روزِ چهارمِ نبودن
چهارشنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۴۳ ب.ظ
صبح دو دقیقه بعد از طلوع آفتاب بیدار شدم. داغون. بدندرد. گردن درد. اعصابِ خرد. همه بیدار شده بودند و آماده میشدند. بابا برای دانشگاهش. بقیه برای بیمارستان و عملِ جراحیِ مامانزهرا.
مامانزهرا به مامانم گفت: دخترت هم که پا نشد نماز بخونه.
دایی که دیشب اومده بود خونمون گفت: بنده خدا ساعت دو بچهش رو برد دستشویی!
دیشب واقعا وحشتناک خوابیدم. دمِ دایی گرم...
ولی همونطوری که تو تاریکی اتاق نشسته بودم، گریه ام گرفت.
چند دقیقه بعد که داشتند میرفتند به زور خودم رو روبراه کردم و رفتم ازشون خداحافظی کردم.
و روزم خراب شد. همه هم که رفته بودند... ظهر گریه کردم دوباره.
بعدش رفتم خونه همسایهمون. چون میدونست مامانم نیست حسابی اصرار کرد و منم رفتم. بعد از اونجا یه راست رفتم خونه خودم تا به گلم آب بدم و خبری از همسایهها بگیرم. همسایه بالایی هم داشت میرفت کربلا. صدباره دلم گرفت.
بعد اومدم خونه نشستم و از خستگی خوابم برد.
بیدار که شدم پدرشوهرم زنگ زد و گفت همسر زنگ زده بهشون و گفته جمعه شب میرسه تهران.
وقتی این خبرِ بد رو داد عصبانی شدم. اما فقط گفتم: "قرار بود امروز برگرده که!" جواب این بود که فقط همین رو گفت... و هیچ کس با من همدردی نکرد.
سه باره گریه کردم.
دقیقا هر ۵ ساعت.
میدونم مصطفی داره چیکار میکنه. از سیدمهدیاینا جدا نشده و داره تو رتق و فق خانوادهاش کمکشون میکنه.
امروز یه عالمه گفتم: اشتباه کردم بهش اجازه دادم که بره.
بهم گفته بود که چهارشنبه برمیگرده. شاید حتی زودتر.
ولی چرا! آخه چرا!؟
نماز مغربم رو که داشتم میخوندم یه حسی بهم میگفت: نگران نباش. تو به همهی خواستههات میرسی. این روزای سخت میگذره.
نماز عشام که داشت تموم میشد مامانم زنگ زد و فاطمهزهرا هم داشت بهش گزارش میداد. نمازم که تموم شد گوشی رو گرفتم. مامان گفت به بابات میگم بره براتون غذا بخره. از کجا و چی بخره؟ منم گفتم از GOOD FOOD شاورما بگیره.
آخرشم وسط تعریف کردنِ ماوقعِ امروز، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زهر خودم رو ریختم و گریهام گرفت و گفتم: اشتباه کردم که به حرفت گوش دادم و اجازه دادم شوهرم بره. اونم اصلا دلش برای من نمیسوزه. قرار بود زود برگرده....
بعدشم مامانم ناراحت شد و گفت: آخی...
گفتم: دلسوزیت رو نمیخوام.
قطع کردم و رفتم آب و خرما خوردم و به خودم مسلط شدم و بعدش دوباره به مامان زنگ زدم و عذرخواهی کردم. گفتم مشاعرم دیگه کار نمیکنه. بالاخونهام تعطیل شده...
و اینبار مامان واقعا همدردی کرد باهام. جزء معدود دفعات همدردی مامان با من بود.
الان بابا داره برمیگرده. غذا بگیریم بریم پارک. بلکه این بچهها دلشون باز بشه. ولی بدون مامان صفا نداره. کاش همراهمون بود.
۹۸/۰۷/۱۷
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.