صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

غیرعادی

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۳۹ ب.ظ

اگر این پست رو خوندید، اینم بخونید.


فردای اون روزی که دوتایی با لیلا رفتیم خرید و بیشتر از خرید کردن، عشق خریدیم، از لا به لای خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های شهر که برای ما دو تا یادآور روزهای قشنگمون هست... فرداش تو صبح زود بلند شدی و رفتی سر کار.


 من ساعت ده کلاس داشتم. ساعت ۹ بلند شدم و در کمتر از یک ساعت، رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم. چای دم کردم، کمی خانه رو جمع کردم. دستشویی همسایه بالایی خراب بود و فنر انداخته بودند و سر و صدایش استرس به من وارد میکرد. حس میکردم هر آن ممکنه سقف بریزه، اونم با خونه کلنگی‌ای که ما داریم. بر استرسم غلبه کردم. پوشک زینب و لیلا رو عوض کردم. تند و تند صبحانه بچه‌ها رو دادم و سیستمم رو بالا آوردم و با یک فنجان چای نشستم سر کلاس.
از نیمه‌های کلاس، غرغرها و گریه‌ها شروع شد. دختر همسایه بالایی هم آمده بود پایین و جیغ و داد و بیداد دوبرابر شده بود. صدای تلویزیون هم بلند بود چون فاطمه‌زهرا هنوز درک نمیکنه وقتی من کلاس دارم نباید صدای تلویزیون رو زیاد کنه. با التماس ازش خواستم که کمش کنه و بعد از هر ده دقیقه دوباره زیادش می‌کرد.
ماجرای امپریالیسم فرهنگی با هر بدبختی‌ای بود تمام شد. حالا کله‌ی من بود که توسط فاطمه زهرا خورده میشد. میگفت رنگ گواش منو بیار میخوام نقاشی بکشم. هرچی میگفتم صبر کن لیلا بخوابه، گوشش بدهکار نبود. این وسط بستنی و کیک و شیرموز خوردن بچه‌ها گند زد به خونه زندگی. یک بار هم لیلا رو خوابوندم، دوباره زود بیدار شد. فاطمه‌زهرا آخرش رفت پیش دخترایِ همسایه پایینی و من زینب و لیلا رو خوابوندم و چند دقیقه بعد از برقرار شدن آرامش فاطمه زهرا برگشت بالا و بلاخره شروع کردیم به نقاشی کشیدن. ساعت دو و نیم تاااازه غذا درست کردم با انگشتای گواشی. زینب و لیلا هم بیدار شدند و یک دور جدید نقاشی هم با این دوتا انجام شد. البته با هزار مکافات. دیگه وقتی به نقطه جوش رسیدم، کم کم بی‌خیال شدند و بند و بساط رو جمع کردند که ناهار بخوریم.
بعد از ناهار بی‌حال توی اتاق نشسته بودم که مصطفی زنگ زد. متوجه شد حس و حالم گرفته است. گفتم از صبح که بچه‌ها پدرم رو درآوردند، خونه و هزار تا مشکلش هم اعصابم رو خرد میکنه. یخچالمون که درست کار نمیکنه و همه چیز توش یخ میزنه. فرِ گازمون هم خرابه. ماشین لباسشویی آب میده. ماشین ظرف‌شویی رو هم نصب نمیکنی. جارو برقی هم وصله پینه‌ای شده. یه دوش نمیتونیم بگیریم با آب‌گرم‌کن خراب و آب همش سرد میشه. وضعیت توالت هم که گفتنی نیست و خودت میدونی. اون از وضعیت سرمایش گرمایش خونه که تو تابستون از گرما تبخیر میشیم و بی‌حال میافتیم وسط خونه، اینم از وضعیت زمستون و گرمایش که خونه هزارتا درز داره و فقط کنار بخاری گرمه. می‌گفتم: چی میشه از این خونه بریم؟ خسته شدم!
حالا مصطفی دلداریم می‌داد. میگفت که در اسرع وقت وسایل و مخصوصا آبگرمکن رو تعمیر میکنه. البته واقعیات تلخ زندگی‌مون رو هم خیلی نرم بهم یادآوری کرد. اینکه پول نداریم‌.‌..
مصطفی میتونه تو یه وزارت‌خونه، یه سازمان پربودجه و عریض و طویل راااحت کارمند بشه، مثل بعضی از دوستاش. اما این کار رو نمیکنه. چرا؟ چون مساله داره. محضِ آرمان‌هاش و استعدادی که خدا بهش داده و اونجاها حروم میشه و اینطوری بیشتر در مسیر تحققشون هست. برای همه‌ی اون چیزایی که ایدئولوژیک و شعاری محسوب میشن و مصطفی در عمل پاشون ایستاده‌.
و برای همین‌هاست که زندگی ما اصلا عادی نیست.
در اصل، عادی فکر نمیکنیم و در نتیجه عادی عمل نمی‌کنیم.
قرار بود مصطفی شب زود بیاد ولی دیر اومد. برعکس قدیما دیگه دعوا نمی‌کنم چرا دیر اومدی اما مثل یه دستگاه الکترونیکی شدم که با ته مونده شارژم فقط یه چراغشون رو میتونند روشن نگه‌دارن. وقتی برمیگرده خونه، بی حوصله و بی‌انرژی‌ام. میاد و کم کم یه ذره حرف میزنیم و دوباره شارژ میشم.
امشب هم گذشت...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۱۲/۲۸
صالحه

نظرات  (۲)

۲۹ اسفند ۰۰ ، ۰۸:۲۶ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام صالحه جان

خیلی خیلی خداقوت

دمت گرم بابت تک تک لحظات مادریت

خدا بهت توان و انرژی مضاعف بده

ان شاءالله که اوضاع به حالت نرمال تغییر کنه و علاوه بر سختی و خستگی های سنگین مادری، نخوای بابت چیزای دیگه اذیت بشی.

ای والله بهت بابت درس خوندنت. خدا اجر همه زحماتت رو خیلی شگفت انگیز بهت بده

پاسخ:
سلام عزیزم. ممنونم ازت. 
ممنونم از دلگرمی و مهربانی و همدلی و همراهیت با مطالب این وبلاگ.‌ 
ممنونم از دعاهای قشنگ. 
دعا کنید برام. همچنان و همیشه محتاج دعا هستم :)
۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۱۵ پلڪــــ شیشـہ اے

:* عزیزدلی

ان شاءالله به یادت هستم خواهر 

ملتمس دعای بسیار

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">