وقتی اُمیکرون از مرزهای یک خانوادهی پنجنفره عبور میکنه، جنگ اوکراین میشه یا افغانستان؟
تقریبا از جمعه قبلی (۲۹ بهمن) مستعد بیماری بودم ولی از سه شنبه دیگه سردرد و خستگیم زیاد شد. فاطمهزهرا و زینب هم همزمان با من مریض شدند. لیلا و همسرم پنج شنبه علائمشون شروع شد.
من وقتی مریض میشم نمیافتم. حالم بده اما به خودم میگم تموم میشه، نمیمیرم که! زنده میمونم. همیشه تاریخ هم همین بوده. ضمنا به دلایلی ناشناخته، من کلا خیلی کم در طول سال مریض میشم.
حالا مصطفی وقتی مریض میشه میافته. ناله میکنه و انتظار داره همه در خدمتش باشند تا ایشون خوب بشه. روند خانوادهشون هم همین بوده.
این مساله رو تازه سر این بیماری خیلی خوب فهمیدم اما چون خودمم مریض بودم، هیچکار نتونستم انجام بدم. مصطفی تحمل کرد تحمل کرد ولی یه جا حرفش رو زد و من ناراحت شدم. اما خب دیدم با اینکه فانتزیشه اما پاشنه آشیلش هست.
همیشه واقعیت رو میبینه، وقتی مریض میشه نمیبینه.
طبیعتا یه مادر باید در بستر مرگ باشه که بعضی از سرویسها رو به بچههاش نده. شیر بدی، پوشک عوض کنی، لباسا رو تند تند بشوری، مراقب گندنزدن بچهها تو خونه باشی، پاشی بری ببینی چی میخوان، چی نمیخوان. همین کارای ساده یعنی خواب منقطع، یعنی استراحت بی استراحت. حالا اضافه کنید به این لیست: غذا درست کردن؛ دمنوش وفرنی درست کردن، بردن و آوردن و هزار و یک کار شخصی و غیرشخصی.
اما اینا رو هیچ کس نمیفهمه. حتی مامانای دیگه هم ممکنه درکی از شرایط یه مامان با شرایط ویژه نداشته باشند.
خلاصه دلم شکست.
شنبه صبح تا ظهر کلاس داشتم، شب که شد، لیلا تب کرد. همسر که مریض بود و نمیتونست کمکی بکنه، لطف خدا این بود که استامینوفن که به لیلا دادم، تا صبح فقط یکی دو بار بیدار شد. صبح برای اولین بار بیست دقیقه دیر رفتم سر کلاس. خدا رو شکر همکلاسیهام به استادم وضعیت ما رو گفته بودند وگرنه استاد "ط ط" خیلی سختگیره.
اون روز عصر دیگه از خستگی داشتم بیهوش میشدم. دیگه آه و نالهم دراومد که من باید بخوابم... و خوابیدم عین سنگ! مصطفی جان بچهها رو آروم نگهداشت تا نیان تو اتاق و مزاحمم بشن و من و لیلا با هم دو ساعت خوابیدیم.
در کمال ناباوری وقتی بیدار شدم مصطفی گفت که به این نتیجه رسیده که نباید خودش رو بندازه! هر چقدر تو رختخواب بیافته، دیرتر خوب میشه.
خدا رو شکر بلاخره به این نتیجه مهم رسید. البته شب قبل با هم صحبت کرده بودیم. اینکه ای کاش با هم مهربونتر باشیم. اینکه وقتی مریض میشیم حرف از این نزنیم که مصطفی بره خونه مامانش اینا تا خوب بشه و منم برم خونه مامانم اینا تا بچهها و خودم خوب بشیم. به هم اصول گفتگو میان همسران رو یادآوری کردیم. اینکه چطوری شنونده خوبی باشیم.
خلاصه ختم به خیر شد. البته به محض اینکه احساس بهبودی کرد پا شد رفت سرِ کار. حتی روز مبعث که تعطیل رسمی بود هم رفت سرِ کار و به التماسهای طنزآلود منم توجهی نکرد :)))
بازم خدا رو شکر. لیلا هم خوبِ خوب بشه برمیگردیم به روال سابق. صلح میشه :)
جواب سوالِ در عنوانِ مطلب رو کامنت کنید. 😉
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.