، همش کار! کار! کار! همینه همش خسته‌ای.

گفت: محمدآقا اتفاقا داره میگه زود برگرد خونه. وگرنه شهید نمیشی.

گفتم: نه آقای فلانی! همینجور که ۱۲ شب، یک شب، دو شب میاد بهتره، چون من خیالم راحته اینجوری شهید نمیشه :)

می‌خندند.


تو راه برگشت بهش میگم: همین پروژه رو به صورت پیمانکاری و آزاد دست می‌گرفتی، یک میلیارد میتونستی بگیری. حدودا در میاد ماهی ۱۰۰ میلیون حقوق. بقیه سال رو هم لنگت رو می‌اندازی رو اون لنگ و استراحت می‌کنی.

میگه: آخه من دوست ندارم. مرده و کارش.

میگم: خب برو مسجد بگیر. نماز برو.

می‌خندیم به این ایده‌های مضحک من :)))


دیروز دراز کشیده بودم و فیلم می‌دیدم که پا نشم کار کنم. بلکه استراحت کنم یه کم.

داشتم فکر می‌کردم، خدایا آخه این انصافه؟ من چی از این بازیگرای سر تا پا عمل کم دارم؟ فقط به حرف تو گوش دادم، از حجاب و احکام و ... گرفته تا ازدواج و بچه آوردن. بعد حالا اینا ده سال هم از من بزرگترن ولی من الان تو سی سالگی اینقدر درد دارم. چرا؟ چون نمی‌تونم برم باشگاه. آخه این چه عدالتی هست؟ چرا دنیا اینجوریه؟

امروز صبح خدا جوابم رو داد. دیدم مامان و بابا در گروه فامیلی، یه ویدئو گذاشتند از یه آقایی که چند تا حرکت اصلاحی ساده یاد میده برای درمان دیسک گردن و کمر. انجام دادم. کلا ۲۰ دقیقه وقت برد. در کمال ناباوری عضلاتم گرم شدند و دردهام از بین رفت. تازه من اصلا نشانه‌های دیسک ندارم فقط از بدنم زیاد کار کشیدم. تصمیم گرفتم، با خودم عهد کنم که هر روز این حرکات رو انجام بدم. گوش شیطون کر.


یکی از دوستام برام‌ گفت: به شوهرم گفتم وقتی صالحه هنوز خونه قبلیش بود و بهم می‌گفت از خونه‌ام بدم میاد و دوست ندارم تمیزش کنم و دوست ندارم توش مهمون دعوت کنم، نمی‌فهمیدم چی میگه. ولی الان با تمام وجود درکش می‌کنم.

گفتم: عزیزم درست میشه، تو هم خونه‌ات رو عوض می‌کنی...

گفت: این خونه هم خوبی‌های خودش رو داره ولی...

تاییدش کردم و شروع کردم از خوبی‌های خونه قبلیمون تعریف کردن. قاه قاه می‌خندیدیم. مزیت‌های بامزه‌ای بود. مثل اینکه آشپزخونه اش چون اپن نبود، اصلا لازم نبود مرتبش کنم، چون کف خونه موکت بود، آشغال‌ها مثل وقتی روی سرامیک هستند خودشون رو نشون نمی‌دادند و  ... :)


گرچه بیشتر دوستان مجازی اینجا رو می‌خونند، ولی گهگاه، دوستانم یا بعضی از اقوام رو که حضوری می‌بینم، براشون بعضی مطالب اینجا رو تعریف میکنم. چند ماه پیش که مطلب حل کردن معمای زندگی رو نوشتم، برای یکی از دوستانم هم توضیحش دادم. پریروز بهم پیام داد:

سلام نرگس جانم. خیلی دوستت دارم. امروز یکی از پیچیده‌ترین معماهای زندگیم رو رمزگشایی کردم و خیلی یادت کردم. ... خیلی یادت می‌کنم و خیلی درس‌ها ازت یاد گرفتم. دوستت دارم.

صبح زود بود که پیام داد. من انقدر درد داشتم که نتونستم پیام بدم. عصر اون روز دوباره خوندمش و اشک توی چشمام جمع شد... دلم هم براش تنگ شده بود... خدا رو شکر برای دوستی هامون.

پ.ن: چند وقت پیش‌ها هم یکی از بچه‌های مجازی که وبلاگ نداشت، پیام خصوصی داد و خبر بارداریش رو داد. خیلی خوشحال شدم فقط حیف نمی‌تونستم بهش جواب بدم. الهی به سلامتی به دنیا بیاد و نور چشم مامان‌باباش بشه :)

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۲۴ مهر ۰۴ ، ۱۷:۰۱
نـــرگــــس

من اصلا عادت ندارم همسرم بره تو غار خودش. قبلا‌ها وقتی ساکت میشد همیشه می‌پرسیدم: به چی فکر می‌کنی؟
ولی دیشب و پریشب انقدر خسته و دردآلود بودم، نپرسیدم.
ساعت ۱۱ شب نشست پشت میز آشپزخونه و شروع کرد به تخمه شکستن تو اون سکوت غنیمتی.
داشتم سووشون سیمین رو می‌خوندم. یه مدت تحمل کردم. دست آخر تحملم تموم شد، گفتم: میشه تخمه نشکنی؟
شاکی گفت: یه تخمه هم نمی‌تونیم تو این خونه بشکونیم؟
گفتم: نه! تو این خونه هیچ‌کار نمیشه کرد.
فردا شبش هم که به ماجرای قصه غصه‌های دختر ارشد گذشت. بعد همسر به مادرش زنگ زد و قربون صدقه‌اش رفت. بعد که اومد بخوابه، یه سوال ازش پرسیدم، جوابم رو با تاخیر داد. دلگیر شدم. داشت ویس می‌داد به اعضای تیمش، انقدر محترمانه و مهربون. آدم‌ها همیشه دیواری کوتاه‌تر از دیوار عزیزانشون پیدا نمی‌کنند. قصد داشتم بخوابم ولی دیدم چرا بهش نگم که رفتارش عادلانه‌ نیست؟
گفتم ولی هر دو خسته‌تر از این بودیم که ادامه بدیم.
اونم پاشد لباس پوشید و رفت خریدهای آخرشبی رو انجام بده. گرچه این عادت همیشگیش بود اما من تصور کردم که معتاد شده! :/ با خودم گفتم لابد کارش سنگین شده؛ معتاد یه چیزی هم شده که دوام بیاره.
اما امروز ساعت دو ظهر زنگ زد. صداش شنگول بود. از همه چیز عذرخواهی کرد و گفت که در همه زمینه‌ها حق با من بوده و هست!
پرسیدم چرا اینجوری می‌کردی؟
گفت یه دعوای حسابی با رئیسم کرده بودم و نزدیک بود استعفا بدم.
و امروز کیفش کوک بود چون رئیس به نفع همسرم عقب‌نشینی کرده بود.
خدا رو شکر چون اگر خودش با رئیسش دعوا نمی‌کرد؛ من اگر رئیس رو می‌دیدم، صدی نود باهاش دعوام میشد. القصه این استرس از دست دادن شغل انگار برای همه مردها جدی هست. خیلی هم جدی...

بعد از این ماجرا اولین فکری که به ذهنم زد این بود که کی برام دعا کرده که قضیه ختم به خیر شد. حتی کمردردم هم بهتر شده!
الان زبانم الکن از شکر خدا و تشکر از شمایی هست که تو دلت گفتی: خدایا مشکل این بنده خدا رو حل کن.
ممنونم ازتون. خدا برای همتون بخواد و بسازه... دنیا و آخرت 💗

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۴ ، ۱۵:۱۹
نـــرگــــس

خدا به آدم‌ها نعمت زیاد میده. خیلی بیشتر از استحقاقشون. و آدم‌ها هرگز به اندازه نعمت‌هاشون کار نمی‌کنند. همیشه غم و غصه و غرغرهاشون به راهه.

در مورد من هم، مثل همه بنده‌هاش، خدا کم بهم نعمت نداده. خیلی بیشتر از استحقاقم. حالا می‌خوام بنویسم و تهش غرنوشت میشه.


سه‌شنبه که ماجرای باز کردن لوله‌های زیر سینک (یا همون سیفون سینک) پیش اومد، باید می‌نوشتم... همون شب، خودم از ساعت ۱۲ و نیم تا ۲ و نیم بستمش. همسر ساعت ۱۱ رسیده بود خونه. تا من بچه‌ها رو بخوابونم، خوابش برده بود. منم وسوسه شدم برم ببندمش چون مطمئن بودم همسر که حالاحالاها وقت نداره، آشپزخونه‌ام تا کی قراره ترکیده بمونه؟ یه ویدئو آموزشی دیدم و دست به کار شدم. اما پیچِ توخالیِ سینک، هرز شده بود. با بدبختی از دربازکن استفاده کردم و پیچ یکی از سینک‌ها رو باز کردم. اما سرِ دومی، هرچقدر تلاش کردم، نشد. دورِ پیچ رو کثافت خالص گرفته بود و پلاستیک پایینش سائیده شده بود. شر شر عرق می‌ریختم. استرس هم گرفتم که حالا این همه ظرف نشسته، صبح هم مصطفی اینجور ببینه، دعوام می‌کنه. از ته دلم به تنها کسی که می‌تونستم ازش کمک بخوام، متوسل شدم. گفتم یا صاحب الزمان کمکم کن. شوهرم دعوام می‌کنه...

یه ذره دیگه تلاش کردم و نشد. یهو به ذهنم زد یا بهتره بگم بهم الهام شد که پلاستیکش رو از پایین رو قطع کنم. چاقوی محکمی رو روی شعله گاز داغ کردم و شروع کردم به بریدن. بعد از مدتی تلاش، بالاخره باز شد. کمی تمیز کردم و لوله‌های کثیف رو ریختم توی یه پلاستیک بزرگ و سیفون جدید و تمیز رو نصب کردم. ظرف‌ها رو شستم و همه وسایل رو برگردوندم سر جاشون و آشغال‌ها رو گذاشتم دم در.

همسر که صبح پاشد و آشغال‌ها رو دید، قهر کرد و به چای و کیک گردو کاکائویی که درست کرده بود لب نزد و اسنپ گرفت و رفت. چقدر پیامکی و تلفنی باهاش صحبت کردم. حرف حسابش این بود که به غرورش برخورده. خب من چه خاکی تو سرم بریزم؟ چند وقته اوضاع همینه. از پنج صبح میره تا ۱۰ و ۱۱شب. من باید برای بچه‌ها هم مادر باشم هم پدر. می‌تونم؟ دارم تلاشم رو می‌کنم.

پنج‌شنبه و جمعه هم مصطفی سر کار بود. مامانم جمعه رفت بروجرد. همیشه قرار من و مصطفی این بود که اگر مامان نبود، ایشون لیلا رو ببره سر کار تا من بعد کلاس‌هام بیام سراغش و سریع برگردم خونه. من دانشگاه تهران، همسر میدان ولیعصر. راهکار خوبی بود. ولی جمعه عصر، همسر زد زیرش. گفت نمی‌تونم و کارم زیاده. عزا گرفتم. بخت باهام یار بود که استاد ساعت ۱۰ تا ۱۲ گفت کلاسش تشکیل نمیشه. برای همین معقول شد که من لیلا رو ۸ تا ۱۰ ببرم دانشکده. مخصوصا که استادمون خانم دکتر بود که خودش ۴ تا دختر داره.

صبح پاشدم و شروع کردم به ردیف کردن کارهای اون دو تا دختر مدرسه‌ای. برای همه لقمه گرفتم و گذاشتم توی کیف‌ها. روپوش زینب رو تنش کردم و موهاش رو بستم و کیفش رو چیدم. همسر لباس قشنگی تن لیلا کرد و خودش هم روسری محکم زیر گلوش گره زد. بعد من و همسر و لیلا، زودتر از دخترا از خونه زدیم بیرون و با ماشین راهی مسیر طرح ترافیک شدیم. طرح هم ناجوانمردانه گرون شده اما هیچ راه حل دیگه‌ای نداشتیم وگرنه من دیر می‌رسیدم. لیلا هم سر کلاس خوابید و بعد از کلاس، من و لیلا با ماشین که همسر گذاشته بود برامون برگشتیم سمت خونه.

همین که برگشتیم، کمردرد شدیدی گرفتم. سر راه، کلیدهای خونه رو دادم کلیدسازی که دو سری بزنه. یکی برای بچه‌ها و یکی برای مامانم. توی خونه، بازم عزادار فردا بودم. حالا کی می‌تونه کمکم کنه؟ هی سبک سنگین می‌کردم و گزینه‌هایی که می‌تونستم روشون حساب کنم رو ردیف می‌کردم. ملاحظات و متغیرهای مختلفی رو باید در نظر می‌گرفتم. مستاصل بودم. دوباره توسل کردم به امام زمان. تو این جور مواقع هیچ فاصله‌ای بین خودم و امام نمیبینم. آخرش به دو تا از دوستام زنگ زدم. یکیشون گفت اون ساعت نیست و کار داره ولی اگر کارش کنسل شد، تا شب بهم خبر میده. دومی رو چندبار گرفتم تا آخرش خودش زنگ زد. وقتی گفت میاد، انگار خون توی رگ‌هام شروع به حرکت کرد. یه نفس راحت کشیدم. مخصوصا که دوستم قرار شد بیاد خونه‌مون و دیگه مجبور نبودم بچه‌ها رو جا به جا کنم. شروع کردم به آشپزی. غذای شام و ناهار فردا رو هم پختم. در حالی که برای فرداش هم ارائه داشتم و هم پیپر (تحقیق کلاسی). تا ساعت ۱۲ و نیم که مشق‌هام تموم شد با درد و گرفتگی کمر مشغول بودم.

فرداش سر کلاس دکتر، انقدر کمرم درد می‌کرد که توی چهره‌ام مشخص بود. نمی‌دونم دکتر به قیافه داغون من رحمش اومد یا اینکه دو تا موضوع برای مقاله بهش ارائه داده بودم؟ با یکی از موضوع‌ها موافقت کرد و آخر کلاس یه ذره دوستانه‌تر صحبت کرد. نه مثل همیشه خشن. آخه چرا فقط با من؟ سر کلاسی که پیپر باید می‌دادیم متوجه شدم که پیپرم رو خوب آماده نکردم. خب معلومه! دقیقه نودی مگه کار درمیاد؟

برگشتم خونه. بازم کمرم درد می‌کرد. خدا رو شکر... چهره ناز دوستم بهم آرامش میداد. همین که بچه‌ام باهاش راحته، توی فضای تربیتی من و دخترا دخالت نمی‌کنه، وقتی خسته کوفته برگشتم بهم امر و نهی نمی‌کنه. با همدیگه حرف مشترک داریم، همین کافیه. حتی دست به خونه زندگیم نزد، معذبم نکرد... دوست همینه... کاش منم دوست خوبی باشم برای دوستام.

بعد از ناهار، چای دم کردم، فاطمه‌زهرا غر می‌زد که باهام بازی نمی‌کنی. با رفیقم و بچه‌ها، پنج نفره، یک ساعت و نیم جالیز بازی کردیم. من کوکی پختم و بعد از بازی، چای و کوکی خوردیم جاتون خالی. یه ذره با دوستم گپ زدیم و حدود ساعت پنج عصر خداحافظی کرد و رفت. بچه‌ها کارهاشون رو زود کردند و شامشون رو دادم و خوابیدند. مصطفی که اومد، اونا خواب بودند. اما حال همسر یه جور بدی بود. گرفته بود. تو غار خودش بود.

اینا رو چرا دارم با جزئیات میگم؟ چون دوشنبه ناگهان ورق برگشت. بعد از کلاس قرآن، فاطمه زهرا و زینب و لیلا، هر کدوم به نوبت، یک فصل گریه کردند. هر کدوم به یک بهانه واهی. آدم تا مادر نشده نمی‌دونه چقدر تحمل داره. تحمل کردم اما مستهلک شدم. می‌دونستم سطل مهربانی (اشاره به یکی از کتاب‌های نشر مهرسا دارم) دخترام خالی شده. اینا محبت پدر می‌خواستند. زور من به پر کردن سطل اینا نمی‌رسید. من یه سطل داشتم. باید هم به فکر خودم بودم و هم دخترام و هم حتی همسر که توی غار خودش بود.

اون روز برگشتنی از کلاس قرآن، لیلا برای اینکه روسری‌اش رو با گیره‌ای که از روی زمین کلاس پیدا کرده بود، نبستم، قشقرق به پا کرد و تا خودِ خونه که صد قدم دویست قدمی بود، گریه کرد. تو اون لحظات به آسمون نگاه کردم و دیدم از ابرهای نرم و پنبه‌ای آبی صورتی، رشته‌هایی به سمت بالا کشیده شده. کانه از ابرها دود بلند شده بود. انگار تصویر مغز من بود. بعد فاطمه‌زهرا و دوستش رفتند پارک سر کوچه و زینب داد و هوار کرد که چرا برای من صبر نکرد. سریع چادر سر کردم و رفتیم پارک. هرچقدر گشتیم پیداشون نکردیم. زینب بلند بلند گریه می‌کرد. قربون صدقه‌اش می‌رفتم ولی آتیش قلبش فروکش نمی‌کرد. نعره می‌کشید آبجی اصلا منو دوست نداره. من اصلا خوش گذشتونی ندارم. بعد از نیم ساعت که یک بند گریه کرد و ما در حال جوریدن پارک بودیم، بالاخره پیداشون کردیم. بعد نوبت فاطمه‌زهرا بود که هنوز به من فرصت نداده بود حرف بزنم، شروع کرد به دعوا و ناراحتی که چرا اینو آوردی و به من چه و تقصیر من نیست که این گریه می‌کنه و منم می‌خوام برای خودم پیش دوستام باشم. حتی نذاشت من حرف بزنم.

تا آخر شب داستان ادامه داشت. تلفن زد به باباش و با گریه دل اونو ریش کرد. همسر هم پیامک داد و کلی منو دعوا کرد. می‌گفتم چرا یه طرفه به قاضی میری؟ صبر کن قضایا رو بشنو، بعد. ولی ول کن نبود. تمام تصوراتش رو ریخت روی دایره و حرف‌های منم باور نمی‌کرد. بیچاره من! وقتی رسید خونه و حرف‌های دخترش رو شنید و گذاشت کنار حرف‌های من و فاطمه‌زهرا هم خوابید، دیگه چیزی به من نگفت اما بازم رفت تو غار خودش. منم سعی کردم درش بیارم ولی بی‌فایده است. فشار کاریش زیاده. از دست من کاری بر نمیاد جز اینکه با دردهای خودم تنهایی بسازم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۳ مهر ۰۴ ، ۰۸:۵۲
نـــرگــــس

امشب داشتم فکر می‌کردم چرا آخه این همه کار! چرا به صفر نمیرسند هیچ، همدیگه رو می‌زایند کارها!!

امروز مامانم اومد خونه‌مون و اون بازه کوتاهی که برای استراحت در نظر داشتم رو، کار جدید شروع کرد. قضیه این بود که من رفتم جارو کنم خونه رو. مامانم شروع کرد به شستن ظرفا. بعد دید سینک گرفته، اتصالاتش رو باز کرد... (حالا چند ماه پیش تمیزش کردیم! ولی ده ساله که عوض نشده! برای همین اوضاعش خیطه!)

من خون خونم رو می‌خورد. ولی به روی مامان اصلا نیاوردم. واقعا خسته بودم ولی مجبور شدم یه نیم ساعت بیشتر، توی حموم لوله بشورم. 

آخرش هم درست نشد. سینک چکه می‌کرد. البته از مامان کلی تشکر کردم. اصلا مامان قضیه چکه رو نفهمید چون اندازه من دقت نمی‌کنه. 

دیگه شب رفتم از مغازه لوله اتصالات یه پک جدید خریدم. مجموعا یک میلیون ناقابل که البته برای سینک روشویی دستشویی هم خریدم.

مامانم تزش اینه که: من یه کاری رو شروع می‌کنم. بقیه مجبور میشن تمومش کنند.

بعدش هم می‌گفت: من و تو، تیم خوبی میشیم.

نه ممنون مامان. من نمی‌خوام باهات تیم شم 😭

خلاصه یه مدته ذهنم درگیر اینه که چه کنم. هر روزی هم که برنامه‌ام مطالعه و استراحته؛ گند می‌خوره به اون روز. 

دلم گریه می‌خواد.

یهو این رو در یک کانال دیدم، یه نفر کامنت داده بود:

سلام منم وقتی کارام زیاده از تسبیحات حضرت زهرا (البته بصورت برعکس یعنی اول ذکر سبحان الله بعد الحمدلله بعد الله اکبر) ،و ۷ تا ذکر بسم الله الرحمن الرحیم لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم، و یک آیه الکرسی کمک میگیرم ،هر وقت این ذکرها رو گفتم یا زمانم برکت پیدا کرده که بتونم کارامو تموم کنم یا خدا نیروی کمکی بطور ناباورانه برام فرستاده.

و همچنین اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان 💚

خلاصه الان دارم به حکمت این فکر می‌کنم که شاید واسه همین هیچ کمکی‌ای برام جور نمیشه. لابد من در مرحله قبل از فضه‌دار شدن هستم 🤣

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۴ ، ۰۰:۲۳
نـــرگــــس

حال ندارید، بخش دوم مطلب رو بخونید :)


کم پیدا شدم چون گوشی موبایلم خراب شده. بدون اینکه من گوشه بالا سمت راست گوشی رو لمس کنم، کلیک می‌خوره. و صفحه‌ام مدام پرش داره. در نتیجه نمی‌تونم راحت بیام و به کامنت‌ها جواب بدم یا مطلب بنویسم. الانم با ‌لپتاپ دارم می‌نویسم، در حالی که خسته‌ی یک روز بسیار پرکارم.

برادرزاده‌ام، پسر خیلی جدی و شیرین و باحالیه. یک روز دیرتر از لیلا به دنیا اومد. هر دو شون الان ۴ سالشونه. وقتی باباش سر کار باشه، ازش بپرسیم بابات کجاست، میگه: بابام سگِ کاره. عاشقشم یعنی.

سگِ کار، حکایت منه. سگِ کارم. از صبح پاشدم مشغولِ یِ‌گیر کردن هونه زِنِگی‌یم (مشغول رتق و فتق امور خونه زندگیم) صبحانه و تغذیه بچه‌ها و شستن لباسا و... . زینب هم مریض بود و نرفته بود. ولی ظهر بردمش مدرسه که زنگ آخر سر کلاس باشه. برگشتم تند تند حلوا عربی درست کردم که ببریم کلاس قرآن فاطمه‌زهرا. بعد از کلاس قرآن هم به زور، یکی از دوستام رو آوردم خونه‌مون. به صرف چای و شربت و میوه. دوستم بدجوری با واقعیت خونه‌داری من روبرو شد. خونه ترکیده! و من تند تند مشغول جمع و جور کردن شدم. البته افتضاح و ناجور نبود. برای همین بهش گفتم بیا، با اینکه اولین بار بود میومد خونه‌مون. خیلی باهم ندار تشریف داریم. بهم میگفت: خونه‌ات خیلی وایب خوبی داره. عاشق کتابخونه‌مون شده بود...

وقتی دوستم رفت، من بخشی از ظرفا رو شستم و به ته سینک نرسیدم. یهو دنگم گرفت که رویه‌های کوسن‌ها رو بشورم. از اونجا که الیاف کوسن‌ها هم آستر نداشت (یعنی در یک پارچه دیگه نبود، مستقیم پارچه اصلی مبل رویه‌شون بود) چرخ خیاطی رو از کمد بیرون کشیدم و مشغول دوختن آستر برای کوسن‌ها شدم. بعدم انداختم تو ماشین تا آخر شب برگردونم‌شون به تنظیم کارخونه. زینب هم از صبح، وسایل و قابلمه و ظرف و ظروف خاله‌بازی، کارت‌های خنگولک‌ها، مهره‌های شطرنج، هزار مدل عروسک و پازل و جی‌جی‌وی‌جی وسط خونه انداخته بود. البته با مشارکت لیلا خانوم. از خودشونم کار کشیدم تا یه ذره خونه جمع بشه. خودم که کمرم دو نصف شد.

و فکر نکنید که این اوضاع یک امروز من بوده و هست. خیر! نهضت ادامه داره. مطلب ثبت شده در ۱۰ مهر همینا رو میگه دیگه. اصلا چرا من انقدر تکراری دارم می‌نویسم؟


بذارید یه چیزای جدیدی از دانشگاه براتون بگم. چطوره؟

عاقا ما مثلا رشته‌مون مدرسی معارف انقلاب اسلامی هست. این کلمه معارف هم به شدت روی مخ هست. چرا؟ چون هِچ خبری از معارف در دانشکده ما نیست :)

استاد درس سیاست‌خارجی ج.ا.ا ما، که ترم قبل باهاش روش‌شناسی داشتیم، خیلی آدم جلبی هست. دقیقا جلسه آخر ترمِ قبل، یعنی چند روز قبل از حمله اسرائیل، با یه حدت و اطمینانی داشت به ما می‌گفت که وقت مذاکره است و ما باید در وقت درست مذاکره می‌کردیم و نکردیم و از این چرندیات. در حالی که ده سال کشور معطل چک بلامحل برجام مونده، هنوز باور به مذاکره داشت ایشون. اونم مثلا در حالی که جناب دکتر، نظریه رئالیستی رو یکی از نظریات خوب روابط بین‌الملل و سیاست‌خارجی می‌دونه. جالب نیست؟ از نظر من مشکوکه. ولی ایشون باهوشه. میدونید چرا؟ چون بِ بسم‌الله جلسه اول ترم رو گفته نگفته، گفت بعد از جنگ، من فهمیدم یه سری از پیش‌فرض‌هام در مورد اسرائیل غلط بوده. اعترافی که پشیزی ارزش نداشت از نظر من چون بعد از سخنرانی اول مهر حضرت آقا بود. این جلسه (جلسه دوم ترم) گفت: یکی از بچه‌ها می‌خواست عنوان پایان‌نامه تصویب کنه در مورد وقایع پس از ۷ اکتبر، اولش می‌خواست بذاره پس از طوفان‌الاقصی... من محکم ایستادم و با خانم دکتر فلانی (مشاور پایان‌نامه من) مخالفت کردم و گفتم که انقدر با اطمینان نگید طوفان‌الاقصی! :/

چرا؟ چون آقای دکتر حدس می‌زنند کلِ ماجرا، یک رکبی بوده که اسرائیل به غزه زده و نفوذی‌های خودشون در حماس، این عملیات رو پی‌ریزی کرده‌اند. البته دکتر به این مساله تصریح نکردااا! ولی در اصل بدجوری به این قضیه باور داره و خودش هم این قضیه رو کرده تو مخِ رفیقاش. یه موضوع تحقیق بهش پیشنهاد دادم ترم پیش، واژه شهادت رو تبدیل کرد به کشتار. اصلا حالم بد شد. و کار رو به شکل افتضاحی بهش تحویل دادم و نمره‌ام شد ۱۶. فدا سرم.

 اما رفیق فابِ دکتر که استاد مدعوِ روز شنبه است، عجیب بود! اصلا تعجب آوره که ایشون با این حجم از آپدیت نبودن و داغون بودن از نظر علمی، چطور استاد درس جنبش‌های معاصر شده؟ یکی باید به شبهات ایشون پاسخ بده که این جلسه، من این کار رو کردم. البته نه همه شبهاتش که خدای ناکرده بهش برنخوره. معلومه که با پارتی جناب دکتر (همون استاد روش شناسی و سیاست‌خارجی) دعوت میشه به دانشکده دیگه! همون شبهه طوفان الاقصی رو ایشون هم داشت. و بدتر اینکه وای! شهید سنوار رو چطوری زیر سوال برد و گفت من نمی‌تونم باور کنم یه تراشه‌ای چیزی توی بدنش کار نذاشته باشند، یا مثلا سنوار رو از نظر گرایشات عقیدتی تحت تاثیر نذاشته باشند اسرائیلی‌ها. بعد هم با ژست اپوزیسیون می‌گفت که به سلامتی حماس هم که تسلیم شد! :| سواد... دریغ از سواد سیاسی. به خدا موندم که چطوری اینا استاد دانشگاه شدن؟ کجا به اینا کار دادن؟ بعد می‌گفت که همه‌ی دنیا شده تظاهرات برای غزه، فقط مردم ایران ساکتند. آخه حق هم دارند! خسته شدند دیگه!! که دیگه من سکوت نکردم و آیه قرآن براش دلیل آوردم و البته در مورد همه چرندیاتش به جز قرآن هم دلایل و شواهد زیاد بود ولی اون دلایل رو سرش بحث می‌کنند و بازم زیر سوال می‌برند، برای همین چون حوصله بحث ندارم، دست می‌ذارم روی اعتقاداتشون تا بگم اگر ادامه بدید یعنی حرف خدا رو زیر سوال بردید :) ولی برام مثل روز روشنه که ایشون ساده لوحه و اون یکی آقای دکتر، جلب. جناب دکتر هیچ‌وقت نمی‌ذاره کار به جایی برسه که بتونید مچ‌ش رو بی‌چون و چرا بگیرید. *****.

خانم دکتر (همون استاد مشاورم) میگفتند سر کلاس انقلاب بچه‌های کارشناسی، یکی از بچه‌ها با وقاحت تمام پا شد گفت: اصلا اسرائیل حق داره فلسطینی‌ها رو بکشه چون زور داره دیگه. این بچهِ نیچه‌تر از نیچه، باعث شد فشار خانم دکتر بیافته و بچه‌های کلاس براشون آب قند میارن. فقط نمیدونم من چطور دارم چرندیات این دو تا رفیق فاب رو هر هفته تحمل می‌کنم. خب واقعا داره بهم سخت می‌گذره. بدجوری. دپِ دِپم. حالا فکر کنم کلاس قرآن دوشنبه بتونه من رو سرِپا کنه که فعلا سر از پا نمی‌شناسم براش چون قراره منم قرآن‌هامو مرور کنم. استادمون خیلی عشقه. خدا حفظش کنه.

خلاصه این اوضاع منه فعلا. حرف‌هایی که مثل بغض گلوی آدم رو می‌گیره. فقط دلم می‌خواد هفت خوان این دکترا تموم بشه تا بعد برم دنبال اهداف قشنگم. حیف که آدمی نیستم که بذارم وقت و سرمایه و انرژی‌ای که برای یه کاری گذاشتم، به فنا بره، وگرنه شاید اصلا تکلیف چیز دیگری بود.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ مهر ۰۴ ، ۰۰:۰۹
نـــرگــــس

عنوان مطلب خیلی سنگینه و کار من رو سخت می‌کنه. اما موضوعی هست که من از ابتدای ازدواج خیلی بهش فکر کردم.

اولین پاسخی که به ذهنم رسید، این بود که:
حوزه فعالیت و عمل مادرشوهر و عروس شبیه هم هست. یعنی هر دو خانه. یک محیط بسته. فعالیت‌ها مشابه هم. هر کدوم یکی از کارها رو انجام بده، دیگری معاف میشه.
مثلا عروس غذا درست کنه، دیگه لازم نیست مادرشوهر غذا درست کنه. یکی جارو بزنه، دیگری دیگه لازم نیست. قدیم که عروس و مادرشوهر در یک خونه زندگی می‌کردند، الگوی تقسیم وظایف اجرا میشد. ولی الان، مادرشوهر دوست داره پسرش رو ببینه، دعوتش میکنه. خب عروس هم هست. عروس هم دست به سیاه سفید نمی‌زنه. مادرشوهر هم از صبح مشغول کار و خسته است. خب حتی اگر چیزی هم نگه، دلخور میشه از عروسی که می‌تونه ظرف بشوره و نمیشوره. می‌تونه چای بریزه و نمی‌ریزه‌. می‌تونه سفره بندازه و نمی‌اندازه.
از  اون طرف هم سیستم اندرونی بیرونی از بین رفته. عروس ممکنه مجبور باشه همه این کارها رو جلوی برادرشوهر و داماد خانواده انجام بده. عروس هم حق داره انجام نده. یا اینکه مساله عروس چیز دیگری هست. مثلا به شدت خسته است. خودش یکی دوتا سه تا بچه داره و روزهاست که کلافه است و مهمونی مادرشوهر رو یه تنفس کوتاه می‌بینه. یا مثلا غریب هست در اون شهر یا از شوهرش دلگیره و خلاصه یه چیزی مانع این میشه که از جاش بلند شه.
من باشم میگم عیب نداره، پسرا و دخترای خودم کمک بدن. از عروس و داماد خیلی نباید انتظار داشت. ولی هم تعداد فرزندان بسیاری خانواده‌ها کم هست و معمولا نمیشه. نیرو کم میاد و هم اینکه ذهن بسیاری از مادرشوهرها میگه: مردها رو بلند نکنید! خسته‌اند‌. (انگار هنوز در عصر چادرنشینی و ایلاتی هستیم. بله. مردها هم خسته هستند ولی مطلق هم نمیشه گفت کی خسته‌تره.)

خلاصه این از پاسخ اول.
پس وقتی حیطه عمل مادرشوهر و عروس یکی هست، فضای اصطلاک و درگیری زیاد میشه.
دومین پاسخی که به خودم دادم این بود:
خیلی وقت‌ها، مادرشوهرها، زحمات دختر و پسر خودشون رو می‌بینند، از رنج و فشار و مرارت دختر یا پسر خودشون خبر دارند اما از مشکلات عروس و داماد خبر ندارند و از قضا، براشون راحت‌تره که خودشون رو به بی‌خبری بزنند.
همیشه هم فکر می‌کنند، اونی که داره زندگی رو می‌چرخونه؛ دخترِ خودشونه؛ نه داماد. پسرِ خودشونه؛ نه عروس.
یعنی چی؟ مثلا میرن مهمونی خونه پسرشون. سفره رنگین انداخته میشه، می‌بینند عروس کیک درست کرده. ذهن مادرشوهر میگه: پسرم چقدر خرج کرده متریال خریده، پولِ آموزش داده تا عروس این رو درست کنه.
برنج و خورش میارن، میوه میارن، چای میارن، همش فکر می‌کنند دارن اسکناس‌های پسرشون رو میل می‌کنند.
نمیگم این داستانا عمومیت داره. ولی اینا هم هست و نمیشه انکار کرد و اتفاقا زاییده زیست‌جهان مادی‌گرای امروزی هست. (حالا بحث زیاده!... واقعا جا داشت در این مورد ساعت‌ها سخنرانی کنم!)
شاید پاسخ سوم (در راستای توضیحِ خود را به بی‌خبری زدن!):
در عصر حاضر، یه مشکلی که بسیار عمومیت داره و زن و مرد هم نداره اینه که آدم‌ها قدرت شنوایی ندارند. کر نیستند ولی کَراحساس هستند.
نه دردِ بچه‌ی خودشون رو می‌فهمند و نه دردِ بقیه آدم‌ها رو. بلد هم نیستند سکوت کنند و فقط بشنوند. راه حل ندن. نگن: اشکالی نداره! عیب نداره! درست میشه! همه همینجوری هستند! ما همه‌مون از این مشکلات داریم! مشکلات ما از شما بیشتره! و این چرت و پرت‌ها.
این اختلال وقتی میره تو فضای رابطه مادرشوهر و عروس، سم خالص رو تزریق می‌کنه در رابطه‌شون.
متاسفانه هیچ درمونی هم نداره. یعنی درمان داره ولی به درد این نمی‌خوره که عروس بره به مادرشوهرش بگه اینجورس نکن و اینجوری کن. یا حتی پسر بره به ننه‌اش تذکر بده.
من خودم وقتی با آدمِ کر مواجه میشم، معمولا دلم برای بیچارگیش می‌سوزه و سعی می‌کنم خیلی باهاشون صمیمی نشم.
یه چیزی که هست اینه که، آدمِ کر، از مسائل و مشکلات خودش میگه و انتظار شنیده‌شدن و همدردی و همدلی هم داره ولی خودش برای دیگران این کارها رو انجام نمیده.
و اینم باید گفت که چرخه معیوب وحشتناکی میسازه. یعنی یکبار که کسی شنیده نشه، بعدا حاضر نیست خودش برای اون آدم گوش بشه.

البته هستند مادرشوهر و عروس‌هایی که خیلی با هم اوکی هستند. حالا یا در یک فضای سالم با هم اوکی هستند یا در فضای سمی و تاکسیک.
من یه نشونه بگم از سالم بودن روابط؟
وقتی آدم‌ها به چشم‌های همدیگه خیره میشن، لبخند می‌زنند و احساس می‌کنند طرفِ مقابل رو دوست دارند.
اگر این حال رو نداشته باشند، یعنی حتی اگر فکر می‌کنند رابطه‌شون با خدا خیلی نزدیکه، اون رابطه چیزی جز سراب نیست.
فعلا همین.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۴ ، ۱۲:۳۳
نـــرگــــس

امروز مهدی داداشم از پادگان اومده بود مرخصی تشویقی.
من بدون اینکه بدونم؛ از صبح به دلم افتاده بود پیراشکی گوشت درست کنم و مهمون دعوت کنم. یه جورایی می‌خواستم به افتخار همسر هم باشه که چهار روز پیش تولدش بود. ولی از قبل هم نیت داشتم درست کنم ببرم برای مهدی، وقتی پادگانه که خوشحالش کنم. که خدا اینجوری بهم حال داد.

بالاخره شب شد و مهمونی برقرار شد.
همه چیز خوب بود و نبود.
دیدنِ مهدی خیلی کیف داد. برامون جزئیات دوره سربازیش رو تعریف می‌کرد و خیلی بامزه بود. مخصوصا اینکه دو تا داداشام بالاخره یه موضوع مشترک برای حرف زدن پیدا کرده بودند. پادگانشون پادگان نمونه کشوره. بی‌نهایت سخت‌گیر. چیزهای جالبی می‌گفت. ما سراپا گوش بودیم.

ولی خوب نموند. و آخرای مهمونی، تمام سعی‌ام رو کردم که گریه نکنم.

حالم، حالِ کما زدن یه سرباز بعد از یه هفته انتظار برای مرخصی بود. همون حالی که هم‌گروهانی‌های مهدی تجربه کردند.

وقتی مهدی از کما زدن می‌گفت؛ من به عروس‌مون گفتم: من تو زندگیم خیلی کما زدم...

۹۹ درصدش هم بعد ازدواج بود. مصطفی می‌رفت اردوجهادی، سفرهای مختلف یا حتی جلسه کاری.

من بعد از بچه‌دار شدن انگار سربازیم شروع شد. سختی بچه‌داری، سختیِ دوری از همسر و خونه بابامامان موندن و تفریح نداشتن و ...
فقط مادر بودن بود که من رو انقدر قوی نگه‌می‌داشت که بجنگم. فرونپاشم.

زنگ می‌زدم مصطفی می‌پرسیدم کِی میای؟
می‌گفت فردا
فرداش میشد پس فردا
می‌گفت ۱۲ ساعت دیگه
دوازده ساعتش میشد ۲۴ ساعت
می‌گفت دو ساعت دیگه
دو ساعتش میشد ۶ ساعت

به مهدی می‌گفتم کاش من می‌رفتم سربازی.
آره. سربازی برای من فان عه.
آره. من بارها و بارها کما زدم.
چوب خط هم نکشیدم.
همه چیز از دستم در رفته.

کاش نسیم جانم بود که پیشش درد دل کنم. فقط اون می‌فهمه من از چی حرف می‌زنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۴ ، ۰۰:۰۳
نـــرگــــس

یه دلیل مهم اینکه خیلی دلم نبود بریم اردو جهادی این بود که قبل از شروع مهر، کلی کار بود که باید انجام می‌دادم. خونه‌تکونی و آمادگی برای مدرسه و دانشگاه.

گرفتن کتاب‌ها و جلد کردنشون و گرفتن روپوش‌های مدرسه و کوتاه کردنشون.

از اردو هم برگشتیم. کارهای اردو هم اضافه شد. یعنی فردای برگشتن‌مون من رفتم دانشگاه و خیلی طول کشید تا همه‌ی لباس‌ها رو بشورم. همه‌ی وسایل برن سر جاشون. همه‌ی کفش‌های گلی شسته بشن. (که هنوز یکی دو تا شون مونده!) همه‌ی صندوق عقب ماشین خالی بشه (که هنوزم نشده!) و پتوهامون رو بدیم خشکشویی (که هنوز ندادیم)

و یه عالمه کار دیگه هم بود. مثلا قرار بود برای اتاق خواب یه دراور پلاستیکی چند کشو بخریم که وسایل هنری و لوازم تحریر و اینا برن داخل کمد. و هم قابل دسترسی باشن و هم مرتب. که این کار بسیار سخت پنج‌شنبه گذشته انجام شد. و کلا خیلی فشار زیاد بود این روزها. خیلی زیاد...

جدیدا هم مدام با سر و صدا سردرد می‌گیرم. نمی‌دونم سر درد رو کجای دلم بذارم.

از طرفی دوره دکتری برام شده زهر تلخ. استرس زیادی دارم. استادی که ترم پیش حسابی اذیتم کرد، این ترم هم باهاش یک درس مهم داریم. و شنبه و یک شنبه انگار غبار غم روی صورتم نشسته. خیلی مشخصه که داغونم. 

ترسم از اینه که این ترم، استاد این درس من رو بندازه. مقاله براش باید بنویسم و می‌ترسم بدجوری سخت‌گیری کنه. ترس دیگه‌ام از اینه که سوالات دو تا از درس‌های آزمون جامع رو ایشون طرح می‌کنه. و می‌ترسم بهم نمره نده. ترس آخرم هم اینه که وقتی پروپوزالم رو ارائه میدم؛ بخواد مخالفت و سنگ‌اندازی کنه.

به همسر گفتم: من خیلی امام‌رضا لازمم. من رو بفرست مشهد می‌خوام این استادم رو به امام رضا واگذار کنم :')

حالا دوشنبه تا حدی وضعیت خونه رو به ثبات رسوندم و بنا داشتم که سه شنبه کلا درس بخونم. ولی جالبه که "ماجرای آغوش یک مادر مهربون" که در کانال ایتا نوشتم پیش اومد.

امروز دوستم می‌دونید چی پیام داد؟ 

گفت: بیمارستان که بودیم، درِ گوشِ محمد هی می‌گفتم: محمد خیلی برای خاله نرگس دعا کن. اگر کمک نمی‌کرد ما الان نمی‌تونستیم بیاییم بیمارستان 😭


دل‌گرم شدم به دعای محمد کوچولو...

خدایا شکرت.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۴ ، ۱۱:۳۹
نـــرگــــس

دیروز یه نفر که خیلی برام عزیزه، بهم گفت که می‌شینه عشق ابدی می‌بینه. من هنگ خندیدم و پرسیدم: چرا آخه!
هنگ بودم چون این آدم فرهیخته‌تر از این حرف‌ها بوده برام همیشه.
گفت: نخند! من برای مطالعه فرهنگ عمومی جامعه اینا رو می‌بینم.

امروز استادمون داشت می‌گفت یکی از دوستانِ عشقِ علم و دانشش که استرالیا زندگی می‌کنه، تعریف کرده براش که وارد یک جمع مطالعه علوم اسلامی شده. چی می‌خوندند؟ فلسفه صدرالمتالهین و عرفان ابن عربی.
بعد از مدتی این خانم با دقتی که داشته، متوجه میشه که عمده افراد این جمع، یعنی همونایی که گروه مطالعه رو راه انداختند، یهودی هستند، اونم از نوعِ صهیونیستش.
چرا؟ اینا در جستجو رمزگشایی آیات قرآن و حروف مقطعه بودند.

جمع‌بندی: مطالعات اونا vs مطالعات ماها

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۴ ، ۲۰:۲۹
نـــرگــــس

بالاخره داداش کوچیکه من بعد از چندین ماه غیبت خوردن، اول مهر ۱۴۰۴ راهی دیار سربازی وطن شد. 
به به!
این ژذاب‌ خان، حالا میره که زندگی رو با تمام واقعیات تلخ و تلخ‌ترش لمس کنه و حتی باهاشون دست به گریبان بشه و دعای ما بدرقه راهش هست قطعا و یقینا.
البته که هیچ چیز در این دنیا به اندازه ازدواج آدم‌ها رو با واقعیات رو به رو نمی‌کنه ولی چه کنیم که بعضی‌ها با انواع و اقسام بهانه‌های بی‌ربط و باربط از زیر بار ازدواج در میرن. الهی که به حق تقدس اول مهر، سرشون به سنگ خارا بخوره و با اولین کیسی که حداقل شرایطشون رو داره، پیمان ازدواج ببندند و برن زیر یک سقف تا روند آدمیت رو به درستی تی بکشند. آمین یا رب العالمین.

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۰۴ ، ۱۶:۵۲
نـــرگــــس

دیروز جشن شکوفه‌ها بود. مدرسه دخترها، سرِ کوچه، اون‌طرف خیابونه. امسال همون مدرسه‌‌ای میرن که مهر ماه سال ۸۱، برای کلاس دوم، مامان و بابام، من رو اون‌جا ثبت نام کردند. اما همون روزهای اول سال تحصیلی، از ناظم مدرسه و فریادهاش ترسیدم و مدرسه به نظرم خیلی غول‌پیکر اومد و نتونستم باهاش انس بگیرم. چرا؟ چون این مدرسه اساسا برای کاربری دبیرستان ساخته شده بود، نه دبستان. من ناراحتی کردم و والدینم من رو به مدرسه قبلی‌ام برگردوندند: اون طرفِ بزرگراه، مدرسه ابتدایی بنت‌الهدی صدر. ساختمانش کوچک‌تر بود. گرچه اخلاق ناظمش هم چندان متفاوت نبود، ولی انس من با اونجا بیشتر بود.

من و زینب، راس ساعت ۸ به مدرسه رسیدیم. تمام تلاشم رو کردم که دخترم احساس خوبی داشته باشه. لبخند می‌زدم و خودم هم ذوق داشتم. اما دخترکم اضطراب داشت. می‌ترسید که دستشویی‌اش بگیره و معلم بهش اجازه بیرون رفتن از کلاس نده. جشن در حیاط مدرسه بود. قبل از جدا شدن‌مون، خودم بردمش دستشویی. بعد روبروش نشستم و توی چشم‌هاش نگاه کردم و مهربون و محکم گفتم: حالا دیگه برو بشین سر جات. منم باید برم با مادرهای دیگه آشنا بشم. باشه؟
قبول کرد و رفت روی صندلی، زیر سایه‌بون وسط حیاط مدرسه، کنار هم‌کلاسی‌هاش نشست.

صندلی‌های والدین گوشه حیاط چیده شده بودند.
جذابیت رفتن به مدرسه دولتی در یک محلّه بااصالت و قدیمی اینه که آدم‌ها، مثل مسافرای مترو رندوم و به سرعت سوار و پیاده نمیشن. خیلی وقت‌ها میشه آدم‌های قدیمی رو پیدا کرد. اون روز، راننده سرویس پیش‌د‌بستانیِ زینب رو دیدم که دو تا دختراش همین‌جا هستند. عروسِ همسایه مامان، خانم آ که با دخترش دوست هستم هم دخترش هم‌کلاسی زینب شده. در واقع خودِ خانمِ آ هم اومده بودند و سلام و احوال‌پرسی کردیم.

وقتی نشستم سر صندلی، با مادر چادر‌ی‌ای که کنارش نشسته بودم، باب آشنایی باز کردم. هم‌مدرسه‌ای‌ام در دبستان بنت‌الهدی بود. من ۷۳‌ای بودم، ایشون ۶۹‌ای. یعنی وقتی من کلاس اول بودم، ایشون کلاس چهارم بود. حسن اتفاق جذابی بود. مخصوصا اینکه معلم کلاس اول‌ هر دو ما، خانم شفیعی بود. بهش گفتم هنوز خانم شفیعی رو می‌بینم. دوست داشتی بیا روضه‌ها و مراسم‌های مامانم، گهگاهی ایشون هم میاد. یک هم‌مدرسه‌ای دیگه هم پیدا کردیم. رویا و دوستش، هر دو همکلاس بودند.
اونا هم مشغول صحبت شدند. در مورد معلم‌ها و وقایع اون سال‌ها. حرف از این شد که این مدرسه دیر ساخته شد و اونا شانس نداشتند که بیان اینجا و مجبور بودند از بزرگراه رد بشن برای مدرسه رفتن.
البته اون زمان، بزرگراه اصلا شلوغ نبود. شهر خلوت‌تر بود. بزرگراه بیشتر شبیه یک خیابان عریض بود.
براشون گفتم که من سال ۸۱ اومدم اینجا یک هفته بعد برگشتم بنت‌الهدی.
خب طبیعتا چون من ازشون کوچیکتر بودم، سال ۸۱ برای کلاس دوم به این مدرسه اومدم ولی اونا در اون سال، پنجم ابتدایی بودند و آخرِ دوره دبستان. انگار که این مدرسه از سال دوم ابتدایی من، تغییر کاربری میده و از دبیرستان میشه دبستان.
همین‌جا بود که رویا و دوستش یادآوری تلخی کردند:
سال پنجم ابتدایی که بودند، یکی از هم‌کلاسی‌هاشون موقع عبور از بزرگراه، ماشین بهش می‌زنه و فوت میشه.
اون سال، تمام کلاس در غم و ماتم فرو میره. برای بچه‌های کلاس، این اتفاق خیلی سخت بود. مادرِ دخترک هم گاهی می‌اومد مدرسه و گریه می‌کرد...
بعد از اون ماجرا، ناظم مدرسه بنت‌الهدی، فشار آورد که باید یک پل‌هوایی عابر پیاده روی بزرگراه نصب بشه.
و شد.
و هنوز هم این پل‌هوایی عابر هست. همونجاست...
اشک می‌ریختم و این جمله توی سرم چرخ می‌زد: خون شهید در عالم هدر نمی‌رود.
حتی خون یک کودک شهید...

ساعت داشت ۱۰ میشد و نوبت رسیده بود به مراسم بزرگداشت خانواده یکی از شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه. به دخترای کلاس اولی‌مون یه شاخه گل رز داده بودند که بذارنش جلوی عکس شهید محله‌مون و عکس شهدای دانش‌آموز. یعنی گل رو تقدیم شهدا کنند. بعد هم قرار بود داخل مدرسه بشن و برن نمازخونه برای دیدن نمایش و بعد هم رفتن به کلاس خودشون و گرفتن هدایا و ...

مادر پدرها بلند شدند که بچه‌ها رو بدرقه کنند. من کمی دیرتر بلند شدم. وقتی نزدیک سایه‌بون بچه‌ها شدم، دیدم زینب با گریه داره به سمتم میاد.
بغلش کردم. نازش کردم. بهش گفتم برو گل رو بده به شهدا...
و رفت و بعد کادر مدرسه هدایتش کردند به داخل. من هم رفتم سمت خونه پیش اون دو تا دختر دیگری. بعد باید ساعت ۱۱ میرفتم سراغ زینب.
یک ساعت بعد، توی حیاط با چشم‌هام دانش‌آموزها رو که از پله‌ها پایین می‌اومدند، می‌جوریدم که پیداش کنم. دیدم یکی از کادر مدرسه ایستاده کنارش تا کمکش کنه من رو پیدا کنه. براش دست تکون دادم و اومد پیشم. بالاخره اضطراب چهره‌اش از بین رفت. خوشحال بود. هدیه گرفته بود، بادکنک و پک خوراکی گرفته بود. تاجش رو دوباره روی سرش گذاشتم و گفتم: بریم که آبجی‌هات منتظرت هستند.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۴ ، ۱۰:۱۰
نـــرگــــس

آخیش! چون امشب روایت اردو جهادی روستای مزگده رو بالاخره در کانال ایتام گذاشتم. 

@madarekhooob

بعضی از عکس‌ها با دوربین درست و درمون گرفته شدند و واقعا زیبا هستند. حیف که هنوز فیلم‌ها در گروه‌هامون بارگزاری نشده. وگرنه برای تولید محتوا عالی بودند.


خیلی چیزا رو ننوشتم. مخصوصا در مورد فعالیت‌های خودِ خانم‌های گروه. میشد مردها خودشون مجردی برن. راحت‌تر هم بود. ولی حضور زن‌ها و بچه‌ها، معاشرت‌هامون با اهالی روستا و اون کارِ بزرگ! یعنی رنگ زدن مدرسه، قدرت نرمِ اردو جهادی رو هزار برابر کرد.


انتقاد و ناهماهنگی زیاد داشتیم. اختلاف درون گروهی تا دلتون بخواد داشتیم. ولی بهتره که فراموش بشن و خوشگلی‌های اردو باقی بمونه. چون که تمام مسئولین و اعضای گروه، در معرض امتحان صبر و رشد بودند.


از کارهایی که خودم کردم اصلا انگیزه ندارم بنویسم. من اصلا کار نکردم. حالا دلایلی داشت. یکی‌ش سرما بود که من رو خیلی آزار داد. بقیه‌اش بماند. شاید اگر فعالیتم رو می‌تونستم بیشتر کنم، حس مثبت بیشتری می‌گرفتم ولی نمی‌تونستم.
در عوض بچه‌ها تا تونستند بازی کردند. روزهای خوشی برای اونا رقم خورد.
یه برکات خاص دیگری هم این اردو جهادی داشت که شاید بعدا نوشتم.
الحمدلله.


دیشب رسیدیم.
امروز اولین روز ترم جدید دانشگاه بود که رفتم.
فردا جشن شکوفه‌های کلاس اولی‌هاست که زینب جون رو باید ببرم.
پس فردا اول مهر که هر دو تا دخترا میرن.
کتاب‌های درسی‌شون باید جلد بشن.
و لباس فرم فاطمه‌زهرا رو باید فردا تحویل بگیرم و کوتاه و مرتب کنم.
و همچنان کلی کار. بازم خدا رو شکر. زندگی یعنی همین :)

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۳۱ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۰۸
نـــرگــــس

بعضی حرف‌های نیش‌دار وسط عصبانیت و دل شکستن‌های ناخواسته، گند میزنن تو سرنوشت آدم. حتی اگر یه مادر یا پدر چنین حرف‌هایی رو به بچه‌اش بزنه، ممکنه همه‌چیز در همین دنیا حساب بی‌حساب بشه‌.
حتی گاهی، همین که در مورد یه آدم بد فکر کنی، باعث میشه چرخ گردون انقدر بچرخه تا خودت دچار همون مشکل بشی. بعد ممکنه یادت بیاد یه روزی در مورد یه کسی بد فکر کردی و ممکنه یادت نیاد...

یه نفر می‌گفت: نوجوان که بودم، چند بار خواستم آشپزی کنم، مامانم هر بار گفت خیلی ظرف کثیف می‌کنی و ذوقم رو کور کرد. الان که ازدواج کردم، با دو تا، نهایتا سه تا قابلمه برنج و خورش درست می‌کنم، با دو تا کاسه و یه قالب، کیک درست می‌کنم، ولی مامانم برای هر وعده غذا، کل آشپزخونه‌اش می‌ترکه.

یه نفر گفت: مامانم جلوی همسرم گفت از وقتی مردها مهربون شدند، زن‌ها پررو شدند!
(دیگه نمی‌دونم مامانه چی شد... ولی فاجعه‌ است چون دلِ اون دخترِ بنده خدا شکسته بود.)

خداترسی، سرِ سجاده پیدا نمیشه. بلکه تو رابطه بین آدما معنی پیدا می‌کنه.

چرا نمی‌ترسیم از دلِ آدما؟

و امروز فهمیدم اگر آدابی بلد شدیم، اگر دین و آیین بهمون یاد داده چطور روابط انسانی‌مون رو تنظیم کنیم، بله! فلسفه خلقت‌مون بوده اما همه‌اش از صدقه سرِ محمد و آل محمد علیهم‌السلام بوده و هست.
پس صلوات بفرستیم به میمنت این هدایت.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۵۷
نـــرگــــس

این مطلب در پاسخ به سوال "چگونه کتابخوان شدم" یاسمن خانم مجیدی از وبلاگ ysmnmajidi.blog.ir نوشته شده. باشد که رستگار شویم.


مادرم بارها گفته: تو رو با کتاب از شیر گرفتم.
این یعنی از همون ابتدا من جذب کتاب میشدم و با کتاب، از دنیای پیرامونم جدا میشدم‌.
اما انس من با کتاب، از نوجوانی شروع شد.
از مدرسه کوچک ایرانیان کشور مغرب (مراکش).
بچه‌های مدرسه‌مون یا فرزندان سفیر و کارمندان سفارت بودند یا فرزندانِ کارمندان و فرستادگان ایران به سازمان‌‌هایی مثل یونسکو یا اینکه فرزندان معلم‌های اعزامی از ایران بودند. تعدادمون خیلی کم بود. در چهار سالی که مغرب بودیم، از ابتدایی تا آخر دبیرستان، حوالی ۱۵ نفر بودیم. خیلی‌هامون دو تا دو تا خواهر و برادر بودیم. یه اسطوره سه برادرون هم داشتیم. آخه این داستان‌ها مربوط به سال‌های ""دوتا کافیه" است. همون سال‌ها بود که داداش دومی‌مون یعنی مهدی به دنیا اومد. اون سال‌ها که من و رضا با هم مدرسه می‌رفتیم، در ذهن من از شادترین سال‌های خاطرات خواهربرادری ماست.
مغرب که بودیم، نمایشگاه بین‌المللی کتاب که برگزار میشد، بابام همیشه ما رو می‌برد. آخه خودش در سفارت؛ کارشناس فرهنگی بود.
مامان بابام برامون کتاب هم می‌خریدند. کتاب داستان‌های عربی. بعضی‌هاشون تصاویر فوق‌العاده زیبایی داشتند...
اما اصلِ کتابخون شدن من، مربوط میشه به کتابخونه کوچولوی همون مدرسه.
زنگ تفریح‌های ما یا طولانی بود یا خیلی کش می‌اومد. پسرها می‌رفتند در حیاط چمن پشتِ مدرسه فوتبال بازی می‌کردند. تعداد دخترا کمتر بود. به غیر از من، دو تا مثلا... خیلی کم بودیم. یکی از دخترا هم دوست داشت فوتبال بازی کنه با پسرا. می‌رفت و گاهی کار دست خودش میداد. مثلا توپ محکم می‌خورد تو صورتش :(
کتابخونه‌مون در اتاق دبیران یا همون مدیریت مدرسه بود. دو ردیف کمد رو بروی هم از جلوی در اتاق شروع میشد که شبیه رختکن بود و یه راهرو ایجاد کرده بود. نور زیادی در اون راهروی کمدی نمی‌تابید. کتاب‌ها همه‌شون در سایه‌ها قایم شده بودند.
زنگ تفریح‌ها که بچه‌ها مشغول بازی بودند، من در راهروی کمدی می‌ایستادم و کتاب‌ها رو یکی یکی از سایه و تاریکی بیرون می‌کشیدم. بعد وراندازشون می‌کردم و اگر خوشم می‌اومد، همونجا ایستاده می‌خوندم‌شون. یکنفس...
قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب رو همونجا خوندم. در حالی که تلفظ و معنی همه‌ی کلمات داستان‌هاش رو نمی‌دونستم...
صد و ده قصه از هانس کریستین آندرسن رو امانت بردم خونه...چند روزه تمومش کردم...
خیلی کتاب‌ها بود اونجا... خیلی دنیای جذابی بود. هنوزم عاشق ایستادن کنار قفسه‌های کتابخونه و ایستاده کتاب خوندنم...
الان که به خلوتم در راهروی کمدی فکر می‌کنم، می‌فهمم چقدر بی‌تکرار و خاص بود. شگفت‌انگیز بود...
تمرکزی که روی کتاب خوندن داشتم، تا سال‌ها همراهم بود و با اضافه شدن هر بچه و البته سن خودم، کمی کمتر شد. 
بارها پیش می‌اومد مشغول خوندن کتاب بودم، صدام می‌زدند، متوجه نمیشدم. بلند صدام می‌زدند؛ متوجه نمی‌شدم.
یه بار عارفه بعد از چندین بار صدا زدنم، داد زد: کره! کره!
و من یهو توجهم به کلمه "کره" جلب شد در حالی که منظور عارفه، "آهای صالحه کر" بود! :))
از مانوس بودن با اون کتاب‌ داستان‌های عربی هم یه خاطره جالب دارم.
دبیرستانی بودیم. یه بار معلم عربی‌مون تصمیم گرفت کلاس ما رو ببره اردو. کجا؟ کانون زبان ایران، خیابون وصال، کلاسِ عربی‌ای که خودش می‌رفت.
ما رفتیم و نشستیم سر کلاس مکالمه عربی فصیح. تصور من این بود که معلم ما دانش‌آموزا رو تحویل می‌گیره و برامون برنامه‌ای داره. ولی نداشت. باید میخکوب می‌نشستیم و گوش می‌دادیم.
معلم داشت انواع ترکیب‌های کلمات با حروف "د" و "ب" رو با بچه‌های کلاس کار می‌کرد. انواع فعل‌های سه حرفی و چهار حرفی؛ اسم‌ها و وزن‌ها...
که ناگهان، یه سوال کرد که هیچ‌کس نتونست پاسخ بده. پرسید: معنی کلمه "دبدوب" چیه؟
دو سه نفر حدس زدند و غلط بود.
من زیر لب گفتم: خرس کوچولو.
معلم شنید. گفت: دوباره تکرار کن!
این‌بار بلندتر گفتم. معلم تحسینم کرد و گفت پاسخ همینه.
برگشتنی از اردو، معلمِ عربیِ خودمون، ازم پرسید از کجا معنی کلمه رو می‌دونستی؟
گفتم: وقتی بچه بودم، مادرم یه کتاب داستان برام می‌خوند به نام "الدبدوب الصغیر"

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۳۴
نـــرگــــس

شبِ جمعه‌ای که گذشت، همسر برام تعریف کرد:
آقای الف گفتند که آقای ب تعریف کردند در دیدار خصوصی با حضرت آقا بودند که ایشون فرمودند:
من برای شما سه نفر؛ هر شب، در نماز شب دعا می‌کنم.

حالا این سه نفر کیا هستند؟ یکی‌شون که آقای ب هست. ولی آقای ب اجازه نقل مطلب به شکلی که نام افراد برده بشه رو به آقای الف ندادند.
همسر ولی به من اسامی رو گفت. خودشم قرار بوده به کسی نگه ولی چون همیشه میگه: "تو نفسِ من هستی." بهم گفت. ضمن اینکه احتمال بسیار زیاد آقای الف اگر من حضور داشتم، برای من هم نقل می‌کرد.

حالا برگردیم سر اینکه این سه نفر چه کسانی هستند؟
جالب نیست که حضرت آقا هرررر شب برای سه نفر به طور ویژه دعا می‌کنند؟
آیا این از آرزوهای شما نیست که به طور ویژه مورد عنایت نایب عام حضرت صاحب الزمان باشید؟
من که از نوجوانی دلم می‌خواست یه کاری کنم دلِ رهبرم حسابی شاد بشه از تلاشِ من.

این سه نفر، از اهالی فرهنگ و هنر و نه از پیشکسوت‌ها، بلکه از جوان‌ها هستند. دو تاشون دهه شصتی هستند.

راستش از اون شب که همسر برام این رو تعریف کرده، حال جالبی دارم که به زبان نمیاد.

یه بخشی ازش به این خاطر هست که:
تلاشِ جوان‌ مومن انقلابی، به چشمِ آقا میاد...
خبری از این خوش‌تر؟
الحمدلله.

و بخش دیگری، همون چیزی هست که هر کدوم‌مون با شنیدن این قصه باید درون خودمون پیدا کنیم. نه؟

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۵ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۴۶
نـــرگــــس

نمی‌دونم چرا دارم دو تا مطلب پشت هم امروز می‌ذارم. تازه هول هستم که مطلب بعدی رو هم سریع بذارم. در این مطلب می‌خوام یه استدلال ساده کنم. این مطلب رو دقیق بخونید. نخونید هم پشیمون میشید. ولی دقیق بخونید! [خودنوشته‌شیفته‌طور!]


بعضی‌ها هستند که وقتی با زندگی آدم‌های دیگه مواجه میشن،
دست می‌ذارن روی جنبه‌هایی از زندگی اونا که در زندگیِ خودشون یا مغفول هست و مفقود، یا کمرنگ و حاشیه‌ای.
بعد به اون آدم میگن: خوش به حالت.
تو تونستی به فلان چیزا برسی، چون شرایط و زمینه‌هاش برات مهیا بوده.

کاری به استثناء ندارم... غالبا اینطور هست که آدم اگر قصد و نیت کاری رو محکم و جدی داشته باشه، بهش میرسه.
صدالبته اگر آرزوی دور و درازی نباشه که رسیدن به هدف نهایی؛ در گروِ رسیدن به سلسله و زنجیرِ درازی از هدف‌های مقدماتی باشه.

یعنی چی اگر اراده و عزم کنی، بهش می‌رسی؟
مثلا یکی هست یدونه بچه داره و همیشه ناله می‌کنه از وضع اقتصادی و به اونایی که چهارتا بچه دارن میگه: خوش به حالتون، شماها نفس‌تون از جای گرم بلند میشه حتما.
ولی اگر عزمش تعلق می‌گرفت، اوضاع بد اقتصادی مانعش نمیشد قطعا. و حتی مشکلات سخت‌تر!
یا مثلا خیلی‌ها زندگی‌ رو با صرفه‌جویی شدید به خودشون سخت میگیرن و خرد خرد طلا میخرن که حالا قراره یکی دو سال زودتر خونه‌دار بشن‌. بعد به اونایی که تو جوانی‌شون بیشتر خوش می‌گذرونند، میگن خوش به حال‌تون و ...
در حالی که اونا هم می‌تونند اولویت‌هاشون رو تغییر بدن.

ماجرا؛ انتخاب هست.
ولی نه شبیهِ تئوریِ انتخاب ویلیام گلاسر.
تغییرِ انتخاب‌ها، اصلا کارِ ساده و دمِ دستی‌ای نیست.

چون انتخاب‌ها و اولویت‌ها از جهت‌گیری قلب انسان‌ها بر میان.
جهت‌گیریِ قلب که تغییر کنه،
انتخاب‌ها و اولویت‌ها خود به خود عوض میشن.
و بعد، حالِ انسان و احوالاتش، به تبع اونا عوض میشن.

احوال انسان، معلولِ انتخاب‌های قلب هستند.
و تفاوت ما در اینجاست با تئوری انتخاب.
تئوری انتخاب میگه تو افسردگی رو انتخاب می‌کنی.
ولی ما میگیم باید بررسی کنی که قلب چه جهتی داشته و داره که محصولش شده این احوال. و تو اختیار داری که جهت قلب رو تغییرش بدی‌. چون احوالات معلول هست. بعد علت رو دریابید.

و سنت این عالم اینه:
نمیشه آدم توی این دنیا...
جهت‌گیری‌اش همسو با نظام ولایت الله باشه...
بعد رشد نکنه!

چرا؟ چون نظام عالم به سمت حق و حقیقت حرکت می‌کنه.
و وقتی پا می‌ذاری به راهی که قلبت طلب می‌کنه، چون با نظام ولایت الهی، همسو هستی... دیگه سرعت‌گیر جلوت نمی‌ذارن.
راکد نمیشی.
مرداب نمیشی.
چشمه میشی.
رود میشی.
این سنت خداست.
و اگر این سنت نبود، دنیا جایی بود که تلاش در اون، در ناعادلانه‌ترین شکل خودش بود.
یعنی هرچقدر تلاش می‌کردی هم، بازم به کمال نمی‌رسیدی.
:)

یادمون باشه، قلبی که همسو با نظام ولایت الله قرار بگیره، تو دنیا دست و پا نمی‌زنه.
مثلا نمیگه من الان یه پراید مدل ۹۰ دارم، خدا بهم سمند بده تا به خلق‌الله خدمت کنم.
بلکه فقط می‌خواد به خلق‌الله برای خدا خدمت کنه و بعد هزاران اسباب و وسیله براش جور میشه یا خودش جور می‌کنه با تلاش و پیگیری. ممکنه سمند جزوش باشه و ممکنه هیچ‌وقت هم نباشه...

یوم لاینفع مال و لا بنون
الا من اتی الله بقلب سلیم.
کل امتحانِ دنیا؛ امتحان این قضیه قلبه...
و قلب و جهتش رو باید اصلاح کرد.
چون سرِ آخر، قلب قراره آبروداری کنه.
همین و بس.


پ.ن: سوره لیل و "ان سعیکم لشتی" حتما تفسیر جذابی داره.
پس "اعطی و اتقی و صدق بالحسنی"... قاعده تیسیر در این دنیاست. 
۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۴۲
نـــرگــــس

شب پنج‌شنبه و ظهر جمعه، در دو نوبت؛ برای لیلا تولد گرفتیم. یه بار با حضور خانواده من. و یه بار با حضور خانواده همسر.
می‌خواستیم یکی باشه ولی نشد چون زمان آزاد خانواده‌هامون، با هم جفت و جور نمی‌شد.

ضمن اینکه مدت‌ طولانی‌ای بود خانواده همسرم رو دعوت نکرده بودیم! (شاید ۹ ماه پیش بود!) مهمونی ظهر برای خانواده همسرم بود و من ظهر تا بعداز‌ظهر برای مهمونی گرفتن رو خیلی دوست دارم چون خونه زود به سامان می‌رسه و خستگی هم برای شب نمی‌مونه. تازه خوش‌شانس بودیم که برق‌ها هم نرفت.


حرف از اردو جهادی شد. من گفتم: "چرا میگی؟ من که نمیام! خودت برو."
همسر هم جلوی مامانش‌اینا و داداشش‌اینا گفت: "من اردو جهادی نرم؛ سگ میشم... :) ولی اگه اردو جهادی تنهایی برم، سگ‌تر میشم :))"

واقعا تصمیمم بر نرفتن بود. ولی حالا کمی که از اون ماجرایِ شوکه‌کننده بعد از آخرین امتحان دانشگاه، گذشته، فهمیدم من خیلی در فضای اقدام سریع سِیر می‌کنم و حل اون مساله زمان‌بر هست. حالا زمانش نرسیده...
بنابراین فرضیه فشار کاریِ خانوادگی در روزهای آتی منتفی شد.
اما
امروز بعد از رفتن مهمون‌ها، به خونه نگاه کردم.
به تابش ملایم آفتاب عصر از پنجره بزرگ آشپزخونه.
بادکنک‌های چسبیده به آرک‌های گچی و زیر چراغ سقفی‌ها...
خونه‌ی آروم و ناز.
خستگی‌ای که میشد با یه چرت عصرگاهی در کرد.
و لباس‌ها که همه‌شون شسته شده و اتو شده بودند.
و گرچه روی قفسه‌های کتابخونه پر از گرد و غبار بود.
و جزئیاتی که هنوز نیاز به تمیزکاری داشتند... و البته نشون میداد در این خونه آدم‌های زنده زندگی می‌کنند...
و من باید با کمال‌گرایی‌های احمقانه‌ام مبارزه کنم...

وقتی ساعت ۱۸ و ۳۰ دقیقه، چای عصر رو ریختم که با همسر بخوریم،  از نوجوانی‌هامون گفتیم. اینکه هر دوی ما وقتی نوجوان بودیم سعی می‌کردیم نگاهمون رو خیلی کنترل کنیم، برام جالب بود.
بعد ازش پرسیدم: اگر اون زمان‌ها من رو می‌دیدی، ازم خوشت می‌اومد؟
برام گفت که یه دختری بود هم محله‌ای‌شون. چهره‌اش شبیه من... و از سیزده سالگی در تصورش یکی شبیه من بوده! :))
بعد بحث رفت در مورد یه چیز دیگه...
درس خوندن: موهبتی که ازش محروم نشدم، در حالی که می‌تونست شرایطم بهم اجازه تحصیل رو نده...
و بعد یادم افتاد که نعمت‌های زندگیم، از برکت توسل به امام جواد علیه السلام در زندگیم جاری شده...

تلنگر بود. اینکه چقدر بهم عطا کردند! و بعد من می‌خوام از ساده‌ترین مسئولیت‌های سازندگی فرار کنم!

باید می‌رفتم اردو جهادی رو.
به پاسِ خوش‌بختی‌ای که خدا بهم داده...
این خونه و خانواده‌ و خانواده‌هامون و تمام لذت‌های زندگیم...
که یاد بگیرم اینا همش بهانه بوده که من رود باشم، راکد نباشم.
که یادم نره نباید دل ببندم به خیلی از این لذت‌ها...
که بفهمم ای‌بسا، طعمِ این لحظه‌های ساده، بی‌جهت زیر زبونم مزه نمیده...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۳۱
نـــرگــــس