دوازده
دیروز دوازده فروردین بود. روزِ آقا یا خانمِ جمهوری اسلامی و تولد برادرِ شیر به شیرِ من و همینطور سیزدهبدرِ مومنین :)))
در معیت خیل کثیری از اقوام زیر سایه دماوند؛ یک عدد تپهی باشکوه * این روز رو به در کردیم و بعد از یک سال و نیم دوری از کوه، مسافتی رو بدون هیچگونه پیش بینی قبلی با دایی و بابا * و دخترخاله الهه، بالا و پایین رفتیم. دلمههای خاله و معاشرت با خواهر و هرهر خندیدن به آهنگ خزِ دویولاومی، شیرینیهای نارگیلی دختر خاله الهه و آش رشتهی دسته جمعی، عکسِ دسته جمعی با گوشیِ خفن دایی که تایمر داشت :)
خستگیِ یازده روز عید دیدنی بیوقفه رو از تنمون شست و برد. امسال از نظرِ حجم عیددیدنی بینظیر بود و از نظر عیدی گرفتنِ بچهها باورنکردنی... اما خاک و برف و هوای پاک و آسمون آبی برای بچه از هر چیزی واجبتره. حتی یه عالمه اسکناس نو که بتونند باهاش کفش اسکیت بخرند. چقدر اونا کیف کردند... فاطمه زهرا و زینب... و احتمالا لیلا :)
من و همسر روحمون تازه شد.
بودن تو طبیعت برای انسان شهری، روحبخشه. طراوت بخشه. زندگی بخشه...
چهارشنبه گذشته هم یه سالاد (نخود آبگوشتی پخته، خیار گوجه پیاز، روغن زیتون و آبلیمو نمک فلفل) درست کردم رفتیم پارک خوردیم و بچهها خاک بازی و ... کردند ولی این یه چیز دیگه بود!
باشد که به اهمیت طبیعت بکر پی ببریم.
* تو مسیر که بودیم، به همسر گفتم: اِ کوه دماوند چقدر نزدیک شده! گفت نه!!! این دماوند نیست! این یه کوه هست که خیلی شبیه دماونده، قشنگهها! ولی دماوند نیست. دماوند دور تا دورش مه آلوده!
:)))))))
من خیلی گفتم که این دماونده ولی همسر قبول نمیکرد و وقتی رسیدیم و همه گفتند دماوند همینه، دیگه تا آخر سفر به هر بهانهای با این قضیه شوخی میکردم :)
* بابا گفت از بچگی همینطور تر و فرز بودی :)
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.