صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اربعین حسینی» ثبت شده است

این مطلب خیلی طولانی هست ولی با اطمینان می‌تونم بگم که اگر نخونید شاید هیچ‌وقت پشیمون نشید چون اصلا نمی‌دونستید در مورد چی هست. پس چطور پشیمون بشید؟ اما اگر بخونید یه روزی میاد که میگید: "این صالحه هم علم غیب داشت... از کجا می دونست که قراره این طوری بشه؟"
توی همون پستی که میلاد دخانچی گزارش اربعینش رو در اینستاگرام نوشته بود، به این نکات هم اشاره کرده بود که دولت عراق برای برگزاری مراسم اربعین هیچ برنامه‌ای نداره و ازش تعبیر کرده بود به "فقدان استیت مرکزی". اینکه اداره کنندگان مراسم، عشیره‌ها و خاندان‌های بزرگ هستند. البته من این رو کاملا قبول ندارم. به نظرم چیزی فراتر از فرهنگ قبیله‌ای باعث میشه عراقی‌ها فرهنگ میزبانی اربعین حسینی رو داشته باشند. اما نکته‌ی جالبی که آقای دخانچی بهش اشاره کرده بودند، این بود که چقدر ما ایرانی‌ها ذیل فرهنگ اربعین، به فکر تمدن سازی هستیم...
خوندن پست ایشون + ماجرای ایستگاهی که همسرم برای پیاده‌روی جاماندگان اربعین درست کردند، باعث شد که یک چالش فکری برام ایجاد بشه. به نظر شما الگوی درستِ میزبانی در اربعین چیه؟ یا به عبارتی کدام الگو باعث میشه ما در ترازِ مسلمانانِ تمدن‌ساز قرار بگیریم؟
اول بذارید بگم که شوهرم برای این ایستگاهِ موکب‌گونه چه کرد. اول پیامک زد و در فضای مجازی اطلاع‌رسانی کرد و تقاضای کمک مالی کرد. در مسجدی هم که به تازگی امام جماعتش شده اعلام کرد و گرچه مسجد پولداری دارند اما خودِ مسجد حاضر نبود از صندوق خودش چیزی بده. شوهرم هم بنا نداشت به خاطر این مساله پیرمردهایی که جد اندر جد صاحابِ مسجدند رو حساس کنه... در نتیجه به کمک‌های مردمی اکتفا کرد. نزدیک ۱۰-۱۲ تا گونی سیب‌زمینی خرید و برد خونه مامانش. اونجا سیب‌زمینی ها رو تو حیاط شستند. یه مقدارش رو هم بین همسایه ها پخش کردند و همه ی محل برای کمک به نذری اربعین امام بسیج شدند. بعدش سیب‌زمینی‌های خرد شده که توی آب بودند رو با وانت بردند ایستگاه.... همه ی این کارا هم روز قبل اربعین انجام شد و از صبح اربعین شروع کردند به سرخ کردن و پخش کردن. شوهرم میگفت ایستگاهِ ما جزو معدود ایستگاه‌هایی بود که صف داشت و این یعنی همین ایده ساده چقدر طرفدار داشت!
اما اسمِ ایستگاهشون فکر می کنید چی بود؟ به اسمِ مسجد بود. مسجدی که حاضر نشده بود یه هزار تومنی کمک این ماجرا کنه اما شوهرم اصرار داشته که به اسم مسجد باشه چون معتقد بود سال بعد و سال‌های بعد، مسجدی‌ها نمی تونند جلوی این سیلِ عاشقان امام بایستند و بلاخره تسلیم می شن :)
حالا برگردیم به صحبت خودم. چیزی که من با مطالعاتم فهمیدم اینه که در سیره پیامبر، مسجد یعنی همه چیز. مسجد یعنی محلِ عبادت. مسجد یعنی محل آموزش. مسجد یعنی محل تربیت. مسجد یعنی محلِ قضاوت. مسجد یعنی محل شور و مشورت. مسجد یعنی سنگر فرماندهی جنگ. مسجد یعنی قرارِ هیئت. مسجد اینطوری اینقدر قدرتمند میشه که با یک اشاره می تونه یه عالمه نیرو بسیج کنه. به خط کنه... بفرسته به محلِ نیاز...
ما از اول انقلاب تا الان از همین کم‌توجهی به مسجد خیلی لطمه خوردیم. من حتی با حسینیه هم موافق نیستم. این کارکردهایی که گفتم رو فقط مسجد داره...
حالا برگردیم به بحث. قرار بود ببینیم الگوی ترازِ میزبانی از زوار اربعین در راستای ایجاد تمدن بزرگ اسلامی چیه؟ به نظر من ساماندهیِ پذیرایی از این حجم از زوار جز زیر لوای مسجد امکان‌پذیر نیست. هر شهر ده‌ها مسجد داره و هر مسجد می تونه یه ورِ ماجرا رو بگیره. مسجد‌ها با هم هماهنگ میشن و اینطوری نظمِ مراسم در سطح کلان صدها برابر میشه. در واقع یه شبکه عنکبوتیِ بسیار قدرتمند و وسیع ایجاد میشه که اثراتِ مثبتِ زیادی داره که در بیان نمی‌گنجه. یکیش اینه که مردم برای اینکه از تحولاتِ جامعه و محله‌شون عقب نمونند، بیشتر به مسجد سر می‌زنند و تمایل جوانان به دین و عبادت هم خیلی بیشتر میشه. به هر صورت فضای مسجد یه فضای دوست داشتنی و ملکوتی هست. مکان پرواز ملائک... خودِ من به شخصه همیشه به محض ورود به مسجد احساس بی‌نظیری داشتم. مشکلِ من برای مسجد رفتن همیشه  نداشتنِ انگیزه کافی بوده و یه عده آدمِ کج فهمِ متکبر که عادت داشتند و دارند که جوان‌ترها رو از مسجد زده کنند. البته در این بین خودِ روحانیت و نیز سازمان امور مساجد کم مقصر نبودند و نیستند که هیچ‌وقت نقش کلیدی خودشون رو آن طور که باید و شاید متوجه نشدند.
مسجد، پایگاه مشترک همه‌ی مسلمانان فارغ از هر جناح و قومیتی هست. حتی اگر یک مسجد متعلق به یک جماعت خاص باشه، باز هم درش به روی همه بازه. پس ایران و غیر ایران نداره. در ترازِ تمدن سازی هست. حالا شما اگر مکان دیگه ای رو به این منظور سراغ دارید، بفرمایید بگید. بسم الله!
۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ مهر ۹۸ ، ۱۳:۴۰
صالحه
دیشب رفتم اینستاگرام. صفحه میلاد دخانچی. یه گزارش تصویری از سفر اربعینش گذاشته بود... اولین تصویر، ترمینال جدید فرودگاه امام خمینی به نام "سلام" بود و در موردش اینطور نوشته بود: "ترمینال سلام علیرغم اینکه به تازگی به بهره‌برداری رسیده است، در بی‌هویتی و فاجعه‌بار بودن در دیزاین دست کمی از فرودگاه امام ندارد."
من می‌خوام این بخش رو به مطلب "انزوای مومنانه" ربط بدم.
نظر شما چیه؟
فکر نمی‌کنید ساخت این ترمینال و هدایت مذهبی‌ها به یک مکان دیگر، منزوی کردنِ مذهبی‌ها و مذهب است؟ 
فکر نمی‌کنید بیرون کشیدن قشری که انگیزه‌های الهی اون‌ها رو به فرودگاه کشونده، از دلِ سفرهای عادی و روزمره مردم، منزوی کردنِ اونهاست؟
فکر نمی‌کنید لیبرال‌ها و سرمایه‌دارها از این انزوا سود می‌برند؟
اگر فکر می‌کنید شرایط با ورود ۵ تا خانواده مذهبی به فرودگاه، به نفع مذهبی‌ها تغییر نمی‌کنه، سخت در اشتباهید. حال اینکه به خاطر اربعین ۵ خانواده که نه... صدها خانواده مذهبی در ترمینال یک و دو تجمع کرده بودند.
اون‌ها می‌ترسند. شاید حتی از اینکه یه ژاپنی که برای سرمایه‌گزاری وارد ایران شده با جماعتی از قشر مذهبی روبرو بشه هم می‌ترسند...
حالا یه سوال دیگه: به نظر شما نقش خودِ مذهبی‌ها در این انزوا چی بوده؟
اول ما منزوی شدیم یا اول اونا ما رو منزوی کردند؟

پ.ن: یه عده کامنت گذاشته بودند ذیل پست دخانچی که این بدترین گزارشی بود که از اربعین خونده بودیم. 
یکی نیست بگه چرا انتظار دارید کسی که بیشتر از ۱۰ ساله داره در مورد فرهنگ و حکمرانی و ... فکر می‌کنه و مطالعه می‌کنه و درسش رو خونده و دکترا گرفته، مثل شما فکر کنه؟ 
به اهل علم احترام بذاریم :)
۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۳:۵۰
صالحه
دوست داشتم امروز بریم پیاده‌روی جاماندگانِ اربعین. 
با این‌که وقتی مصطفی نبود گفتم من دیگه جاماندگان نمی‌رم و ...
و چند روزه هم هی می‌گم من دیگه اربعین کربلا نمی‌رم و ...
آخه ناراحتم. احساس می‌کنم این همه بی‌توفیقیم به خاطر اینه که یه فرزند ناخلفم... پدرم از دستم ناراحته. یعنی درست فکر می‌کنم؟ نمی‌دونم آیا امام‌حسین(ع) می‌خواد من رو ادب کنه؟ اصلا نمی‌تونم وضعیت خودم رو تحلیل کنم! کمک!!!
گرچه همسر پیامک داده: "ببین جوری جمیت داره میاد ک انگاری تا سبح هس" یعنی وقت نداشته بدون غلط املایی بنویسه :/
همسرم و بچه‌های مسجدشون ایستگاه زدن کنار خیابون اصلی. چند روزه درگیر کارهای ایستگاهه‌. پول جمع کردن برای خرید و مکان ایستگاه و ... 
دیروز هم که کلی کار بود که حوصله تعریفش رو ندارم.
امروز از صبح رفت برای کارهای ایستگاه و الان ساعت یک ظهر هست.
سهم من پشتیبانی ایشون در منزل و شنیدن صدای هلی‌کوپتر‌ها و مداحی موکب‌های بزرگِ خیابونه. 
و با اینکه دوست دارم برم ولی حس می‌کنم به ته‌دیگش هم نمی‌رسیم! تازه همه راهپیمایی‌ها تو ایران صبح تا ظهره! نه بعد از ظهر :( اینجوری دیگه حسِ پیاده‌رویِ واقعی بهم دست نمی‌ده :(
+ این مطلب تکمیل میشه.
+ در مورد مطلب قبل واقعا اصلِ کلامم به حاشیه رفت!!! عنوانِ مطلب خیلی گویاست. احتمالا پی‌نوشت خواهد خورد.

خب همسر اومد... خسته‌ی خسته. و خستگی اون و اذیت‌های زینب و کمی تنبلی از جانب من و همسر دست به دست هم داد که وقتی با کالسکه به خیابان اصلی رسیدیم دیدیم تموووم شده!
خیلی ناراحت شدم. برگشتیم تا با ماشین بریم سمت مسجد. یه ذره بحث کردیم الکی. گفتم بهش همش تقصیر توئه که برای خانواده وقت نمی‌ذاری. اون از سفرت اینم از الان. قبول نمی‌کرد. بعدم بحث رو منحرف کرد که: بهم اقتدا نمی‌کنی؟ از عدالت ساقط شدم؟ منم واقعا حوصله بحث جدید رو نداشتم. ولی واقعا اگر حرف نزنم دونه دونه موهام قراره سفید شه... 
خلاصه تو مسجد اذان رو که گفت، پاشدم نزدیک صف‌های نمازگزارها شدم. بعدش به خودم گفتم: شوهرم به همه خیر می‌رسونه. فقط به من ظلم کرده _البته اگر کرده باشه_ پس اگر نبخشمش عدالتش پَر میشه... بخشیدمش و حداقل به زعم خودم باعث شدم نماز بقیه هم صحیح بشه! (چقدر از خود متشکرم!!! ) ولی نمازی که پشت سرش خوندم بهم چسبید. مدت‌ها بود که به جز نماز صبح، نمازاش رو ندیده بودم. صداش موقع حمد و سوره یه جور خوب‌تری بود... معمولا از نماز‌ خوندن پشت سرِ آخوندِ جوان خوشم نمیاد ولی این بهم چسبید.
بعد از نماز انگار بهش الهام شده بود که بخشیدمش... هرچند بازهم شکایت می‌کردم... ولی می‌دونم... تهِ دلم می‌دونم اگر قرار باشه ناراحت باشم باید اول از دستِ خودم ناراحت باشم و شخصا عذاب وجدان داشته باشم... ولی چیکار کنم. من خیلی ضعیفم. می‌ترسم تک و تنها کالسکه دوقلو رو تو خیابان راه بیاندازم... ضعیفم خدایا... یا ربّ ارحم ضعف بدنی :'(

خب... ناراحتیِ من ادامه پیدا کرد... البته توقع هم ندارم دوستانِ مجردم یا دوستانِ متاهلی که هنوز بچه‌دار نشدند و فارغ‌البال سفر می‌روند و دوستانِ متاهلی که بچه‌های بزرگ دارند، من رو درک کنند. ته دلتون بگید این صالحه چقدر درگیره. چقدر ضعیفه... عیبی نداره. یادم میاد سرِ ماجرایِ اردوجهادیِ عیدِ امسال هم چقدر دخترایِ تازه متاهل‌شده‌ی گروه پزشکی‌مون من رو نواختند ولی آخرش هم من مثل بقیه دوستانِ هم‌گروهیم، کارم رو انجام دادم. گرچه خیلی سختم بود... چنانکه گفتم قبلا.
عیبی نداره. خدا قسمتتون کنه شما هم بچه‌دار بشید و طعمِ سختی‌ها و شیرینی‌هاش رو توامان بچشید.
البته شرایط مشابه خودم رو هیچ‌وقت در میان اطرافیان ندیدم و بعضا در بعضی از کتاب‌های همسران شهدا!!!! شبیه‌ش رو دیدم ولی متاسفانه من اینجوری نیستم که تحمل این شرایطی که بر من گذشت، برام راحت باشه و فراموش کنم و یا بسوزم و بسازم. نمی‌تونم.
بله! تا یه حدی در توانم هست و زورم رو می‌زنم ولی اتفاقاتی که افتاد و کمابیش اینجا نوشتم و صدالبته همه‌چیز قابل گفتن نبوده و نیست، در توانِ من نبود. استرس و خستگی اون روزها هنوز هم برای من باقی مونده. 
آخرش هم به همسر گفتم. یه مداحی از میثم مطیعی رو با گوشیم رو شروع به پخش کردم و اینطوری شروع کردم که گفتم: خودت رو بذار جایِ من. و دوباره براش همه‌چیز رو مرور کردم. همین چیزایی که تو وبلاگم می‌نویسم و اون هیچ‌وقت نمی‌خونه رو گفتم. خیلی آرام... خیلی مهربان... 
آخرش گفت: چیکار کنم که تو استرس نداشته باشی؟‌ می‌خوای بریم محضر تعهد بدم که دیگه اربعین نمی‌رم؟ گفتم به چه دردم می‌خوره؟‌ گفت: سه ماه تا ۶ ماه حبس داره اگر بزنم زیر قولم. گفتم: بووووق! من بدون تو یه روز هم نمی‌تونم تحمل کنم! سه‌ماااه! تا ۶‌ماه بری زندوون؟؟؟ و هر دومون خندیدیم‌ و همسر بازهم کمی حرف زد تا روانِ من رو متقاعد و آرام کنه.
خودش هم می‌دونه. از اربعین برنگشته به فکر هماهنگی اردو‌جهادیه، از اردو برنگشته به فکر اربعین. قرار شد بیشتر ملاحظه من رو بکنه...
امیدوارم بریم به سمت تعادل...

شما هم ببخشید من رو اگه کامتون تلخ میشه... سعی می‌کنم همیشه بعدش از شیرینی‌ها هم بنویسم :)
۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۱۳:۳۳
صالحه
امشب بابا رو رسوندیم فرودگاه امام. 
+ آدم‌ها رو با چشمایِ مظنونم می‌پاییدم. یعنی همشون برای احساسِ تکلیف و شوقِ زیارت و اینا می‌خواستند برن نجف؟ یا برای اربعین‌بازی و اربعین‌گردی؟! 
+ ولی عجب فرودگاه امامی شده بود... سرتاپا اربعینی... از زمانی که فرودگاه ساخته شده تا به حال هیچ‌کس اونجا رو اونجوری ندیده بوده...
+ بعدش رفتیم دیدنِ نسیم‌اینا. پرند، خونه‌ی خواهرشوهرشون تشریف آوردند. آخه من دیگه چقدر التماسش رو کنم بیاد خونمون. یه ذررره _فقط دو ساعت_ حرفیدیم... اصن وقت نشد :|
+ نسیم داره جزوه کودک متعادلِ استاد سلطانی رو می‌خونه.... :( منم می‌خوام! ولی فعلا وقت ندارم :(
+ تا خونه برای همسر فک زدم. ۴۰ دقیقه داشتم مغزش رو شستشو می‌دادم که بره پیج father_of_daughters رو ببینه :) 
البته دروووووغ! این همش ۵ دقیقه از آخر صحبت‌هامون بود. بیشتر اینکه انرژی بیشتری برای تربیت فرزند بذاره. مطالعه کنه. خلاقیت در تربیت از درونش بجوشه و الخ 
یه جمله قصار هم گفتم: 
اینکه هر بار یه چاله رو پر کنیم و بعدش بریم سراغ یه چاله دیگه، بهتر از اینکه که همیشه یه چاه داشته باشیم... 
یه حفره‌ی همیشگی، یعنی یه بحرانِ لاینحل. ولی هر بار که یه مشکل پیش میاد اگر سریع بریم سراغش و حلش کنیم، در آینده هم بچه‌هامون متعادل‌تر خواهند بود چون حداقل در تمام مدت عمرشون دچار یک یا چند بحران نبودند که حفره‌ی شخصیتی براشون ایجاد کنه.
+ همون طور که خوندید، این جمله قصار، تفصیل مطولی داشت. پوزش!
+ من نمی‌دونستم که اینقدر بعضی از مادرها بچه‌هاشون رو تنبیه بدنی می‌کنند! یا مثلا یه ذره حتی... در حدّ وشگون و سفت گرفتن دست و کشیدن دست و گوش و اینا! 
واقعا به خودم افتخار کردم...
+ باید یادم باشه فاطمه‌زهرا خواست بره مهدکودک مرتب حواسم رو جمع کنم که اونجا چی می‌گذره. نکنه بهش مخدر‌های جسمی یا روانی مثل خواب‌آورها یا تلویزیون بیش از حد و ... بدن. یا مثلا تهدید و تنبیه بدنی... باید خیلی اعتمادش رو داشته باشم که همیشه بهم بگه اونجا چه خبره.
+ اینم نمی‌دونستم که چقققدر زیادند مادرهایی که بچه‌هاشون رو در سنین پایین بلانسبت خر فرض می‌کنند و گولشون می‌زنند و وقتی بچه‌، ۵ -۶ ساله میشه پدر و مخصوصا مادر رو ذلّه می‌کنه و اینجاست که والدین و مخصوصا مادر بلانسبت عین خر در گل باقی می‌مونند. واقعا ناراحت‌کننده‌است. ولی این همون قانون کارما (karma) است.
+ به خودم افتخار کردم که از وقتی فاطمه‌زهرا حتی حرف هم نمی‌تونست بزنه، باهاش مثل یک آدم بالغ رفتار کردم. بهش احترام گذاشتم و سعی کردم درکش کنم. مفاهیم رو براش ساده‌سازی کردم و بهش انتقال دادم و در بیشتر موارد او همون چیزی رو انتخاب می‌کرد که من درست می‌دونستم. گرچه نمی‌دونم چقدر کارم در تراز تربیت یک کودکِ متعادل هست ولی فعلا به طور تجربی می‌بینم از رفتار خیلی از مادرها بهتره.
+ صبح ۲۴ مهرماه، مامان و مهدی با هم رفتند مهرآباد به سمت اهواز. بلاخره همه راهی شدند جز من :)
من ساعت ۷ بیدار شدم. ۸ دیگه همسر رفته بود. بچه‌ها هم خواب بودند. افتادم به جون خونه. و فقط جارو زدن و تمیز کردن دو تا پنجره اتاق فاطمه‌زهرا و آشپزخونه ۲ ساعت زمان برد. البته پنجره‌ها از زمان مستاجر قبلی تمیز نشده بودند. محله‌ ما هم خیلی دوده داره... آاای کثیف بودند :| تازه هنوز هم جای کار دارند. چون می‌خوام پرده اتاق فاطمه زهرا رو بزنم تمیزشون کردم. تمیز کردن این خونه خیلی سخته. اگر کسی می‌تونه بهم بگه این آمریکایی‌ها و انگلیسی‌هایی که با وجود چند تا بچه، خونه بزرگ دارند، چجوری خونشون رو تمیز می‌کنند، ممنون میشم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۷
صالحه
به بابا گفتم: تو زندگیم با هر مردی معامله کردم پشیمونم کرد.
گفت: حتی با من؟
گفتم: پدر و دختری که معامله نداره.
گفت: بیا با من معامله کن ببین چجوریه.
گفتم: پدر و دختری معامله نداره.
گفت: اگه تکلیف نبود بدون تو نمی‌اومدم.
گفتم: برگشتی از سفرت هیچ تعریفی نکن.
گفت: حلالمون کن.
گفتم: خودم اشتباه کردم.
گفت: پویا می‌خوام.
گفتم: نیست. دیگه تموم شد.
گفت: پویا!
گفتم: گریه نکن. بسه! بابا برمی‌گرده فردا.
گفت: پویا!
گفتم: تمومش کن. کافیه.
گفت: گلوم درد می‌کنه. آب!
باز‌هم گریه کرد و وقتی بغلش کردم،
گفت: نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
گفتم: من دیگه ناراحت نیستم. من بهت افتخار می‌کنم. شجاع و صبوری. ۵ روز بدون بابات صبر کردی. با خواهرت مهربون بودی. من بهت افتخار‌ می‌کنم.
+ امشب "تنها در برلین" بهانه‌ای شد دوباره به یک زندگی مجاهدانه و آرمانی فکر کنم. 

برگشت.
گفتم: تو این مدت هر رنجی که تو سفر اربعین متحمل می‌شدم رو کشیدم... خیلی سخت بود.
گفتم: همه‌ی این سختی‌های بچه‌داری ۱۰ سال دیگه طول می‌کشه.
گفت: مطمئنی فقط ۱۰ سال؟
گفتم: آره. و بعدش منم می‌تونم مثل تو بشم بذارم و برم به چیزهایی که دوست دارم برسم.
گفت: مگه باید بذاری و بری؟
گفتم: اگه تو این ۱۰ سال بخوای اذیتم کنی...
گفتم: تو فقط تو کارهای خونه کمکم نمی‌کنی، بچه‌ رو نگه‌ نمی‌داری، خریدها رو انجام نمی‌دی. تو رفیقی! خودت با رفیقت رفتی اربعین و منو بدون رفیق گذاشتی.‌.. 
پ.ن: دلم برای نسیمه سادات لک زده. #رفیق

+ امروز از دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آقا، باهام تماس گرفتند و گفتند که تو دوره پذیرفته شدم. پرسیدم: آقای فلانی هم قبول شدند؟ گفتند: چون ایشون در حضورشون تو دوره شک و شبهه وارد کردند، نه!
تلفن رو که قطع کردم، گفتم: یعنی می‌خوام سرم رو بکوبم تو دیوار از دست تو!!! :))
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۱
صالحه
صبح دو دقیقه بعد از طلوع آفتاب بیدار شدم. داغون. بدن‌درد. گردن درد‌. اعصابِ خرد‌. همه بیدار شده بودند و آماده می‌شدند. بابا برای دانشگاهش. بقیه برای بیمارستان و عملِ جراحیِ مامان‌زهرا.
مامان‌زهرا به مامانم گفت: دخترت هم که پا نشد نماز بخونه.
دایی که دیشب اومده بود خونمون گفت: بنده خدا ساعت دو بچه‌ش رو برد دستشویی!
دیشب واقعا وحشتناک خوابیدم. دمِ دایی گرم... 
ولی همونطوری که تو تاریکی اتاق نشسته بودم، گریه ام گرفت. 
چند دقیقه بعد که داشتند می‌رفتند به زور خودم رو روبراه کردم و رفتم ازشون خداحافظی کردم.
و روزم خراب شد. همه هم که رفته بودند... ظهر گریه کردم دوباره.
بعدش رفتم خونه همسایه‌مون. چون می‌دونست مامانم نیست حسابی اصرار کرد و منم رفتم. بعد از اونجا یه راست رفتم خونه خودم تا به گلم آب بدم و خبری از همسایه‌ها بگیرم. همسایه بالایی هم داشت می‌رفت کربلا. صدباره دلم گرفت.
بعد اومدم خونه نشستم و از خستگی خوابم برد.
بیدار که شدم پدرشوهرم زنگ زد و گفت همسر زنگ زده بهشون و گفته جمعه شب می‌رسه تهران.
وقتی این خبرِ بد رو داد عصبانی شدم. اما فقط گفتم: "قرار بود امروز برگرده که!" جواب این بود که فقط همین رو گفت... و هیچ کس با من همدردی نکرد.
سه باره گریه کردم.
دقیقا هر ۵ ساعت.
می‌دونم مصطفی داره چیکار می‌کنه. از سیدمهدی‌اینا جدا نشده و داره تو رتق و فق خانواده‌اش کمکشون می‌کنه.
امروز یه عالمه گفتم: اشتباه کردم بهش اجازه دادم که بره.
بهم گفته بود که چهارشنبه برمی‌گرده. شاید حتی زودتر.
ولی چرا! آخه چرا!؟
نماز مغربم رو که داشتم می‌خوندم یه حسی بهم می‌گفت: نگران نباش. تو به همه‌ی خواسته‌هات می‌رسی. این روزای سخت می‌گذره.
نماز عشام که داشت تموم می‌شد مامانم زنگ زد و فاطمه‌زهرا هم داشت بهش گزارش می‌داد. نمازم که تموم شد گوشی رو گرفتم. مامان گفت به بابات می‌گم بره براتون غذا بخره. از کجا و چی بخره؟ منم گفتم از GOOD FOOD شاورما بگیره. 
آخرشم وسط تعریف کردنِ ماوقعِ امروز، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زهر خودم رو ریختم و گریه‌ام گرفت و گفتم: اشتباه کردم که به حرفت گوش دادم و اجازه دادم شوهرم بره. اونم اصلا دلش برای من نمی‌سوزه. قرار بود زود برگرده.... 
بعدشم مامانم ناراحت شد و گفت: آخی...
گفتم: دلسوزی‌ت رو نمی‌خوام.
قطع کردم و رفتم آب و خرما خوردم و به خودم مسلط شدم و بعدش دوباره به مامان زنگ زدم و عذرخواهی کردم. گفتم مشاعرم دیگه کار نمی‌کنه. بالاخونه‌ام تعطیل شده...
و این‌بار مامان واقعا همدردی کرد باهام. جزء معدود دفعات همدردی مامان با من بود.
الان بابا داره برمیگرده. غذا بگیریم بریم پارک. بلکه این بچه‌ها دلشون باز بشه. ولی بدون مامان صفا نداره. کاش همراهمون بود.
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۹:۴۳
صالحه