روزِ سومِ نبودن
سه شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۳۱ ب.ظ
نیمه شب گذشته بود. پیام داد: مقابل ایوان طلای امیرالمومنین دعاگوی شما...
اصلا ادامهاش رو نمیتونستم بخونم. اولش یه ذره گیج بودم. بعدش ناراحت شدم. صبح هم که بیدار شدم دیدم دلم شکسته.
شب تا صبح خواب دیدم که داریم میریم کربلا ولی هیچ خبری از گرفتاریِ بچهداری برای من نیست. در عوض همش باید مراقب بقیه میبودم. وسایلشون هی از صندوق عقب ماشین میافتاد بیرون.
صبح که بیدار شدم استخوان کتف و دستام از سرمای دیشب یه جوری بودند. خودم رو تو آینه دیدم. گودی زیر چشمام بیشتر شده. هیچکس هم خونه نیست. کاش میرفتم خونه خودم. همهی کارهام کنسل شده. مباحثهام، مطالعهام. این کوچولو هم داره دندون درمیاره و هیچکس نیست بره براش دندونی یا پستونک بخره؛ نه کسی میتونه کمکم بغلش بگیره. حتی حسنِ یوسفم تو خونمون... هیچکس نیست بره بهش آب بده. لااقل کاش یه بار میرفتیم اونجا تا کلید بدم به همسایه. نگرانِ خانم فلانی هم هستم... چطوری سراغش رو بگیرم؟
+ مصطفی! این کارهای تو با من انصاف نیست. قرارمون تو زندگی مشترک تکخوری نبود. سهم منم این همه فشار نبود. یه حسابِ دیگهای روی تو باز کرده بودم. نیازی هم به دعات نیست. اون دنیا من باید شفاعتت رو کنم که زیارتت قبول بشه. باور کن.
+ بعضیها فکر میکنند من زنِ بیعرضهای هستم که مانع بعضی از کارهای همسرم نمیشم. ولی من فکر میکنم اینطوری بهتره. هم من رشد میکنم هم اون. منم یه روزی از خدا اجرم رو میگیرم. هم تو دنیا هم آخرت.
همین چند روز اخیر خیلی از چیزهایی که قبلا عامل ناراحتیم شده بود، مثل رفتارهای دور و اطرافیانم، برام مثل یک جوک شده. معمولی... خندهام میگیره.
+ خوبه...
۹۸/۰۷/۱۶
+ اول با + دوم نمی خوره
چون در + اول اینجور بدتره هست و در +دوم، اینجوری بهتره یه دل خوش کنک هست