شانس اتفاق افتادن سرنوشتی مشابه سرنوشت آتنا برای دختران ایرانی اصلا کم نیست.
اینو وقتی فهمیدم که من و دخترخاله ام عارفه، تو یکی از شبنشینی های دونفرمون، داشتیم در مورد این حرف میزدیم که چرا باید اتفاقی نظیر فاجعهای که برای آتنا رخ داد، اتفاق بیافته.
که یکهو عارفه منو به یاد یکی از خاطره های نحس بچگیام انداخت. عارفه همیشه محرم اسرارم بوده و هست و جزو معدود افرادی بود که بهش در مورد این اتفاق گفته بودم. اون شب ازم خواست دوباره همه چیز رو براش تعریف کنم و من تعریف کردم:
وقتی کلاس اول یا دوم بودم داشتم از مدرسه به سمت خونه میومدم. اون زمان خیابان پهن مجاور آپارتمان مسکونی ما، بن بست بود. بن بست که نه! میخورد به یک زمین کشاورزی و کلی درخت که راه را سد کرده بودند. آن پشت، لا به لای درختان و در تاریکی سایه درخت ها خیلی خطرناک بود. اما گاهی مسیر برگشتم از مدرسه را میانداختم از همان زمین مذکور. چون کمی نزدیک تر بود. اما الان چندین سال است که خیابان را به بزرگراه پشت زمین ها متصل کرده اند و راه هم کاملا امن و ایمن شده. اما آن موقع اینطور نبود. آن زمان تازه کنار پیادهرو خیابان، درخت و درختچه کاشته بودند و پیادهرو و حتی خیابان نسبتا خلوت بود. کسی نمی توانست یا اصلا نبود که عبور کند و یا پشت درختچه ها را ببیند. وقتی از مدرسه به خانه رسیدم دیدم مامانم خانه نیست. برگشتم و راهم را به سمت خانه دایی ام کج کردم که خانهشان چند کوچه و خیابان آن ور تر بود. اما اصلا یادم نمیآید چرا رفته بودم در پیادهرو. همان جا! پشت درختچه ها! که یکهو یک مرد جلوم ظاهر شد. چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت. به بهانهای ازم کمک خواست. خیلی ترسیدم جلو بروم. یک لحظه دو دو تا چهارتایی کردم و حس کردم بهتره که اون مرد از کس دیگه ای اون کمک لعنتی رو بخواد. خیلی هم ترسیدم که نکنه الان بیاد و بگیرتم و مثل همهی چیزایی که برام تعریف کرده بودند؛ سرم رو ببره و اعضای بدنم رو بفروشه. شاید همین چیزا نجاتم داد. با گوشه چشمم از بین درختچه ها دنبال راه فرار گشتم و فقط دویدم. دویدم به سمت خونه دایی و یادم نمیاد چی به زندایی گفتم. یادم نمیاد به مامانم هم چی گفتم و اون بهم چی گفت.
تا چند سال، این اتفاق اصلا از تو ذهنم پاک نمیشد. اما انسان زود فراموش میکنه و شاید اتفاقی که برای آتنا افتاد من رو برد به همون سال های کودکی و به یادم آورد که چطور فقط خدا خواست که من سالم بمونم.
مواظب بچههامون باشیم. لازم نیست براشون سند بیستسی رو اجرا کنیم تا سالم بمونن. بهتره بهشون آموزش بدیم:
1- هیچ وقت به هیچ نامحرمی در مکان خلوت نزدیک نشن و بهش اعتماد نکنند و سعی کنند همیشه همراه والدین باشند. در غیر این صورت همیشه از محلههای پر تردد تر مسیرهای تصادفی رو انتخاب کنند و هیچ وقت سوار ماشین های شخصی نشوند.
2- با محرم هاشون هم حد و مرز نگهدارن و تماس جسمی شون باید محدود به دست دادن و دیده بوسی و یا تماس ضروری باشه.
3- لباسهاشون نباید خیلی تنگ باشه و بهتره از هفت سالگی کم کم یاد بگیرند روسری بپوشند. اینطوری واقعا برای خودشون بهتره و حداقل میتونیم شانس زنده موندنشون رو بیشتر کنیم چون هوا و هوس شیطانی هیچ حد و مرزی نداره و خداوند هم مسئول بی دقتیها و بیملاحظگی های ما نیست.
و السلام علی من اتبع الهدی
مامانم میگفت از هفت روزگیم، خیلی قشنگ دارو میخوردم. خودم یادمه، عاشق شربت های صورتی بودم.
از همون اول که به دنیا اومدم با تشخیص غلط یک دکتر و تجویز داروی غیر ضروری مریض شدم.
مراکش که بودیم آلرژی ام به غبار و رطوبت دیوونه ام کرده بود و هیچ دکتری نتونست درمانم کنه الا یک دکتر!!! اونم با دو جین قرص که البته یک صفحه کامل عوارض دارو پشتش نوشته شده بود. چیزایی در حد مرگ. ولی بازم خوردم و درمان نشدم.
وقتی مامانم فهمید حجامت چقدر حالم رو خوب میکنه، باز هم من با کمال میل تن به این نوع درمان دادم.
دیگر کم کم فهمیدم که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد.
من همیشه رابطه ام با دکتر و دوا و درمان خوب بوده و هست. اما گاهی هم حس میکردم اینطوری درمان نمیشوم و به همین خاطر خلاف جهت رود شنا کردم.
در واقع رابطه دکترها با من خوب نبوده. چون آنها علاقه ای به درمان کردن من نداشتند و این من بودم که همیشه به مطب آنها میرفتم.
یادش به خیر اون آقای دکتری که وقتی وارد مطبش شدم بعد از ۳۰ ثانیه اول که یکی دو تا سوال کلی پرسید و من هم نتونستم جواب مناسبی به او بدهم، شروع کرد به نسخه پیچیدن و اصلا حرفهایم را گوش نکرد.
یادش به خیر اون خانم دکتر مو فرفری که هنوز نمیدانست مشکلم چیه، گفت بخواب رو تخت تا سونو ازت بگیرم و وقتی بهش گفتم:" چرا؟ تو که هنوز نمیدونی من چه ام شده؟ " از اتاقش بیرونمون کرد.
یادش به خیر اون خانم دکتر دندانپزشک که خودش نصف دندونهاش خراب و زرد بود و وقتی با کلی ادعا دندونم رو پر کرد بعد از چند روز دردم گرفت و دیگه نتونستم با اون فکم چیزی بجوم. اونم رفت یه درمانگاه دیگه و من هیچوقت دستم بهش نرسید.
یادش به خیر اون مامایی که به خاطر اشتباه اون تا سی و پنج روز خواب و زندگی نداشتم.
یادش به خیر اون خانم دکتر با تجربه ای که نتونست بفهمه دردم چیه، یادش به خیر...
یادش به خیر اون پرستاری که ازش خواستم کمکم کنه بشینم ولی حس بدی که توی نگاهش و سردی دستاش بود، منو پشیمون کرد.
یادش به خیر با وجود کلی درد، باز هم مامای بخش زایمان، به خاطر پرونده پزشکی ناقصم، دست از سین جیم و توضیح خواستن ازم بابت چرایی این مساله بر نداشت و خیلی هم آروم و با آرامش کارم رو راه انداخت.
یادش به خیر پیر دختر دکتر بخش زایمان که یک بار سر و کله اش بیشتر پیدا نشد و اونم اومد و اولش کلی تیکه انداخت که چقدر خودت بچه ای، بچه دار شدی و بعدش هم چند تا سفکسیم آشغال برام نوشت و تمام بدنم از خوردنش کهیر زد.
یادش به خیر...
ساعت 4و نیم صبح جمعه 16 تیر 96
من و دختر یک سال و سه ماهه ام در اتاق بالای زیرزمین خواب. من کمی خواب و بیدار.
مامانم، در بالکنی بیرون اتاق من، ایستاده رو بروی در و مشغول شنیدن نوای "بی تو ای صاحب زمان" مقدم.
شوهرم، خواب روی تخت های بالکنی روبروی پذیرایی پایین حیاط و رینگتون بیداری اش برای نماز صبح در حال پخش.
گربه ها، مشغول دعوا روی سقف دستشویی، برای یک لقمه استخوان بلدرچین؛ پسماندهای کباب دیشب.
که ناگهان یکی از گربه ها جیغ وحشتناکی کشید.
من در خواب فکر کردم یا حس کردم که گربه از بالای سرم پرید.
جیغ بلندی کشیدم و بلند شدم.
حس کردم گربه کنارم است. داد می زدم و با چشمان بسته روی گربه افتادم. پشمالویی اش را حس می کردم.
مادرم سریع آمد توی اتاق. منتظر بودم به کمکم بیاید تا گربه را بیشتر بزنم.
با فریاد های او چشمانم را کمی باز کردم. باورم نمی شد. داشتم دخترم را له می کردم و شاید خفه. یکی از پاهایم را روی پاهایش فیکس کرده بودم و دستهایم داشت بدنش را فشار می داد.
انگار تازه متوجه جیغ های او شدم.
سریع خودم را کنار کشیدم و سعی کردم آرامش کنم و دوباره بخوابانمش.
قلبم تا مدت زیادی در حال تپیدن بود. تپیدن که نه! کنده شدن.
فردایش لب پایینی ام درد می کرد. انقدر سفت گازش گرفته بودم که یکی دو روز درد داشت.
و اما یک نکته در مورد سکانس پایانی. اگر این سکانس در پایان فیلم ذهن شما را به خود مشغول کرده، من دو فرضیه جالب دارم که می تواند آدم را از شر سرگیجه ای که نولان ایجاد کرده رهایی بدهد. اول این که کاپ (دی کاپریو) در عالم واقعی آنقدر مشغله داشته است که هیچ وقت درست و حسابی فرفرهاش را نچرخاند! دوم اینکه تمام ماجراهایی که در فیلم دیدیم زاییده تخیل او در یک بعد از ظهر که کنار دختر و پسر و (مایکل کین) بودهاست، میباشد.
امسال ماه رمضان برای کار شوهرم، به همراه چند تا از دوستاش آمدیم ارومیه. شهری که از اذان صبح تا اذان مغرب ۱۶ ساعت و ۵۹ دقیقه طول روزهداری اش طول میکشد.
ما خانم ها با هم غذا درست میکنیم و فیلم میبینیم و یکی مون درس میخونه و دیگری با گوشیش بازی میکنه و منم مشغول کارای خودم و اون یکی هم خونه رو مرتب میکنه و بعدش پای قرآن تلویزیون قرآنش رو ختم میکنه و بچه ها رو هم وقتی که مردها جلسه ندارند، پاس میدیم اونور.
حالا من چی کار میکنم؟ کتاب زالودرمانی نوشته مت ایساک و رساله دلاکیه رو تموم کردم و حس و حال عبادت هم گرفتم (گوش شیطون کر) کمتر به اینترنت سر میزنم و کتاب عقلانیت و آینده توسعه یافتگی در ایران، نوشته محمود سریع القلم رو هم تورق میکنم.
یاد سفر مراوه تپه، شهریور پارسال افتادم... چقدر وحشتناک بود. چقدر بد گذشت. تعداد ما خانم ها زیاد بود و اسکان کوچیکی داشتیم. مردها هم دست کمی از ما نداشتند ولی وجود دو سه تا نخاله بیادب و بی نزاکت و بیمسئولیت موقعیت رو از اونی که بود سختتر کرده بود. سفر ما به استان گلستان ۵ یا ۶ روز بیشتر طول نکشید اما نابود شدیم؛ جسماً و روحاً. اینکه میگم جسماً به خاطر نشستن سه نفر و نصفی توی پراید برای ۲۰ ساعت ناقابل در راه برگشت و خوردن غذاهای بیکیفیت بود و روحاً به خاطر اون دلقک های بی تربیت. گرچه تو همین سفر ارومیه، هما و ریحانه منو کتک زدن (صد البته شوخی بود اما من بدم میاد، برای همین مقابله به مثل نکردم) اما برام قابل تحمل تر از کارای اون روانیها بود.
الان ۱۰ روزی هست که ارومیه ایم و قراره ده روز دیگه هم باشیم اما میخندیم و شوخی میکنیم و خوش میگذره. با هم همکاری میکنیم و وضعیت هم رو درک میکنیم. بچههامون با هم دعوا میکنند ولی ما به شیرین کاریهایشان میخندیم و خلاصه خوش میگذره!
من و سیگار؟؟؟ اصلا همه میدونن من چقدر از سیگار و قلیون و ... بیزارم، یعنی متنفرم، همه میدونن. یعنی شده لبم خورده به قلیون حالم بد شده.... اما...
امروز سوم ماه رمضون؛ در راه منزل یکی از دوستان به صرف افطار و شام.
از درد دندون بی عقلی داشتم هلاک میشدم. شوهرم میگفت "بریم خونه، عنبر نسارا دود بدیم خوب میشه. فردا هم بریم دندون پزشکی."
ولی وقتی خیلی اه و ناله کردم گفت "سیگار هم خوبه ها!"
من فقط به شوخی سر ماجرا رو گرفتم تا سر به سرش بذارم ولی اون جدی گرفته بود. (من به خاطر بچه نمیتونم روزه بگیرم)
وایسادیم کنار سوپری و رفت چند تا نخ خرید. فندک هم که تو داشبرد بود.
وقتی شروع کرد به توضیح دادن که چجوری باید استفادش کنم، دیدم این بشر واقعا میخواد منو از راه به در کنه... داد و بیداد که "تو خجالت نمیکشی؟ تو روز روشن داری به من سیگار کشیدن رو جدی جدی یاد میدی! اگه به بابام نگفتم!!!" (حالا خوبه بابای خودم هم گرفتار دخانیاته! احتمالا اگر بهش هم بگم، میگه: حالا که چیزی نشده؛ نیتش خیر بوده!)
گفت "مسخره کردی منو! و ..."
بعد تو دلم به این فکر کردم که بذار امتحان کنم. مطمئنم هیچ کدوم از دوستام این کار خفن رو امتحان نکردن. به این فکر کردم که باید سیگار اول رو امتحان کنم، پاستوریزه بازی بسه، چطور میتونم بگم چیزی بده در حالی که اونو تجربه نکردم (استدلال های مسخره) یاد این افتادم که ۱۰۰ صفحه اقلا کتاب خوندم در مورد سیگار. حالا ترک سیگار به کنار... اسم کتابه هم بود: سیگار اول یا دوم!!! (یادم نمیاد)
همون جا تو ماشین، فاطمه زهرا هم خواب، بغلم بود، سرمو خم کردم و فندک رو توی دستی که باهاش بچه رو بغل گرفته بودم روشن کردم و سیگار رو آتیش زدم. شوهرم هم که تو اون لحظه فقط داشت با هول و ولا میگفت "صبر کن بزنم بغل..."
همش منتظر بودم آسمون به زمین بیاد ولی نیومد. سیگاره روشن شد و البته خوب دودش رو تو دهنم نداده بودم چون اولش بلد نبودم. برای همین تو اون لحظه که فقط سیگار روشن رو لبام بود داد زدم "وای خیلی باحاله! خیلی کلاس داره. من میخوام سیگاری شم" البته حس میکردم سیگار KENT خیلی کلفته و همچین باکلاس هم نیست.
اما پک دوم رو که زدم دود تو دهنم رفت و تو آینه بغل ماشین خودم رو نگاه کردم و دیدم دود از دهنم بیرون اومد. با شوق گفتم "اِ دود اومد!" اما یه ذره بدم اومد. بعدش هم زبونم سوخت و تلخ شد. یاد همه مضرات سیگار افتادم.
پرتش کردم بیرون.
شوهرم با تعجب کامل گفت "چرا نکشیدیش؟ چرا سیگارو حروم کردی؟" گفتم "زبونم سوخت." اونم گفت "اولش اینطوریه!" (نمیدونم این بشر چرا اینقدر اطلاعاتش کامله) بعدش هم گفتم دهنم رو بو کنه نکنه جلو خانمها همین یه ذره آبروم هم بره. بو نداشت.
خلاصه بعد از این ماجرا وایسادیم مغازه لباس بچه فروشی و رفتم هم واسه محمدصدرا یه شلوار پیشبندی لی خریدم هم برای فاطمه زهرا یه لباس خوشگل، پیرهن حریر سبز و صورتی و جوراب شلواری صورتی...
حیف نباشه مامان فاطمهزهرا سیگاری شه؟
چندتا نکته: دست محافظ رئیس جمهور روی اسلحه اش. صدای گرفته و نفسی که بر نمی آید. مقایسه آوار برداری پلاسکو با این معدن. مقایسه کشته شدگان.
و سکوتی که در رسانه های حامی دولت حکم فرماست...
مدت زمان: 4 دقیقه 14 ثانیه
به مناسبت روز کارگر:
فانتزی بازیافت و حفظ محیط زیست حال من رو به هم میزنه.
۱- نمیدونم چرا اصرار دارند که ما باید بازیافت کنیم؟ وقتی کارخونه لبنیاتی دو مثقال کره رو تو یک مثقال پلاستیک ریخته، من باید به فکر جمع کردن مثقال مثقال پلاستیکهای اون امّ الفساد باشم؟
چرا دولت ما برای این کارخانه ها مالیات سنگین نمیبره؟ چرا قوانین مالیاتی در ایران جدی نیست؟ چرا مالیات رو نمیگیرند؟
نمیدونم چرا اصرار دارند که "ما" باید بازیافت کنیم؟ خب اگه راست میگین جلوی اون کارخانهی زبالهساز رو بگیرید.
۲- حالا این وسط یه عده پولدار شکم سیر میشینن با آت و آشغال اثر هنری درست میکنن و نمایشگاه میزنن و حال میکنن که دارن فانتزی "حفظ محیط زیست از طریق خلاقیت" رو توی پاچه مردم میکنند. بعد یه عده دیگه "ژست فرهیخته گرفته" برای این هنرمندا کف میزنن...
۳- نمیدونم چرا اصرار دارند که "ما" باید بازیافت کنیم؟
کار کردن برای آدم ها آرزو شده. میدونی یعنی چی؟ یعنی خونه گرونه، زمین گرونه، مغازه گرونه. همهچی گرونه. اجاره هاشون هم گرونه. واسه اون بدبختی که میخواد کار کنه هیچ شانسی وجود نداره. اونم کسی که صبح که بیدار میشه نمیدونه تا شب شکمش سیر میشه یا نه! نمیتونه یه ویتامینه یا فلافلی بزنه چون یه ذره هم پول نداره. چه برسه به اینکه بخواد یه کسب و کار کوچیک راه بندازه! بانک ها هم برای این آدم ها وام نداره. وامش رو به "غولمشتری پولدارشون" دادن.
وقتی آدمها نتونن یه کسب و کار کوچیک راه بندازن و تولیدکنندگان غولآسا تمام سوراخ سمبهها رو پر کنند، نتیجه این میشه که بیکاران زیاد میشن.
من قبلا فکر میکردم خوردن مکدونالد برای این خوب نیست که به اسرائیل کمک میشه و پولی که من میدم گلوله میشه و میره توی قلب یه بچه فلسطینی. اما حتی اگر خودم رو هم گول بزنم که این اتفاق با پولم نمیافته، نمیتونم خودم رو قانع کنم که پولم باعث بیکار شدن یه عده آدم بیچاره نمیشه.
مک دونالد توی هر کشوری که بره، مردم اونجا فقیر میشن... حتی آمریکا.
کار کردن برای آدم ها آرزو شده! حالا میفهمی چرا؟
فانتزی بازیافت و حفظ محیط زیست هم سرش تو گور...
هشدار: بهتر است با روح و روان خود بازی نکنید و این پست را نخوانید. این پست صرفا برای دل بلاگر نوشته شده است.
خب چرا یه زنگ به ما نزدی؟ تو که میدونستی ما میدونیم که گوشیت خاموشه! اصلا مگه از وقتی از در خونه خارج شدی که بری مسجد دیگه به تلفنت جواب دادی؟ قبل از اذان صبح که معتکف نشده بودی! دو دفعه بهت زنگ زدم! جواب دادی ببینی چه مرگمه؟ چرا تو طول این سه روز خودت زنگ نزدی؟ یه لحظه اون لعنتی ات رو روشن میکردی و یه خبر از خودت به ما میدادی. خدا میدونه فردای روزی که رفتی به شوهرم گفتم:"چقدر دلم براش تنگ شده. کاش یه زنگ میزد!" چرا انتظار داری سه روز تمام بهمون بیمحلی کرده باشی، طوری که ماها برات شعر "بذار تو حال خودم باشم! نه نمیخوام باشم" تتلو رو بخونیم. بعد هم روز سوم به محض گفتن اذان مغرب بهت زنگ بزنیم و قربون صدقهات بریم؟ خب با این همه فوران احساسات تو(!) منم چشمهی احساسم خشک میشه دیگه! مامان خسته نشدی اینقدر برای خودت روضه خوندی؟ چرا یه وقتایی منو آدم حساب میکنی مثل وقتی که میخوای بری اعتکاف و پسرات رو بهم بسپری و بعد یه وقتایی آدم حسابم نمیکنی! صدامو نمیشنوی! کی ها؟؟؟مثل همین امشب، وقتی لبتاپتو ازم گرفتی و مودم رو هم خاموش کردی! غیر از این مورد بگم؟؟ وقتی که دارم با هیجان از احساساتم حرف میزنم. از آرزوهام حرف میزنم. از کتابی که خوندم. فیلمی که دیدم. کلاسی که رفتم.
مامان! مامان! تو خودت علاقه ای به احساسات من نداری! الان هم فقط چون توی قرنطینه بودی حالت بد شده. شاهدش هم همینه که ساعت یازده و نیم میبینم که رفتارات عادی شده. یادته وقتی داشتی خداحافظی میکردی دوست نداشتم بری؟ دوست نداشتم خدافظی کنم. اما تو توی چشمای آدم نگاه نمیکنی و زودی دلت میخواد فلنگ رو ببندی! دوست نداری بغلت کنم. از بس شوق عبادت داری! آخه تو چجور مومن و مذهبیای هستی؟
مامان! تو حتی نمیذاری من با کسی توی خونه شما حرف بزنم. با بابام که حرف میزنم گاهی آنچنان میزنی توی ذوق آدم. انتظار داری خفه شم (اشک میریزم) مامان نمیدونی این مدت که نبودی چقدر من و مهدی باهم خوب بودیم. ما اصلا مشکلی با هم نداشتیم. کاش میذاشتی من و مهدی باهم یه رابطهی طبیعی داشته باشیم...
مامان! حالم از این همه سفت و سختی بیخود و بیجهت و دگمی و بیاحساسی چند خادم جوان و خشک مغز به هم خورد.
حتی حالم از مسجد جمکران هم به هم خورد.
مامان! تو هم جوان بودی مثل اینها بودی؟ فکر کنم بچه بودم فقط بابا برایم شعر "دختری دارم شاه نداره" را میخواند. تو نه تنها از شعر، بلکه از موسیقی و سینما هم بدت میآمد. تازگی ها رضا دارد کمی تو را تغییر میدهد. دمش گرم. من که هر وقت به تو گفتم فلان فیلم چقدر مضمون خوبی دارد، با شک و تردید به صحت کلامم، موضوع را عوض کردی. در مقابل هر وقت درمورد یک چیز خوب حرف زدی یا انتظار داشتی با شوق و ذوق از آن استقبال کنم یا اینکه فکر میکردی من به بلوغ کافی برای درک آنچه تو از آن دم میزنی، نرسیده ام.
مامان! چرا؟
من که همیشه به تو چشم گفتهام. حداقل از دو تا پسرت بیشتر چشم گفتهام اما اکثرا مغضوب تو بوده ام. امشب این همه گله کردی به منی که مسئولیتم را دوچندان کردهبودی ولی به رضاجانت زنگ میزنی و دلم تنگت شده، نثارش میکنی؟
فکر نمیکنی من هم اگر بیشتر ولی کمتر از او محتاج محبت تو نیستم؟ (اشک میریزم)
مامان! بعد از نیم ساعت یک ساعت شکایت و گله، میگویی: "البته همین که خیالم را از بابت خانه و بچهها راحت کردی خودش کلی بود!" و بعد برای جبران این محبت من میگویی: "من هم حاضرم فاطمهزهرا را نگه دارم تا تو به علایق خودت برسی"
مامان جان! ممنون. اولا من خیالم راحت نمیشود که بیشتر از یک ساعت بچهام را حتی پیش تو بگذارم. نه اینکه بهت اعتماد ندارم. نه! چون باید باشم. چون حضور من مهم است. چون بچهام میشود مثل خودم: پر از کمبود محبت.
ثانیا چرا میخواهی معامله کنی؟ وظیفهام بود هرچه که برایت کردم. قابلت را نداشت.
ولی کاش فضایی را مهیا میکردی که حرف دلم را می توانستم رودررو بهت بزنم. نه اینکه نگران دعوا و قهرت باشم. مامان! کاش میذاشتی بغلت کنم و تو هم با عشق فشارم میدادی به سینهات. مامان! چرا؟
پ.ن: نمیدونم چه اتفاق عجیبی افتاد که امروز صبح، وقتی که میخواست بیدارم کنه که بیام کلاس ** و منم خوابآلو خوابآلو داشتم جوابش رو میدادم که نمیآم، وقتی ناامید شد از اومدنم، بوسم کرد... مثل مادری که دختر هفت سالهاش رو میبوسه! ازش بعید بود!
نزدیک انتخابات داریم میشیم.
منم خیلی جدی دارم تحلیل ها رو میخونم و میشنوم. و خدا میدونه چه کارای مسخرهای که برای فهمیدن تحلیل ها نکردهام!
امسال بنا دارم برعکس دوره قبل، اسم کاندید منتخبم رو به کسی نگم و به قول معروف علنی اش نکنم.
اما یه چیز مهمتر اینه که دارم تلاش میکنم خانوادهام و شوهرم خیلی از این پیگیریها و رصدهام باخبر نشن. دلم میخواد جو خانواده آروم بمونه.
سیاست مدارها میان و میرن ولی من میمونم و حرص و جوشهایی که خوردم و بحثهای بیهودهای که کردهام.
شما هم موافقید؟
خدای بزرگ، من توبه میکنم از ناسپاسی.
امشب دوباره تلنگر خوردم از تو. ممنونم از تو.
چقدر به من نمایاندی فقر و مشکلات مردم را تا بفهمم چهقدر حالم خوب است!؟
حی زین العابدین دمشق
حلبی آباد کنار جمکران
خانههای کلنگی کنار حرم بانو معصومه س___ آدمهایی که فقط نفس میکشند
خانههای از جنگ ویران شده___ آواره ها
زنی در به درِ یک قران پول، با یک شوهر جانباز، مطرود حتی از بنیاد شهید
بچه های محروم از درس، آینده، اعتبار
خدایا ببخش... من اصلا نمیدانم، نمیفهمم روی چه حسابی به من عطا کردی؟
خدایا ببخش... چطور میتوانم تو را شکر کنم؟
خدایا ببخش... که جنبه ندارم! باید حتما کیف و کفشم فلان و بهمان باشد! باید مانتو ام با روسری ست باشد! باید همه چیزم چنین و چنان باشد! چون... باید مطابق شان و منزلتم باشد!
خدایا به من بنما.... رسالتم را!
*
چقدر امشب به این فکر کردم چگونه میتوان دنیا را از این بدبختیها نجات داد. چرا به نتیجه ای نمیرسم؟؟؟
قبلا که اینترنت نبود، بازار روزنامه و اخبار TV و مجله و هفتهنامه مثل چای داغ و لبسوز بود.
وقتی اینترنت اومد یه ذره از دهن سوزی این بالایی ها کم شد ولی همچنان داغ بودند.
وقتی که شبکههای مجازی مثل تلگرام و اینستاگرام بین مردم خیلی مستقبل شد (یعنی استقبال شد ازشون) دیگه اساسا بعضی از اینها دارند کارکرد خودشون رو از دست میدن. مثل اخبار شبکه یک که روز به روز بیمزه تر و یختر میشه.
این روزها همه اخبار رو به سرعت نور جابهجا میکنند. و به سرعت صوت اون رو نقد و تحلیل و بررسی میکنند.
این روزها "خیلیها" که بلد بودند بنویسند یا حرف بزنند ولی از یک تریبون درست و درمان محروم بودهاند؛ حالا میتوانند حرفشان را به گوش چندk آدم برسانند. لااقل از هیچی بهتر است. حتی میبینیم بعضی از این "خیلیها" از قضاوت شدن و فحش خوردن نالان اند؛ اما باز هم مینویسند. چون اگر از این شنیده شدن ناراضی بودند، بساطشان را تا الان صد بار جمع کرده بودند.
در بازار داغ خبر هم، چه خبر مذکور سیاسی باشد چه اجتماعی چه اقتصادی و چه فرهنگی و هنری و چه مذهبی، همه چیز به یک مساله برگردانده می شود. توجه کنید: برگردانده میشود: سیاست.
و این همان سیاست زدگی است.
اما ننوشتم که نقد سیاست زدگی بکنم. فی الواقع کمی طفره رفتم. نوشتم که نقد حرفزدگی بکنم. (الان میتوان انتقاد کرد که تو همین الان هم دچار حرفزدگی هستی).
آره. من حس میکنم حالا با پدیدهی جدیدی روبرو شدهایم: حرفزدگی
کشف جدید من در پی خواندن و شنیدن های بسیار درمورد سید مرتضی آوینی اتفاق افتاد.
در اینستاگرام و تلگرام و تلویزیون و روزنامه و مجله؛ افراد بسیاری صفحات خود را پر کردند از حرف و حرف و حرف درمورد وی اما دریغ از درک واقعیت. چه از طرف گوینده چه شنونده.
مگر چند جمله از سخنان سید مرتضی آوینی را بازنشر کردید که اینقدر ادعای شناساندن آوینی را به ملت دارید؟
ما دو سه خط میخوانیم و دو جمله میشنویم و سپس چندرغاز دریافتیمان را با تصورات دیگرمان قاطی پاتی میکنیم و یک چیز وهم آلودی تولید میکنیم و زندگیمان را با همین وهمیّات ادامه میدهیم. بدتر اینکه وهم زده هستیم و نمیدانیم و وهمیّات یک عده وهمزده دیگر را هم چشمبسته و ذیل این پندار غلط: "نظر هرکسی محترم است" قبول میکنیم.
حرفزدگی یعنی دلمان میخواهد حرف بزنیم. بیربط و باربط.
حرفزدگی یعنی سکوت هیچ معنایی ندارد و هیچ جایگاهی ندارد و هیچ فایدهای برای انسان ندارد.
حرفزدگی یعنی خالی کردن حرفها از فکر.
+در مهمانی زیارت قبولی پدربزرگ و مادربزرگم، همهی بزرگان فامیل نشسته بودند. گوش کردم دیدم مرد گندهی سی ساله دارد درمورد کور بودن خفاش سخنرانی میکند.
آخه ضرورت داره؟
+امشب مامان رفت اعتکاف. من ماندم و نگهداری از دو پسر رشیدش.
بهش میگم: رفتی بهشت و من رو گذاشتی تو جهنم. اما معلومه خدا دوستم داشته چون میخواد من جهنمم رو تو همین دنیا بکشم.
_ میتونی اینطور نگاه کنی به قضیه. میتونی اینطور هم ببینی که الان تو داری رشد اصلی رو میکنی. تو داری عبادت واقعی رو میکنی...
_ (با لحن صدای شهید آوینی) پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند. اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
++امشب جاریجان گفت: که راستی اینستاگرامت رو داری هنوز؟
_آره ولی پرایوتش کردم که کم کم خلوت شه و ببندمش.
_ راستی ریپورت شده بودی. نه؟
_ آره. اصلا از همینه اینستاگرام بدم میاد. واسه چی باید بتونن آدم رو ریپورت کنن. به اونا چه ربطی داره من چی پست کردم. این همه پیج مبتذل. هیچ کدوم ریپورت نمیشن. فقط مال من؟. راستی چطور شده بود پیجم؟
_ دیگه نمیتونستم لایکت کنم.
_ آره. یادته؟ بعد اون پست فوت هاشمی رفسنجانی بود.
_ کی بودن اینایی که ریپورتت کردن؟ ********** بودن؟
_ نه بابا. ******* ***** بودن... آخه اونا!!!!
+++امشب بعد از یک نشست خبری کذایی دلم هوس یک ریپورت کرده:
رو*** که نیست. سنگ پای قزوینه!