صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

من یه چیزی رو توضیح بدم، فکر کنم اصلا خوب منتقل نشده. انگار می‌خواستم از پذیرش خودم بگم ولی رفته تو فضای غر:
اول:

اینکه درس خوندنِ من، اولویت زندگیِ مادرم باشه اصلا بی‌معناست... من همچین چیزی نگفتم و چنین چیزی رو هم نمی‌خوام و حتی درس خوندن، اولویت زندگی خودمم نیست! درس می‌خونم و دانشگاه میرم چون باعث رشدم میشه و شدیدا حالم رو خوب می‌کنه.
اما اینکه درس خوندنِ دخترِ مادرم؛ یعنی من، یک چیز ارزشمند باشه، ارزش باشه، مثل مادر بودن، قابل احترام باشه، انتظار بی‌جایی نیست.
چون علم برای من معنی مدرک رو نمیده و چون خانواده‌ی من خودش این ارزش رو برام ایجاد کرده. اتفاقا اون چیزی که تا قبل از سال ۹۰ ارزشش منتقل نشده بوده، ارزش ازدواج و تشکیل خانواده و فرزنددار شدن بوده!
اما یه چیزی رو دوستان مطرح کردند و اون اینه که چرا باید مادرم به نیاز من اولویت بده در حالی که من خودم به نیاز دخترام اولویت ندادم؟!
مادرِ من ۲۷ سالش که بود:
لیسانسش رو گرفته بود و توی شهری دور از خانواده‌ش کار می‌کرد و تازه داشت ازدواج می‌کرد. بعدش هم رفت سرِ کار و ما رو گذاشت مهد کودک چون چاره‌ای نداشتن.
من الان ۲۷ سالم هست:
سه تا بچه دارم و دارم کارشناسی ارشد می‌خونم و بچه‌ها رو پدرشون نگه‌میداره و اگر مجبور بشیم گزینه بعدی مادرم و بعدش مادرش هست. چون چاره‌ای نداریم و امکانِ ما فعلا همین‌هاست.
دوم:
درس خوندن و ایجاد مقدمات تحصیلات عالیه، یه سنی داره؛ یه دورانی داره؛ شور و اشتیاق به تحصیل و ... همیشگی نیست. اصطلاحا یه تبی داره.
توانِ انسان، جسمی و روحی و روانی و تمرکز و استقامت انسان همیشگی نیست.
ضمن اینکه مثلا بعضی محدودیت‌ها مثلِ سنِ پذیرش دانشجو در رشته‌ی من وجود داره. یعنی اینکه نمی‌تونستم ادامه تحصیلم رو به تاخیر بندازم.
از همه مهم‌تر اینکه انسان‌ها با هم فرق دارند. من با مادرِ ۲۷ ساله‌ام در گرایش‌ها، نیازها و اشتیاق‌ها و استعدادها یکی نیستم. پس نه مادرم باید خودش رو با من مقایسه کنه و نه برعکس. نه من باید خودم رو دخترم مقایسه کنم و نه دخترم خودش رو با من.
سوم:
هر چیزی یه سنی داره.
ازدواج معمولا دهه سوم زندگی آدما رخ میده. (تازه مادرم من رو ۱۷ سالگی شوهر داد)
باروری زنان دهه سوم و چهارم زندگیشون امکان پذیره.
حدود سنین ۲۰ تا ۳۰ الی ۴۰ سال هم، اگر درس نخونی و استاد نبینی، از دست میره.
مادرِ من دهه سوم زندگیش رو به درس گذروند و به خودش این حق رو داد که طبق معیارهای زن سنتی رفتار نکنه. در حالی که خواهراش همه سنتی ازدواج کردند و بچه دار شدند و ادامه تحصیل ندادند، برعکسشون رفتار کرد.
من ارزش‌های زندگیم رو کنار نذاشتم و طبق ارزش‌ها سعی کردم همه چیز رو با هم جلو ببرم.
چهارم:
ما الان در چه شرایطی داریم زیست می‌کنیم؟ در چه نقطه‌ای از تاریخ هستیم؟ چه تکالیف و مسئولیت‌هایی بر دوشِ ماست؟
اگر فرزند آوری و مساله جمعیت، یک تکلیف ملی و دینی و انقلابی محسوب میشه، چه کسانی باید بارِ این مسئولیت رو به دوش بکشند؟ آیا فقط زن؟ آیا به تنهایی باید دوران بارداری و مساله زایمان و شیردهی رو مدیریت کنه؟ آیا همسرش، آیا کسانی که ادعای پیروی از امر ولایت دارند نباید در این مسیر همراهی‌ش کنند؟
پنجم:
مگه فرزند باید اولویت زندگیم باشه؟ هیچ وقت فرزندم اولویت زندگیم نبوده چون نمیشه! چون سه تا فرزند دارم و کدوم رو بذارم توی اولویت؟ اگه کسی رو بخوام تو اولویت بذارم اون همسرمه.
اون چیزی که واقعا در اولویت منه، بعد از ارزش‌های معنوی و ماموریت‌های دینی، خانواده‌م هست که اینا رو در طول هم می‌‌بینم. نه در عرضِ هم.
ششم:
بچه‌ها هرچقدر کوچکترند، مسائلشون ساده تره. همین الان اونقدر که فاطمه‌زهرا از نبودن من آسیب می‌بینه چه بسا از اون دوتای دیگه بیشتر باشه.
بنابراین ترجیحم اینه که تا زمانی‌که بچه‌هام کوچکترند، درسم تموم بشه و حتی شاغل بشم و بتونم از امکانات بیشتری که در گرو داشتن پول هست، استفاده کنم: مثل پرستار و مهد‌کودک و مدرسه خوب برای بچه‌هام.
هفتم:
وقتی منم مثل مادرم به دهه ششم زندگیم رسیدم و دخترانم به دوران فرزندآوریشون، من دیگه باید به ثبات رسیده باشم طبیعتا. نه اینکه در دورانِ آزمون خطا باشم‌. اون زمان امکان‌هایی باید ایجاد کنم برای حمایت از فرزندانم. اینکه حمایت من از فرزندانم چه شکلی داشته باشه و در چه قالبی باشه، طبیعتا از الان نمی‌تونم بگم چیه و اقتضائات زمان و مکان و سایر شرایط تعیین کننده‌های مهمی هستند. چه بسا حتی شرایطشون طوری باشه که خیلی هم نیاز به کمک من نداشته باشند چون هر کدوم‌شون حداقل دوتا خواهر دارند الحمدلله.
خب دیگه... بسه. چقدر حرف زدم :|
فقط آخرش اینو بگم که هرکس بره در زمین جنگ و مبارزه، کارش سخت میشه و من فقط با غر زدن اجرِ خودم رو ضایع می‌کنم. وگرنه مادر و پدرم و مادر‌شوهر و پدرشوهرم دارن تلاش خودشون رو می‌کنند. مسیر من انتخابِ اونا نبوده و طبعا آمادگی مواجهه با ساده‌ترین و چه بسا سخت‌ترین دردسرهاش مثل بچه‌داری رو ندارند.
ای کاش من هم قدرِ اونا رو بیشتر می‌دونستم...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۶
نـــرگــــس

امروز یک شنبه بود و من طبق معمول از صبح باید میرفتم دانشگاه تا ساعت ۱ عصر. ساعت ۱۱ صبح هم همسر باید میرفت جایی. یه جایی که هیچ کاریش نمیشد کرد...
در این شرایط چالش ما واضحه که چیه: نگه‌داشتن بچه‌ها و مخصوصا لیلا...
بچه‌ها رو همسر گذاشت خونه مادرشوهرم. وقتی مستاصل میشیم تنها گزینه‌مونه.
این بار دومی هست که اینطوری شدیم چون مامانِ من یک‌شنبه‌ها کلاس داره. کلاسی که خودش تدریس میکنه.
اینا رو نوشتم که بگم دیگه پذیرفتم که مامانم براش کلاسِ خودش توی اولویته. که حاضر نیست روز کلاسش رو به خاطر من جابه‌جا کنه و راحتی دوستاش براش در اولویته.
پذیرفتم که برای مامانم، تحصیلات تکمیلیِ من اصلا ارزش نیست. اصلا اولویت نیست. حتی یه مانعه...
اینم فهمیدم که توقع من از مامانم زیاد بوده. این که همین الان که دارم اینا رو مینویسم فکر میکنم باید اون پیش بچه‌ها می‌اومد. این که فکر میکنم باید من رو در اولویت میذاشت...
هنوز خیلی مونده که بتونم بهش حق بدم اما حداقل الان آرومم و اینا آزارم نمیده.
شاید چون همسر پشتمه و البته خودمم پذیرفتم و کنار اومدم.
این که میگم درس خوندن من برای مامان ارزش نیست شاید اغراق به نظر بیاد. اما خب...
همین چند روز پیش داشت با تازیانه‌های کلمات نوازشم میداد که چرا به فکر برادر کوچیکم نیستم. میگفت تو که دیگه داری استاد میشی، انقلاب اسلامی میخونی و ‌چه و چه، اگه درس نمی‌خوندی (بیشتر میتونستی به داداشت برسی)... گفتم مامان این "اگه" رو در مورد همه چیز میتونی بگی: اگه بچه‌ی سوم رو به دنیا نمی‌آوردی، اگه دومی رو نمی‌آوردی، اگه بچه‌دار نمی‌شدی، اگه ازدواج نمی‌کردی، اگه حوزه نمی‌رفتی...
گفت راست میگی‌. منظورم اینه که تو که اینقدر توانایی‌هات بالاست.
چی میخواد از من مامان؟
نمیدونم.
مامان فکر میکنه درس برای من یعنی مدرک.
نمیدونه درس و مشق و کتاب، عشقمه، غذای روحمه.


وقتی دانشگاه میرم، تقریبا وضعیت لیلا به هم میریزه. نه همسر بهش رسیدگی می‌کنه؛ نه مامان، نه مادرشوهرم. فقط دلم برای لیلا می‌سوزه. شاید اگر بهم مرخصی میدادند اینطوری نمیشد ولی در هر حال الخیر فی ما وقع.
پ.ن: بچه‌ها ساعت یک و نیم اومدند خونه و فهمیدم اگر اینکه مادرشوهرم می‌خواسته به لیلای ۸ ماهه کرانچی بده رو فاکتور بگیریم، لااقل لیلا دو وعده غذا خورده بود. زینب بیچاره از صبح یک‌بار هم تعویض نشده بود...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۴
نـــرگــــس

دیروز برای گرفتن چند کتاب از کتابخانه دانشکده کارآفرینی و کتابخانه مرکزی، با همسر و زینب و لیلا راهی کارگرشمالی شدیم. فاطمه‌زهرا هم به رغم تعطیلی مدارس به خاطر آلودگی، رفته بود مدرسه برای جشن پایانِ سالِ پیش‌دبستانی.
بعد از گرفتن کتاب مدّنظر از کتابخونه دانشکده کارآفرینی؛ من و زینب جلوی درِ اصلی ۱۶ آذر پیاده شدیم ولی در بسته بود. با خودم گفتم دو قدم راه میریم درِ بالایی، اما چند قدم که رفتیم جلوتر زینب نق نقش شروع شد: "اَسته شودم". (خسته شدم)
و اینطور شد که تا کتابخونه مرکزی بغلش کردم و بدو بدو رفتم که همسر با لیلا توی ماشین کمتر معطل و اذیت بشه.
توی کتابخونه هم جمله‌ی "تیتار تووونَم" از دهنش نمی‌افتاد و هر حیله‌ای برای سرگرم‌کردنش بی‌اثر بود. خلاصه کتاب‌ها رو گرفتیم و از آسانسور همکف که پیاده شدیم، من دستم پر بود از کتاب و زینب داشت خودش پشت سرم می‌اومد که...
که کله‌ش محکم خورد به درِ شیشه‌ای...
و گریه‌ش کلِ سالنِ اصلی کتابخونه رو پر کرد.
من پشت ماسکم داشتم به این وضعیت می‌خندیدم و هی سعی می‌کردم آرومش کنم اما بی‌فایده بود. از همه‌جا هم مسئولین کتابخونه و دانشجوها داشتن سرک می‌کشیدند که ببینند چی شده!
وضعیتی بود برای خودش...
و زینبی که دستش رو گذاشته بود رو پیشونیش و با گریه می‌گفت: اوی اوی اوی اوی
جایِ فاطمه‌زهرا چقدر خالی بود. میدونم که اگر بود چقدر از فضای دانشگاه الهام می‌گرفت. یه روز می‌برمش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۳۲
نـــرگــــس

😂😂😂
یعنی من چی گفتم! 😂
من گفتم اینستکس! 🤣 یعنی جا داره تا آخر عمر این سوتی یادم بیاد و بخندم.
نمایشگاه اینوتکس رفتیم. 🙂

و 

اونجا ایده‌ی استارتاپم به ذهنم اومد.😌
بعله‌. استارتاپَممممم (میم‌ش رو مثل ابوذر روحی بکشید🤢🤣)
فعلا توضیح بیشتری نمیدم چون پروژه بلند مدتم محسوب میشه و خیلی برام مهمه.😎


هفته قبل ایمیل دادم به "استادِ جان" (دیگه به این استادم از این به بعد میگم استادِ جان) جواب ندادند تا دیشب که بهم تلفن زدند اما گوشی پیشم نبود و متوجه نشدم. امروز پیام دادم و ایشون بهم زنگ زدند تا در مورد پایان‌نامه‌م صحبت کنند.
بیان مساله‌ای که فرستادم که خیلی خوب نبود ولی موضوع جالبی هست و حدسم اینه که استاد هم خوششون اومده اما در عین حال روش ورود به مطلب خیلی مهمه و استاد راهنما کی باشه خیلی مهمه و کار ممکنه با یک استاد یه چیز دربیاد با یک استاد دیگه چیز دیگری‌‌...

مکالمه با استادِ جان اصلا شبیه صحبت با بقیه اساتید نیست. استادِ جان آنچه نادیدنی‌است، آن بیند. کافیه یک جمله بگی و استاد زیر و بمِ شخصیت و نیت و ... تو رو بشناسند. در عین جدیت، پدرانه معلمی می‌کنند. دروغه اگر بگم عاشق‌شون نشدم.
استادِ جان می‌خواستند ارزیابی کنند که من چقدر مطمئنم از بابت انتخاب ایشون. و مطمئن بشن که پایان‌نامه‌م برام مهمه و بنا دارم کار رو جدی بگیرم.
آخه استادِ جان، استادِ سخت‌گیری هستند.😌

و عجیب مهرِ استادِ جان و خانم دکتر (که قراره استاد مشاورم باشند) به دلم افتاده‌... میدونم که قراره کلی یاد بگیرم و چه بسا بهترین روزهای عمرم رو بگذرونم.🥰

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۵۷
نـــرگــــس

+ همسر میگه تو خیلی به ایده‌آل نزدیکی...
چه خوشبختم من!
+ امروز احساس کردم چقدر دخترا دارن زود بزرگ میشن. هر کدوم یه جور.
+ امروز یه مامان جالبی بودم برای خودم. ظرف یک ساعت برای دخترا برنج و خورش گوشت و گوجه با سالاد شیرازی درست کردم و برای شام هم سالاد سیب‌زمینی و مرغ با شوید و پیازچه. بعد از ظهر سیمِ آنتن رو کشیدم بیرون تا تلویزیون صداش درنیاد من استراحت کنم. عصری ورزش کردم و همین... بچه‌ها خودشون با خودشون مشغول بودند یا خونه همسایه بودند :/
+ سر جلسه اخلاق همش داشتم به رابطه‌م با رضا فکر می‌کردم.
+ امشب بعد از کلاس اخلاق حاج آقا به همسر گفتم دلیل ناراحتی امروزم رو. یه طوری ازم پرسید چرا ناراحت شدی که از خودم خجالت کشیدم. چرا باید ناراحت باشم وقتی میشه آیه ومن یتق الله خوند؟ چرا باید ناراحت باشم وقتی میشه گفت حسبی‌الله؟ به خودم حق میدم ولی. باید یه نفر بشنوه حرفام رو و اون یه نفر همسره‌...
ای‌کاش می‌شد می‌رفتم یه جای دور. یه جایی دور از این دغدغه‌های پست. برم تو دنیای کتاب‌ها...
+ در همین راستا برای اینکه ناراحتی‌هام رو بشوره ببره، رفتیم دوقلوها... آبمیوه زدیم خانوادگی :)
بهش میگم چقدر خوب میدونی من چی می‌خوام. مردِ خانواده‌ی ایده‌آل... (الان داره گریه‌م میگیره)
+ فردا با همسر میریم نمایشگاه. ولی نه نمایشگاه کتاب. بلکه اینستکس... همین‌قدر خفن :) دوتایی!
+ شایدم نرفتیم :))
+ نمیدونم چرا استاد تاریخ پهلوی اینقدر با تکالیف و برنامه‌ریزی‌هاش من رو عصبی می‌کنه. واقعا چی فکر می‌کنه؟ با اون طرز نمره‌دهی! :(
+ از الان برای صفحه تشکرِ پایان‌نامه‌م یه متن آماده کردم. میدونم اون روز خیلی نزدیکه.
+ برای دادن پایان‌نامه‌م به استاد درس اندیشه سیاسی استخاره کردم. آیه لقد ارسلنا رسلنا بالبینات اومد. همون آیه‌ای که جلسات اول دوم بعد از بسم الله می‌خوند و ما کل جلسه هیچی نمی‌فهمیدیم. احتمالا استاد موضوعم رو قبول می‌کنه ولی من هیچی حالیم نمیشه :))) ولی بهتر از استخاره قبلی بود که سوره توبه اومد :))))))))
+ من نه جون دوستم، نه عاشقِ عمرِ طولانی داشتن. من فقط دوراندیشم.
تو دلم میگم اگه تو جوانی شهید شدم که خوش به حالم.
اگر نشدم لااقل "سالم" بمونم هر چندسال عمر می‌کنم.
دور اندیشیم با معاد باوریم تلاقی داره. شاید هم در موازات همدیگه‌اند.
دور اندیشم و واسه همین درس می‌خونم. دلم نمی‌خواد وقتی پا گذاشتم تو پنجاه سالگی، هیچ کس دورم نباشه دیوونه بشم. دلم می‌خواد تازه فعالیت کنم. رسالت داشته باشم. حیات روحی و روانیم رو وابسته نکرده باشم به بچه‌هام.
به همسر چرا.
اون نباشه، دلم نمی‌خواد باشم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۱۱
نـــرگــــس

دیروز صبح خواب دیدم برای بار چهارم* باردارم.
از دیروز استرس گرفتم...
به مامان گفتم؛ با ذوق گفت: وای! این که خیلی خوبه...
گفتم: مامان تو هیچ میدونی چقدر به من سخت گذشت؟ بارداری، زایمان، پسازایمان...
گفت: تو اگه درس نخونی که کارای بچه‌ها بهت فشار نمیاره...*
گفتم: ولی این "اگه" هیچ جوره برام معنا نداره.


*: در اصل ششم. سر بچه چهارم :'(

*: مگه بارداری لیلا درس می‌خوندم؟ نه! ولی خیلی سخت بود... همه چی.
پ.ن: الان اصلا آمادگی‌ش رو ندارم. روحی، جسمی، روانی. خدایا...

پ.ن۲: چیزی منو ترسونده اینه که زهرا دوستم هم یکی دو هفته پیش، همین خواب رو دیده.

پ.ن۳: الان رفتم تعبیرخواب‌ها رو خوندم. احتمالا جای نگرانی نیست. جالبه که اینقدر هول شدم که از اول این کار رو نکردم. چقدر برنامه ریختم برای خودم. چقدر آرزو‌های دراز دارم که همه‌شون با یه بچه به هم میریزه. چقدر بد شدم من...

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۵۲
نـــرگــــس

دیروز و امروز اولین روزهای کلاس‌های دانشگاه بود...
صبح ۱۴ فروردین، ساعت ۷ بود. اسنپ و تپسی زدم. حدود ۷۰ تومن شد از خونمون تا دانشگاه تهران. بعد از ده دقیقه یه ربع که منتظر شدم و گیرم نیومد خودم با ماشین رفتم و قبلش هم تا دقیقه نود به بچه‌م شیر دادم. اون روز فقط یک کلاس داشتم. کلاس تحلیل قانون اساسی که با استاد ط بود و انصافا حال و هوای فوق العاده متفاوتی داشت نسبت به کلاس آنلاین. یه حال و هوای حال خوب کن. کلا همین که سوار ماشین شدم، تا مرکز شهر خودم رانندگی کردم و تو خیابان قدس پارک کردم و درختای سبز تو نور ساعت ۸ صبح رو دیدم؛ اینقدررر حالم خوب شد که نگو. اصلا هم دلم نمیخواد این روزا تموم بشه. ساعت ۱۰ و نیم اینا که برگشتم دیدم بابای بچه‌ها به خاطر بی‌خوابی دیشبش داره از حال میره.
تا وارد خونه شدم دوتا دخترا گلاب به روتون پی‌پی کرده بودند. عوض‌شون کردم. دیگه بابای بچه‌ها گرفت خوابید تا ظهر، ولی من خوابم نمیبرد از بس هیجانِ خونم بالا بود. یه مقدار اینستاگردی کردم. بعدش دوباره پی‌پی عوض کردم. شیر دادم و ‌...🙂
فاطمه‌زهرا از مدرسه اومد و باباش رفت سرِ کار. خونه مرتب کردم. سیر خرد کردم فریز کردم. ناهار نون‌سیر درست کردم و بی‌هوش شدم از خستگی. ۴ تا ۶ عصر بچه‌ها رفتند خونه همسایه و خودم خوابیدم و ساعت ۷ پا شدیم رفتیم منزل یکی از دوستان افطاری.
شب ساعت ۱۱ تا دوازده آماده خواب شدیم. زینب که غش کرده بود اما فاطمه زهرا همش مقاومت میکرد. آخرشم ساعت ۱۲ که با فاطمه‌زهرا و لیلا خوابیدیم با بدبختی، همین که چشمام گرم شده بود، فاطمه‌زهرا بیدار شد و گریه کرد. به خاطر هندوانه‌ای که خورده بود شدیدا دستشویی داشت ولی اصلا تو حال خودش نبود و به سختی راهی دستشویی‌ش کردم. نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت یک هست. دوباره خوابم برده بود که نیم ساعت بعد زینب نق زد و یک ربع، یک ربع انقدر صدای گریه‌ها و ناله‌های کوتاه‌مدت و رومخی و تومخی با ولوم صدای بالاش منو بدخواب کرد که پا شدم رفتم بالای سرش و چندتا داد زدم. لیلا هم بیدار شد و فستیوال کامل شد. انقدر بدن‌درد داشتم ساعت دو و نیم صبح که نگو. ساعت ۶ و نیم پاشدم نماز خوندم و به بچه شیر دادم و خوابم گرفت. خواب موندم‌‌ ولی در عوض بدن‌دردم خوب شده بود. ساعت ۷ و نیم بیدار شدم، زیر ۵ دقیقه آماده شدم و از در رفتم بیرون...
عجب روزی بود. راس ساعت ۸ به جای بودن سر کلاس داشتم از چهارراه ولیعصر رد میشدم. بلاخره سریع ماشین رو پارک کردم و سربالایی قدس رو دویدم و الحمدلله با تاخیر ناچیزی سر کلاس یکی از اساتیدی رسیدم که کلاسش خیلی برام مهم بود. مخصوصا اینکه چطور سر کلاس حاضر بشم... (پ.ن: استادِ جان)
ساعت دوازده ظهر هم تو مسیر برگشت ترافیک خیلی سنگین‌تر از روز قبل بود که ساعت ۱۰ برگشتم. ولی کارت دانشجوییم رو گرفته بودم و کلی حس خوب همراهم بود. موقع پیاده شدن از ماشین، آشغال‌ها رو جمع کردم و بخشی از وسائل صندوق که از دو سه روز آخر تعطیلات تو ماشین مونده بود با خودم آوردم خونه و الحمدلله با استقبال گرم اعضای خانواده مواجه شدم. البته بیشتر به این دلیل که پدر خانواده تا دلت بخواد به دخترا باج داده بود و کفشای پاشنه ده سانتی رو داده بود که بپوشند و کلا هرچی ممنوعه بود، مباح شده بود. بقیه چیزا دقیقا مثل دیروز بود. الا اینکه ناهار از دیشب داشتیم الحمدلله و من عصری نتونستم بخوابم.
بازم خدا رو شکر.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۰
نـــرگــــس

یعنی از فردا باید برم سر کلاس؟
یه استرس شیرینی دارم. یه حال غریبی که اگه الان یک مهر بود شاید این حس رو نداشتم. خودتون رو بذارید جایِ من:
استاد‌هایی که بیشتر صداشون رو شنیدی و کلی احساس جور و واجور نسبت به هرکدومشون داری و همکلاسی‌هایی که فقط تصورشون کردی مبهماً و نمیدونی باید چطور باهاشون روبرو بشی.
دانشگاهی که بارها تصور کردی یه روز اونجا قبول میشی...
دانشگاهی که بارها و بارها تصور کردی داری توی خیابان نزدیکش قدم برمیداری تا برسی و بری سرِ کلاس...
و بلاخره این اتفاق‌های جالب و شیرین و شگفت داره از پشت صفحه مانیتورِ لب‌تاپ به پیش رویِ چشمام، بدون واسطه منتقل میشه.

و حالا
یک خانه‌ می‌مونه بدونِ من.
یعنی همسر میتونه؟ از پسِش برمیاد؟ آیا دوام میاریم با این رویه جدید؟

* فقط همین رو از این مواجهه بگم: ترمِ قبل یک استاد خانم داشتیم که البته این ترم هم باهاشون کلاس داریم. کل ترم فقط جلسه اول ایشون چند لحظه دوربینش رو فعال کرد و ما دیدیمشون. اما کلا استادها دانشجو رو نمی‌بینند. فقط و فقط این استادمون ما رو دید. اینطوری که امتحان شفاهی درس رو با تماس تصویری واتساپ گرفتند. اون روز صبح من یک روسری بنفش پوشیده بودم، بدونِ چادر. (البته دلیلی نداشت چادر بپوشم و رسمی‌تر باشم!) استاد اون لحظه اول یک نگاه به من کردند و لبخند زدند. من هم لبخند زدم. همه چیز خیلی یه جوری بود :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۰۰
نـــرگــــس

دیروز دوازده فروردین بود. روزِ آقا یا خانمِ جمهوری اسلامی و تولد برادرِ شیر به شیرِ من و همینطور سیزده‌بدرِ مومنین :)))
در معیت خیل کثیری از اقوام زیر سایه دماوند؛ یک عدد تپه‌ی باشکوه * این روز رو به در کردیم و بعد از یک سال و نیم دوری از کوه، مسافتی رو بدون هیچ‌گونه پیش بینی قبلی با دایی و بابا * و دخترخاله الهه، بالا و پایین رفتیم. دلمه‌های خاله و معاشرت با خواهر و هرهر خندیدن به آهنگ خزِ دویولاومی، شیرینی‌های نارگیلی‌ دختر خاله الهه و آش رشته‌ی دسته جمعی، عکس‌ِ دسته جمعی با گوشیِ خفن دایی که تایمر داشت :)
خستگیِ یازده روز عید دیدنی بی‌وقفه رو از تنمون شست و برد. امسال از نظرِ حجم عیددیدنی بی‌نظیر بود و از نظر عیدی گرفتنِ بچه‌ها باورنکردنی... اما خاک و برف و هوای پاک و آسمون آبی برای بچه از هر چیزی واجب‌تره. حتی یه عالمه اسکناس نو که بتونند باهاش کفش اسکیت بخرند. چقدر اونا کیف کردند... فاطمه زهرا و زینب... و احتمالا لیلا :)
من و همسر روحمون تازه شد.
بودن تو طبیعت برای انسان شهری، روح‌بخشه. طراوت بخشه. زندگی بخشه...
چهارشنبه گذشته هم یه سالاد (نخود آبگوشتی پخته، خیار گوجه پیاز، روغن زیتون و آبلیمو نمک فلفل) درست کردم رفتیم پارک خوردیم و بچه‌ها خاک بازی و ... کردند ولی این یه چیز دیگه بود!
باشد که به اهمیت طبیعت بکر پی ببریم.
* تو مسیر که بودیم، به همسر گفتم: اِ کوه دماوند چقدر نزدیک شده! گفت نه!!! این دماوند نیست! این یه کوه هست که خیلی شبیه دماونده، قشنگه‌ها! ولی دماوند نیست. دماوند دور تا دورش مه آلوده!
:)))))))
من خیلی گفتم که این دماونده ولی همسر قبول نمی‌کرد و وقتی رسیدیم و همه گفتند دماوند همینه، دیگه تا آخر سفر به هر بهانه‌ای با این قضیه شوخی میکردم :)

* بابا گفت از بچگی همینطور تر و فرز بودی :) 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۵۱
نـــرگــــس

نیمه اول سال ۱۴۰۰ رو اگر بخوام در یک کلمه توصیف کنم میگم: رخوت
و در ادامه بخوام چیزی بگم میگم: و یک عهد جدی که فقط روزی نیم ساعت برای کنکور ارشد مطالعه کنم.
و چون رشته‌م مرتبط بود، به لطف خدا همون یه ذره برکت کرد و با تک رقمی دانشگاه تهران قبول شدم واگر نه بارداری و رطوبت مغز و سردیِ خون و گردش خونِ ضعیف، امانم رو بریده بود.
نیمه دوم سال ۱۴۰۰ رو اگر بخوام در یک کلمه توصیف کنم میگم: شلوغ
در هم برهم... به دنیا اومدنِ لیلا، پیش دبستانی فاطمه‌زهرا و کلاس‌های دوبله سوبله تو هفته و تحقیق‌های دانشگاه... این وسط برای اولین بار موهای فاطمه‌زهرا شپش گرفت و سه ماه درگیرش بودم و کلی انرژی ازم گرفت و قوز بالاقوز بود.
همه این‌ها بعلاوه کمکی نداشتن و درک نشدن از طرف مادرم...
یه هفته از دختر همسایه‌مون خواستم به ازای ساعتی n تومن بیاد کمکم. دو روز اومد و دیگه نیومد. شاید چون واقعا نداشتم بیشتر بهش بدم و انگار راضی نبود و دوست نداشت. حسابی برنامه‌هام به هم ریخت چون روی قولش حساب کرده بودم و طول کشید بفهمم بنا نداره بیاد و داره بهونه میاره. خیلی روزا که صبح و بعد از ظهر کلاس داشتم، مجبور بودم غذای آماده بخریم. بچه‌ی کوچیک داشتن همینجوریش هم سخته... دیگه درس خوندن با بچه‌های ۵ و ۲ونیم‌ساله و زیر شش‌ماه واقعا چیز عجیبی بود. چیزی که حدس میزنم دیگه هیچ وقت در عمرم تکرار نشه.
طبیعیه در این شرایط من وقت خیلی کارها رو نداشتم و همینطور همسرم. گاهی میگفت بیا بریم خرید ولی اصلا تمرکز خرید نداشتم. یه بار قبل از به دنیا اومدنِ لیلا رفتیم بازار که مثلا من لباس بخرم ولی یه چادر مشکی خریدم و بی‌خیال لباس شدم.
محرم که اومد پارچه مشکی خریدیم دادیم خیاط که برای من و دخترا لباس مشکی بدوزه. قبلش هم البته یکی دوتا پارچه دیگه هم بهش داده بودم اما دستش برکت نکرد و لباس‌های من رو که دوخت دیدم اصلا به دردم نمیخوره... به جز همون لباس مشکی عزاداری. لباس‌های بچه‌ها هم خیلی خوب نشد ولی قابل قبول بود.
نمیدونم کی بود که دیگه کفشام اذیتم کرد و رفتیم یه صندل خریدیم. همون‌موقع هم بنداش بسته نمیشد اما بهتر از کتونی بود.
نیمه اول سال، دیگه جز برای دخترا و نی‌نیِ توی راه خرید نکردیم.
نیمه دوم سال یه عبای مشکی خریدم برای وقتی که خونه مادرشوهرم میرم مجبور نباشم چادر دور خودم بپیچم.
و یه شلوار بافتنی برای خودم و جوراب بوکله برای هممون. چون خونه‌مون خیلی سرد بود.
تولدم از شوهرم یک ماگ در دارِ فلاسکی هدیه گرفتم.
و همین... امسال هیچ پولی برامون نموند. هدیه‌های تولدِ لیلا خرجِ اجاره‌خونمون شد (بابام یه سکه تمام بهار بهم داد که تازه همسرجان موتورش رو هم فروخت و گذاشت روی اون پول تا تونستیم اجاره‌های عقب افتاده‌مون رو بدیم) و بخشی‌ش هم خرجِ خریدِ کتاب‌های دانشگاهم و بخشی هم برای خرید یک اسباب بازی خلاق برای بچه‌ها.
امسال چون احتمال باز شدن دانشگاه‌ها بود، به عنوان خرید عید، یه مانتو مناسب دانشگاه و خیلی ساده و قیمت مناسب و دوتا روسری ساده به همین منظور خریدم. تا ببینیم خدا چی میخواد.
نمیدونم الان اینا رو میخونید با خودتون چی میگید. ولی برام جالبه که خیلی پول میاد و میره و قشنگ دارم میفهمم که دلیلش اینه که خانواده‌مون بزرگ شده و رزق بچه‌ها قاطی رزق ما شده. این حجم از پوشک‌هایی که خریدیم امسال، این حجم از خرج و برج‌ها... اینا رو خدا مدیریت میکنه، نه ما.
تولد قمریم هم که ۱۷ شعبان بود، روزِ سال تحویل. اتفاق جالبی بود. دوست داشتم بنویسم. همسر بهم مقداری پول هدیه داد. تنها قشنگی پول‌دادنش این بود که اسکناس‌هایِ نوِ ۱۰۰ هزاری داد.
امسال خیلی تولدبازی نکردیم. فقط تولد فاطمه‌زهرا مفصل شد. به جاش روز مادر و روز پدر هدیه‌های خوبی برای والدینمون خریدیم. خدا رو شکر. برای روز پدر چون خیلی نزدیک تولد بابا بود و تازه کادو خریده بودم، تو تعطیلات بین دو ترم، یه دستمال برای بابا گلدوزی کردم. نمیدونم بابا خوشش اومد یا نه ولی گذاشته‌ش تو کتابخونه‌ش، کنار وسایل شخصیش‌.
یه تولد بامزه دیگه هم اتفاق افتاد. اون رو در پست بعد مینویسم :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۳۵
نـــرگــــس

اگر این پست رو خوندید، اینم بخونید.


فردای اون روزی که دوتایی با لیلا رفتیم خرید و بیشتر از خرید کردن، عشق خریدیم، از لا به لای خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های شهر که برای ما دو تا یادآور روزهای قشنگمون هست... فرداش تو صبح زود بلند شدی و رفتی سر کار.


 من ساعت ده کلاس داشتم. ساعت ۹ بلند شدم و در کمتر از یک ساعت، رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم. چای دم کردم، کمی خانه رو جمع کردم. دستشویی همسایه بالایی خراب بود و فنر انداخته بودند و سر و صدایش استرس به من وارد میکرد. حس میکردم هر آن ممکنه سقف بریزه، اونم با خونه کلنگی‌ای که ما داریم. بر استرسم غلبه کردم. پوشک زینب و لیلا رو عوض کردم. تند و تند صبحانه بچه‌ها رو دادم و سیستمم رو بالا آوردم و با یک فنجان چای نشستم سر کلاس.
از نیمه‌های کلاس، غرغرها و گریه‌ها شروع شد. دختر همسایه بالایی هم آمده بود پایین و جیغ و داد و بیداد دوبرابر شده بود. صدای تلویزیون هم بلند بود چون فاطمه‌زهرا هنوز درک نمیکنه وقتی من کلاس دارم نباید صدای تلویزیون رو زیاد کنه. با التماس ازش خواستم که کمش کنه و بعد از هر ده دقیقه دوباره زیادش می‌کرد.
ماجرای امپریالیسم فرهنگی با هر بدبختی‌ای بود تمام شد. حالا کله‌ی من بود که توسط فاطمه زهرا خورده میشد. میگفت رنگ گواش منو بیار میخوام نقاشی بکشم. هرچی میگفتم صبر کن لیلا بخوابه، گوشش بدهکار نبود. این وسط بستنی و کیک و شیرموز خوردن بچه‌ها گند زد به خونه زندگی. یک بار هم لیلا رو خوابوندم، دوباره زود بیدار شد. فاطمه‌زهرا آخرش رفت پیش دخترایِ همسایه پایینی و من زینب و لیلا رو خوابوندم و چند دقیقه بعد از برقرار شدن آرامش فاطمه زهرا برگشت بالا و بلاخره شروع کردیم به نقاشی کشیدن. ساعت دو و نیم تاااازه غذا درست کردم با انگشتای گواشی. زینب و لیلا هم بیدار شدند و یک دور جدید نقاشی هم با این دوتا انجام شد. البته با هزار مکافات. دیگه وقتی به نقطه جوش رسیدم، کم کم بی‌خیال شدند و بند و بساط رو جمع کردند که ناهار بخوریم.
بعد از ناهار بی‌حال توی اتاق نشسته بودم که مصطفی زنگ زد. متوجه شد حس و حالم گرفته است. گفتم از صبح که بچه‌ها پدرم رو درآوردند، خونه و هزار تا مشکلش هم اعصابم رو خرد میکنه. یخچالمون که درست کار نمیکنه و همه چیز توش یخ میزنه. فرِ گازمون هم خرابه. ماشین لباسشویی آب میده. ماشین ظرف‌شویی رو هم نصب نمیکنی. جارو برقی هم وصله پینه‌ای شده. یه دوش نمیتونیم بگیریم با آب‌گرم‌کن خراب و آب همش سرد میشه. وضعیت توالت هم که گفتنی نیست و خودت میدونی. اون از وضعیت سرمایش گرمایش خونه که تو تابستون از گرما تبخیر میشیم و بی‌حال میافتیم وسط خونه، اینم از وضعیت زمستون و گرمایش که خونه هزارتا درز داره و فقط کنار بخاری گرمه. می‌گفتم: چی میشه از این خونه بریم؟ خسته شدم!
حالا مصطفی دلداریم می‌داد. میگفت که در اسرع وقت وسایل و مخصوصا آبگرمکن رو تعمیر میکنه. البته واقعیات تلخ زندگی‌مون رو هم خیلی نرم بهم یادآوری کرد. اینکه پول نداریم‌.‌..
مصطفی میتونه تو یه وزارت‌خونه، یه سازمان پربودجه و عریض و طویل راااحت کارمند بشه، مثل بعضی از دوستاش. اما این کار رو نمیکنه. چرا؟ چون مساله داره. محضِ آرمان‌هاش و استعدادی که خدا بهش داده و اونجاها حروم میشه و اینطوری بیشتر در مسیر تحققشون هست. برای همه‌ی اون چیزایی که ایدئولوژیک و شعاری محسوب میشن و مصطفی در عمل پاشون ایستاده‌.
و برای همین‌هاست که زندگی ما اصلا عادی نیست.
در اصل، عادی فکر نمیکنیم و در نتیجه عادی عمل نمی‌کنیم.
قرار بود مصطفی شب زود بیاد ولی دیر اومد. برعکس قدیما دیگه دعوا نمی‌کنم چرا دیر اومدی اما مثل یه دستگاه الکترونیکی شدم که با ته مونده شارژم فقط یه چراغشون رو میتونند روشن نگه‌دارن. وقتی برمیگرده خونه، بی حوصله و بی‌انرژی‌ام. میاد و کم کم یه ذره حرف میزنیم و دوباره شارژ میشم.
امشب هم گذشت...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۳۹
نـــرگــــس

پنج‌شنبه‌ی پر تنشی رو گذروندم با مامان و در خونه مامان اینا. انقدر پرتنش که سردرد گرفتم و نتونستم ناهار بخورم و شب بی‌حوصله و تلخ بودم. بچه‌ها هرچقدر شیرین‌کاری میکردند من روبه راه نمیشدم.
فقط یک روزنه امید بود. احیاء!
دوستِ خیلی خیلی قدیمی‌ام پیشنهاد داده بود شب نیمه شعبان مراسم هست در فلان دانشگاه؛ تو هم بیا. مسیرش سر راست بود ولی طولانی. رسیدنم نیم ساعت طول میکشید. تصمیم بر این بود که مصطفی بچه‌ها رو نگه‌داره، من برم. خیلی طول کشید تا بچه‌ها رو خوابوندیم و من راه افتادم. وقتی رسیدم، وسط سخنرانی دکتر بود. دوستِ عزیزم رو دیدم. پیشش نشستم. بعد از حدود پنج سال دوباره دیدمش و چه آرامش دلچسبی کنارش نصیبم شد. دوستم هم همینطور بود. او هم در غیابِ طولانی پدر و مادرش که به تازگی به امتحانش مبتلا شده بود، کلی دلش رو به یاد ایامِ گذشته سبک کرد.
بعدا به مصطفی گفتم: تو نمیدونی چقدر مهمه که آدم دوستانش رو نگه‌داره، چون تو هیچ وقت هیچ کدوم از دوستات رو از دست ندادی. از دیشب احساس میکنم یه بخشی از هویتم، از شخصیتم، پاره‌های وجودم بهم برگشت.
بعد از سخنرانی دعای کمیل خوندند. همون دعایی که بهش نیاز داشتم. کمی زودتر از جمع دعام رو تموم کردم و بلند شدم که نماز بخونم... آخرای نماز که بودم گوشی موبایلم زنگ خورد. مصطفی بود و لیلا حسابی اذیتش کرده بود.
خداحافظی کردم و برگشتم خونه و بقیه نمازم رو خونه خوندم. ولی انقدر حالِ من خوب شده بود که فرداش از مصطفی کلی تشکر کردم.
مهم تر از اعمالی که نیمه شعبان موفق به انجام دادنش شدم این بود که تونستم بیشتر فکر کنم. به نیت‌هام، به انگیزه‌م برای تلاش‌هام و روابطم و امام زمانم و ... احساس میکنم معنویتم رو دوباره پیدا کردم. شاید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۷
نـــرگــــس

یک شنبه شب رفتیم بقعه شیخ صدوق، مراسم گرفته بودند برای تکریم همسرانِ ائمه جماعات. مستحضر هستید که آقا مصطفی امام جماعت هستند :) خلاصه رفتیم و من زهراسادات دوست دوران طلبگی تو حوزه سیدالکریم رو دیدم. گپ زدیم. مادر سه بچه‌است‌. از دغدغه‌هاش گفت و خستگی‌هاش‌.
موقع اهدای جوایز که شد اسم منم خوندند. به عنوان همسرِ یک امام جماعت جهادگر. جوایز رو آقایون میگرفتند! من بعدا به مصطفی گفتم چرا اینطوری بود؟ من داشتم از اون تهِ مجلس می‌اومدم که دیدم تو هدیه رو گرفتی! :))) گفت میخواستند بدن به خودِ خانم‌ها ولی چند تا آخوند خشک مغز مخالفت کردند :|
آخه همه که مثل تو روشنفکر نیستند مصطفی جانم...
ولی یادش به خیر! همین دو سال پیش که تو برای کرونا گروه جهادی تشکیل داده بودی، یادته دو ساعت دیر می‌اومدی، چقدر دعوا میکردیم؟ چقدر رابطه‌مون سرد و داغون بود؟ یادته اصلا همدیگه رو درک نمی‌کردیم؟ یادته چطوری سال ۹۹ رو به خاطر همین کارهای جهادی با تلخکامی تحویل کردیم؟ یادته قهر بودیم؟
آره. چقدر رشد کردیم. خدایاااا شکرت.
امسال خیلی ساده بهم میگی: خدا وکیلی خیلی دوستت دارم صالحه.
من میگم: تو نباشی زندگیم سیاه و تاریکه؛ وقتی هستی زندگی رنگی رنگی میشه.
دیگه وقتی دستفروش پشت چراغ گل میفروشه، بی بهانه یکی برام میخری. من ذوق میکنم... میگم: تو نمیدونی چقدر برای من "بابا" بودی. پدری کردی برای دلم. دلِ پر دردم. مرهم گذاشتی روی زخمام. من با تو درمان شدم...
خودت میدونی که تو تراپیست منی. روان‌درمانگر منی. باید هر روز باهات حرف بزنم...
شاید با تو خیلی کند و آروم دارم به آرزوهام میرسم اما خوشحالم از اینکه جوانیم رو کنار تو دارم میگذرونم. وقتی شاخه‌ی گل رو به بینی‌م میچسبونم، میدونم من خیلی خوشبختم که وقتی از فانتزی‌هام میگم، از رویاهای دور و نزدیکم میگم، تو با من هم مسیر میشی.
تو هم میای توی خونه‌ای که دیواراش رو کاغذ دیواری آبی پاستلی کردم. به پنجره‌هاش پرده‌های مخمل سفید با حریر زرد لیمویی انداختم. روی مبل‌های نرم و گرمِ سبزِ پاستلی، پارچه گل‌گلی انداختم. کوسن‌های خونمون رو خودم با حوصله پته دوزی کردم. توی آشپزخونه‌مون با عشق کیک و کلوچه درست کردم. چای و قهوه آماده‌ است وقتی از پشت بوممون که چمن مصنوعی انداختیم و پرش کردیم از گل و گیاه بر میگردیم گوشه دنجِ خونمون...
من خسته نمیشم با سه تا بچه. تو بگو با هرچند تا بچه و مشکل و غصه. آخه من با تو رویا دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۳
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
نـــرگــــس

توی این پست در مورد یادگرفتن چیزهای جدید نوشتم. یکی از مهم ترین چیزها برای من، عضویت در یک گروه بود. امروز در گروه ما، روز تجربه بود. تجربه در مورد نو شدن و تغییر. دلم نیومد پیامم رو اینجا نذارم و این حال خوب رو با شما به اشتراک نذارم.


سلام دوستانِ عزیز🌺

حقیقتش خیلی خوشحالم که امروز این موضوع مطرح شده چون دیروز به یک دریافت جدید و نو رسیدم که به اشتراک گذاشتنش با شما، احساسِ خوبم رو چندین برابر میکنه.

دیروز جمعه بود و من و دخترم با هم شکلات داغ درست کردیم.

به پیشنهاد همسرم، برای عصر شکلات داغ رو در فلاسک ریختیم و رفتیم منزل پدری من تا در هوایِ بهاریِ خنک، شکلات داغ بخوریم و بچه‌ها هم کمی در طبیعت بازی کنند، شکوفه ها و درخت ها رو ببینند و ...

منزل پدریِ من یک مجتمع خلوت آپارتمانی با دار و درخت هست. اون روز بعد از اینکه شکلات داغ رو خوردیم، من از فرصت استفاده کردم و رفتم تا کمی قدم بزنم. متوجه شدم برخلاف گذشته که هیچ کس رو لبِ پنجره یا در بالکن منزل نمیدیدم، اون روز خیلی‌ها مشغول تمیزکردن خونه بودند.

و این رسم ایرانی و خانه تکانی خیلی قشنگه! 

با این وجود من فکر کردم که چه روزهای بی‌نظیری رو افراد صرف تمیز کردن خونه میکنند، درحالی که میتونند از فضای سبز و شکوفه های سفید و صورتی و هوای تازه استفاده کنند و چقدر حیفه که اینا رو از دست بدن.

من شخصا دوست دارم در طول سال؛ به تناسب و هر وقت که تونستم خونه تکونی کنم و بخش‌هایی از خونه رو تمیز کنم، نه اینکه آخر سال بیش از حد و با وسواس خودم رو خسته کنم.

به نظرم ما مادرها خیلی باید هوای خودمون رو داشته باشیم. پارسال با وجود اینکه باردار بودم اما انقدر به خودم و دیگران فشار آوردم که باید خانه تکانی کنم و چه و چه که پدر و مادرم به منزل ما آمدند و دستمال به دست، شیشه پاک کردند. با اینکه خودشون دوست داشتند که کمک من بدهند اما واقعا میشد ساده تر بگیرم. اونم در دوران کرونا که دید و بازدید خاصی نداشتیم. شاید یکی از فلسفه های خونه تکونی عید همین باشه که بعدش کلی مهمون قراره بیاد خونه آدم ها ولی بازم من امسال به این فکر کردم که خیلی باید حواسمون باشه که سنت ها بر شرایط ما غلبه نکنند.

چه بسا یکی از دلایل اینکه زنان ایرانی وقتی مهمان دارند فشار زیادی به خودشون وارد می کنند همین سنت ریشه دار خانه تکونی باشه که امتداد پیدا کرده و در طول سال هم مادرها باید خونه شون از تمیزی برق بزنه. حتی یک لکه کوچک روی میز تلویزیون قابل قبول نیست. اینکه از هیچ مادری ولو اینکه چند تا بچه قد و نیم قد داره، پذیرفته نیست که خونه ش در یه اوقاتی نامرتب باشه. 

البته که ما با رویکرد هوش متعادل سعی می کنیم از قالب این نظم های ظاهری خارج بشیم و به یک سطح بالاتر از نظم برسیم اما خوبه که خود آگاه باشیم و حواسمون باشه که ما مادرها هم باید اولویت بندی کنیم و قرار نیست به خودمون بیش از حد فشار ذهنی و روحی و جسمی وارد کنیم.

امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم.

شاید این مساله یک تغییر کوچک من از سال قبل نسبت به امسال باشه. امسال به لطف استاد و رویکرد و این گروه خوب یاد گرفتم که بیشتر به حال خوبم توجه کنم. قبلا کمتر متوجه لحظه ها بودم. این که چقدر باید شکرگزار همین یک لحظه لبخند یا حتی گریه فرزندم باشم. اینکه وقتی کنار هم هستیم چقدر مهمه و منحصر به فرد و خاصه... همین لحظات ساده.

در بعضی از موارد تونستم به پذیرش بهتری نسبت به اطرافیانم و روحیات و انتخاب هاشون برسم و از این بابت خدا رو شاکرم.

یه مثال جالب دیگه هم برام این بوده که مثلا امسال که زایمان کردم؛ به نسبت دو زایمان قبلی خیلی راحت تونستم با تغییرات بدنم کنار بیام و بابت اونا خجالت زده نباشم و نترسم. نترسم از اینکه بدنم به شکل قبل برنگرده. این بار خیلی راحت با قضیه برخورد کردم. الان با یک شیب ملایم دارم ورزش رو از سر میگیرم و مطمئنم همه چیز خوب پیش میره.

ببخشید طولانی شد. برای همه ی اعضای این گروه آرزوی سلامتی و شادی در سال جدید دارم🌺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۴
نـــرگــــس

میگن ای کاش ای کاش گفتن خوب نیست.
ولی من میخوام بگم ای‌ کاش..‌. چون آدم‌ها هیچ وقت این قضیه رو نمی‌فهمند تا سرشون میاد.
ما آدم‌ها گاهی می‌بینیم دور و اطرافیانمون یه چیزی به سرشون اومده که از نظر ما "بلا" است.
مثلا پسر دوستمون معتاد شده، با خودمون می‌گیم لابد پدر مادرش یه کاری کرده، یه اهمالی در تربیت بچه‌ش کرده که بچه‌‌ش سمت اعتیاد رفته.
مثلا دختر همسایه بدحجاب شده، میگیم لابد مادرش نتونسته دخترش رو هدایت (!) کنه.
مثلا بچه‌ی ۵ ساله‌ی فامیل‌مون به زعم ما، بی ادبه؛ به روی پدر و مادرش میاریم.
مثلا دخترخاله‌مون به نظر ما چاقه، راحت بهش میگیم چرا رژیم نمی‌گیری؟
مثلا خونه‌ی همکارمون آتش گرفته و همه چیزش حتی فرش‌هایی که قسطی خریده بود، میسوزه؛ اون کلی غصه‌داره و ما به جای همدردی بهش می‌گیم چرا قسطی خرید کردی؟
ای کاش همون لحظات از خودمون بپرسیم:
آیا من بچه‌م رو تونستم خوب جهت‌دهی کنم؟ اگر بچه‌ی من سرپیچی نمی‌کنه، به این دلیل نیست که توی قفس زندانی‌ش کردم؟ آیا احتمال نداره که یه روز این "بلا" سر خودم بیاد؟ بچه‌ی من اگر باادبه، ممکن نیست یه روز نوه‌ی خودم بی‌ادبی کنه؟ یه روز خودم یا عزیزانم طوری مریض یا چاق بشیم که مشکل‌مون با رژیم گرفتن حل نشه؟ آیا دیگران بدیهیات رو نمی‌دونند که ما بهشون یادآوری میکنیم؟ اتفاقات غیر مترقبه ممکن نیست برای ما هم بیافته؟ یا فقط برای دیگرانه؟
سوال مهم‌تری که باید از خودمون بپرسیم اینه:
آیا من به عنوان یک انسان تونستم خودم رو تربیت کنم؟
به نظر من مادامی که خودمون رو استثنا بدونیم، در زمینه‌های مختلف: شخصیت و مدیریت و خانواده‌ی عالی و علم و فرهنگ و... باید منتظر شدید‌ترین عقوبت‌ها در دنیا و آخرت باشیم.


اعیاد ماه شعبان هزاران هزاران بار مبارک 🌸
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۴
نـــرگــــس

تقریبا از جمعه قبلی (۲۹ بهمن) مستعد بیماری بودم ولی از سه شنبه دیگه سردرد و خستگی‌م زیاد شد. فاطمه‌زهرا و زینب هم همزمان با من مریض شدند. لیلا و همسرم پنج شنبه علائمشون شروع شد.
من وقتی مریض میشم نمی‌افتم. حالم بده اما به خودم میگم تموم میشه، نمی‌میرم که! زنده میمونم. همیشه تاریخ هم همین بوده. ضمنا به دلایلی ناشناخته، من کلا خیلی کم در طول سال مریض میشم.
حالا مصطفی وقتی مریض میشه می‌افته. ناله میکنه و انتظار داره همه در خدمتش باشند تا ایشون خوب بشه. روند خانواده‌شون هم همین بوده.
این مساله رو تازه سر این بیماری خیلی خوب فهمیدم اما چون خودمم مریض بودم، هیچ‌کار نتونستم انجام بدم. مصطفی تحمل کرد تحمل کرد ولی یه جا حرفش رو زد و من ناراحت شدم. اما خب دیدم با اینکه فانتزی‌شه اما پاشنه آشیل‌ش هست.
همیشه واقعیت رو می‌بینه، وقتی مریض میشه نمی‌بینه.
طبیعتا یه مادر باید در بستر مرگ باشه که بعضی از سرویس‌ها رو به بچه‌هاش نده. شیر بدی، پوشک عوض کنی، لباسا رو تند تند بشوری، مراقب گندنزدن بچه‌ها تو خونه باشی، پاشی بری ببینی چی میخوان، چی نمی‌خوان. همین کارای ساده یعنی خواب منقطع، یعنی استراحت بی استراحت. حالا اضافه کنید به این لیست: غذا درست کردن؛ دم‌نوش وفرنی درست کردن، بردن و آوردن و هزار و یک کار شخصی و غیرشخصی.
اما اینا رو هیچ کس نمیفهمه. حتی مامانای دیگه هم ممکنه درکی از شرایط یه مامان با شرایط ویژه نداشته باشند.
خلاصه دلم شکست.
شنبه صبح تا ظهر کلاس داشتم، شب که شد، لیلا تب کرد. همسر که مریض بود و نمیتونست کمکی بکنه، لطف خدا این بود که استامینوفن که به لیلا دادم، تا صبح فقط یکی دو بار بیدار شد. صبح برای اولین بار بیست دقیقه دیر رفتم سر کلاس. خدا رو شکر همکلاسی‌هام به استادم وضعیت ما رو گفته بودند وگرنه استاد "ط ط" خیلی سخت‌گیره.
اون روز عصر دیگه از خستگی داشتم بی‌هوش میشدم. دیگه آه و ناله‌م دراومد که من باید بخوابم... و خوابیدم عین سنگ! مصطفی جان بچه‌ها رو آروم نگه‌داشت تا نیان تو اتاق و مزاحمم بشن و من و لیلا با هم دو ساعت خوابیدیم.
در کمال ناباوری وقتی بیدار شدم مصطفی گفت که به این نتیجه رسیده که نباید خودش رو بندازه! هر چقدر تو رخت‌خواب بیافته، دیرتر خوب میشه.
خدا رو شکر بلاخره به این نتیجه مهم رسید. البته شب قبل با هم صحبت کرده بودیم. اینکه ای کاش با هم مهربون‌تر باشیم. اینکه وقتی مریض میشیم حرف از این نزنیم که مصطفی بره خونه مامانش اینا تا خوب بشه و منم برم خونه مامانم اینا تا بچه‌ها و خودم خوب بشیم. به هم اصول گفتگو میان همسران رو یادآوری کردیم. اینکه چطوری شنونده خوبی باشیم.
خلاصه ختم به خیر شد. البته به محض اینکه احساس بهبودی کرد پا شد رفت سرِ کار. حتی روز مبعث که تعطیل رسمی بود هم رفت سرِ کار و به التماس‌های طنزآلود منم توجهی نکرد :)))
بازم خدا رو شکر. لیلا هم خوبِ خوب بشه برمیگردیم به روال سابق. صلح میشه :)


جواب سوالِ در عنوانِ مطلب رو کامنت کنید. 😉
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۰۰
نـــرگــــس

روحم بهم میگه من خیلی زود بچه‌ی بعدی رو میخوام...

جسمم مدام بهم آلارم داره میده که دیگه نمیکشم؛ من ضعیف شدم...

روانِ طفلکم میگه چقدر بحث میکنید؟ خسته شدم!


چند روز پیش یکی از دوستام اومد خونمون که ایشونم سه تا پسر داره. اولیش از اولیِ من بزرگتره ولی سومیش از لیلا یه کم کوچیکتره. سن دوستم هم چند سالی از من بیشتره.
داشتیم در مورد تسهیلات فرزند آوری و مضحک بودنشون حرف میزدیم. این که وام میخوان بدن به خانواده‌ای که سه فرزند داره، غافل از اینکه اون خانواده انقدر باید پول پوشک و شیر خشک یا اگر مادر شیر خودش رو میده، پول مکمل و تقویتی برای مادر بده که دیگه پولی نمیمونه برای بازپرداخت وام.
کاشف به عمل اومد هردویِ ما با همین مکمل‌ها زنده‌ایم😂😭
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۴۱
نـــرگــــس

یک شنبه که کلاس نظریه‌های انقلاب و انقلاب اسلامی رو هم‌کلاسی‌هام کنسل کردند از فرصت استفاده کردم و به استادم پیام دادم که باهاشون در مورد تحقیق اختیاری درس صحبت کنم. بهم گفتند که زنگ بزن و زنگ زدنم.
خیلی حرفای مهمی بهم گفتند. گفتند تخصصی کار کن. حوزه تخصصیت رو پیدا کن و طبق اون جلو برو که خرد خرد پایان‌نامه‌ت رو جلو ببری و ...
خیلی هم بهم امیدواری دادند و گفتند چقدر ناباورانه امتحان درس قبلی‌ای که باهاشون داشتم رو بهتر از بقیه دادم. (۲۰ گرفتم)
بهم گفتند که مهمه بفهمی به چی علاقه داری و در چه زمینه‌ای بیشتر استعداد و علاقه و مهارت و ... داری.
از اون روز خیلی دارم به این فکر میکنم. کتاب میخونم و بررسی میکنم من به چی علاقه دارم؟ در چه چیزی زمینه دارم؟
به جز بحث‌های درسی، خوبه آدم خودش رو کندوکاو کنه، ببینه واقعا چی دوست داره. با چی آرامش میگیره. چی روحش رو اقناع میکنه.
فکر کنم تقریبا دارم مطمئن میشم که موسیقی و فیلم رو فقط در اوقات خیلی خاص و اندکی دوست دارم. در واقع بهتره اصلا وقتم رو براش هدر ندم. هر وقت پیش آمد، گزیده.
شعر که اصلا زمینه‌ش رو ندارم. ولی ادبیات داستانی، چرا. بیشتر دوستش دارم گرچه هیچ وقت علمی و آکادمیک بهش ورود نکردم.
از هنرِ دست، همه چیز رو دوست دارم و استعداد زیادی دارم. آشپزی، نقاشی، خیاطی، خطاطی، گلدوزی و بافتنی ولی وقتش رو ندارم برای کار تخصصی‌تر. حیف. شاید فرصتی شد برای اینکه بعدها دخترانم رو به سمتشون برای کار حرفه‌ای تر سوق بدم. راستی عکاسی هم خوبه اگر تفنن باشه.
چرا وقت ندارم؟ چون همه وقت مفیدم میره برای کتاب‌ها. برای ورز دادنِ یک ذهن ناآرام. لذت دانش از همه چیز برای من بالاتر هست و این رو مطمئنم هرلحظه به خاطرش حاضرم همه چیز زندگی رو رها کنم و پشت سر بگذارم و برم.
بعد اگر ذهن خسته شد و وقت اضافی آمد، ورزش و طبیعت. بعد هنرِ دسترنجِ خودم. بعد سرگرمی‌های ساخته و پرداخته دیگران.
در مورد زمینه‌های علمی علاقه‌م زوده بگم ولی اونم یه روز یادداشت میکنم. دیگه چی رو باید میگفتم و از قلم انداختم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۷
نـــرگــــس

امروز فاطمه‌زهرا و زینب رو گذاشتیم پیش مادرشوهرم و با همسر و لیلا سه تایی رفتیم انقلاب کتاب بخریم.
تاریخ سیاسی معاصر دو جلدیِ سیدجلال الدین مدنی و ایران بین دو انقلاب آبراهامیان و کشف الاسرار کتاب هایی بودند که باید میخریدم. همسر موند تو ماشین لیلا رو نگه داره. من اولش رفتم یه کتابفروشی که دو جلد مدنی، چاپِ کهنه و دست دوم زوار در رفته رو میخواست بهم بده ۲۰۰ تومن، کشف الاسرارِ داغونِ چاپِ هزارسال پیش رو هم میگفت ۱۰۰ تومن!
کتابفروشی بغلیش: کشف الاسرار ۸۰ تومن.
رفتم یه کتابفروشی دیگه، آبراهامیان رو نوِ نو خریدم و بعدش رفتم طبقه پایین مدنی رو نوِ نو و خوشگل و جلد سخت ۱۸۰ تومن خریدم. بعدشم رفتم یه پاساژ دیگه و دنبال ۱۴ سال رقابت ایدئولوژیک روح الله حسینیان گشتم. اونجا یه کتابفروش آدم حسابی دیدم که نه تنها فایل پی دی اف کشف الاسرار رو مجانی بهم داد بلکه گفت که آدرس یه چاپخونه رو هم داره که مورد اطمینانه و کتب ممنوعه مذهبی رو با قیمت پایین چاپ میکنه.
خلاصه که خریدم دستاوردهای خوبی داشت.
برگشتم تو ماشین و برای همسر اینا رو تعریف کردم. بهم افتخار میکرد. میگفت زنِ مردم روی قیمت نخود لوبیا و سیب زمینی پیاز با وانتی تو کوچه چونه میزنه، زنِ من سر قیمت کتاب چونه میزنه.
گفتم همین که تو بهم افتخار میکنی کافیه.
تو راهِ رفت هم براش ایده پایان‌نامه‌م رو شرح دادم. کلی خوشش اومد.
البته که صرفِ خوش آمدِ همسر ملاک نیست. از اونجایی که متخصص و کارشناس هست نظرش برام خیلی ارزشمنده.
توی راه برگشت هم چند دسته گل نرگس خریدیم. همسر نمیخواست بخره، به نظرش پلاسیده بود. اما چشم من رو گرفته بودند و قسمت شد اولین گل نرگس امسال رو بخریم.
سر خیابونِ خونه، به همسر گفتم یه تن ماهی بخر برای شام سبزی پلو درست کنم. گفت نمیخواد، شام خونه مامان ایناییم. اینجا بود که تازه فهمیدم دیگه سراغ بچه‌ها نمیریم. بعدشم گفت چرا تنِ ماهی؟ ماهی تازه میخرم. یهو دیدیم سر کوچه‌مون ماهی فروش اومده :)
دو تا ماهی (لابد عاشق) الان روی ماشین لباسشویی تو پلاستیک گره زده هستند و گهگاهی تکون میخورند. هنوز زنده‌اند. لیلا خوابیده و جای بچه‌ها خالیه اما باید از تک تک لحظات این سکوت استفاده کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۲
نـــرگــــس