شب به یاد ماندنی
پنجشنبهی پر تنشی رو گذروندم با مامان و در خونه مامان اینا. انقدر پرتنش که سردرد گرفتم و نتونستم ناهار بخورم و شب بیحوصله و تلخ بودم. بچهها هرچقدر شیرینکاری میکردند من روبه راه نمیشدم.
فقط یک روزنه امید بود. احیاء!
دوستِ خیلی خیلی قدیمیام پیشنهاد داده بود شب نیمه شعبان مراسم هست در فلان دانشگاه؛ تو هم بیا. مسیرش سر راست بود ولی طولانی. رسیدنم نیم ساعت طول میکشید. تصمیم بر این بود که مصطفی بچهها رو نگهداره، من برم. خیلی طول کشید تا بچهها رو خوابوندیم و من راه افتادم. وقتی رسیدم، وسط سخنرانی دکتر بود. دوستِ عزیزم رو دیدم. پیشش نشستم. بعد از حدود پنج سال دوباره دیدمش و چه آرامش دلچسبی کنارش نصیبم شد. دوستم هم همینطور بود. او هم در غیابِ طولانی پدر و مادرش که به تازگی به امتحانش مبتلا شده بود، کلی دلش رو به یاد ایامِ گذشته سبک کرد.
بعدا به مصطفی گفتم: تو نمیدونی چقدر مهمه که آدم دوستانش رو نگهداره، چون تو هیچ وقت هیچ کدوم از دوستات رو از دست ندادی. از دیشب احساس میکنم یه بخشی از هویتم، از شخصیتم، پارههای وجودم بهم برگشت.
بعد از سخنرانی دعای کمیل خوندند. همون دعایی که بهش نیاز داشتم. کمی زودتر از جمع دعام رو تموم کردم و بلند شدم که نماز بخونم... آخرای نماز که بودم گوشی موبایلم زنگ خورد. مصطفی بود و لیلا حسابی اذیتش کرده بود.
خداحافظی کردم و برگشتم خونه و بقیه نمازم رو خونه خوندم. ولی انقدر حالِ من خوب شده بود که فرداش از مصطفی کلی تشکر کردم.
مهم تر از اعمالی که نیمه شعبان موفق به انجام دادنش شدم این بود که تونستم بیشتر فکر کنم. به نیتهام، به انگیزهم برای تلاشهام و روابطم و امام زمانم و ... احساس میکنم معنویتم رو دوباره پیدا کردم. شاید.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.